۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

دیدار با شان

آقای شان که معرف حضورتان هست. همان اقای محترمی که احتمالا دل دختر ما را برده. البته این شان همانطور که قبلا هم احتمالا گفته ام ظاهرا توجهی به دختر ما نداره و یا حداقل جلوی ما اینجوری وانمود می کنه.
خوشبختانه شان از ارنواز یکسال بزرگتره و ما هم خیالمون راحت که شان از سال دیگه میره به دبستان و دیگه ارنواز نمی بیندش و احتمالا این عشق کودکانه از سرش میفته، اما زهی خیال باطل. نه اینکه خدایی نخواسته شان مردود شده باشه و تو مهدکودکش درجا زده باشه بلکه امروز که رفتیم پارک دیدم یک پسری میگه: Ciao Arnavaz و ارنواز هم پاسخ میده: Ciao
البته نیاز به توضیح اضافه نیست که شخص مذکور همچنان شان بود. اقای شان هم یک نیم ساعتی بازی کردند و بعد هم به ناگاه رفتند. اما بشنوید از دختر ما.
- بابا میتونم یک چیزی در گوشت بگم
- آره عزیزم
دولا میشم تا در گوشم حرف بزنه
- بابا شان کجا رفت؟
بعد یک عشوه ای میاد که انگار یعنی بابا کلاهت را بگذار عقب تر!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر