۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

چیزهای شخصی ما چند تا هستند؟

- بابایی میشه دودولتو ببینم؟
- نه عزیزم.
- می خوام ببینم
- آخه این کار درستی نیست. این ها چیزهایی شخصی هستند (هان؟ چیزند؟)
- آخه می خوام ببینم تو دو تا دودول داری؟

موزه تعادل

من اینو خیلی وقته می خوام اضافه کنم که ارنواز خانوم روزی که به اردو رفت بردنش یک موزه ای به نام تعادل. همین!

رقص عروسی

پریروزا مادر ارنواز را بغل می کنه و میاردش رو مبل هال مینشونه. بعد از مدتی ارنواز همینطورکه در بحر تفکر غوطه وربوده، میگه: می دونی میخوام وقتی بزرگ شدم، ازدواج کردم، با کی برقصم؟
- نه، با کی؟
- با بابام!
حالا به نظر شما، بابایی با این کله کچل و شکم گنده و با این استعداد عجیبش تو رقصیدن، انتخاب خوبیه واسه ارنواز؟

اسپایدرمن

روزگاری که من بچه بودم، شزن بود، سوپرمن بود، بتمن بود و... اما اینجوری نبود که از تو صفحه تلویزیون بیاند و ما را نجات بدهند. ته تهش موقعی که می خواستیم بخوابیم مامانمون یه شعری واسه مون می خوند که خوب یادمه:
سرگذاشتم بر زمین
ای زمین نازنین
کس نیاید بر بالین سرم!
جز آقایم علی امیرالمومنین

اینکه حالا آقا امیرالمومنین بالا سر بچه کارش چیه موضوع بحث نیست ولی خب به هر حال توی اماما قوی تر از همه همین امیرالمومنین بوده که یه تنه در خیبرم می کند و احتمالا اگه ما تو خواب گیر می افتادیم به دادمون هم می رسید (اضافه کنم که حضرت عباس هم خیلی قوی بود ولی احتمالا هر شب به خواب حسین رضازاده می رفت و به ما نمی رسید) حالا این مقدمه را از بچگی خودم بهتون گفتم تا بعدش بهتون بگم که تو خواب ارنواز کدام امامی میاد واسه کمک
پریروز صبح ارنواز هنوز چشمهاشو از خواب درست باز نکرده بود که با حالت عجیبی به مامانش میگه: خواب خیلی عجیبی دیدم.
و اما حکایت خواب عجیب: ارنواز در چنگال موجودی گیر افتاده بوده که اسپایدرمن اومده و نجاتش داده.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

اولین نمایش ارنواز

القصه ارنواز خانوم امروز در نخستین نمایش واقعی زندگیش بازی کرد و اگه بعدها بازیگر شد و یکی باهاش مصاحبه کرد و بهش گفت از کی به بازیگری علاقه مند شدید، می تونه بگه از مهدکودک!
نقش ارنواز در این نمایش نقش Nonna یا همان ننه (مادربزرگ خودمان) بود که در ابتدای نمایش با همسر (یعنی بابابزرگ) و فرزند و زن یا شوهرش (یعنی مامان و بابا) و سه تا بچه شون اومدند و شوهر ارنواز خانوم درخت را مرتب کردند و همگی رفتند که بخوابند. بماند که این هفت تا بچپ در تمام مدت نخوابیدند و فقط نشسته بقیه نمایش را دنبال کردند! خلاصه بقیه قصه هم که مشخصه یعنی بابانوئل میایند و...
اما از ارنواز:
۱ - اولش که شروع کرد یواشکی واسه مامان و بابا دست تکون داد
۲- وسط نمایش یعنی اونجایی که باید بخوابه، پا شد و گفت من آب می خوام. در نتیجه با مادرش رفت آب خورد و برگشت (به این میگن درک واقعی مفهوم تئاتر اپیک!)
۳- آخر نمایش هم که همه بچه ها رفته بودند دنبال بازی، مصر بود که کادوی بابانوئل را باز کنه (به این میگن درک واقعی مفهوم درام!)

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

principessa

ریکاردو (مزبی استخر ارنواز) دیگه بهش نمیگه ارنواز (یا حیدری) بهش میگه principessa یعنس پرنسس. این سری هم
principessa را بغل کرد و تو آب با هم دیگه رقصیدند.

ساعت چند و نیمه؟

مادر واسه ارنواز یک ساعت رومیزی خریده. ارنواز به بابایی میگه: بابا ساعت یازدهه؟
- آره بابایی
-حالا می خوای ساعت چند و نیم باشه؟

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

عوضی

حالا من نمی تونم با قطعیت بگم که اینی که ارنواز میگه اولین فحشی هست که یاد گرفته یا نه اما به هر حال لازم به ذکر است که فحش دم دست ارنواز در حال حاضر عبارت عوضی است. این فحش نثار هر کسی میشه که به خواسته های ارنواز عمل نکنه و از جمله سانتای پیر یا همان بابانوئل خودمان که قراره اگه ارنواز غذاشو تو مهد بخوره براش جایزه بیاره و در غیر اینصورت از جایزه خبری نیست. حالا اگه خود سانتا بفهمه که ارنواز بهش میگه بابانوئل عوضی! اسمش را از لیست خوب ها حذف نمی کنه؟

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

ازدواج ارنواز

ارنواز داره تو استخر لباسش را عوض می کنه. یک پسر بچه هم میاد تو. ارنواز صاف زل میزنه تا پسره شورتش را دربیاره. حسابی که دید می زنه، می پرسه: بابایی، من بزرگ میشم با چه کسی ازدواج می کنم؟

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

شرک چهار و نیم

ارنواز شرک سه را دیده (اون قسمتی که چارمینگ میاد تا حکومت را بگیره) مادر بهش میگه باید بخوابه اما ارنواز باز هم دلش می خواد ببینه. بابایی پا در میانی می کنه و پیشنهاد می کنه که ارنواز شرک چهار و نیم را ببینه (که زمانش خیلی کوتاهتره) و بعدش بگیرن بخوابن.
- قبوله ارنواز؟
- چی ؟
- شرک چهار ونیم را ببین و بعد بخواب
- شرک چارمینگ؟
- نه شرک چهار و نیم
- چارمینگ؟
- نه چهار و نیم
- چارمینگ؟
- چهار و نیم
- چی چارمینگ؟



(برو بابا مار خر گیر آوردی بچه)

الکتریسیته ساکن

چراغها را خاموش کردیم تا بخوابیم، ارنواز البته بعدازظهر خوابیده و کمتر خوابش میاد. بابا که پتو را روش میکشه می بینه که پتو جرقه میزنه، یکدفعه تو ذهنش هم یک جرقه ای ظاهر میشه. فکر می کنه که نصف شبی درباره الکتریسیته ساکن برای ارنواز توضیح بدهد. پتو را به لباسش میکشه تا دوباره برق بزنه.
- ارنواز اینجا رو ببین!
- کجا رو؟
- اینجا رو. ببین برق میزنه!
- من برق میزنم؟
- نه اینجا رو ببین
- من می درخشم؟
- نه بابا اینجا رو ببین
- من می درخشم تو هم می درخشی؟
- نه بابایی کله ات را اینوری کن!
- خب!
- ببین
- من از تو بیشتر می درخشم؟
 ...


- اصلا بگیر بخواب بابا


نمایش ارنواز

چند روز دیگه ارنواز قرار توی مهدکودک در یک نمایش بازی کنه. نقشش تو این نمایشالبته نقش مادربزرگه هست. بیججو گفته براش یه کفش خانومونه بیاریم ولی ارنواز میگه نمی خواد بپوشه چون ممکنه بیفته.

اردو

فردا برای اولین بار ارنواز را می برند به اردو.
باقی اخبار تکمیلی در پست های بعد.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

تولد مادر

دیروز تولد مادر (اسم جدید مامان) بود. مشکل اما این بود که ارنواز قبول نداشت که تولد مادر هست. یعنی معتقد بود که باید تولد فقط واسه خودش باشه. در نتیجه مادر حتی نتونست کیک خودشو فوت کنه....
اما در ادامه ارنواز تصمیم گرفت که به مادر هدیه بده. اینه که با بابایی رفتند تو اتاق. البته ارنواز دنبال یک جعبه هم می گشت که هدیه اش را بگذاره تو جعبه. اما چون جعبه پیدا نشد بابایی پیشنهاد کرد که هدیه را تو کاغذ کادو بپیچند. بعد ارنواز یک عروسک خوک را برداشت که بده به مادر. یک عروسک ببر را هم برای هدیه دادن به خودش برداشت و از آنجایی که احنمالا بابایی گناه داشت یک قورباغه هم سهم بابایی شد. بعد همه هدایا کادوپیچ شد و...
اما از آنجاییکه هدیه دادن و هدیه گرفتن به ارنواز چسبیده بود، تصمیم گرفت تا دوباره یکسری هدیه جدید بده و...

مادر

ارنواز چند روزه که انگار بهش وحی شده که نباید بگه مامان. بجاش به مامانی میگه مادر!

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

دسته گل ها

بچه ها که سنشان بالا میره، مطالبی که درباره شون میشه نوشت کم میشه. شاید چون دیگه شیرین زبونی های سابق را ندارند...
البته من این را زیاد مطمئن نیستم چون فقط تا حالاش همین یک بچه را داشتم و احیانا خواهم داشت. اما این مقدمه را گفتم که بگم اگه تازگی ها مطالب ممنوعه وبلاگ ارنواز بالاتر رفته فقط بخاطر اینه که این قسمت حرف های ارنواز شیرین تره.
اما آخرین دسته گل ارنواز خانوم:
ارنواز یک مدتیه که یک بازی جدید داره. خودش میشه ارنواز یا آزیا یا آئورا (همکلاسی هاش) و مامانی معمولا میشه مارینا (مربیه کلاسش) و من هم اگه شان (پسر قلدر کلاسشون) نشم، باید بیججو (مربی کلاسشون) باشم. بعد همه باید ایتالایی (ایتالیایی) صحبت کنیم.
اونروز هم ارنواز گفت: بابایی من میشم ارنواز، تو بشو بیججو ، با هم ایتالایی صحبت کنیم؟
- باشه بابا
- بابا تو بیججویی؟
- Si (بله)
- بیججو تو دودول داری؟
 (یعنی خدا را شکر که اینجا کسی حرف های ارنواز را نمی فهمه!)




۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

عضو شریف و باقی قضایا

من دیگه نمی خوام که بیشتر از این وارد قضایای فمنیستی بشم. از همینجا هم میگم و همیشه هم گفته ام که خیلی به کارهای مردانه و کارهای زنانه اعتقادی ندارم. اصلا هم فکر نمی کنم که یکسری کارها هست که مردها می تونند انجامش بدهند و یکسری کارها هست که واسه زن ها است و...
این درسته که من یک جایی خوندم که مردها به دلیل استخوان بندیشان نمی تونند مثلا زیاد سر پا وایستن و یا بچه را بغل کنند... ولی چون می دونم این بحث ها خودش بحث های فلسفی و اجتماعی را پیش می کشونه، از اونها هم عبور می کنم.
من البته دلم می خواد که تو هم به این تفکیک ها اعتقاد نداشته باشی که البته ظاهرا متاسفانه داری. اما آخه قربونت برم حتی اگه اعتقاد هم داری، تو را خدا به یک شکلی اعتقاد داشته باش که منطقی باشه. این دیگه یعنی چی؟

مامان: ارنواز غذاتو خودت بخور
ارنواز: نه تو بده
مامان: من نمی تونم. کار دارم، خودت بخور
ارنواز: نه تو بده
مامان: گفتم که نمی تونم یا خودت بخور یا بده بابایی بهت بده
ارنواز: نه تو بده
بابایی: ارنواز جان چه فرقی می کنه، می خوای من بهت بدم؟
ارنواز: نه مامانی بده
مامانی: چرا بابایی نده؟
ارنواز: آخه دوست ندارم
مامانی: چرا دوست نداری بابایی بهت بده؟
ارنواز: آخه چون دودول داره

...

قربونت برم آخه این عضو شریف بابایی چه ربطی به شقیقه داره؟

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

دختر یکه بزن

همینمون مونده که تو این دیار غربت تا چند روز دیگه کارمون به کلانتری بکشه. ارنواز خانوم ظاهرا چند روز پیش با یکی از پسرها تو مهدکودک دعواش شده و پسره را از روی میز پرت کرده پایین و کله پسره هم خورده زمین

ویز ویز در نوشابه

ارنواز: اینا چی اند توی نوشابه؟
مامانی: چی هستند؟
ارنواز: اینا که توی نوشابه ویز ویز می کنند؟
مامانی: نمی دونم ، خاله بدری می تونی ببینی چیه؟
خاله بدری: کدوما ؟
ارنواز: همینا که این تو ویز ویز می کنند.
خاله بدری: آهان گاز نوشابه هستند.
ارنواز: اییی! من نمی خورمش...

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

لاک پشت های جیم جیم

ارنواز به رابین هود میگه: رابین توت. به لاک پشت های نینجا هم میگه: لاک پشت های جیم جیم

بچه دار شدن با دعا و راز و نیاز

ارنواز شده پرنسس و بابایی هم شده شاهزاده. حالا با هم ازدواج می کنیم. ارنواز بلافاصله میگه: حالا باید آرزو کنیم یک بچه از دلمون دربیاد!

پیت

ارنواز ازمامانش می پرسه: راستی مامانی چرا همه آدم بدها اسمشون پیته؟
راستی چرا؟

بابا و پاستیل

ارنواز داره با باباییش بازی می کنه. خودشو زده به ناراحتی و با صدایی بغض آلود میگه: من بابا ندارم، تو بابام میشی؟
- آخی! آره عزیزم بابات میشم.
- حالا که بابام شدی پس بهم پاستیل بده

دلیل موجه

خب صد البته اینبار که بین نوشته های ما تاخیر افتاد نه تقصیر بی حوصلگی ما بود و نه تقصیر فیلترینگ اینترنت و نه تقصیر سفر و از این جور چیزها. اینبار دقیقا تقصیر خود ارنواز خانوم بود که سیم شارژر موبایل را در این دیار غربت داخل سوراخ لپ تاب نمودند و این بیچاره را تا همین دیروز در دست تعمیر کار باقی گذاشتند. فعلا که به لطف گارانتی بازگشتیم تا بعد.

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

می می

دارم لباس ارنواز را عوض می کنم. میگم: قربون اون هیکل خوشگلت برم. بیام اون می می هاشو بخورم!
- من که می می ندارم
- پس اونا چیه؟
- اونا که کوچولوئه، بزرگ نیست
- فرقی نداره قربونت برم
- تو می می کوچولو دوست داری؟
- آره عزیزم!
- اونوقت می می بزرگ را دوست نداری، نمی خوری؟
- ....

(چی بگم والله! نه میشه به بچه دروغ گفت نه میشه راستشو گفت. اما این ارنواز که دست بردار نیست)
- می می بزرگ هم دوست داری؟
- آره باباجون
- می خوریش؟



ضمن نهایت احترام به اصل آزادی بیان، مابقی گفتگو را به تیغ سانسور می سپاریم.

چی بگم؟

داریم از جلوی مهدکودک ارنواز رد می شویم.
ارنواز میگه: بابا یه چیزی در مورد مهدکودک را یادم رفته.
- خب چبه؟
- یادم نمیاد، تو بگو چیه؟

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

ایتالیایی

مارینا مربی مدرسه ارنواز میگه ارنواز تو کلاس دیگه داره ایتالیایی حرف میزنه. احتمالا تا چند وقت دیگه ایتالیاییش از ما بهتر بشه.
در ضمن علاوه بر مارینا، اسم مربی دیگه اش هست Biaccio

ارنواز و دیوار صاف

ارنواز تازگی ها از دیوار صاف بالا میره.
نه اینکه فکر کنید دارم از یه اصطلاح استفاده می کنم، واقعا از دیوار صاف بالا میره، از رو کمدش، از لبه دیوار، از صندلی از کله مامانی و بابایی و...
بعد هم خودشو پرت میکنه پایین
موقع تلویزیون نگاه کردن و یا حتی موقع خوابیدن هم یک دفعه می بینید که کله اش رو زمینه و پاهاش رو هوا
یک بازی مورد علاقه هم پیدا کرده، اینکه بابایی سر وتهش کنه و با خودش ببره اینور و اونور یا پاش را بندازه گردن بابایی و آویزون بشه.

عکس تو

مامانی زمان های قدیم، موقعی که بچه بود، یک همسایه ای داشت. اون همسایه شون اسمش آقای فدایی بود. آقا و خانوم فدایی یه دختری داشتند به اسم محبوبه که همسن خاله فریبا بود. مامانی این خاله محبوبه را تو فیس بوک می بینه و ادش می کنه.چند روز پیش خاله محبوبه یک مطلبی را گذاشته بود تو صفحه فیس بوکش با این مضمون:
ما زنها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد، شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخن ها، موها، حرف ها، رابطه ها و ......
 یک عکس هم از اینترنت پیدا کرده بود و کنارش گذاشته بود که از قضا بدون اینکه بدونه (البته) عکس شما بود.


‏Photo: ما زنها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد، شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخن ها، موها، حرف ها، رابطه ها و ......‏

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

تینکربل ایتالیایی

ارنواز شده ارنواز و من هم معلم مدرسه شون. قرار هم هست با هم ایتالیایی صحبت کنیم.
ارنواز می خواد یه سی دی بگذارم تا ببینه. به ایتالیایی می پرسم چه سی دی ای می خواهی؟ میگه: تینکربلتو

بوسه ایتالیایی

- مامانی می دونی بوس به ایتالیایی میشه چی؟ میشه ماچتتو

بچه سخندان

ارنواز میگه: مامانی میشه یه بچه از شکمت در بیاری که با من بازی کنه، مثل خودم (فارسی) حرف بزنه؟

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

دعوای آب در ده دقیقه

۱-
پنج دقیقه قبل از بعدی
ارنواز حاضر نیست بلند بشه و لیوان آبش را از روی میز برداره. مامانی هم حاضر نیست این کار را واسه ارنواز انجام بده. نتیجه اینکه دعوا با گریه و زاری به نفع مامانی مغلوبه میشه.
۲-
 بعدی
ارنواز حاضر نیست بلند بشه و لیوان آبش را از روی میز برداره. مامانی هم حاضر نیست این کار را واسه ارنواز انجام بده.
نتیجه اینکه ارنواز یه فکری به سرش میزنه
- مامانی بهم آب میدی؟
- گفتم که نه، چرا خودت برنمی داری؟
- آخه من نیستم . با بابا رفتم بیرون
- ... (دهان باز مامان)‌
ارنواز واسه اینکه دروغ هم نگفته باشه، سرش را کرده زیر میز
۳-
پنج دقیقه بعد از بعدی
ارنواز حاضر نیست بلند بشه و لیوان آبش را از روی میز برداره. مامانی هم حاضر نیست این کار را واسه ارنواز انجام بده. تلفن مامانی زنگ میخوره.
- ارنواز گوشی را به من میدی؟
- نه، مگه تو به من آب دادی که من بهت گوشی را بدهم؟

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

از خود متشکر

ارنواز با اصرار مامانش کش سر بسته و حالا داره میره بیرون. از جلوی یه آقایی رد میشه و می پرسه: پس چرا به من نمیگن Bella (زیبا)؟
مامان: هنوز که کسی ندیده اتت
ارنواز: چرا اون آقاهه که دید

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

آلیس در سرزمین عجایب

- بابا، آلیس چرا افتاد تو چاله؟
- چون حواسش نبود، جلوی پاشو ندید
- چرا حواسش نبود؟
- چون دنبال خرگوشه داشت می رفت
- بعدش افتاد تو سرزمین عجایب؟
ـ آره
- پس چرا تو سرزمین عجایب اسباب بازی نبود؟
(البته منظور ارنواز سرزمین عجایب پونک بود)

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

کبوتر بیچاره حرم

تا حالا ارنواز خانوم توی میلان دنبال پرنده ها می کرد تا دمشون را بگیره. ماشاء الله از وقتی خانوم میره مهد، همه کارهای بد و خطرناک را یاد گرفته. مامانی میگه حالا تو Duomo خانوم با دو پا پریده رو کمر کبوتر بیچاره!!!

پنبه و آتیش

علیرضا ناظر فصیحی وقتی پریا کوچیک بود، همیشه می گفت که دختر و پسر مث پنبه و آتیشند. نباید کنار هم بگذاریمشون. من اون روزها دختر نداشتم و به حکمت این سخن حکیمانه علی پی نبرده بودم. اما حالا که دختر دار شدم و دخترم هم داره روز به روز بزرگتر میشه، پی بردم که نه تنها حرف علی درست بود، بلکه آمدن ما هم به دیار کفر قطعا و یقینا اشتباه بود و بهتر همون بود که می موندیم و بچه مون تو مهدکودک قرآن یاد می گرفت تا میومدیم اینجا و این اتفاقات رخ می داد.
من حالا به عنوان پدر ارنواز قویا ابراز می کنم که نمی تونم تحمل کنم که دخترم بره مهد و بعد موقع برگشتن به خاله سانازش بگه: خاله امروز دو تا پسر تو مهدکودک منو بوس کردند.
خاله هم بپرسه: بارک الله! حالا خوشگل بودند؟
و بعد ارنواز جواب بده: یکیشون بد نبود...


علی جان غیرت هم غیرت مردهای قدیم!!!

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

mangiare

ارنواز امروز و دیروز هم توی مهدش غذا نخورد. مامان دیروز ازش پرسید غذا چی بوده؟ ارنواز هم جواب داد: یه غذا بود که اسمش بود mangia
mangia به ایتالیایی میشه بخور!!

مامان دیگه

- مامانی منو می بری پارک؟
- نه نمیشه
- چرا؟
- چون نهار نخوردی نمیشه بری پارک
- خیلی خب خودم میرم
- نمیشه که!
چرا نمیشه؟
- چون آقای پلیس اجازه نمیده
- خب با خود آقای پلیس میرم
- آقای پلیس که نمیبردت. میگه باید با مامان بابات بری
- خب اگه تو مردی چی؟!!
- اگه من مردم بابات میره یه مامان دیگه میگیره. اونوقت باید با اون بری
- خب نمیشه الان بره یه مامان دیگه بگیره؟
-....

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

Scarpe

بند کفش ارنواز باز میشه. میره به مربیش میگه Scarpe
این اولین کلمات ایتالیایی ارنوازه

vieni heidari

ریکاردو اسم مربی جدید شنای ارنواز هست. ارنواز هم ازش بدش نیومده چون به فارسی به ارنواز گفت: سلام.
ریکاردو اما وقتی می خواد ارنواز را صدا کنه، میگه: vieni heidari
من البته بهش گفتم اسمش نوازه ولی فکر کنم گفتم حیدری واسه اش راحت تره

کلاس رفتن ارنواز

ارنواز همیشه اولش نمیخواد بره به مهد. اینه که تا میرسه به معلمش، میزنه زیر گریه و میگه:
acqua (آب) بعد تا معلمش بیاد جواب بده میگه: voglio giocare (می خوام بازی کنم) بعد هم میزنه زیر گریه و با همون حالت میره تو کلاسش.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

استقبال

ارنواز وقتی وارد مدرسه میشه، یکدفعه ای چهار پنج تا دختر بچه با هم میاند به استقبالش. یکی دو تا شون فکر می کنند عروسکه ولی بقیه می دونند ارنوازه. اول بوسش می کنند و بعد سعی می کنند بغلش کنند.
حالا با این همه استقبال چرا ارنواز نمیخواد بره مهد؟

سر کار

ارنواز خانوم نه می خواد مدرسه بره و نه استخر.
 کجا می خواد بره؟
می خواد بره سر کار. فکر میکنه اونجا بهتره

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زنگ

ارنواز با دوچرخه اش زنگ میزنه و می پرسه: بقیه فکر می کنند زنگ کلیسا است؟

بیچاره مامان

ارنواز راه میره و به مامانش میگه : بیچاره مامانم، مامان باباش پیشش نیستند

اولین روز مدرسه

ارنواز سرانجام پس از گذشت هشت ماه از ورود به ایتالیا به مهدکودک رفت. از آنجاییکه مامانی امروز باید برای کاری بیرون می رفت، بابایی وظیفه بردن ارنواز را به عهده گرفت، در بدو ورود چند تا دختر به استقبال ارنواز آمدند و او را با خود بردند. البته ارنواز از باباش هم جدا نمی شد اما بابا کم کم از کنار ارنواز دور شد و کمی بعدتربه خارج از اتاق رفت و همانجا ماند تا کلاس ارنواز تمام شود.
ارنواز ابتدا نقاشی کرد، بعد با خاله مربیش غذا بازی کرد (یک مقدار از غذایش را برای بابایی هم آورد) و سرانجام با دوستانش رقصید.
این بود اولین روز مدرسه ارنواز در ایتالیا

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

رنگین کمان

ارنواز در تمام بهار سراغ رنگین کمان را از من می گرفت و البته بابایی هم سال ها بود که رنگین کمان ندیده بود. این بود که دیدن رنگین کمان را حواله کرده بودم به بهار آینده تا اینکه در شهریور و پس از یک باران شدید، ارنواز اولین رنگین کمان زندگیش را دید.
میلان، ۳۱ آگوست ۲۰۱۲

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

خبر و اصلاحیه آن

بدینوسیله به اطلاع می رساند که ارنواز خانوم دیروز در کنار دیوار و در یک عملیات پرهیجان مورد اندازه گیری قرار گرفته  و قد نامبرده در مقیاس متر خیاطی مادر محترمشان یک متر تشخیص داده شد.
همچنین لازم است اضافه نماید کلیه اخباری که از ناحیه ارنواز در این دو روزه مبنی بر اینکه قد ایشان سه متر شده، انعکاس یافته است، فاقد صحت بوده و قد ایشان همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، همان یک متر سابق الذکر است والبته نه قد ایشان و نه قد مامانشان و نه قد باباشان هنوز به سه متر نرسیده است.
در ضمن پدر و مادر محترمه بنا به درخواست ایشان و به پاس این قدکشی تصمیم به خرید یک قبضه شمشیر نمودند که در نتیجه عدم وجود شمشیر به خرید تفنگ آب پاش اکتفا نمودند. البته واضح و مبرهن است که مابین قد و خشونت هیچگونه نسبتی موجود نبوده و رابطه پیش آمده در این زمینه صرفا اتفاقی است.
                                                                                      والسلام من اتبع الهدی
                                                                                                بابا
                                                                           شانزده شوال سنه ۱۴۳۳ هجری قمری

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

بوق

ارنواز موقع دوچرخه سواری بیشتر از همه حال میکنه که واسه کبوترها، سگ ها و گربه ها بوق بزنه. اگرچه اونها هم هیچکدوم به بوق های ممتد دختر من توجهی نمی کنند.

باشیدن

ارنواز هر وقت تو پارک می بینه که دو نفر دارند به ایتالیایی صحبت می کنند، به باباش میگه بیا ما هم با هم ایتالایایی صحبت کنیم.باشه؟
 بابا هم میگه باشه و البته ارنواز یک چیزهایی را هم به اسم ایتالایایی بلغور می کنه.
چند روز پیش وقتی دوباره ارنواز این جمله را گفت، بهش گفتم: va bene (یعنی باشه)
بعد اضافه کردم: بابا va bene یعنی باشه. هر وقت خواستی بگی باشه بگو va bene
گفت: کجا باشه؟
گفتم: چی؟
گفت: همین
گفتم: یعنی چی کجا باشه؟
گفت: یعنی این که کجا باشه؟ مثلا اینجا باشه
من که تازه دوزاریم افتاده بود، گفتم: نه، یعنی باشه
- یعنی اینجا؟
- نه یعنی مثلا وقتی تووقتی میگی ایتالیایی صحبت کنیم، باشه؟ نگو باشه بگو va bene
- یعنی نباشه؟
-...
تازه بعد از پنج دقیقه گفتگو بود که من دشواری مفهوم باشیدن را فهمیدم...

sette

sette به ایتالیایی میشه ۷
حالا بابا و ارنواز را فرض کنید که دارند با هم بازی می کنند و ارنواز از باباش می خواد که بشه فروشنده و یک کرم را بهش بفروشه. به چه قیمتی؟ میگه: بگو sette
بازی شروع میشه
ارنواز: سلام آقای فروشنده
- سلام خانوم خریدار
- وای آقای فروشنده این چنده؟
- sette یورو
- چی؟ ستتا (سه تا با تشدید)؟ نه من می خرمش چهارتا
-... !!!

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

خاطرات ایتالیا تا امروز

ابتدای ورود به ایتالیا
تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو به ایتالیا رسیدی.
1- در فرودگاه رم تو و مامانی پرواز را از دست دادید و مجبور شدید با یک ساعت تاخیر به میلان بروید.
2- در بخش بازرسی تو کاپشنت را جا گذاشتی و در میلان بسیار سرد تو کاپشن نداشتی. کاپشن دیگه ات در چمدانی هست که دست بابایی هست.
3- مامانی میگه که سخت سرما خورده ای داروهایت هم در چمدانی هست که دست بابایی است

خبر
تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چهار پنج روزیه که به ایتالیا رسیدیم. تو این مدت کلا خانه عمو پیمان بودیم، خانه خودمان روز سه شنبه جاضر می شود و به آنجا نقل مکان می کنیم.
کلا هوا خیلی سرده و تو هم ناخوش و بدعنقی.
مامان و بابایی دارند کارهای ضروری اولیه را انجام می دهند. امروز صبح هم بابایی قراره با عمو مجید بروند شهرداری، یک بخش داره برای کمک به خارجی ها. می خواهیم کیت اقامتت را تکمیل کنند و بعد آن را ببریم اداره پست تا تحویل بدهیم.

خرید هدیه
تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
عمو پیمان میگه: تل خوشگلت را به من می دهی؟
تو هم به صورت طبیعی میگی: نه!
بهت میگم چرا؟ هدیه دادن که کار خوبیه؟
میگی که خب خودش بخره
میگم: آره ولی یادته توی فروشگاه می خواستی یه پیرهن واسه هانیه بخری؟
میگی: آره
میگم: می خواستی هدیه بخری می دونی چه کار خوبی بود؟
فکر کنم متوجه نتیجه این مکالمه شدی چون با ظرافت بحث را می چرخانی: هانیه؟
- اره
- زندایی کبری؟
- آره
دایی مرتضی؟
- آره
- (خطاب به پیمان): تو هم دایی مرتضی داری؟
- نه!
- خب می خوای یه دایی مرتضی واسه ات بخرم؟!
بدجنس دلش نمیاد یه هانیه یا حتی زندایی کبری را واسه پیمان بخره!!!

اگر گفتید ما کجاییم؟
تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: ارنواز ما کجاییم؟
ارنواز: ... روی کره زمین!!!
اولین دوست ارنواز در ایتالیا
تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز سرانجام اولین دوستش را در ایتالیا پیدا کرد. البته در فروشگاه ای ک آ
ارنواز البته اسم دوستش را نمی داند و اصلا هم با هم صحبت نکردند ولی یک زبان مشترک پیدا کردند: بازی و خنده!

تفاوت فرهنگی
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا که فرهنگ چیز مهمیه و ما هم که پدر فرهنگی و فرهیخته ای محسوب می شویم؛ بدنیست چند کلمه ای هم از یک تفاوت فرهنگی میان ایرانیان و رومیان سخن به میان بیاوریم و البته به نقل از عمو پیمان که البته ۱۵ سالی بیشتر از ما در این مساله غور کرده است.
جمله آنکه ایرانیان وقتی می خواهند از یک تا n یعنی هر عددی بشمرند و در این راه اگر از انگشتان دستشان هم قصد داشته باشند که کمک بگیرند؛ لاجرم اول انگشت کوچک را می گیرند و می گویند یک، سپس انگشت دوم را گرفته می گویند دو و الی آخر ( که شما بهتر می دانید)
و لاکن اگر مردمان دیار روم بخواهند همین کار را بکنند، نخست انگشت شست را گرفته می گویند uno (یک) سپس انگشت اشاره را گرفته می گویند due (دو) و الی آخر
حال ربط این ها به ارنواز ما چیست؟
هیچی! ارنواز بر اثر اکتشاف عمو پیمان اعداد را به سبک رومیان می شمارد و نه به سبک ایرانیان
این هست تبادل فرهنگی!

قلب و می می
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی و ارنواز با هم اختلاف کرده اند. ارنواز مجموعه ای از کارهای بد را پشت هم انجام داده و در نتیجه پیشی تنبیهش کرده و...
حالا جزییات که مهم نیست. فعلا بابایی نشسته و داره ارنواز را هدایت می کنه و او هم لابد داره پی به اشتباهات زندگیش می برد.
بابایی: ارنواز تو اگر متوجه شدی که اشتباه کرده ای باید صادقانه و از صمیم قلبت از مامانی عذرخواهی کنی. از قلبت یعنی از اینجا
ارنواز (عصبانی): این که قلبم نیست
بابایی: پس چیه؟
ارنواز: می می ام هست!!!

هدیه بابانوئل
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته پاپا نوئل فقط شب های کریسمس (یا شاید هم سال نو) هدیه میاره. اما واسه دختر ما که :
۱- تازه وارده
۲- به هدیه سال نوش نرسیده بود
۳- شب هم حاضر نبود که بخوابه و مهمتر از آن حاضر نبود بالش را دربیاره
استثنا قایل شد و قرار گذاشت که صبح کش بیاره تا بالش را درست کنیم. مساله این بود که بابانوئل صبح یادش نمی اومد که چه قولی داده تا بره و اون را جور کنه!
شما بابانوئل را که شناختید؟

دختر غربی
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
متاسفانه دختر ما نرسیده غربی شده:
۱- اسم بچه هاش از زری و.. تبدیل شده به کاترینا و کلیسا!!!
۲- ماکارونی را می خواد مثل عمو پیمانش بخوره؛ یعنی بپیچه دور چنگال (کاری که هنوز باباش هم بلد نیست انجام بده)

زبان
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
باکمال تاسف اعلام میدارد که هر وقت درسرزمین ایتالیا با ارنواز به زبان مادری مردمان آن سرزمین (ایتالیایی) صحبت می کند، ارنواز (که لابد فکر می کند دارد مسخره می شود) زبانش را درآورده و با کمال شرمساری زبان درازی می کند!
ارنواز البته خلقیات بد دیگری را هم به دست آورده و از آنجمله آنکه راه می رود و از مردم با القابی همچون کچل و... یاد می کند که با توجه به آنکه این کلمات را به زبان سلیس فارسی بیا می کند هنوز در میان مخاطب شوندگان واکنش حادی را برنینگیخته است

همسایه
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب آدم در ممالک آزاد باشه و به اینترنت دسترسی نداشته باشه نوبره. از بس این رومیان ملت تنبلی هستند.
البته از آنجا که ما ایرانیان همیشه سرآمد مردم دنیا هستیم! راهش را یافته و از امشب از اینترنت همسایه بهره مند می شویم تا خودشان بیایند مال ما را وصل نمایند.

اعصاب و دماغ ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روزی (بدون اغراق) سه هزار بار می پرسه: دماغم کی خوب میشه!!
سه هزار بار تکرارش کنید تا ببینید اعصاب واسه تون می مونه یا نه؟

پرسشی هستی شناختی
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز درب اتاق عمو پیمان را می زند.
بابایی میگه : ارنواز عمو خوابه!
- آخه می خوام بگم بره خونه شون
- ارنواز؟! اینجا خونه عمو هست!
- اگه خونه اونه پس ما اینجا چکار می کنیم؟

بابای غیبی
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابا رضا و عمو پیمان دارند توی اووو چت می کنند. ارنواز میاد که با عمو پیمان حرف بزنه. بابایی لپ تاب را می گیره به سمت ارنواز که عمو ببیندش. در نتیجه بابا دیگه تصویرش روی صفحه معلوم نیست. ارنواز از عمو پیمان می پرسه: پس بابام کو؟
عمو میگه: اوناها کنارته
ارنواز میگه: نیستش که، کجا رفته؟

مامان مجازی
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز عکس مامانش را توی کامپیوتر دیده، از باباش می پرسه مامانم را بردی تو کامپیوتر؟

ارنواز در چشنواره دلقک های میلان
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب این رومی ها خیلی شبیه ما پارسیان هستند و از جمله بغایت از ما بی نظم ترند.
ما تصمیم گرفتیم تا برای نخستین بار ارنوز را در روز ۲۲ فوریه به دیدن یک نمایش ببریم. جشنواره دلقک ها فرصت خوبی برای اینکار بود. با هزار زحمت خود را به نشانی داده شده رساندیم. با چند نفر دیگر که آنجا بودند کلی واستادیم و سرانجام هیچ خبری از کسی نشد که نشد.
احساس کردیم خودمان سوژه خنده ایم، دست از پا درازتر بازگشتیم. اما از آنجا که ارنواز را عشق دیدن دلقک ها فرا گرفته بود ، فردای آنروز به راه افتادیم تا به محل جشنواره رسیدیم.
circo pic در نزدیکی ایستگاه متروی gioia
اینبار یک ساعت و نیم ایستادیم تا بالاخره نمایش شروع شد. اما ارنواز از شدت خستگی خوابش برد و تلاش پدر و مادر در بیدار ساختن او ناکام.
الحمدلله کار بسیار بدی بود و در نتیجه چیزی را از دست نداد جز آنکه نخستین نمایش زندگیش را یکساعتی دیرتر دید، چون ما که از رو کم نمی آوردیم ایستادیم تا بالاخره ارنواز نخستین کار زندگیش را ببیند و خوشبختانه اینبار هم کار خوب بود و هم ارنواز بیدار.

ارنواز در کارناوال میلان
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و باباش و مامانش برای اولین بار به دیدن یک کارناوال رفتند. کارناوال میلان در ۲۵ فوریه. ارنواز در این روز یک بال و یک تور داشت

کم کاری
تاريخ : شنبه 13 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا اینترنتمون هنوز هم مال همسایه است به کنار، وقتی ارنواز یه همزبون نمی بینه، خب بچه مون چی باید بگه که ما اینجا بنویسیم؟
این است راز کم کاری ما!

عدد شناسی ارنوازی
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
۱- این شبیه چیه؟ 7
اگر گفتید؟...
نه اشتباهه، این شبیه چتره.
۲- این شبیه چیه؟ 8
اگر گفتید؟ ...
نه اشتباهه، این شبیه عینکه.
۳- این شبیه چیه؟ 2
اگر گفتید؟
نه اشتباهه، این شبیه صندلیه.
همچنان دماغ ارنواز
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قبلا هر دو دقیقه یکبار میگفت که دماغم کی خوب میشه؟
حالا یک جمله دیگه را هم پشت سر سوالش اضافه میکنه و میپرسه: تندتر تندتر؟

چهارشنبه
تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب چهارشنبه تو میلان خیلی خوش گذشت. ارنواز که تو ایران از صدای ترقه بازی حسابی می ترسید، دیشب برعکس کلی حال کرد. با باباش از روی آتیش پرید، با یک هاپوی گنده بازی کرد. با یک بچه کوچیکتر از خودش به نام النا بدو بدو کرد و سرانجام یک خورده هم رقصید و البته کلی خاطرخواه پیدا کرد.
چهارشنبه سوری همه مبارک

هدیه روز زن
تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همه اموال مامانش را تصاحب می کنه. از کیف پول تا رژ لب. فقط مانده بود گل های مامانش را تصاحب کنه که کرد.
حالا قضیه چیه؟
ظاهرا در ایتالیا رسم هست که یک نوع گل زرد را (که نمی دانم اسمش چیه و نه بو داره و نه زیبایی) به عنوان نماد روز زن هدیه می دهند. بابایی هنوز گل را به صاحبش نرسانده بود که صاحب اصلیش رو هوا زدش. خب اون هم زنه دیگه!

بابایی در نقش شیشه
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامان و باباش دائما در حال بازی کردن هستند. مثلا ارنواز می شود پرنسس فیونا و بابایی می شود شرک یا ارنواز می شود آقا میکی و بابایی می شود سرهنگ پیت. ارنواز می شود گربه چکمه پوش و بابا می شود خره ...
امروز اما ارنواز شد گربه چکمه پوش و بابا شد شیشه. اولش خیلی راحت بود ولی بعد مشکل پیش اومد، مشکل موقعی شروع شد که گربه چکمه پوش می خواست از شیشه بالا بره. شیشه هم باید بلند می بود و ارنواز هم مثل گربه باید از شیشه بالا می رفت...

ارنواز
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره به ایتالیایی یک جواب هایی می دهد مثلا در جواب ciao می گوید  ciao و هر کس ازش می پرسد  ?come ti chiami جواب می دهد ارنواز. اما از اونجاییکه بقیه حرف ها را نمی فهمد، هر سوال دیگری هم که ازش پرسیده می شود، پاسخ می دهد ارنواز

قلعه میلان
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
با ارنواز دیروز رفتیم قلعه میلان. خیلی خوشش اومد چون فکر می کرد که خانه پادشاه و پرنسس ها است. بعض وقت ها هم فکر می کرد که خانه فرشته ها است. اما در مجموع حاضر نشد یک خورده از نون ساندویچش را هم واسه کبوترها بریزیم چون به مامانش گفت که اونها نان نمی خورند و به باباش هم گفت که اونها پرنده های قلعه نیستند بلکه پرنده های خیابان هستند

اون چیه؟
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این رومیان که البته بی حیا (بحثی نیست) این دختر ما که وسط این همه اشیای موزه گیر داده به یک مجسمه لخت را چه باید گفت که به آنجای مجسمه اشاره می کنه و از باباش میپرسه که اون چیه؟

همچنان دختر ایران
تاريخ : جمعه 19 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
ارنواز تو مترو هم به پاهای یک خانومی گیر داده بود که شلوارش پاره بود.
همچنان از همون آب و خاکه دیگه

دختر ایرانی
تاريخ : جمعه 19 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دقیقا توی ایران بزرگ شده. حالا میگید چرا؟
پریروز ارنواز با مامان و باباش اومد به دانشگاه. چه چیزی براش جالب بود؟ یک پسری که به دماعش حلقه زده بود و بغل سرش را تیغ زده بود و...
نواز شروع کرد به سوال کردن.
سوال اول: چرا موهاش اینجوریه؟
سوال دوم: چرا گوشواره زده به دماغش؟
سوال سوم: مگه مردها هم گوشواره میزنند؟
...
از اونجاییکه تمام سوال ها با حرکت دست ارنواز همراه بود، در نتیجه خود هم دانشگاهی ما هم متوجهش می شد و مرده بود از خنده.

زبان جدید
تاريخ : شنبه 13 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قصد نداره واسه یاد گرفتن زبان ایتالیایی هیچ تلاشی بکنه. هر وقت که مامان یک کلمه ای را به ایتالیایی بهش میگه، یه برق شیطنتی تو چشمهاش می درخشه و سریع یک کلمه من درآوردی را به جاش می نشونه و آن را به کار می بره؛ مثلا مامان به درخت میگه:albro و ارنواز میگه: gumba
اینجوری البته ممکنه یک زبان جدید مثل اسپرانتو بسازه ولی بعیده که ایتالیایی یاد بگیره

دوست
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پرهام و بردیا و سورنا و گربه چکمه پوش و شرک هستند amico
باران و رومینا و پرنسس فیونا و... هم amica هستند
ارنواز حالا فرق این دو تا کلمه را فهمیده.
چند ساعت بعد ارنواز همه اش را قاطی کرده.
- مامان، دوست همون شرکه؟

خمیردندون تند
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد که خمیردندان ما را به مسواکش بزنه.
میگم: تنده، می سوزی.
- خب بسوزم
براش خمیردندون را میزنم ولی قبل از اینکه بزنه، شروع میکنه به فوت کردنش تا نسوزه!

ارنواز با چشم و رو !
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بعد از جشن نوروز :
- مامان، آیلار خیلی برام زحمت کشید...

آیلار
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب جشن ایرانی های مقیم میلان بود. مهمانی در هتل ماریوت برگزار شد. ما خیلی زود رسیدیم (یعنی بقیه خیلی دیر رسیدند) تو سالن چند تا بچه داشتند دنبال هم می دویدند. به ارنواز گفتم که بره باهاشون بازی کنه ولی ارنواز گفت اجازه بگیر. تا اومدم برم جلو یکیشون که یه دختر بود اومد و گفت: عمو ایتالیایی بلده؟
گفتم: نه، ما تازه اومدیم
گفت: عیب نداره من فارسی بلدم ولی دوستام بلد نیستند. من مواظبشم.
فرشته کوچولو که تا آخر شب ارنواز را تنها نگذاشت، ۸ سالش بود و اسمش آیلار بود. می گفت که فارسی بلده ولی انگلیسیش بهتره. ایتالیایی و ترکی (آذربایجانی) هم بلد بود.
حتی موقعی که زمان رقص شد و چند تا بازیگر اومدند تا بچه ها را با خودشون ببرند، آیلار با اونها نرفت و گفت چون اونها ایتالیایی صحبت می کنند، ارنواز خسته میشه.
من و فرحناز دعا  کردیم تا بچه مون یک همچین فرشته ای بشه. پیش پدر و مادرش رفتیم تا باهاشون آشنا بشیم. پدرشون در انی کار می کرد و مادرشون در پلی تکنیک MBA می خواند. متاسفانه قرار بود تا دو هفته دیگر برای همیشه از میلان به لندن بروند.

خستگی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان، من دیگه خسته شدم
- از چی مامان جون؟
- از رویاهام !!!!!!!!!!!!!!!!

رقص ایرانی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریشب به دیدن یک برنامه موسیقی ایرانی به همراه رقص ایرانی رفتیم. (اسم گروه را البته نمی آورم چون از ایران آمده بودند) واسه ارنواز خیلی سخت بود که در طول اجرا ساکت بنشینه. این بود که یکریز بعد از شروع اجرا از سالن بیزون اومدیم، البته یک مشکل هم این بود که قسمت اول برنامه بدون رقص بود و طبیعتا ارنواز هم بیشتز دلش می خواست که پرنسس ها را ببینه و...

ایتالایی صحبت کردن به سبک فارسی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا من دارم ایتالایی صحبت می کنم؟
- نه والله، داری به فصیح ترین شکل ممکن به زبان شیرین فارسی صحبت می کنی.
- نه من دارم ایتالایی صحبت می کنم.

دلایل عصبانیت
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز باباش را صدا می کنه تو اتاق و با عصبانیت میگه : من از دست شما عصبانیم.
میگم: چرا بابا؟
انگشت های یک دستش را میاره جلو و با انگشت های دست دیگه اش شروع می کنه به شمردن دلایلش: یک... (مثل اینکه چیزی یادش نمیاد) ... (ادامه میده) دو، سه ، چهار، پنج... فهمیدی؟
- آره باباجون

بازی به سبک ایتالیایی
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با خودش بازی می کنه. از نی نیش می پرسه: come ti ciami
خب امیدوارکننده هست دیگه

خلاصه
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز ظهر رفتیم پلیس مهاجرت و اونجا مدارک ارنواز را برای صدور کارت اقامت گرفتند. معمولا ۴۰ روزی طول میکشه تا کارت اقامت صادر بشه. الان هم واسه دیدن برنامه رقص ایرانی داریم به تئاتر می رویم، فردا شب هم یک میهمانی به مناسبت نوروز در یک هتل در پیش هست. واسه سفره هفت سین هم باید بریم مغازه ایرانی تا خریدمون را انجام بدهیم. فردا صبح هم می رویم به اداره پست تا کارهای بیمه ارنواز را انجام بدهیم ...
خلاصه درگیریم.

سال تحویل
تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
سفره هفت سین ما سبزه نداشت: جاش سبزی گذاشتیم.
سرکه نداشت: جاش شراب گذاشتیم.
سمنو و سنجد هم نداشت: جاش دو تا سین دیگه پیدا کردیم.
شد شش تا سین و یک شین.
آینه و ماهی هم البته نداشت.
از اونجایی هم که سال تحویل به وقت میلان ساعت ۵ صبح بود و ارنواز قطعا بیدار نمی شد، شب قبلش   مراسم را برگزار کردیم.
حاجی فیروز هم واسه ارنواز یک هدیه آورد. سپیدبرفی.
هدیه را هم گذاشت تو جای خواب ارنواز. البته حاجی فیروز یادش رفت که برای ارنواز برچسب بیاره که در نتیجه فردا صبح مجبور شد برگرده و دوباره بیاره.
ماند تا فردا صبح که البته ساعت ما هم زنگ نزد و همه با هم خواب ماندیم.

سس
تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز ساندویچ می خوری؟
- نه
- سیب زمینی چطور؟
- سس هم داشته باشه
- باشه
- سس هم داشته باشه
- باشه بابا جون



- سس هم داشته باشه
- باشه


- سس هم داشته باشه
- جشم ارنواز



- سس هم داشته باشه
- چشم



- سس هم داشته باشه




سرانجام خرید انجام شد
-بابا سسش را بده
- چشم



- سس



- سس

شورت شرک
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
شرک تو اتاق خواب با فیونا داره حرف میزنه. دوربین مدیوم شرک را به تصویر کشیده (خیلی غیرانیمیشنی شد) یعنی ما فقط بالاتنه شرک را می بینیم که البته لخته.
ارنواز: بابا !
- بله؟
- شرک شورت پاشه؟!
شما چی میگید؟

کیندر
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
راستی یه چیزی را مدت ها است که یادم میره تا بنویسم. اگر کنسول ایتالیا به ما ویزا نمی داد، احتمالا شرکت شکلات سازی کیندر این همه سود نمی کرد. فعلا که ما یک کلکسیون از چیزهای شبیه به هم کیندرداریم.


امان از این پیری
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 ارنواز میگه که پاهام درد میکنه. البته بابایی خیالش راحته که یه جورایی کلکه.
بعد ارنواز می شینه و شروع میکنه با خودش غر زدن: آخ پام درد میکنه، دیگه پیر شدم!...

سیزده بدر
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این چند روزه تعطیلات عید پاک بود و چون ما آمادگیش را نداشتیم، بیهوده در خانه ماندیم ولی تعطیلات سیزده بدر را به parco nord رفتیم و البته حسابی خوش گذراندیم
اجازه اقامت
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
سرانجام ارنواز هم ساعاتی پیش اجازه اقامت ایتالیایش را گرفت. فعلا تمام

یه کوچولو شب
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
می دانید دم دمای غروب از نظر ارنواز چی هست؟
از نظر ارنواز اون موقع یعنی یه کوچولو شب

صفت تفضیلی
تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ساختار زبان فارسی از منظر ارنواز:
صفت تفضیلی:
خیلی تر بزرگ

...
تاريخ : جمعه 11 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
با عرض معذرت از هه خوانندگان. فکر می کنید اولین چیزی که در استخر نظر ارنواز را جلب کرد، چی بود؟
- آب؟ نه
- مایو؟ نه
- مربیش؟ نه
بچه ها؟ نه
پس چی؟
با عرض معذرت ... یکی از پسربچه ها که شورتش را درآورده بود تا مایوش را بپوشه.
ارنواز کلی خندید و گفت: «... داره»

نهنگ و پینوکیو
تاريخ : جمعه 11 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز رفتیم ارنواز را استخر ثبت نام کردیم و امروز ارنواز با باباش رفت استخر. از اونجایی که بار اولش بود که می رفت استخر و از اونجایی که زبان هم بلد نیست، پس باباش ه اجازه پیدا کرد تا باهاش بره استخر
ارنواز هم برخلاف تصور باباش اصلا از آب نمی ترسید و واسه رفتن تو آب ثانیه شماری کرد تا مربیش اومد و اجازه پیدا کرد که بره
حسابی داشت شنا را یاد می گرفت که یکدفعه کلی اسیاب بازی ریختند تو اب و در نتیجه حواس ارنواز رفت به عروسک کوتوله ها و عروسک پدر ژپتو و دیگه تا آخرش چیز دیگه ای را دنبال نکرد.
بعد بابایی هم خودش رفت تو آب و با ارنواز بازی کرد سعی کرد بهش بگه که می تونه مثل ماهی باشه. البته ارنواز ترجیح می داد که به جای ماهی نهنگ باشه و دنبال باباش شنا کنه. باباش هم ابته معلومه چی بود.
پینوکیو بود دیگه

خیلی بزرگ
تاريخ : پنجشنبه 10 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان پی پی دارم
- خب بیا برو دستشویی پی پی کن
- نه پمپرز پام کن
- آخه تو دیگه بزرگ شدی. ببین من و بابا هم تو دستشویی پی پی می کنیم
- آخه پی پی ام خیلی بزرگه. اندازه شما

-----
تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به تازگی دوست داره به ترجمه لغات به ایتالیایی اشراف پیدا کنه، البته به صورت شهودی...
- مامان، بچه گربه چی میشه؟
- gattino
- نه، من میدونم، کو دو چو میشه.
شاید هم به چینی یا ژاپنی همین بشه!

توصیه دوستانه
تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: من دیگه غذا نمی خورم
مامان: چرا؟!
ارنواز: من دیگه غذا نمی خورم، نمی خوام بزرگ شم، می خوام تاب سواری کنم...
توصیه دوستانه: جلو چشم بچه هاتون حتما سوار تاب شید.

معیارها
تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده خانوم دکتر و بابایی اومده پیشش. خانوم دکتر بابا را وزن می کنه.
بابا: خانوم دکتر، وزن من چند کیلو هست؟
- هزار تومن!

چند ساعت بعد
ارنواز فروشنده هست و بابا خریدار.
بابا: خانوم این قیمتش چنده؟
- سه کیلو!
صفت عالی جدید
تاريخ : چهارشنبه 13 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
صفت های تفضیلی و عالی ارنواز روز به روز گسترش بیستری پیدا می کنه. این آخرین صفت عالی سازیش هست:
- شما خیلی تر بیشتر بلندتر تندتر بلدی؟ ۰یعنی خیلی زیاد بلدی؟)

حیوان شناسی
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در ادامه آموزش های حیوان شناسی:
- ارنواز گرگ جزو کدام دسته از حیوانات هست؟
- دم داران !

همچنان دماغ ارنواز
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همچنان مشکل دماغش را داره، اما از اونجا که مشکل طولانی شده و هنوز راه حلی واسه اش پیدا نشده، ارنواز سوالش را خلاصه کرده و می پرسه.: مامان دماغم کی میشه؟ (یعنی کی خوب میشه) تندتر تندتر تندتر؟

سوال ارنوازی
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان ! کی بچه تو شکم من میاد؟

بارسلونا
تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی و بابایی واسه سه روز به بارسلونا رفتند. در تمام این سه روز ارنواز روزانه به مدت حدود هشت ساعت پا به پای مامانی و بابایی راه اومد و به دیدن کلیساها و مکان های دیدنی پرداخت.
انگیزه اصلی ارنواز هم دیدن کلیساها بود. چرا؟ چون پر مجسمه بودند و البته به همین دلیل از کلیسای زیبای بارسلونا که توسط گائودی طراحی شده هیچ لذتی نبرد چون پر مجسمه نبود.
واسه ثبت در تاریخ: زمان سفر ۱۷ تا ۲۱ آوریل ۲۰۱۲ بود و ما در تمام مدت پیش خاله شیده بودیم. خاله شیده البته تو را از موقعی که تو شکم مامانی بودی ندیده بود و تازه اونموقع هم که دیده بود نفهمیده بود!!!

پیچش کلمه پیچیدن
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پروسه گفتن پیچیدن:
۱- می چپه
۲- می چیپه
۳- می پیچه

اجازه مادر
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز می خواد پی پی اش بیاد. همچنان که داره زور میزنه، به مامانش میگه: مامان اجازه میدی بیاد بیرون؟

پستانداران
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
حالا ارنواز شروع کرده به اسم بردن از حیوانات تا ببینیم در کدام دسته بندی قرار می گیرند.
ارنواز: پلنگ
بابایی: آفرین بهشون می گند پستاندار. اگه گفتی پستانداران  چه جوریند؟
ارنواز: گاز می گیرند!

حشره
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
بابا داره درباره دسته بندی حیوانات برای ارنواز صحبت می کند. فعلا توانسته با موفقیت فرق ماهی ها و پرنده ها را به ارنواز بفهمونه.
بابا: خب یک دسته دیگه از حیوانات اونهایی هستند که خیلی ریزند. بهشون می گند حشره، مثل چی؟
ارنواز: بگو
بابا: نه خودت بگو، مثل...
ارنواز: مثل ... هانا! (توضیح آنکه هانا بچه میلاده)

صفت عالی
تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز صفت عالی را هم در زبان فارسی کشف کرد:
خیلی تر محکم یعنی خیلی زیاد

گل یا پوچ
تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دارند گل یا پوچ بازی می کنند. ارنواز دستش را برده پشتش و میگه: تو کدومشونه؟
مامانی میگه : تو این یکی
ارنواز میگه: نه بگو تو اون یکیه
مامانی هم میگه تو اون یکیه
ارنواز با خوشحالی دستش را جلو میاره و میگه دیدی نیست!

کلاس رقص
تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
کلاس رقص ارنواز یک سری مانع چیده اند تا بچه ها از بینشان به صورت خزیده زیگزاگ رد شوند. همه این کار را می کنند الا ارنواز که همینطور که مستقیم میره جلو، مانع ها را یکی یکی کنار میزنه و رد میشه

تشابه اسمی
تاريخ : جمعه 29 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی چرا هم اون کیندره هم کیندربل کیندره؟
- نه عزیزم اون تینکربله
- (ارنواز که اما کم نمیاره) خب چرا تینکربل اسمش شبیه کیندره؟

ناف دنیا
تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند خمیربازی می کنند. ارنواز میگه بابایی تو کره زمین را درست کن
بابایی: باشه، تو چی درست می کنی؟
ارنواز: من هم ناف درست می کنم

دو تا ارنواز
تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 مامانی می خواد خوابش را واسه بابایی تعرف کنه ولی تصمیم می گیره که جلوی ارنواز سانسورش کنه.
ارنواز: خب، خوابت رو بگو دیگه
مامانی: خواب دیدم یک درخت تنهایی کنار خیابون روییده، من و تو و بابایی هم بهش دست میزنیم و با برگهاش بازی می کنیم
ارنواز: یعنی من هم بودم؟
مامانی: آره دیگه
ارنواز: یعنی ما دو تا ارنواز داریم؟!!!

کلک به کیندر
تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز واسه جایزه اش یک کیندر می خواد. مامانی هم قبول می کنه اما توی مغازه ارنواز یک دونه کیندر تخم مرغی و یک کیندر معمولی برمی داره. مامانی میگه نه فقط یکیش را میگذارند برداری. ارنواز هم میگه باشه یکیش را من برمی دارم، یکیش را هم تو بردار

رژ لب
تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته وقتی می خوای بابایی رژ لبت را مثل سیندرلا یا سفیدبرفی یا زیبای خفته بزنه، قابل درکه ولی موقعی که می خوای مثل گرتزیلا یا مثل دلقک ها رژ لب بزنی، فقط خدا باید به داد ما برسه

کبوتر بازی
تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز با عمو حمید رفتیم به میلان گردی. تو میدان Duomo تو علاوه بر دیدن کلیسا یک سرگرمی جدید هم کشف کردی: دویدن به دنبال کبوترها. حدود یکساعتی دویدی تا توانستی دمب یکیشون را بگیری. کبوتر که اومد پرواز کنه، دمبش را ول نکردی، تا اینکه بیچاره یک پر دمبش کنده شد.

ارنواز در غربت
تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به کلاس شنا میره و خوب پیش رفت کرده، مخصوصا اینکه خیلی خوب پا می زنه. این جلسه خاله مربیش سعی کرد بهش یاد بده که از پشت هم رو آب بخوابه و در عین حال سرش را بکنه تو آب و فوت کنه (کاری که فکر کنم ارنواز عمرا بکنه)
فردا هم دومین جلسه کلاس باله ارنواز هست
فعلا سرگرمی های ارنواز همین ها است و فکر کنم واسه همینه که بچه دلش حسابی واسه خاله فریبا و خاله سلیمه اش تنگ شده

سوال ارنواز از بابایی
تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
۱ـ ارنواز و مامان و بابایی چند روز پیش رفتند به آکواریوم میلان.
۲ـ‌ارنواز و مامان و بابایی برای اولین بار چند تا جانور دریایی را از نزدیک دیدند از جمله عروس دریایی و یا سفره ماهی
۳ـ حالا دیروز ارنواز یک سوال خیلی علمی از بابایی پرسید: بابا رو سفره ماهی چی پهن میکنند، می خوریم؟

جای دور
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
مامانی قول داده که ارنواز را ببره تا براش کتاب بخره، اما بهش میگه که باید تحمل کنه چون راهش یه کم دوره.
ارنواز: باشه ولی به یه شرط. اول بریم کتاب بخریم بعد راه دورو بریم.

ها؟
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز باید شیر بخوری
- نه، مگه من آدمخورم؟

نیکول
تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره یک دوست ایتالیایی به نام نیکول پیدا کرده. همقد خودشه و وجه مثبتش برای ارنواز اینه که لام تا کام حرف نمی زنه. اینجوری با هم ارتباط برقرار می کنند دیگه

دوچرخه ارنواز
تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
خاله فرحناز از طرف سانتای پیر و حاجی فیروز یک هدیه برای ارنواز آورده. یک دوچرخه (البته الان چهار تا چرخ داره)
ارنواز کلی حال کرد ولی تو پا زدن مشکل داره یعنی فقط با پای راستش پا میزنه و هر وقت هم بابا سعی می کنه بهش یاد بده، فوری شروع می کنه به چرت و پرت گفتن.
بابایی با این یکی چیکار کنه؟

ارنواز کمونیست
تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داشت با دست خودش از پشت نرده ها به گوسفندها غذا می داد. اما یک ذره که غذا می داد، ولشون می کرد و می رفت سر وقت حیوان بعدی. به شوخی می گفتم کارش مثل کمونیست ها است. به همه غذا میده و در حقیقت به هیچ کدوم هم نمی ده

سافاری
تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
امروز صبح با عمو پیمان و عمو مجید و خاله سپیده رفتیم سافاری.
اولش کنار یک دریاچه ایستادیم تا ناهار بخوریم. ارنواز اونجا به یک قوی زیبا غذا داد.
بعد رفتیم سافاری و سوار قطار شدیم. ارنواز توانست شیر و ببر و پلنگ و گورخر و شتر و کرگدن و اسب آبی و لاما و زرافه و... را ببینه
بعد اومدیم به بخش حیوانات اهلی. ارنواز به خر و گوسفند با دست خودش غذا داد.
آخر از همه هم رفتیم پارک بازی
فکر می کنید روز بدی بود؟


کلاس باله
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بعد از آسیب دیدن دستش حاضر نبود کلاس باله بره. مامان می گفت مشکلش اینه که مربیش نمی تواند باهاش ارتباط برقرار کنه. این شد که هفته بعد از طرف خاله مربیش یک هدیه براش خریدیم و بردیم کلاس. حالا کلاس نسبتا خوب برگزار میشه

بیمارستان رفتن ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در جلسه دوم کلاس باله، ارنواز خورد به یکی از بچه ها و افتاد زمین. بعد شروع به گریه کرد و با مامانی برگشتند خانه. ارنواز خوابید و بعد از چند ساعت که بیدار شد، شروع به گریه و زاری کرد تا مجبور شدیم به خاطر دست درد ببریمش بیمارستان. البته توی بیمارستان دست درد یادش رفت و به هوای خرید کیندر برگشتیم خانه. البته دستش تا چند وقتی همچنان کبود بود.

پایان نامه ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
هفته قبل در بین گریه و زاری ارنواز مراسم اعطای پایان نامه کلاس شنای ارنواز هم برگزار شد. حالا پایان نامه اش را هم اسکن می گیرم و می گذارمش.

شنای ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پیشرفت ارنواز در کلاس شنا خیلی خوب بود تا اینکه خاله مربیش بهش گفت که بپره تو آب. پریدن همان و گریه کردن همان. چرا؟ چون آب رفته بود توی چشم و دماغش. هفته بعد هم همین مشکل ادامه پیدا کرد. خاله مربی هم قبول نکرده که ارنواز عینک و دماغ گیر بزنه.
حالا باید بابایی چی کار کنه؟

نام گذاری
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامانی اگه بزرگ شدم و بچه اومد تو شکمم، اسم بچه ام رو می گذارم ارنواز، اسم خودم رو می گذارم مامان فرحناز
بعد نیگاهی به باباش می اندازه و مثل اینکه بخواد یه حالی هم به باباش بده، میگه: اسم باباش رو هم می گذارم بابا رضا

قد مامان و بابا
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دچار یبوست شده، بنابراین معتقده که پی پی هاش قد بابا و قد مامان و قد خودشند. در ضمن فکر می کنه که به پی پی هاش چسب زدند و به خاطر همین بیرون نمیاد.

بیرون انداخته شدن از پارک
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز اولش استخر رفت، بعد با باباش رفت به پارک و اونقدر بازی کرد که بابایی خسته شد و مامانی اومد کمک . با مامانی هم اونقدر بازی کرد که بابایی نگرانشون شد.
از اونور مامانی تنها راه برگرداندن ارنواز را در این می بینه که به ارنواز بگه پارک را دارند تعطیل می کنند و می اندازندمون بیرون.
ارنواز میگه: یعنی می زنند در کونمون؟

اشتباه
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی، دو تا شکلات می دهی؟
- نه نمیشه
- چرا؟
- آخه می دونی که آقا پلیس فقط اجازه یکیش را میده
- خب چرا اونروز که خاله اینا اینجا بودند، دو تا دادی؟
- اونروز هم اشتباه کردم
- خب باز هم اشتباه کن!

پروانه کچله
تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند می روند به پارک. ارنواز میگه: بابا میای یه بازی؟
- آره عزیزم
- بابا، من میشم ارنواز، تو هم بشو پروانه
- باشه بابا
- حالا بازی کنیم
- باشه بابا
- بابا تو پروانه ای؟
- آره عزیزم
- پس چرا کچلی؟
- ... خب ... من اصلا پروانه کچله ام
- پس چرا اینجات مو داره؟
بالاخره ما نفهمیدیم می خواد بازی کنه یا می خواد کله کچل باباش را مسخره کنه!!!

مدال دختر خوب
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
صبح بابایی قبل از رفتن به سر کلاس به ارنواز یه جایزه خیالی از طرف آقا پلیس می ده. مدال دختر خوب. بعد از ظهر اما ارنواز یک کاری میکنه که بابایی تهدید می کنه که جایزه (خیالی) ارنواز را پس می گیره. ارنواز هم جواب میده: یه جا قایمش کردم که آقا پلیسه نتونه برش داره.
به نظر شما یه جایزه خیالی را کجا میشه قایمش کرد؟

روی درخت
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با عروسکهاش بازی می کنه و من هم البته آقای پلیس هستم.
ارنواز: آقای پلیس. این دختره تو جنگل پولش از دستش افتاده
آقای پلیس: حالا پولش کجاست؟
ارنواز: روی درخت!!

دامن آستین کوتاه
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این پرنسس ها هم عجیبندها!!
ارنواز میگه: دامن آستین کوتاه پاشون می کنند

سلیمون بابا سلیمون
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی شده ارنواز و ارنواز شده مامانی.
مامانی میگه: مامانی کتاب برام می خونی؟
ارنواز میگه: آره ارنواز جون. چی برات بخونم
مامانی میگه: سلیمون بابا سلیمون رو
ارنواز میگه: گربونت برم که اینقدر این کتاب رو دوست داری!!

قرمه سبزی و ماکارونی
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز برخلاف بچگیش کم غذا و بد قلق شده. هر وقت هم ازش می پرسی چی دوست داری. میگه اولش قرمه سبزی، بعد ماکارونی.
اون روز اما حواسش نبود. وقتی بهش گفتم چه غذایی دوست داری، گفت: ماکارونی. اما بعد سریع حرفش را اصلاح کرد: نه، نه، اولش قرمه سبزی، بعدش ماکارونی

سلام معلیکم
تاريخ : جمعه 2 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته من نمی دونم این ایتالیایی یاد دادن من به کجا می انجامه، اما هنوز شنیدنیه
بابایی: ارنواز سلام به ایتالیایی چی میشه
- میشه معلیکم

نیشگون
تاريخ : چهارشنبه 31 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره کار بد میکنه و موی مامانش را میکشه، مامانی هم واسه اینکه موهاشو نجات بده، دست ارنواز را یک نیشگون آروم می گیره اما ارنواز میزنه زیر گریه و دیگه گریه اش بند نمیاد. بعد هم به مامانی میگه که باید ببرتش به بیمارستان چون دستش را نیشگون گرفته

احساس خندگی
تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دارند با عروسک ها بازی می کنند
ارنواز: مامان نخند
- تو چرا می خندی؟
- آخه من احساس خندگی دارم

سوال علمی
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در خصوص سوال های علمی فرزندان، به نظر من میشه هر کدوم را با پاسخ قانع کننده و در عین حال کودکانه ای پاسخ داد الا اینکه موقع بالا رفتن از پله برقی ازت بپرسه که چرا وقتی ما بالا میریم، این پایین میاد؟ همیشه هم این سوال تکرار میشه و واقعا هیچ روشی اقناعش نمیکنه.
خوب که نیگاه میکنم می بینم واقعا خودم هم دلیل خیلی دقیقی واسه این وضعیت ندارم

تخت میکروب ها
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
وقتی در مقابل این سوال قرار گرفتید، باید چی کار کنید؟
- مامان اگه کثیف باشم، میکروب ها می شینن رو نانازم، میگن آخ جون چه تخت نرمی؟

عروسک گم شده
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد بره به پارک و میخواد عروسک سفیدبرفیش را هم با خودش ببره. اینه که همه می گردند تا عروسک را پیدا کنند ولی پیدا نمیشه.
ارنواز: آهان فهمیدم کجاست؟
بابایی: کجاست؟
ارنواز: گم شده
-آهان!

رمانتیک
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 بابایی شده آقا پلیسه و ارنواز هم شده ارنواز خانوم. آقا پلیس هم می خواد به ارنواز خانوم واسه اینکه دختر خوبی بوده، جایزه بده. اینه که بنا به پیشنهاد ارنواز خانوم یکی از عروسک ها را بهش هدیه میدهم. ارنواز که هدیه را می گیره، میگه: وای، چه رمانتیک!

در ادامه
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در ادامه پرسش و پاسخ قبلی
بابایی: ارنواز، می خوای بگی ببخشید چی میگی؟
- میگم متاسفم

متشکرم
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- به ایتالیایی سلام میشه چی؟
- چاهو
- خداحافظ؟
- چاهو
- آفرین، حالا می خوای بگی متشکرم چی میگی؟
- میگم دست شما درد نکنه

معناسازی
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا، فیورینا (یک نام) یعنی چی؟
- نمیدونم بابا
- فیوره یعنی کسی که گل میده؟ (به ایتالیایی fiore (فیوره) میشه گل)
- !!!!!

دلتنگی
تاريخ : شنبه 24 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
با بابایی که صحبت می کنه. میگه بابا دلم برات تنگ شده. بابایی هم میگه که خیلی دلش واسه دخترش تنگه.
کاش می شد روزها سریعتر بگذره و بابا دوباره ببیندت

قر و فر ازنواز
تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
یه بچه خوب صبح که پا میشه، چی کار می کنه؟ اولش میگه سلام، صبح بخیر بعد هم میره و دست و صورتش را می شوره و میاد صبحونه می خوره.
ارنواز چیکار می کنه؟ مامانی میگه اول دامنش را پاش می کنه، رژ لبش را می زنه، تاج پرنسسیش را سرش می گذاره و...
مامان جون میگه این دختر ما اول باید به قر و فرش برسه

شکوفایی زبان ارنواز
تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی میگه ارنواز تو ایتالیا که بود، فارسیش شکوفا شده بود و حالا که ایرانه ایتالیاییش گل کرده. ارنواز داره دایم از مامانش یه همچین سوال هایی را می کنه:
مامانی می دونی بشقاب به ایتالیایی چی میشه؟ میشه بشقابتتو
میدونی چنگال چی میشه؟ میشه چنگالتتو
و...

-----
تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
دلم برات تنگ شده کوچولو. کاش پیشم بودی

جایزه
تاريخ : جمعه 16 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند با اسکایپ با همدیگر صحبت می کنند.
- بابایی، برام جایزه خریدی؟
- آره، دو تا
- چیه؟
- حدس بزن
- بزار فکر کنم ... آهان آدمه !!!
مامانی میگه: آره دو تا خاله واسه ات خریده

ادب ارنواز
تاريخ : دوشنبه 12 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
توی فرودگاه رم یکی از دوست های ایرانی خاله فرحناز، مامان اینها را می شناسه. میاد جلو سلام علیک می کنه و به ارنواز میگه: چطوری عروسک؟
ارنواز هم نه میگذاره و نه برمی داره و میگه: خودتی پدرسگ!

وظایف پدری
تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دیشب برگشتند ایران و تا ۴۷ روز بابایی نمی تونه اونها را ببینه. ارنواز تو هواپیما میگه: دلم واسه بابایی تنگ شده!
مامانی هم میگه که واستاده، مواظب دوچرخه ات باشه
ارنواز م لابد فکر میکنه که دوچرخه به هر حال از بابایی مهمتره. اینه که دیگه هیچی نمیگه

روانشناسی ارنواز
تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز یکی از دوست های ایتالیایی مامان اومده بود خانه ما. من و ارنواز بیرون بودیم و برای چند دقیقه ای اومدیم خانه تا دوچرخه ارنواز را برداریم. خاله رومانا تا ارنواز را دید، گفت: مثل فلفل می مونه، باهوشه و از چشماش حیله گری می باره.

سرگیجه ایتالیایی
تاريخ : جمعه 9 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز کلمه های ساده ایتالیایی را هم یا بلد نیست و یا نمی خواد بگه. یعنی سر جمعه شاید ده تا کلمه را هم بلد نباشه. اما امروز توی پارک موقعی که از تاب گذاشتمش پایین، کمی تلو تلو خورد. گفتم: اینقدر تاب بازی کردی که سرت داره گیج میره
گفت: Mi gira la testa (یعنی سرم داره گیج میره)‌
کم مونده بود شاخ در بیارم

دوچرخه سواری
تاريخ : جمعه 9 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
من خیلی سعی کردم که ارنواز پا زدن دوچرخه را یاد بگیره. اما نشد که نشد. با پای راست پا میزد و بعد دوباره پدال را برمیگردوند جای اولش. هر وقت هم که اصرار منو می دید، یکدفعه شروع می کرد درباره درخت و گنجشک و از این چرت و پرت ها حرف میزد که من آموزش را فراموش کنم. از اونطرف هم هی می گفت که بابا کی برام اسکیت می خری؟ من هم که دیدم ارنواز به این زودی ها دوچرخه سواری را یاد نمی گیره، گفتم هر وقت دوچرخه سواری را یاد بگیری.
چشمتون روز بد نبینه دو ه روز بعد ارنواز عین چی دوچرخه سواری را یاد گرفت و حالا دائم میگه بابا چرا برام اسکیت نمی خری؟
این قضیه دقیقا مال سه روز پیشه (جهت ثبت در تاریخ)

دلتنگی، همچنان
تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این مامانی همه اش با دختر خوشگلش میره مهمانی. تو همه جا هم مامانی دسترسی به اسکایپ و امثال آن را نداره، اینه که بابایی بعضی وقتا خیلی دلش می گیره.
تازه دارم می فهمم که قدیما چرا پدر مادرها اینقدر از رفتن بچه هاشون به سربازی افسرده می شدند.

برگشت ارنواز
تاريخ : جمعه 27 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره اومد. بعد از حدود ۴۸ روز سرانجام سه روز پیش اومد. همون اول پرید بغل باباییش و یه ساعتی بیرون نیامد. حالا هم تو این چند روزه هر روز برنامه پارک رفتن را داشتیم. دیروز هم یه پارکی کنار دریاچه رفتیم و ارنواز حسابی آب بازی کرد و بعد هم رفتیم شهربازی.
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ارنواز خیلی بزرگ شده. یعنی بابایی حس می کنه که دخترش یکدفعه بزرگ شده و واسه خودش خانوم شده.
قصه های ایرانش را هم می گذارم تا اگه مامانش یادش اومد، بگه و من هم بنویسم.

پاپیون
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یک پیراهن سفید ساده داره که رویش یک پاپیون کوچیک سفید رنگ هست.
ارنواز: این پیرهن من را هم دخترها می پوشند، هم پسرها؟
بابا: نه لباس تو دخترونه است.
ارنواز: یعنی پسرها نمی پوشند؟
بابا: نه!
ارنواز: چرا؟
بابا: چون پاپیون داره. لباس دخترونه است.
ارنواز: پسرها پاپیون را فقط موقع عروسیشون می زنند؟
بابا: هان؟!!!

دلیل بوس
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی یکهو شکمش تیر می کشه. ارنواز که نگران شده، مامانشو می بوسه.
بابا واسه اینکه ارنواز از نگرانی در بیاد، میگه: آخیش! مامانی با بوس ارنواز خوب شد.
ارنواز عصبانی میگه: نه واسه اون که بوسش نکردم. بوس کردم چون دوستش دارم.

کار بد ارنواز
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته فکر نکنید بچه من که از ایران برگشته، فقط به کمالاتش اضافه شده. نخیر اصلا هم اینطور نیست. خانوم یک عادت بد هم پیدا کرده و اون اینکه دایم آب می خوره و آروغ میزنه!!!!
بعد هم که بهش اعتراض می کنیم، میگه خب ما که مهمون نداریم!!!!
این هم شد منطق؟

دست درازی
تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میدونه تو نمایشگاه ها نباید به آثار تجسمی دست بزنه اما دیروز خیلی به این موضوع دقت نکرد و وسط همه این چیزها موقعی که در  palazzo reale مشغول تماشای آثار Fabio Mauri بودیم، دستش را کرد تو یک سطل پر از پارافین که داشت توش فیلم پخش می شد.
البته اگر من هم همسن اون بودم شاید دست به این اشتباه می زدم.

بزرگ شدن
تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا من غذا بخورم بزرگ میشم؟
- بله
- بزرگ بشم، پسر میشم؟
- نه
- پسر نمیشم؟
- نه
- بزرگ بشم دودودل دارم؟
- نه
- دودول ندارم؟
- نه
- دودول ندارم، مثل اونایی میشم که تو کارتون ها هستند؟
- نه
- میبرنم تو کارتون ها؟
- نه
.
.
.
.
.
.
ارنواز میتونه تا ساعت ها درباره همین موضوع کنجکاوی بکنه

فعل سازی
تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه: بابا میای جیشمو بکونونی!
بعد خودش هم از ساخت فعلش خنده اش می گیره

یک گفتگو
تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا چرا بچه ها همه چیزشونو به مامان باباهاشون میگن؟
- مثلا چیا رو؟
- مثلا همه چیزای مهم رو
- خب واسه اینکه مامان باباها می تونند به بچه ها کمک کنند
- من وقتی کوچیکتر بودم، یادت میاد؟
ـ آره بابایی
- من اونموقع به مامانم کمک نمی کردم چون خسته میشدم
- نه نگفتم که شما کمک کنی. منظورم این بود که مامان و بابا به شما کمک کنند
- یعنی چی؟
- مثلا... مثلا موقعی که شما میفتی زمین، مامان و بابا تجربه بیشتری دارند، یعنی اونها هم وقتی کوچولو بودند زمین خوردند...
- اونوقت دست منو می گیرن بلندم می کنند؟
- آره یا مثلا اگه پات خون اومده باشه، میگن چیزی نیست. نگران نباش. چون اونا وقتی کوچیک بودند خودشون زمین خوردند و پاشون خون اومده و بعد خوب شده. اینه که به تو هم میگن گریه نکن
- بابا من بیفتم زمین گریه نمی کنم
- میدونم بابا تو هم دیگه بزرگ شدی....

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

رفتن از سرزمین مادری

تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو هم اکنون در ایتالیا هستی. همراه با مامانی و البته بدون بابایی.
مثل اینکه قصه رفتن ما به ایتالیا تمام نمی شود. قصه ای که همنوز فرصت نشده تا کامل بگم.
دیشب بابایی به دلیل مشکلات عجیب و غریب قانونی بعد از گرفتن کارت پرواز اجازه خروج نیافت و در نتیجه تو و مامانی راهی ایتالیا شدید و بابایی حداقل باید ٤٨ ساعت دیگه برای رسیدن به تو صبر کنه


تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حدود سه سال پیش شاید اندکی پس از تولد تو مامان و بابا سرانجام برای رفتن از سرزمین مادری به توافق رسیدند. گشتن و گشتن در کشورها و قوانین سرانجام آنها را با پیشنهاد عمو حمید مواجه ساخت. رفتن از طریق گرفتن ویزای دانشجویی.
انتخاب برای مامان و بابایی انتخاب مابین دو سرزمین بود؛ فرانسه و ایتالیا و قرعه سرانجام به نام ایتالیا درآمد.
یک سال زمان آن بود که زبان ایتالیایی فرا گرفته شود (و شاید به برخی اتفاقات در خصوص معلممان - آقای جعفری - در وبلاگت برخورده باشی) و آنچه در ارتباط با تو بود سختی های نگاهداری تو در ساعتت کلاس بود. فرشته و خاله سلیمه و مامان جون و گاه عمه مریم و.. به یاری آمدند تا با هر مشقتی بود بتوانیم هفته ای دو جلسه در کلاس حاضر باشیم و پس از آن امتحان بود و گرفتن پذیرش از دانشگاه بررا در میلان در رشته تکنولوژی های نو در هنر.
اخذ ویزای مامان و بابا حدود سه ماهی به طول انجامید و در این مرحله زمان آن بود که برای تو نیز ویزا درخواست شود. ویزایی که البته با مخالفت کنسول ایتالیا در تهران آقای دی مارتینو مواجه شد.

تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آقای دی مارتینو کنسول ایتالیا به ما اعلام کرد که ویزای دانشجویی به افراد خانواده تعلق نمی گیره. ما خیلی تلاش کردیم تا او را راضی کنیم ولی به هر حال این تلاش ها و مجموعه استدلال های ما که این مساله ناقض حقوق کودکان هست به نتیجه ای نرسید. این بود که بابایی و مامانی مجبور شدند تا طبق پیشنهاد دی مارتینو عمل کنند و برای گرفتن اقامت و در مرحله بعد ویزای الحاق اقدام کنند.

تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابا و مامانی بعد از گرفتن ویزا های خودشان راهی ایتالیا شدند تا در مصاحبه دانشگاه شرکت کنند. متاسفانه وقت مصاحبه هر دو در یک روز بود و به همین دلیل مجبور شدند تا تو را پیش خاله فریبا بگذارند. البته بابایی در این سفر یک هفته ای ماند تا کارها را پیش ببره ولی مامانی یک شبه اومد و بر گشت تا تو خیلی تنها نباشی.
تو همین سفر بابایی و مامانی کیت درخواست اقامت را هم پرکردند و تحویل اداره پست دادند. مشکل اما این شد که برای دو هفته بعد وقت مصاحبه پلیس و انگشت نکاری به ما دادند و باز هم ما مجبور می بودیم تا در یک روز برای این کار هر دومون در ایتالیا باشیم.

تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دستاورد سفر اول ما به ایتالیا البته این هم بود که بفهمیم کنسول به کل داره اشتباه میگه و اصولا با ویزای دانشجویی نمیشه درخواست الحاق کرد. مشکل فقط این بود که تقریبا راه برگشتی وجود نداشت و ما باید برای انگشت نگاری به پلیس مراجعه می کردیم و در عین حال به دنبال راه های جایگزین هم از قبیل گرفتن وکیل یا صحبت با سفیر و امثال ان هم می بودیم.

تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما برای بار دوم به ایتالیا رفتیم.بابایی برای یک هفته و مامانی برای دو شب و تو باز هم ماندی پیش خاله فریبا. این بار هم صدها حادثه کوچک و بزرگ در طول سفر پیش آمد که می توانست به کل برنامه ما را عوض کنه اما با هزار مصیبت به خیر گذشت.
در برگشت ما دوباره پیش دی مارتینو رفتیم. به سفارت سایر کشورهای اروپایی رفتیم. با یک وکیل ایرانی و یک وکیل اروپایی مشورت کردیم و...

تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما تمام راه هایی را که می توانستیم یا به فکرمون می رسید را امتحان کردیم ولی تقریبا بدون نتیجه. بعد از حدود ٤٠ روز کارت اقامت مامانی و بابایی آماده بود ولی مامانی فکر می کرد که گرفتن کارت بی فایده است؛ این شد که گذاشت تا آن را در آخرین موقعیت ابطال ویزا دریافت کنه. بابایی اما برای بار سوم به ایتالیا رفت تا کارت اقامتش را بگیره و ببینه آیا برای درخواست الحاق راهی وجود داره یا نه.
بابایی به اداره پلیس ایتالیا رفت و در آنجا با تعجب افسران پلیس مواجه شد که از اقدام کنسول حیرت زده بودند ولی هیچ راهی به ذهنشان نمی رسید.
از طرف دیگه وکیل ایرانی ما در ایتالیا هم که نامه نگاری کرده بود به دو دلیل بدون پاسخ باقی ماند. یکی این که دولت در ایتالیا عوض شده بود و دلیل دوم و مهمتر آنکه جمعی از بسیجی ها از دیوار سفارت بریتانیا بالا رفته بودند و در اعتراض همه مقامات ارشد سفارت کشورهای اروپایی تهران را ترک کرده بودند.

تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما در کمال ناامیدی بودیم. یک راه دیگه به ذهن بابایی می رسید که خیلی سخت و نفس گیر بود و آن هم اینکه بابایی یک شرکتی را در ایتالیا به ثبت برسونه و بعد درخواست تغیر نوع ویزا بدهد و در پایان بتواند درخواست الحاق برای تو بدهد.

تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دی مارتینو حدود 8 سالی بود که در ایران بود. شاید قدیمیترین کنسول کشورهای خارجی در تهران.
دی مارتینو مرد بسیار خوبی بود. من قبل از این موضوع چند باری او را دیده بودم و معتقد بودم که خییلی باوقار و محترمه.
استدلال های دی مارتینو اما در این موضوع عجیب بود:
1- او می گفت که اگر ما به همه تون ویزا بدهیم مثل این می ماند که اجازه مهاجرت به شما داده ایم. پاسخ ما این بود که اگر شما به یک دانشجوی مجرد هم ویزا بدهید او می تواند برود و دیگر برنگردد.
2- او استدلال می کرد که ویزای دانشجویی به بچه تعلق نمی گیرد ولی ما معتقد بودیم که همراهی فرزند با والدین هم جزء اصول اولیه اعلامیه حقوق کودک هست و هم در دستورالعمل های پارلمان اروپا همه ملزم به رعایت آن شده اند. از طرف دیگر قوانین اروپا در این مورد اعلام می دارد که همه تمهیدات پیش بینی شده در خصوص همراهی والدین با فرزندان حداقلی هست و دولت ها باید مواردی فراتر از قانون را هم پیش بینی کنند و به نظر ما وضعیت ما فراتر از قانون بود (حقیقتش من در این فکر هستم که نسبت به این قانون در آینده به پارلمان اروپا شکایت کنم. اگه بشه!)
3- او پیشنهاد می کرد که ما (یعنی من و فرحناز) با هم دیگه درس نخوانیم (یعنی یکی یکی برویم و درس بخوانیم) یا اصلا یکیمان از خیر درس خواندن بگذرد و ما معتقد بودیم این خواسته او هم برخلاف اعلامیه جهانی حقوق بشر هست بخصوص با توجه به اینکه ما اجازه درس خواندن و ادامه تحصیل در ایران را نداشتیم.

تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یه خانومی توی سفارت هست به نام خانوم میر مطلبی. تو این قضیه خیلی سعی کرد که به ما کمک کنه. سرانجام هم شماره اش را داد به مامانی که اگر کاری داشتیم بهش زنگ بزنیم. با قید این توضیح که معمولا گوشیش را بر نمی دارد.

تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما خیلی وقت بود که شنیده بودیم دی مارتینو می خواد بره. شش ماهی می شد؛ ولی ماموریت دی مارتینو تمام نمی شد، تازه یکی از کارمندهای سفارت هم می گفت که بعدی قطعا بهتر از دی مارتینو نیست.
یک روز صبح همکارشرکتمون آقای دانشور گفت که شنیده دی مارتینو فردا میره و جایگزینش بعد از تعطیلات ژانویه میاد،
این در آن موقعیت لزوما خبر خوشی نیود چون سفارت نه دیگه نه سفیر داشت نه کاردار و نه کنسول و این یعنی عقب افتادن همه برنامه ها تا حداقل یکماه بعد،

تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی بعد از شنیدن خبر خروج قریب الوقوع دی مارتینو شروع به زنگ زدن به خنم میرمطلبی کرد اما خانم میرمطلبی جوابی نمی داد.
بعد از دو سه روز مامانی ناامید شد...
تا اینکه یک روز یک خانمی به مامان زنگ زد و گفت منیژه جون!!!! (یا هر اسم دیگه ای غیر از فرحناز جون، چه فرقی می کنه!)
مامانی گفت اشتباهه و گوشی را قطع کرد اما بعد به شماره نگاه کرد و دید که بله شماره خانم میرمطلبی است.

تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی نگران دوباره زنگ زد و البه اینبار خانم میرمطلبی به هوای تماس منیژه (یا هر اسم دیگری) گوشی را برداشت. شنیده درست بود؛ دی مارتینو همان روز صبح از همکاران خداحافظی کرده بود.
مامان پرسید که حالا باید چه کارکنیم و خانم میرمطلبی گفت که فردا صبح به سفارت برویم چون قرار است جای دی مارتینو و تا استقرار کنسول جدید خانم فریتز کارها را انجام دهد.


تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خام فریتز یک پیرزن مهربان و البته به نظر من کمی اخمو بود. خانم فریتز مسوول بخش دانشجویی سفارت هست و البته پای ویزای دانشجوها را هم خودش امضا می کرد.
خانوم فریتز البته از جریان ما کاملا خبردار بود و یکی دو بار هم خودش مستقیم با دی مارتینو صحبت کرده بود. انجام امور توسط خانم فریتز شبیه یک معجزه بود. فقط باید تا فردا صبح صبر می کردیم.
صبح مامانی میره به کنسولگری. خانوم میرمطلبی با خانم فریتز صحبت می کنه و بعد خانوم فریتز با دو نفر دیگه مشورت می کنه و بعد موافقتشون را اعلام می کنند. خانوم میرمطلبی به مامانی میگه که همون روز بره و بلیط و بیمه را بگیره تا  نکنه یک وقت نظر این ها عوض بشه و نتیجه آنکه ما یکساعت بعد مدارک و پاسپورت تو را دادیم به کنسولگری و باید دو هفته بر می کردیم تا ویزای تو صادر بشه.

خاطرات سه سالگی تا زمان خروج از ایران

تولدت مبارک
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب ارنواز سه ساله شد. یعنی از امروز صبح. من اما این مطلب را آخر شب می گذارم چون هنوز فرصت نکرده بودم که همه مطالب مربوط به دوسالگیت را بنویسم و فکر کردم که تبریکت را بگذارم بعد از مطالب دو سالگیت. حالا که این مطالب تمام شده : تولدت مبارک.
من و مامانی دوستت داریم و مراسم تولدت را فردا برگزار می کنیم.
امروز اما دو تا اتفاق مهم هم افتاد که همینجا میگمش:
1- امروز و در آستانه سه سالگیت و برای اولین بار تعداد خواننده های وبلاگت در یک روز از مرز دویست تا گذشت. مبارک باشه
2- امروز و در آستانه سه سالگیت یک هدیه مهم را از سفارت ایتالیا در تهران گرفتی. ویزای شینگن. ما در تمام ماه های اخیر دنبال این ویزا برای تو بودیم ولی به دلایلی ترجیح دادیم که درباره اش ننویسیم. اما حالا من سعی می کنم تا اونجایی که میشه قصه این ویزا را برایت بازنویسی کنم. ما تا چند ماه دیگه ایران را ترک می کنیم و تو احتمالا در محیط دیگه ای بزرگ خواهی شد. نمی دونیم چه اتفاقاتی در اینده برامون خواهد افتاد اما امیدوارم که این هم اتفاق مبارکی برات باشه (و اگر بعد از ماه ها تلاش درست در همین موقع اون را بهت دادند حتما می تونه اتفاق مبارکی هم باشه!)
3- من به پیشنهاد و اصرار ایمان این مطالب را به صورت کتابچه های جداگانه ای دارم برات تهیه می کنم که هر کدام مربوط به خاطرات یکسال از زندگی تو هست. این جملات هم احتمالا آخرین جملات کتاب چهارم خاطرات تو هست.
دوستت داریم.
تمام.

------
ارنواز دماغش را می بره نزدیک صورت مامانی و شروع می کنه به فین کردن و به مامانش میگه: مثلا تو دستمال باش!

یعنی دایی مرتضی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و ارنواز داشتند تو ماشین بازی می کردند. مامانی رو صفحه موبایلش شروع کرد به کشیدن نقاشی واسه ارنواز.
ارنواز گفت: یه مرد بکش کچل باشه
- باشه
- بیبیل هم داشته باشه
- ...
- اصلا یعنی دایی مرتضی باشه.

دختر کاشانی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این محمد خاله سلیمه خیلی ارنواز را اذیت می کنه. مثلا همین چند شب پیش به ارنواز گفت که پاش را چاقو بریده و مجروح شده. ارنواز هم خوابید زمین و موضوع را کاملا جدی گرفت و شروع کرد به گریه کردن و نق زدن. به همه هم میگفت که پاش درد میکنه و اون ها باید به پاش نگاه بکنند و ببینند که چه خونی میادش...
با کلی وساطت محمد راضی شد که پای ارنواز را درمان کنه و سر به سر دختر ما هم نگذاره.

محمد طیار
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره به محمد رقص باله یاد میدهد البته محمد خیلی هم رقاص خوبی نیست. ارنواز اما تلاش خودش را می کنه.: پاها بالا،‌ کمرت بالا، دستهات بالا، باسنت بالا...
احتمالا محمد تا چند دقیقه دیگه باید پرواز بکنه.

قر پرنسسی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
محمد در هنگام آموزش رقص باله کمی بی فرهنگی در میاره و درخواست یه کم قر تو رقصش می کنه اما با پاسخ کوبنده ارنواز روبرو میشه که پرنسس ها که قر نمی دهند.


از جنگل تا مهرشهر
تاريخ : جمعه 12 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی و ارنواز دیشب داشتند تو ماشین بازی می کردند. ارنواز شد مامان شیره و مامانی هم شد ببر. هر دو هم صداشون رو کلفت کرده بودند.
مامانی (خانوم ببره) : خانوم شیره کجا زندگی می کنی؟
خانوم ببره: تو خونه مون
خانوم شیره: خونه تون کجاست خانوم شیره؟
خانوم شیره: تو مهرشهر

از آمریکا تا مهرشهر
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: پریسا آمریکا رفته ولی رومینا که آمریکا نرفته.
محمد خاله سلیمه: تو کجا می خوای بری؟
ارنواز: مهرشهر

همچنان دستن بند
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا که صحبت از گردنبند و دستن بند شد بهتون بگم که ارنواز دوست داره با هر چیزی که دستش میاد یک گردنبند و یک دستن بند و یک ساعت واسه خودش درست کنه؛ حالا می خواد اون چیز تکه دستمال مرطوبش باشه یا می خواد  نقاشی با آبرنگ روی دستش باشه.

دستن بند
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خیلی بهتر از این ادبا و فضلا با وزن و آهنگ کلمات آشنا هست؛ مثلا هیچوقت نمیگه دست بند.
- چرا؟
- چونکه با گردننبند هم آهنگی نداره.
- پس چی بهش میگه؟
- میگه دستن بند.
چرا؟
خب خودتون ببینید چقدر به هم میاد. گردنبند و دستن بند

شعر سپید ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه بابایی یه شعر جدید گفتم. حالا بشنوید شعر ارنواز را با این توضیح که در پایان هر مصرع خودش از خنده ریسه میره.
شعر ارنواز:
باسن به دندون (3)
باسن به کلید
باسن به پا
شعر سپید یعنی همین دیگه

مالک رژ لب
تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی دو تا رژ لب داره و ارنواز چهار تا. ارنواز اما رژ لب مامانش را بر می داره و البته خرابشون هم کرده. حالا مامانی و ارنواز درگیر یک بحث خیلی گرم شده اند.
اتفاق اول:
ارنواز مامانش را تهدید می کنه که به پلیس میگه، به باباش هم میگه که دیگه واسه مامانی رژلب نخره
اتفاق دوم:
مامانی میگه:  ارنواز تو چهار تا رژ داری ولی من فقط دو تا دارم
ارنواز میگه: خب دو تا داری دیگه
مامانی میگه: ولی تو چهار تا داری
ارنواز ولی میگه: خب تو هم دو تا داری
مامانی میگه: ولی چهار تا از دو تا بیشتره
ارنواز میگه: خب من هم همین رو میگم!
اتفاق سوم:
مامانی و ارنواز سرانجام به یک توافق نسبی می رسند. ارنواز قرار میشه رژ لب ها را بشمره ولی حالا که به ضرر ارنواز میشه شمردن یادش میره!
اتفاق چهارم:
مامانی تسلیم میشه و با ناراحتی میگه: خیلی خب رژ لب های من هم واسه تو.
ارنواز چی میگه؟
میگه: خب من هم همین را میگم!
فکر می کنید این مباحثه تا تسلیم مامانی چه مدت به طول انجامید؟

رفتن از سرزمین مادری
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند روزه که ویزای خودت را گرفتی و من در این چند شبه مرتب دارم فکر می کنم که درباره این تصمیم من و مامانی چه چیزی می توانم برایت بنویسم.
من باید درباره رفتن و هجرت از سرزمین مادری، برای دختر سه ساله ای بنویسم که  هنوز نه معنا و مفهوم مرزها و فرهنگ ها را می داند و نه درکی درست از آزادی و رهایی دارد و وحشتناکتر آنکه بدون اینکه هیچکدام از این ها را بداند تا چند روز آینده خود را با این واقعیت مواجه می بیند که پدر و مادر بی آنکه از او سوالی کرده باشند او را به سرزمینی می برند که نه زبانشان را می داند و نه مردمانشان را می شناسد ...
گفتن از همه این ها سخت است. گفتن از اینکه دیگر و شاید هرگز مادربزرگ و پدربزرگ و خاله ها و عمه ها را نبیند. گفتن از اینکه دیگر بوی بهار را در سفره هفت سین حس نمی کند. گفتن از اینکه دیگر کسی در کوچه و خیابان به زبان حافظ و مولانا با او سخن نمی گوید و...
و درست همین چند روز پیش از بابایی درباره حاجی فیروز و سفره هفت سین بود که پرسیدی و من با چشم هایی پر از اشک درباره همه این ها با تو گفتم تا یادت بماند حتی اگر هیچگاه آن ها را ندیدی.
من و ما به خاطر تو و به امید آینده تو تن به این رفتن دادیم. رفتنی که انجامش را نمی دانیم و تنها به امید آرزوها روانه اش هستیم.
من هنوز با دختر سه ساله نمی توانم سخنی بیشتر بگویم جز تفالی که مادر بر حافظ زد و چنین آمد:
ما به این در مه پی حشمت و جاه آمده ایم       از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
شاید روزی دیگر سخن های بیشتری بتوانیم در این باب با هم بگوییم.

خورا برای جیش
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته ارنواز که تازگی جیش کردن را هم یاد گرفته از جیش کردنش هم به همین اندازه خوشحال میشه و مامان و یا بابا را میاره تا براش خورا بکشند و دست بزنند.
جیش دختر ما است دیگه!

باسن کشی
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حتی تصور نکنید که در حال حاضر ممکنه چیزی وجود داشته باشه که ارنواز را بتونه بیشتر از شنیدن کلمه باسن ( و ملحقات آن) خوشحال کنه. همین امشب ارنواز از بابایی خواست که براش یه باسن نقاشی کنه و بعد هم از دیدن اون ریسه رفت و بدو بدو مامانی را آورد تا اون را نگاه کنه و با مامانی هم شروع کردند به خندیدن.
خلاصه کار ما تا دیروقت شده بود باسن کشی بر روی کاغذ

تبریک سال نو
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیشب سال نو را به مامانش تبریک گفت.
واقعیتش این که خودمون هم موندیم!

سر درد از زمانی دیگر
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان باربی چشمهاشو باز کرده، میگه: آخ سرم درد میکنه
میگم: چرا مامان باربی؟
میگه: خب دیگه مال یه زمان دیگه است!

وسایل عروسی ارنواز
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده مامان باربی، من هم بابا باربی و زری هم بچه باربی (مثل همیشه)
بچه باربی خوابه. یه بادکنک مال تولد نواز رو زمین هست. به مامان باربی میگم: می دونی چی واسه بچه باربی خریدم؟
میگه: نه!
میگم: یه بادکنک
میگه: کو؟
میگم: اوناهاش
میگه: نه اون مال عروسی منه

آخرین جشن تولد در مهرشهر
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تولد تو را یک روز دیرتر گرفتیم. آخرین تولدی که در خانه مهرشهر برگزار شد. خانه را گذاشتیم واسه فروش و احتمالا دیگه اینجا نخواهیم بود.

محمدرضا
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به جمع ائمه اطهار یکی دیگر را هم اضافه کرده و هر وقت یک چیز سنگینی را برمی داره و یا در یک موقعیت سختی قرار می گیره، میگه:"یا محمدرضا"
معلوم نیست این حضرت محمده، امام رضا است یا باباشه

گوشی تلفن همراه
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز از روزی که گوشی عمه اکرمش را دیده که باز و بسته میشه یک دل نه صد دل عاشق اون شده بود و از بابایی قول گرفته بود که یکیش را واسه اش بخره. بابایی هم از سر دل سیری به چند تایی مغازه سر زده بود که البته اون را نداشتند؛ تا اینکه چند شب پیش که شما خواب بودید مثل بعضی وقت های دیگه تو خواب حرف می زنید و می گید: "از اونها که باز و بسته میشه واسه ام نمی خری؟ عکس سیندرلالا هم روش باشه"
فکر می کنید دیگه چاره ای هم هست جز اینکه همون روز یک همچین گوشی ای را واسه شما پیدا کرد؟

تاخیر
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر شما اگر:
1- مامانی و بابایی در حال جمع کردن و بستن چمدا هاشون باشند.
2- خانه را به فروش رسانده باشند و در حال فروش بخشی از لوازمشون باشند
3- در حال خرید برخی لوازم مورد نیاز خودشون در خارج باشند
4- در حال راست و ریست کردن کارهای اداریشون باشند
5- و بی نهایت کار دیگر که هر روز هم به اونها اضافه میشه
6- و یه دختر شیطون داشته باشند
می رسند که وبلاگ شما را به روز کنند؟

حاج آقا ایزوگام کار
تاريخ : سه شنبه 20 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب یک حاج آقایی آمد خانه ما تا سقف اتاق نواز را که طبله کرده ببینه و اگر لازم داشت ایزوگام سقف را مرمت کنه. خبر به ارنواز رسید و چشمهایتان روز بد نبیند. بدو رفت به اتاقش و در اتاق را بست و خودش هم پشت در ایستاد و فریاد زنان می گفت که نمی خواد کسی اتاقش را ببینه. سرانجام با فریب عمه مریم که مانند گرگ وارد اتاق شد، حاج آقا توانست وارد اتاق شود. البته از همان اول هم سرش به سقف بود تا مبادا وسایل ارنواز را ببیند و خودش را با این دختر پاچه ورمالیده رو در رو کند.

شبیه مامانی
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان جون تعریف می کنه وقتی که مامانی کوچیک بود یک بار دایی مهدی بهش میگه که مواظب باش چشمات داره میفته و مامانی هم وحشت زده و گریه کنان، دستش را میگیره زیر چشمهاش که یک وقت نیفته.
اینها را گفتم چون فهمیدم به کی رفته ای. یادت هست که چند شب پیش محمد بهت گفت که پات داره خون میاد و تو هم گریه کردی که ...

زشته
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز از طعم شیرطالبی خیلی خوشش نیومده، اینه که میگه"زشته!"

عدس پلو
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالش ها را دور و برش چیده و این شده خانه اش. بعد مامان و بابایی را به خانه اش دعوت می کنه. ما هم به خانه اش می رویم. بابایی می پرسه:"خب خانوم چی درست کردید که مهمون هاتون بخورند؟" ارنواز میگه:"عدس پلو" بعد لحظه ای فکر می کنه و یادش میفته که چیز خوشمزه ای هست. اینه که میگه:"می خوام"
حالا بازی را ول کنیم عدس پلو واسه خانوم بیاریم.

حال کردن
تاريخ : پنجشنبه 15 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چه حسی بهتون دست میده وقتی نصف شبی دختر کوچولوتون از خواب بلندتون کنه و با خوشحالی شما را ببره سر لگنش تا شما آخرین دستاوردش را ببینید و تشویقش کنید؟
نمی خواد جواب بدید قطعا شما هم حال می کنید.

خاطره من درآوردی
تاريخ : پنجشنبه 15 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم تو سه سالگی ترجیح می دهد که از دست مامانش غذا بخوره مگر اینکه:
١- مامانی حضور نداشته باشد
٢- غذا خیلی خوشمزه باشد و ارنواز هم خیلی گرسنه
در چنین مواقعی ارنواز ترجیح می دهد که با ذکر یک سوال (از یک خاطره من درآوردی) غذا را از دست بابایی و یا هر کس دیگری بگیرد.
خاطره به این شرح هست:
- بابایی (یا هر کس دیگر) وقتی من کوچیک بودم می گفتم بابایی بابایی به من غذا می دی؟

ننوشتن
تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
از آخرین مطلبی که نوشته ام ده روزی می گذره و با اینکه در این مدت خیلی شیرین زبانی کرده ای، به دلیل اینکه حجمی از کارهای قبل از رفتن سر مامانی و بابایی ریخته شده، فرصت نوشتن نداشتم. اگر بشه همین امروز جبرانش می کنم و اگر نه که تا فرصت بعدی

دیدن میکروب ها
تاريخ : جمعه 30 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
فکر می کنید ارنواز چه جوری می تونه میکروب ها را ببینه؟ خودش که میگه با میکروب کس! شما چه می گید؟

دل خوب شدن
تاريخ : سه شنبه 27 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و فرشته می شینند تا کارتون های نواز را نگاه کنند. فرشته می خواد که تینگربل را ببینه که قبلا ندیده بود ولی ارنواز باربی را می خواد ببینه. نتیجه: پیروزی ارنواز
باربی تمام میشه و ارنواز راضی میشه که تینکربل را بگذارندبعد از مدتی ارنواز میگه:"دلت خوب شد، دلت خوب شد تینگربل را گذاشتی نگذاشتی باربیم را ببینم؟!"

آتلیه سه سیب
تاريخ : دوشنبه 26 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
راستی یادم رفت که بنویسم درست یک هفته بعد از تولدت ما به عکاسی سه سیب رفتیم و کلی ازت عکس گرفتیم. البته عکس ها ١٠ بهمن حاضر می شود.

خاطرات دو تا سه (بخش دوم)

از این قسمت مطالب را از سایت نی نی وبلاگ انتقال دادم و ممکنه که برخی مطالب توش پس و پیش شده باشه.

سلام ني ني وبلاگ
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي كلا از بلاگفا به ني ني وبلاگ اسباب كشي كرد. البته اين نقل و انتقال سختي بود. اما درست در سومين سال راه اندازي وبلاگ قبلي تو متاسفانه بابايي با يك صفحه سفيد مواجه شد كه حدس زده شد مقدمه فيلترينگ وبلاكت به دليل نامعلوم باشه و همين فرصت خوبي براي اين نقل و انتقال بود.
پس در يكهزار و نود و هفتمين روز از تاسيس وبلاگ داستان‌هاي عمه پسند و پس از نوشتن 1277 پست؛
خداحافظ بلاگفا و سلام ني ني وبلاگ

آب بازي پي پي
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ديشب سر لگنت نشستي و براي اولين بار توانستي سر لگن پي پي كني. اين بود كه از مامان پرسيدي: اين چيه؟
مامان گفت: پي پي خوشگلته
تو گفتي: مي خواد آب بازي كنه؟!!!

ربطي نداره
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روي تخت مي پره رو شكم و سر و كله ماماني، موهاش را مي كشه، مي بوسدش و خلاصه حسابي در جريان بازي مامانش را له و لورده كرده.
بابا ميگه: ارنواز چه خبرته؟ مامانو كشتي!
ارنواز ميگه: ربطي نداره (يعني احتمالا به تو ربطي نداره)
فك مامان و بابا پايين اومده و به زحمت جلوي خنده شون را مي گيرند (اين يكي را ديگه از كجا ياد گرفته خدا عالمه)

خواستگار
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پسر همسايه جديد ما احتمالا هفت هشت ساله اشه. ديروز من و ارنواز را تو راه پله ديد و پرسيد: دختره؟
گفتم: آره
گفت: خيلي نازه
بعد ادامه داد: دختر خواستگار زياد پيدا مي كنه
به ارامي لبخندي زدم و گفتم: بله
چند قدمي كه دور شد خنديد و گفت: خودم اولين خواستگارشم، آخه خيلي نازه!!!

سفارش قهوه
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني و ارنواز حوصله شون سر رفته اينه كه ميان شركت تا به بابايي سر بزنند. مامان و ارنواز بعد از چند دقيقه مي روند به اتاق خاله آسيه. ارنواز تا ميشينه خيلي باكلاس سفارش قهوه مي ده. خاله آسيه حالا با خودش فكر مي كنه اين چه قهوه خوريه

بي غيرت
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز مثل اینکه غیرت میرت نداره. عمو غلامرضا (بابای صبا) داره باهاش صحبت می کنه.
عمو غلامرضا: یه بوس به من می دی؟
ارنواز: نه!
عمو غلامرضا: حالا یه بوس بده!
ارنواز: نه، مامان رو ببوس!!!!

آب بازي يخ
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همه چيز را به چشم بازي مي بينه؛ مثلا اگه يخ تو ليوان آبش باشه مي پرسه: داره آب بازي مي كنه؟!!
فيلتر شدن يا نشدن مساله اينست
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مثل اینکه اشتباه شد. یعنی مطالب ارنواز توی بلاگفا فیلتر شنده بود. به هر حال حالا که ما اینجاییم بعدا رو نمی دونم.

خونه مادر بزرگه
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
وقتي ميخواي بگي سي دي خونه مادربزرگه را برام بگذاريد ميگي خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره را مي خوام!

مدرسه موش ها
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هر چي خونه مادربزرگه واسه ات جالبه، مدرسه موشها اينجوري نيست. ماماني ميگه شايد چون مدرسه هست ازش خوشت نمياد ولي من ميگم دليلش احتمالا اينه كه موضوات را درك نمي كني و يا شايد اينكه عروسك‌ها كوچيكند و يا شايد هم چون تنوع ندارند و همه موشند.

برج ميلاد
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سوال هاي نواز درباره برج ميلاد متنوعه، مثلا:
- منو مي بوسه؟
- رفته خونه شون؟
- خونه شون كجاست؟
-...
اينش شعر را هم با همراهي بابايي براي برج ميلاد  ساخته اند:
خونه برج ميلاده هزار تا قصه داره     خونه برج ميلاده شادي و شور مياره

رابطه تخته نرد و پا
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و دايي شهرام فكر كردند كه تو ديگه بزرگ شدي و خيلي مزاحم تخته بازيشون نمي شوي. اين بود كه نشستند تا يك دست تخته بزنند اما تو آمدي روي پاي بابايي و هر باز كه تاس ها روي زمين ريخته ميشد، دولا مي شدي و برش مي داشتي و به نفر بعدي مي دادي. دايي شهرام حوصله اش سر رفت و گفت كه شما نمي خواهد زحمت بكشيد چون خود بابايي برمي داره. ولي تو گفتي: آخه بابام پاش درد ميكنه نمي تونه برداره!!!

 گل روي پي پي (با عرض معذرت)
تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني تمام تلاشش را داره به كار مي بره تا تصوير خوشايندي را از عمل دفع (يا همان اجابت مزاج) براي ارنواز به وجود بياورد. اين كار باعث ميشه كه ارنواز راحت تر پمپرز را ترك كنه و در عين حال دچار استرس و يبوست هم نشه. رو همين اصل يكي از كارهاي ماماني و بابايي (با عرض معذرت) تعريف كردن از پي پي ارنواز خانومه. حالا اين ديالوگ را داشته باشيد:
ماماني: واي چه پي پي خوشگلي!!!
ارنواز: خوشگله؟
ماماني: آره كه خوشگله!
ارنواز: خوشگله، روش گل داره؟

باز هم ربطي نداره
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو ماشين نشستيم. ماماني ميگه نواز شيشه را پايين نيار حمام بودي سرما مي خوري
نواز باز هم جواب ميده: ربطي نداره (يعني همچنان به تو ربطي نداره)

رابطه كار كردن و ماست ميوه اي
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
من فکر می کنم که ارنواز تصور می کنه که آدمها برای این می روند سر کار که ماست میوه ای بخرند. یعنی هر وقت باباییش میگه که باید بره سر کار؛ ارنواز میگه که: ماست میوه ای می خری؟
وقت‌هایی هم که دارند بازی می کنند و مثلا ارنواز میره به سر کار وقتی بر می گرده حتما یه ماست میوه ای خریده!

فيلم هندي
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
 ارنواز تا حالا فیلم هندی ندیده ولی وقتی می خواد کسی را خر کنه میاد جلو (تصویرش کلوزآپ میشه) و در حالیکه با مهربانی صحبت می کنه شروع می کنه به تکان دادن کله اش (درست مثل فیلم های هندی)!
این یعنی اینکه فیلم هندی تو خونش هست!

اينجوريه ديگه
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نواز اينجوريه ديگه!
يه روز يه جيش كوچولو ميكنه، گريه را سر ميده كه عوضش كنيم. يه چند روزي هم هست كه بوي گند ازش بلنده اجازه نمي ده كه عوضش كنيم.
حقيقتش را بخواهيد اين كارش بيشتر به خاطر اينه كه سر لگن نشينه. پي پيش را تحمل مي كنه و صداش در نمياد.

ايشاء الله كه چشم نزنم
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر مي رسه امروز اوضاع خوبه كه ماماني و نواز هنوز به بابايي زنگ نزده اند. آخه كار ارنواز اين شده كه روزي ده بار به بابايي زنگ ميزنه و يا توضيح ميده كه چه كارهايي بدي انجام داده و يا توضيح ميده كه چه جوري مامانش را اذيت ميكنه و يا از دست مامانش شكايت مي كنه و...

دماغ نواز
تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نواز صبح زنگ زده و گريه مي كنه چون دماغش گرفته و قطره ماماني بر خلاف هميشه خوبش نكرده. بابا قول ميده كه بعدازظهر دماغ نواز را ببره دكتر تا دكتر دماغش را معاينه كنه. ايجوري كه ميشه نواز يه خورده آروم ميشه

عكس هنري
تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خلاقه‌ترین ایده ارنواز به نظر باباییش تا به این لحظه دیشب پدید آمد. ارنواز از باباییش خواست تا دوربین عکاسیش را برداره، خودش هم دوربین تصویربرداری را برداشت و خواست از باباش در حال عکاسی از خودش عکس بگیره.
البته که نواز نمی توانست این عکس را بگیره، اما باباش از نواز در حال تصویربرداری از باباش عکس گرفت.
خیلی هنری شد؟

تصويربرداري كجكي
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دوربين هندي كم را بر مي داره. صفحه ال اي دي را باز مي كنه. دوربين را روشن مي كنه. يك شي را ميگذاره جلوي دوربين و از داخل مانيتور به اون نگاه مي كنه و بعد شي بعدي و شي بعدي...
بعد جلوي تلويزيون مي شينه و با عوض شدن هر پلان يكبار دوربين را بالا مياره و به صفحه تلويزيون از داخل دوربين نگاه مي كنه و...
بعد دوربين را ميبره جلوي پنجره و به تاريكي بيرون نگاه مي كنه و...
همه اينها جالبه اما جالب تر اينه كه دوربين را كلا كج دستش نگه مي داره.

ژانر وحشت
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مخمل نشسته پشت فرمان ماشين. نوك طلا و نوك سياه هم تو ماشين هستند. ماشين راه مي افته و مخمل بلد نيست ماشين را نگه داره. همه تو هول و ولا هستند. ارنواز مي ترسه و مي دوه بغل مامانش و از ترس همه اش سوال مي كنه.
ميرند پيش مامانشون؟ كجا ميرند؟ ميرند پيش مامانشون؟ .....
ماشين كه وامي ايسته ارنواز نفس راحتي مي كشه و دوباره با آرامش ادامه خونه مادربزرگه را نگاه مي كنه.
به اين ميگند ژانر وحشت!

تلفن
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
گوشی بابایی زنگ میزنه. نواز پشت خطه.
ارنواز: بابا کاری نداری، خداحافظ!

بچه هاي مامان فرحناز
تاريخ : شنبه 31 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما می دانید ارنواز چند تا بچه داره؟
ارنواز مامان نازنینه، مامان نی نی کوچولویه، مامان ارنوازه، مامان نرگسه، مامان تامیه، مامان فیله، مامان زرافه هست، مامان مردیته، مامان جودیه، مامان گورباگه (غورباقه) هست، مامان عزیزه (عزیز یعمی مامان فرحناز) ...
اینها را خودش میگه. در ضمن اسم خودش هم مامان فرحنازه

همچنان به شما ربطي نداره
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مي خوام چاييت را بيارم
بابايي: نه عزيزم داغه اوف ميشي
ارنواز: اوف ميشم. به شما ربطي نداره!
باباي: آخه شما دخترم هستي، دوست ندارم اوف بشي
ارنواز: دوست داشته باش به شما ربطي نداره!
بابايي: آخه اگه گريه كني بابايي دلش مي سوزه
ارنواز: دلت بسوزه به شما ربطي نداره!
...
...
...
كلا مثل اينكه ...
چي بگم؟!

اوف شدن ارنواز
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانوم دیشب دستشون سوخت. البته نه خیلی شدید. ارنواز خانوم توی یک مغازه دست زده به یک لامپ روشن و اینجوری دستشون اوف شد. ارنواز خانوم اصرار داشتند که به دستشون یک عدد چسب بزنیم و البته اینجوری ساکت شدند. در ضمن در طول گریه هاشون تاکید می کردند که دیگه دختر خوبی شدند! و دست به اونا نمی زنند!

تاب تاب عباسي
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانه دایی مرتضی یک طناب پیدا کرده که دو سرش آویزونه، روش می شینه و مثل همیشه شعر تاب تاب عباسی را میخونه و مثل همیشه اشتباه:
تاب تاب عباسی خدا نواز رو نندازی
اگه میخوای بندازی
یه جای دیگه بندازی!!!
حالا شما بگید خدا کجا بندازه این بچه ما را؟

اولين كلمات ايتاليايي تو
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
از آنجايي كه ماماني و بابايي براي ادامه تحصيل مي خواهند به ايتاليا بروند، پس ماماني تلاش مي كنه كه باهات گاهگاهي هم ايتاليايي صحبت كنه. تو علاوه بر Buongiorno مي تواني به اين جمله هم پاسخ دهي:
مامان: ?Come ti chiami
ارنواز: Mi chiamo arnavaz
معني هايش هم كه احتمالا معلومه.

چيپس خوري
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب پس از دو سال و چهار ماه و بیست ونه روز و چند ساعت از تولد ارنواز (جمله تبلیغاتی= این تاریخ دقیق را از ساعت نی نی وبلاگ دارم) به لطف عمو سیامک (بابای سورنا) ارنواز برای اولین بار چیپس خورد و البته لازم به ذکر نیست که بهش چسبید.

جن گير
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اين خونه مادربزرگه بدجوري مايه زحمت شده. يه سر و دوگوش مياد، ارنواز مي ترسه. مخمل از هاپوكومار مي ترسه، ارنواز هم مي ترسه. هاپوكومار چاقو بر مي داره، ارنواز مي ترسه. نوك طلا و نوك سياه گم مي شوند، ارنواز مي ترسه.
خلاصه مثل اينكه به جاي خونه مادربزرگه داره جن گير مي بينه!

نردبان بازي
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اين هم يك جور بازي جديد از ارنواز:
بابايي را مي بره كنار نردبان نگه مي داره، بعد هم خودش مي ره از نردبان بالا تا همقد باباييش بشه، بعد كه همقد شد بابا را بوس مي كنه و مي خنده و مياد پايين و همينجوري اين بازي ادامه پيدا مي كنه.

يك وبلاگ جديد (داستان هاي اهورانواز)
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سرانجام داستان هاي اهورا نواز هم واسه خودش يك وبلاگ شد. حالا يه كم كه پيش بره جدي تر ميشه! مي بينيد!
اين  هم آدرسش:
www.ahouranavaz.niniweblog.com
در ضمن اصل داستان‌ها را در بخش صفحات جداگانه در كنار وبلاگ بايد پيدا كرد. (اين را از آنجا نوشتم كه خودم احتمالا نمي توانستم پيداش كنم)

كلكسيونر
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي بچه كه بود تمبر جمع مي كرد. سالها گذشته و بابايي تقريبا تمبرهاي ايراني بين سالهاي 54 تا 64 را داره. حالا بابايي و ماماني به اين فكر افتاده اند كه بروند و دوباره تمبرها را كاملكنند و اون را براي ارنواز به يادگار بگذارند.

تولد نبات
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني و بابايي به تبع ارنواز يه صد باري خونه مادربزرگه را ديده اند. اما تا حالا قسمت تولد نبات را نديده اند. ماماني فكر ميكنه كه شايد اين قسمت كلا سانسور شده باشه (يعني تولد يه جوجه هم از نظر آقاي ضرغامي مضر هست!؟) حالا براي ماماني و بابايي چند تا سوال جدي پديد اومده:
1- آيا خانوم برومند از اول يادش رفته كه يه شخصيت جديد را وارد فيلم كرده و بايد تولدش را هم نشون بده؟
2- آيا خانوم برومند يادش نرفته و تلويزيون تولد جوجه را نامناسب تشخيص داده؟
3- آيا تلويزيون در آن زمان نامناسب تشخيص نداده ولي امروزه نامناسب فرض ميشه؟
4- اين قسمت به طور اتفاقي جاافتاده؟
5- هيچكدام؛ فقط مامان و بابايي به طور اتفاقي اين قسمت را تا به حال نديده اند؟

خانه بازي
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بين همه بازي هاي دنيا فكر مي كنم يك بازي را از همه بيشتر دوست داره. خانه بازي.
مثلا هر وقت خانه هستيم بابا يا مامان يا هر بدبخت ديگري را مي بره به خونه اش، بعد در مي زنه و مياد تو و نقش فرحناز را بازي مي كنه.
هر وقت به مجموعه بوستان مي ريم به جاي رفتن رو تاب و سرسره و.. مستقيم يمره توي يك خانه اسباب بازي و تقريبا سه چهارم زمان را بيرون نمياد.
ديروز هم وقتي برديمش به يك مجموعه بازي در يك پارك در كرج، وقتي قلعه شني را ديد كلا رفت توي برج هاي ديده باني و به تصور اينكه خانه هست تا آخر شب همونجا ماند!

سفر
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ايران در چند روز آينده چند روزي تعطيله (ايران البته فعلا كلا تعطيله ) و براي همين بابايي و ماماني يك برنامه كوچك سفر را (به همان روستاي كوچك كلاك و البته از طريق جاده آب پري به رويان) ترتيب ديده اند. اين هست كه چند روز آينده البته نيستيم

روز جهاني كودك
تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز یازده خرداد روز جهانی کودک بود و من و مادر تصمیم گرفت تا هدیه ای برای تو تهیه کنیم اما دریغ که به ناگاه خبر درگذشت ناباورانه بانویی بزرگ هر دومان را به حیرت واداشت. خبر مرگ هاله سحابی. یکی از هزاران زن بزرگ سرزمینی که پدر و مادر  آرزو دارند الگوی تو در زیستنت باشند.
پدر اما امروز تصمیم دارد تا شاید کتاب کوچکی را خریداری کنه و آن را به مناسبت روز کودک و به یادبود همه مادران صلحجو و بخصوص به یادبود هاله سحابی به تو تقدیم کنه. از آن دست کتاب هایی که هاله و هاله ها قطعا دوست می دارند که کودکان این سرزمین با آنها بزرگ شوند. با آنها و با آزادی.

منو نخور
تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي: ارنواز اينقدر خوشمزه هستي مي خورمت ها!
ارنواز: نه نه منو نخور بذار برم پيش دخترم چاق بشم چله بشم منو بخور!
بابايي:‌ بله!

خونه زندگي ارنواز
تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز ماماني را برده به اتاق خودش و اسباب بازي هاي پخش و پلاش را نشان مامان داده و گفته: ببين چه خونه زندگي اي درست كردم!!

رابطه النگو و برج ميلاد
تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اگه سه تا النگو را توی هم بگذارید شبیه چی میشه؟
ارنواز که این رو می بینه از زندایی مژگان می پرسه: شبیه برج میلاده؟

شيشه ماشين
تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز توي پارك بازي سوار ماشين ميشه و اولين جمله اي كه از باباش ميپرسه اينه: بابايي شيشه ماشينم پايينه؟

باربي
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي با تمام مخالفت هاش با عروسك باربي؛ يواش يواش داره در مقابل علاقه مندي تو، مجبور به اعتراف به شكست ميشه.
شايد اين باربي واسه بچه ها چيزي فراتر از درك بزرگترها داشته باشه، چه مي دانم!

سپيدبرفي
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی و مامانی در خریدن فیلمبرای تو خیلی احتیاط می کنند. چون می ترسند که مانع شکوفایی خلاقیتت بشه. البته در این بین سی دی بیبی اینشتین، خونه مادربزرگه و مدرسه موشها استثنا هست که انصافا حداقل دو تای اولی را که می بینی خیلی هم مثمر ثمر بوده.
اما بعد:
دیروز سرانجام مامانی و بابایی تصمیم گرفتند که یک سی دی دیگه برایت بخرند و با کلی گشتن در میان سی دی فروشی سرانجا با احتیاط هر چه تمامتر تصمیم گرفتند که یک کار کلاسیک برایت تهیه کنند یعنی سفیدبرفی را؛ ولی خب بعد از دیدن نیمه اول فیلم حالا فکر می کنیم که انتخابمون خیلی هم خوب نبوده. حداقل برای سن تو.

خانه ما گم شده
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: خونه قبلیمون را فروختیم؟
مامانی: آره
ارنواز: حالا گم شده؟
مامانی: نه چرا گم بشه
ارنواز: آخه نیستش دیگه!

پدركشان
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- آخر کدام فرزندی پدر عزیزتر از جانش را با لگد از تخت بیرون می کند و پدر عزیزتر از جانش شب را در اتاق پذیرایی سر بر مبل نهاده، به خواب می رود؟
- اسم ایشان را نمی آوریم، بهتر است!

تونل
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بدینوسیله به اطلاع می رساند کلیه اماکن جهان از نظر ارنواز در پنج دسته زیر خلاصه می شوند:
١- خانه
٢- خونه مادربزرگه
٣- مهمانی
٤- ددر
٥- تونل
این پنجمیش را ارنواز در جریان همین سفر کشف کرد. وقتی ماشین وارد تونل شد و بهش گفتیم که این تونله؛ پرسید: اینجا شبه؟
- نه شب نیست ولی تاریکه
- ددر روزه؟
- آره روزه
- باید بخوابیم؟ (تو دلم گفتم مگه توشب ها هم می خوابی که حالا بخوای بخوابی)
...
الغرض ارنواز تونل ها را جزو ددرها حساب نمی کنه. فکر هم می کنم که منطقی باشه چون تو ددر که نمی خوابند.

كمك در رستوران
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
در رويان منتظر آماده شدن غذا در رستوران بوديم. يكدفعه برگشتي و گفتي: "برم كمكشون كنم؟"

سروده جديد تو
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو خيلي وقت ها از اين جمله در برخورد با آشنا و غريبه استفاده مي كني:" تو ديگه كي هستي؟"
اين بار اما توي ماشين بعد از گفتن اين جمله به مامان، جمله را اينجوري ادامه دادي:
"تو ديگه كي هستي؟                        رو صندلي نشستي"

دختر جنگل
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني داشت تو ماشين سرگرمت مي كرد. اين بود كه شروع كرد به آواز خواندن:‌
"اي دختر صحرا ارنواز آي ارنواز"
تو هم ادامه دادي:
"اي دختر جنگل فرحناز آي فرحناز"

اژدها
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو جاده وقتي كوه ها را مي ديد مي پرسيدي اژدها هست؟

سفر 2
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ايران در چند روز گذشته تعطيل بود (البته ايران فعلا كلا تعطيله) و بابايي و ماماني يك برنامه كوچك سفر را (به همان روستاي كوچك كلاك و از طريق جاده آب پري به رويان) ترتيب دادند. اين بود كه در چند روز گذشته نبودند و البته الان هستند.
خب تو در اين سفر خيلي چيزها را يا براي اولين بار ديدي و يا براي اولين بار به درستي دركشان كردي و ازشان لذت بردي. مثلا اگر چه قبلا دريا را ديده بودي ولي برخلاف دفعه قبل كه از دريا ترسيده بودي اين بار پا را به دريا زدي و كلي خنديدي.
اما ليستي از چيزهايي كه ديدي:
1- دريا، كوه و دشت و دره و رودخانه ....
2- ابر و رعد و برق و مه (فهميدي ابره چه جوري گارامب گورومب مي كنه و حسابي دامب و دومب مي كنه)
3- اسب و هاپو كومار و ببعي و گاو و كفشدوزك (به يك بره دست زدي و باهاش دوست شدي و سوار اسب هم شدي)
4- ترشه كباب (كه البته ازش خوشت نيامد)

قهر با گربه
تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز در خانه زندایی کبری را باز می کنه تا خارج بشه؛ اما مثل همیشه گربه زندایی پشت در خوابیده. ارنواز جا می خوره و نیم متری از جا می پره. بعد میگه: باهات قهر می کنم ها!!!

پرسش های علمی
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: ماه شبیه آشپزخانه هست؟!!!!!!!!!!!!
مامانی: آشپزخانه؟!!!!!!!!
ارنواز: میاد پیش ما؟
مامانی: نه خیلی دوره
ارنواز: ماه شبیه کره زمینه؟!!!!!!!
تشويق دخترانه
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي يكدفعه دلش مي خواد كه يك شعري را براي ارنواز بخونه، پس شروع ميكنه به خواندن.
بابايي: "عروسك قشنگ من قرمز پوشيده"
ارنواز: نه اشتباه گفتي!
بابايي: نه ديگه همينه!
ارنواز: نه!
بابيي:چرا مگه بقيه اش اين نيست؟"تو رختخواب مخمل آبي خوابيده"
ارنواز: چرا... آفرين!!!

بزرگ شدن ارنواز
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بعضی موقع ها ارنواز یه شبه حسابی خانوم میشه؛ مثلا یه روز گفت من دیگه بزرگ شدم و بعد از اون دیگه می می اش را نخورد، پتویش را هم همینطوری کنار گذاشت و...
حالا ارنواز بعد از مدتها تلاش بی فایده ما یه دفعه خانومتر شده و میگذاره تا مامانش تو ماشین جلو بنشینه و خودش میره عقب و از شیشه ماشین بیرون را تماشا می کنه.

مامان ني ني
تاريخ : شنبه 21 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به خاله فرشته نگاهي مي اندازه، بابايي ازش ميپرسه اين كيه؟ ارنواز جواب ميده: مامان ني ني (آخه خاله فرشته يه ني ني تو شكمشه)

بیچاره سورنا
تاريخ : جمعه 20 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی به ارنواز میگه : ارنواز تو بعضی وقت ها تو دختر خوبی هستی ولی بعضی وقت ها هم کارهای بدی می کنی.
ارنواز به مامانی نگاهی می اندازه، لبخندی میزنه و میگه: امان از دست این سورنا!!!

ماکارونی در بینی
تاريخ : جمعه 20 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز با عمو علی و عمو پوریا و خاله نغمه و خاله پریوش رفته بودیم برغان. بعدازظهری بردیا بدو بدو میاد پیش مامانی و میگه خاله ارنواز داره گریه می کنه، آخه ماکارونی رفته تو دماغش!!!!

تلفن
تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني به بابايي زنگ ميزنه.
ماماني: بابا ارنواز كارت داره
بابايي: باشه بده
ارنواز گوشي را مي گيرد
بابايي: جانم بابا
ارنواز (با كلي پت پت): بابا ... خرگوشه.... مي توني ... بنشوني؟

سانسور
تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خوشبختانه نگرانی ما در خصوص دیدن برخی تصاویر فیلم سپیدبرفی از سوی تو بی مورد بود؛ چون تو نه تنها وقتی به صحنه های وحشتناک میرسی، کنترل را میاوری و درخواست می کنی که فیلم را به جلو بزنیم، بلکه هنگام رسیدن به صحنه های رمانتیک آخر فیلم هم حوصله نمی کنی و درخواست داری که این قسمت را به کل حذف کنیم.

ديالوگ مابين پدر و مادر
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ماماني تو به ارنواز توضيح ندادي كه يك دختر كوچولوي دو ساله آرايش نمي كنه؟
- نه بابايي فكر كنم هنوز توضيح نداده ام
- بله! فكر كنم كه بايد زودتر توضيح دهي
- فكر كنم!!!!

قاچاق ارنواز به افغانستان
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
محمد مشكوكه كه بچه را براي چي فرستاديم بيرجند اينه كه ميگه: مي خواستيد تو چمدان قاچاقش كنيد به افغانستان؟

تصور قبايل بدوي از سينما
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یک دختری هست که تو گوشی مامانی بلوتوث شده و ارنواز شیرین زبانی هایش را گاهگاهی می بینه. کسی که این فیلم را گرفته، فقط مدیوم شات دختر را گرفته. خب تصور ارنواز اینجوریه که این نی نی پا نداره!
اینکه عجیب نیست تصور قبایل بدوی هم از سینما همینجوری هست!!!

خواپيما سواري
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته که ارنواز از خواپیما لذتی نبرده؛ شما خودتون باشید خواپیمای ایرانی را ترجیح می دهید یا خواپیمای عجایس را (سرزمین عجایب)
ارنواز اولش که نشسته گفته بابام را می خوام؛ باباش که طبیعتا نتونسته سوار بشه گیر داده که خودش پیاده بشه و وقتی این هم به نتیجه نرسیده،‌ گیر داده به عجایس. خلاصه مامانی و ارنواز بعداز ظهر برگشتند و ارنواز کاری کرد که مجبور شدیم بعدازظهری به یک شهربازی در کرج به نام پروما ببریمش تا خواپیمای واقعی را سوار بشه.

سفر با هواپيما
تاريخ : شنبه 28 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
الان كه دارم اين مطلب را مي نويسم ارنواز با مامانش سوار هواپيما هستند (يا از هواپيما پياده شده اند) و دارند مي رسند(يا رسيده اند) به بيرجند.
اگر سفر ارنواز تو شكم مامانيش با هواپيما را به حساب نياوريم (كه قاعدتا بايد بياوريم) و اگر هواپيماهاي سرزمين عجايب را هم هواپيما حساب نكنيم (كه قاعدتا بايد بكنيم)  اين اولين سفر ارنواز با هواپيما (يا به قول خودش خواپيما) محسوب ميشود. بايد ببينيم چه بلايي سر مامانيش درآورده است.

دی جی علی گیتور
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این بچه های امروزی هم از همان ابتدا سلیقه های عجیب و غریبی دارند. مثلا چرا باید ارنواز با کمال علاقه بنشینه و به موسیقی دی جی علی گیتور را تو برنامه بی بی سی تماشا کنه؟!!!

گناه ناکرده
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابایی به من قند دادی، دندونم اوف شد.
بابایی: من کی بهت قند دادم؟ خودت برش داشتی!
ارنواز: باشه دیگه برنمی دارم!

عکاس آشنا
تاريخ : شنبه 28 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز رفتیم به یک عکاسی در مهرشهر. ارنواز کلا یه خورده بداخلاق بود ولی تو عکاسی خوب کنار اومد. وسط های کار متوجه شدیم که عکاس یه خورده آشنا دراومده. اولش فهمیدیم که از دوست های حسین جلیلی هست. بعد فهمیدیم که شوهرخواهر موژان و مانا محمدطاهر هست و سرانجام متوجه شدیم که قبلترها همخونه مسعود ملک یاری بوده.
البته عکس هایی را هم که گرفته تا چند وقت دیگه خواهیم گذاشت.

درب کوکو
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی کوکو سبزی درست کرده. یک تکه از کناره کوکو که بیشتر سرخ شده، کنده شده و فقط از یک طرف به کوکو چسبیده.
 ارنواز میگه: این درشه؟
بابایی میگه: آره
ارنواز میگه: درشو می بندم
بعد با دستش آن تکه را می چسبونه به بقیه کوکو

پيش پيش
تاريخ : چهارشنبه 25 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شب از بيرون برمي گرديم. ارنواز بغل باباييش هست. بابايي ارنواز رو تختش مي خوابونه. ارنواز براي لحظه اي چشمهاش را باز مي كنه، به بابايي نگاه مي كنه و ميگه:"بابايي پيش پيشم مي كني؟"

زندگي مشترك با خانيه
تاريخ : چهارشنبه 25 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خانه دایی مرتضی؛
ارنواز دست هانیه (یا به قول خودش خانیه) را می گیره و اون را به اتاق خودش میبره و در همین حین ازش می پرسه: "میای با هم زندگی کنیم؟"

مهدكودك آويژه
تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هیچ مهدکودکی را بیش از سه روز نرفته و نمانده؛ اما این بار قضیه به نسبت دفعه های قبل کمی جدی تره و ما مجبور هستیم که ارنواز را توی مهد نگه داریم. اینه که از اول ماه مامانی به طور جدی پشت این کار را گرفته. مهدکودک جدید اسمش هست آویژه و در چند قدمی خانه مون هست و جالب اینه که ما قبلا ندیده بودیمش.
مدیر مهد ظاهرا فوق لیسانس روانشناسی و مدیر داخلی دکترای میکروبیولوژی داره!!! که به دلیل علاقه به بچه ها دو سالی هم روانشناسی کودک می خونه و این شغل جدید را انتخاب می کنه!!! (البته که بچه ها از میکروب ها جالب‌ترند ولی اینقدر!!!)
خاله منصوره و یه خاله دیگه هم تو مهد هستند. خاله تغذیه هم دارند و...
فعلا که ارنواز سه روزی با حضور مامانش در مهد مونده و اگر چه صبح ها با گریه و زاری رفته ولی توی مهد دیگه مشکل خاصی نبوده، تا بعد چی پیش بیاد.

نقاشي
تاريخ : سه شنبه 7 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی یک نیم ساعتی درگیر اینترنت میشه که می بینه ارنواز با خودکار تمام جانش را خط خطی کرده. بابایی که میاد کلی کیف می کنه چون دوست داره که دخترش نقاش خوبی از آب در بیاد به شرط اونکه نقاشی ها از بوم بیرون نزنه و لباسش و رومبلی هم مورد هجمه نقاشی هاش قرار نگیرد!!!

بازي هاي ارنواز
تاريخ : دوشنبه 6 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بازي هاي محبوب حال حاضر ارنواز اينها است:
1- گرگ بازي
مامان يا بابا آقا گرگه مي شوند و ارنواز از اونها مي ترسد
2- خونه مادربزرگه بازي
ارنواز گل باقاي خانوم ميشه و ماماني يا بابايي آقا خنايي و اگر كس ديگه اي هم بود مثلا مخمل و بازي مي كنند
3- گربه هاي اشرافي بازي
بابايي توماس اومالي (گربه خياباني) ميشه،‌ ماماني دوشس و ارنواز پيشي (احتمالا ماري) و بازي مي كنند
4- پينوكيو بازي
ارنواز پينوكيو را نديده بود ولي ديروز توي تلويزيون قسمتي را ديد كه پينوكيو و پدر ژپتو در شكم نهنگ به هم مي رسند و بعد شروع به بازي با مامانش كرد. خودش پينوكيو شد و ماماني نهنگ و بعد نهنگ بايد پينوكيو را مي خورد و ادامه ماجرا...

گوشی کثیف
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
گوشی مامانی از عکس های ارنواز پر شده و مامانی اونها را ریخته روی کامپیوتر. ارنواز میخواد که عکس ها را روی گوشی ببینه، اینه که مامانی میگه اونها را پاک کرده. ارنواز از بابایی می پرسه:" گوشی مامانی کثیف بود که مامانی پاکش کرد؟"

بی ادبی
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی داره پی پی ارنواز را عوض میکنه که ارنواز میگه:" بفرمایید شام! بفرمایید پی پی بخورید!"

زبان بستنی
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یک خورده از بستنی چوبیش را خورده که چوب بستنی میزنه بیرون. ارنواز می پرسه:"زبانش را درآورده؟"

نداي عروسكي
تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هوس كرده بره خانه هانيه؛ اين هست كه ميا به مامانش ميگه:"ماماني، عروسك هاي هانيه دارند منو صدا مي كنند!"

خريد سركاري
تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامان می خوای برات توتو بخرم؟
مامانی: آره عزیزم! توتو میخری برام!؟
ارنواز: نه! دوست ندارم!

خانواده نوک دار
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و پریسا دارند درباره لب های هلن صحبت می کنند. بعد پریسا موضوع لب های خانوادگی را پیش می کشاند و میگه که خانواده ما (یعنی خانواده غلامپور) لب های بالایی نازکی دارند. مامانی میگه نه اینطوری هم نیست. ارنواز اما نظر جالب تری داره و میگه که ما لب نداریم، نوک داریم.

سفر به ماورا
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله آسيه و عمو حميد هر دو بيرجندي هستند. ميگند كه گناهكي نواز كه اولين سفرش با هواپيما به بيرجند شده. ميگم تازه گناهكي اولين سفر زمينيش هم به تفرش بوده

حسادت ارنواز
تاريخ : جمعه 10 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سالها پیش وقتی رومینا کوچک بود و طبیعتا ارنواز به دنیا نیامده بود، یکروز در جشن تولد مامانی رومینای کوچک در بغل مامانی عکسی به یادگار می گیرد، حالا مامانی باید جوابگوی این باشد که چرا رومینا را بغل کرده است!
تا حالا با حسادت های رومینا مواجه بودیم، حالا ظاهرا داره بر عکس میشه!

نقاشي
تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مثل اينكه مهد تو همين دو سه روزه هم كلي تاثير مثبت روي ارنواز گذاشته و از جمله در مورد نقاشي كردنش كه يكي از بزرگترين دغدغه‌هاي ماماني و بابايي بود. چون ارنواز اگر چه در مهد تو فعاليت نقاشي شركت نمي كنه ولي وقتي به خانه مياد فوري سراغ كاغذ و مداد را مي گيره. ظاهرا نقاشي روي بدن هم تاثير همين موضوع بوده

آب
تاريخ : يکشنبه 19 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا آب میاری؟
بابا: چی؟
ارنواز: آب، آب میاری؟
بابا: آب می خواهی؟
ارنواز: نه!

شكستيدن
تاريخ : شنبه 18 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: شکستمت!
بابایی: چرا دخترم؟
ارنواز: آخه شکستمت!
بابایی: نه چرا بابا را بشکنی؟
ارنواز(با فریاد): نه شکستمت!
بابایی: آهان یعنی شکستم دادی؟
ارنواز: آیه

نامزد چارلي چاپلين
تاريخ : شنبه 18 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نمیدونم خاله مریم یا خاله مرضی (دخترعموهای مامانی) موهات را که دیدند گفتند شبیه نامزد چارلی چاپلین شدی!

مطمطن
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: ارنواز پی پی کردی؟
ارنواز: نه!
بابایی: ولی بو می دی!
ارنواز: نه! بو نمی دم
بابایی: مطمئنی؟
ارنواز: مطمطن!

پفك
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز تولد می می نا برای اولین بار پفک هم خوردی.
برای ثبت در تاریخ بود!

یعنی
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بازی جدید ارنواز اینه:
ارنواز میشه مامانی و من میشم ارنواز. ارنواز (یعنی مامانی) میخواد من (یعنی ارنواز) را ببره به مهدکودک اما من (یعنی ارنواز) گریه می کنم و نمی خواهم به مهدکودک بروم. در مهدکودک ارنواز (یعنی مامانی) من (یعنی ارنواز) را میگذاره و می رود سر کار تا ماست میوه ای بخرد! بعد ارنواز (یعنی خاله) من (یعنی ارنواز) را می برد سر کلاس و...
خلاصه من (یعنی ارنواز) گریه می کنم و مامانم را می خواهم، غذا نمی خورم و... و در همه موارد ارنواز (یعنی خاله) با من (یعنی ارنواز) صحبت می کند تا سرانجام من (یعنی ارنواز) اصلاح شده و تصمیم می گیرم در جایی به این خوبی (یعنی مدرسه) گریه نکنم و...
سرانجام ارنواز (یعنی مامانی) برگشته و من (یعنی ارنواز ) را به خانه می برد و قصه به انجام می رسد.

قفل می می
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره لباس عوض میکنه. بابایی هم هوس می کنه که می می هاش را بخوره. ارنواز دستش را می گذاره روی می میش و میگه بخور اما بابا که نمی تونه. بابایی میاد که دست ارنواز را برداره تا می میش را بخوره. اما ارنواز میگه:"نه! نه! قفله بسته است"

بازي با گريه
تاريخ : سه شنبه 14 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز كامل به مهدكودك عادت نكرده؛ اينه كه ماماني هر روز تو يك اتاق ديگه اي در مهد ميشينه و ارنواز هم هر چند دقيقه يكبار مياد تا از حضورش مطمئن بشه.
ديروز ماماني بعد از اينكه به ارنواز ميگه، يه يك ساعتي از مهد كودك بيرون مياد تا به كارهاش برسه. ارنواز هم تو اين مدت كمي نق ميزنه و بعد ساكت ميشه. ماماني كه برميگرده ازش مي پرسه: ارنواز من نبودم، چي كار كردي؟
ارنواز هم ميگه: بازي كردم،‌ گريه كردم...

دلستر
تاريخ : سه شنبه 14 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی زنگ زده میگه : بابایی ارنواز از صبح که پا شده میگه دلستر؛ داری میای خونه یه دلستر بگیر بیا

پليس 10+
تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هفته گذشته صبح پنجشنبه ارنواز با بابایی و مامانیش برای گرفتن اولین پاسپورت زندگیش به پلیس ١٠+ مراجعه کرد. ارنواز از بس حادثه اونروز خیلی خوش اخلاق نبود اما موقعی که بابایی و ارنواز وارد اتاق افسر پلیس که یه خانوم بود شدند، قضیه کاملا فرق کرد.
بابایی برای چند دقیقه برای گرفتن کپی از اتاق خارج شد و در همین فاصله ارنواز با خانوم پلیس دوست شد. خانوم پلیس بهش یاد داد که چه جوری انگشت بزنه، اسمش را پرسید و...
البته خانوم پلیس ارنواز را ارشاد هم کرد و بهش گفت که بهتره لاکش را پاک کنه و بگذاره ناخن هاش هوا بخوره و بعد دوباره اگه خواست لاک بزنه. نکته ای که البته ارنواز بهش هیچ توجهی نکرد.

نمونه ای از عذرخواهی کوچولو
تاريخ : دوشنبه 3 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند شب پیش ارنواز بدون اجازه میره سر میز توالت مامان و بعد از برداشتن و باز کردن کرم مامان تمام آن را میریزه روی زمین و لباس هایش. مامان که کاملا عصبانی است و در این لحظه حساس بابایی باید با سخنانی منطقی ارنواز را متوجه اشتباهش بکنه.
بابایی: ارنواز فکر نمی کنی اشتباه کرده ای؟
ارنواز: ....
بابایی: من که فکر میکنم دو تا اشتباه انجام داده ای. اول اینکه بدون اجازه رفته ای سر وسایل مامانی و دوم اینکه بجای استفاده از کرم خودت از کرم مامانی استفاده کرده ای.
ارنواز: آخه... بارون میومد...
بابایی: خب
ارنواز: بارون میومد بعد من اون رو زدم
بابایی: خیلی خب بابایی ولی باز هم باید اجازه میگرفتی
ارنواز: آخه بارون میومد
بابایی: می فهمم بابایی ولی باز هم دلیل نمیشه که اجازه نگیری
ارنواز: آخه
...
...
...
پنج دقیقه بعد ارنواز برای عذرخواهی میاد پیش مامانش
بابایی: خب از مامان عذرخواهی بکن!
ارنواز: مامانی معذرت می خوام
مامانی: دخترم می دونی نباید این کار را بکنی؟
ارنواز: ...
بابایی: به مامان بگو برای چی این کار را کردی؟
بعد ارنواز یک صفحه کتاب را نشان میده و میگه: مامانی این چیه؟
مامانی: این...
و اینگونه آرامش برقرار می شود!

چند؟
تاريخ : شنبه 1 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
١- این ارنواز نمی دونم "چرا؟" هنوز مرحله چرایی را آغاز نکرده؟
٢- ارنواز به جاش مرحله چندی را آغاز کرده
٣- ارنواز از باباییش می پرسه "خاله سلیمه چند وقتشه؟" میگم خاله از وقت گذشته به سال رسیده
٤- ارنواز تلفنی از خاله فریبا می پرسه "خونه تون چند متره؟"
٥- حالا واستیم تا چند تا چنده دیگه را هم به زودی از آستینش بیرون بیاره

چي دارند من بخورم؟
تاريخ : سه شنبه 28 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو تازگي ها يك عادتي پيدا كردي. هنوز پنج دقيقه از خوردن غذا نگذشته، مي پرسي" چي داريم من بخورم؟"
حالا چند روز پيش يكدفعه اي تصميم گرفتيم بريم اصفهان. وسايل سفر را جمع كرديم و ماماني شروع كرد به توضيح دادن موضوع. اولين چيزي كه پرسيدي اين بود" چي دارند من بخورم؟"

زندايي شمسي
تاريخ : سه شنبه 28 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز زندایی بابایی یعنی زندایی شمسی فوت کرد.
زندایی شمسی خیلی دوستت داشت و همیشه بهت می گفت سادات خانوم!
گاهی وقت ها هم یواشکی و وری که مامانی نفهمه صدات می کرد آبجی! (چون تو ظاهرا خیلی شبیه مامان جون هستی و کلاکی ها به مامان جون تو می گفتند آبجی!)
اگر روزی وبلاگت را خواندی تقریبا تو اول های راه اندازی وبلاگ به اسم زندایی برمی خوری،‌ جاییکه زندایی خبر حامله بودن مامانی را سر نماز می شنوه و از شدت گریه تلفن را قطع میکنه.
ما دیروز با تو برای شرکت در مراسم تدفین زندایی به کلاک رفتیم. روحش شاد!

دلیل
تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: وای تو چرا اینقدر خوشگلی؟!
ارنواز: خوشگلم؟ واسه اینکه لباس مرتب پوشیدم!

پرسش
تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قبل از خوابیدن
ارنواز: مامانی فردا کجا می خواهیم برویم؟
مامانی: هیچ جا
ارنواز: هیچ جا؟
مامانی: آره! جایی نمی خوایم بریم
ارنواز: مامانی، فردا کجا نمی خواهیم برویم؟
....

بازيگر يا بالرين
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یخ خاله ای داری به اسم فاطمه وفایی که تو نیوزیلند نقاشه و از همدانشگاهی های قدیم مامانی و بابایی است. خب،‌ این خاله که تو را (و البته من را ) برای اولین بار دید، پیش‌بینی کرد که در آینده یا بازیگر میشی و یا بالرین (آخ جون!!!!)

ماماني كو؟
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و ماماني تصميم گرفتند تا بروند در كلاس ويژه اي كه مهدكودك ارنواز درباره حقوق كودكان برگزار مي كند، شركت كنند؛ اما كمي دير شده. بابايي سريع ميره و ماشين را از پاركينگ بيرون مياره و ماماني هم ارنواز را از پله ها پايين مياره. سر كوچه مامان در عقب را باز مي كنه و ارنواز را سوار مي كنه. بابايي هم شروع مي كنه به حركت.
ارنواز: ماماني تنها مياد؟"
بابايي هيچ جوابي نمي دهد. چند قدم جلوتر بابايي متوجه مي شود كه يك قسمت از لباسش چروك هست. اينه كه از ماماني مي پرسد:" اين لباسه بدجوري چروكه؟" ولي ماماني هيچ جوابي نمي دهد.
بابايي ماشين را دم مهدكودك پارك مي كند و به ماماني و ارنواز ميگه پياده بشوند ولي بعد از لحظاتي هنوز درب ماشين باز نشده. بابا به عقب بر مي گرده تا ببينه چرا در را باز نمي كنند ولي متوجه مي شود كه ارنواز تكي روي صندلي نشسته.
راستي كي مي دونه ماماني كو؟

نماينده
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران در منزل ما تعیین و از سه روز پیش درست در لحظه ای که بابایی تصمیم گرفت که اولین جرعه شرابش را سر بکشد، کار خود را با گفتن این جملات آغاز کرد:"بابایی نخور،‌ بدمزه است!"
یکی نیست بگه پدرسوخته تو مزه اش را از کجا می دونی؟

باله
تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز گير داده كه بره كلاس باله و ماماني هم براش لباس باله بخره. لباس كه خيلي مشكل نيست ولي كلاسي كه يه بچه دو ساله را بپذيره كمي دشوار ميشه پيدا كرد. فعلا قراره كه سه شنبه ببريمش تا به مربيش نشانش بدهيم و ببينيم چي ميگه.

اولين كاردستي ارنواز
تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز در مهد کودک با کمک خاله ناهید یک کاردستی درست کرده و کلی با خوشحالی اون را به مامان و باباش نشان داده. مامانی هم تا همین دیروز اون را زده بود روی آینه توی حال. کاردستی ارنواز یک ميوه تابستاني است _ گلابي _ كه روي چند تا شاخه و برگ نشسته. ماماني ازش عكس هم گرفته كه حالا بعدا شايد توي وبلاگ گذاشتمش.

مگه پاركه؟
تاريخ : يکشنبه 16 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و ارنواز دارند با همديگر تلفني صحبت مي كنند.
بابايي: ارنواز امروز كجا رفتي؟
ارنواز: مهدكودك
بابايي: آفرين، بهت خوش گذشت؟
ارنواز: نه! مگه پاركه كه خوش بگذره؟!!!

تاج
تاريخ : جمعه 14 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خروسش را به بابایی نشان می دهد.
ارنواز: این شاخشه؟
بابا: نه تاجشه
ارنواز: مثل پری دریایی؟

خاله ناهید و مهد ارنواز
تاريخ : جمعه 14 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همیشه بعد از دو سه روز از رفتن به مهدکودک از رفتن به اون اجتناب می کرد. تو مهد کودک آویژه هم همینطور بود. تا اینکه خاله ناهید شد مربی ارنواز.
حالا ارنواز صبح ها که از خواب پا میشه واسه رفتن به مهدش دلتنگی می کنه. مثل همین دیروز که قرار نبود بره ولی با اصرار رفت.

خاموش كردن چشمها
تاريخ : پنجشنبه 13 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب این خیلی طبیعی هست که ما در این وبلاگ خیلی از اخلاق‌های بد و نسبتا بد ارنواز هیچی ننویسیم. طبیعی هم هست که هر آدمی یک خورده اخلاق بد هم داشته باشه. اما این یکی کار ارنواز کمی شنیدنی هست و بنابراین و بر خلاف سنت رایج می نویسیمش.
ارنواز یه اخلاق بدی داره که یکدفعه یک کار بی منطق را می خواد که دیگران انجام بدهند و اگر شده یک ساعت بدون دلیل سر حرفش وامی ایسته و گریه می کنه.
دیشب یکدفعه ای و بدون دلیل شروع به اصرار کرد که ما تلویزیون نبینیم و اون را خاموشش کنیم و هر چقدر ما باهاش صحبت کردیم فایده نداشت که نداشت.از ارنواز اصرار و از ما انکار که تلویزیون را خاموش کنیم و البته ما هم نکردیم. بعد از کلی گریه فکر می کنید ارنواز به چی راضی شد: به این که مامان و باباش به جای تلویزیون چشمهاشون را خاموش کنند!!!

آشغال
تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره برای تک تک انگشت هاش اسم می گذاره: "این مامانه، ایم مادربزرگه است، این میلاده، این هم آشغاله!!!!!"
چی آشغال؟!!!!

سوسك تميز
تاريخ : يکشنبه 9 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با دایی شهرام از بیرون میادش و با هیجان تعریف می کنه که یک سوسک دیده.
بابایی (با هیجان): سوسک دیدی؟! سیاه بود؟
ارنواز: نه، تمیز بود.

پرسش ها و پاسخ ها
تاريخ : پنجشنبه 6 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامانی بریم آشغال ها را بیاریم
مامان: نمیشه آخه ریختیمشون دور
- : عیب نداره بریم بیاریمشون
-: نه نمیشه آقاهه بردتش
-: خب بیاردش
-: نمیشه بردتش بیابون ها
-: بیابون بریزه دور؟
-: نه اونجا خوردش کنه
-: توش سوسکه؟
-: سوسک هم توش هست
-: سوسکه آشغال ها را می خوره؟
-: آره
-: من را هم می خوره؟
-: نه
-: سوسکه کفیثه؟
-: آره
-: حموم نرفته؟
-: نه
-: حموم موه (مو) داره نرفته؟
-: نه
-: دمپایی نداره؟
-: نه
پا نداره؟
-: چرا
...

پاسپورت
تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز صبح اولین پاسپورت شخصیت رسید. انشاءالله مبارک

خالا چی میشه؟
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هر وقت پاش به جایی می خوره و دردش میاد فوری می پرسه:"خالا (به جای ح هنوز هم میگه خ) چی میشه؟ خالا خوب میشه؟"اگر بگی آره دیگه مشکلی نیست.
ارنواز هر وقت دست و پاش اوف میشه می پرسه:"خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟"
صبح اوخ پاش را به مامانش نشان میدهد و میگه:"این چیه؟"
مامانی: اوخه
ارنواز: خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟
مامانی: آره
ارنواز: این چیه؟
مامانی: اوخه
ارنواز: خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟
مامانی : آره
ارنواز: این چیه؟
مامانی: اوخه
ارنواز: من چقدر اوخ دارم!!!!

face book
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: داری چیکار می کنی؟
مامانی: دارم با کامپیوتر کار می کنم.
ارنواز: بازی می کنی؟
مامانی: نه، کار می کنم.
ارنواز: تو فس بوکی؟
چی؟! فیس بوک؟!

خستگی
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شب شده و ارنواز از شدت خواب با زور خودش را نگه داشته. برمیگرده به مامانش میگه:" مامان یه سی دی بگذار خستگیمون دربره"
آخه بچه جون با خوابیدن خستگیت درمیره نه با سی دی دیدن!!

حوصله در اول صبح
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز صبح چشمش را باز کرده و اولین چیزی که به مامانش گفته این بوده: "مامان حوصله ام سر رفت، کجا بریم؟"
آخه آدم تو خواب هم حوصله اش سر میره؟!!

وانت و وان تو
تاريخ : سه شنبه 1 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و ارنواز دارند توی خیابان ماشین بازی می کنند.
مامان: این چیه؟
ارنواز: پژو ٢٠٦
مامان: آفرین، این چیه؟
ارنواز: پراید
مامان: این چیه؟
ارنوز: بگو
مامان: بلدی، بگو؟
ارنواز: تو بگو
مامان: وا....
ارنواز: وا....
مامان: نه! وان....
ارنواز: وان، تو (١.٢)

-------
ارنواز میخواد مامانی واسه اش کتاب بخونه. مامانی که خوابش میاد پیشنهاد میده که بابایی واسه اش کتاب بخونه. ارنواز اما قبول نمی کنه چون "بابایی ریش داره، مامانی ریش نداره، پس مامانی بخونه"
فکر کنم ارنواز هم یک چیزهایی از رابطه ریش و دانش فهمیده باشه!

-----------
تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب با این مهدی باید هم همینجوری صحبت کرد.
ارنواز (با نهایت احترام): لطفا اجازه می دی برم پیش مامانم؟
مهدی: نه اجازه نمیدم
ارنواز( با فریاد): می خوام برم پیش مامانم

خوشمزه
تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مادر بزرگه: نواز تو چقدر خوشمزه ای!
ارنواز: نه! ... مگه من پلوام، مگه من غذاام که خوشمزه باشم؟

'گريه با اجازه
تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دستش اوخ شده و می خواد بزنه زیر گریه، اما قبلش سوال می کنه.
ارنواز: این گریه داره؟
بابایی: نه!
ارنواز: باشه
وبعد دوباره بازی می کنه.

قلمبه كردن توپ
تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز زنگ زده به باباییش:
ارنواز : بابا این توپم را قلمبه می کنی؟!!!
بابا: آره بابایی
ارنواز: می تونی؟
بابا: من نه ! ولی بعداز طهر که اومدم ...
ارنواز: باشه خداحافظ

درخواست ناموسی
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یه عادت بد پیدا کرده و اون اینکه توی ماشین وا می ایسته و در نتیجه یکی باید از پشت بگیردش. افسانه هم موقعی که داشتیم از شمال میامدیم همین کار را کرد و از پشت ارنواز را گرفت، ولی ارنواز که کلا عصبانی بود گفت:"لطفا به می می من دست نزنید!"

خوصله و شکم
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نمی دونم شاید ارنواز این حرف را قبلا هم گفته باشه و ما هم آن را نوشته باشیم ولی به هر حال باز هم جالبه.
ارنواز گفت: خوصله ام سر رفت، خالا چی بخورم؟

موج و دریا 2
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
توی ویلا نشسته بودیم. صدای دریا میومد. ارنواز پرسید: موج داره با دریا صحبت می کنه؟

موج و دریا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هم می خوناست تو آب باشه و هم از موج می ترسید. بابایی بهش گگفت اگه می خوای بریم بیرون. اما ارنواز گفت:"نه" بعد هم برای اینکه خودش را دلداری بدهد گفت" موج داره با دریا بازی می کنه، کاری با ما نداره"

دختر دریا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما همگی به همراه عمه ها و عموهای ارنواز یک سفر پرماجرا را به سنگاچین بندر انزلی داشتیم که جای بحثش الان نیست. اما در این سفر اتفاقات جالبی هم در رابطه با ارنواز افتاد. اولیش اینکه فهمیدیم ارنواز دختر دریاست. خودش هم می خواند "ای دختر دریا ارنواز ، وای ارنواز، آی ارنواز..."

باز هم شکم بابا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این ارنواز خانوم بدجوری به شکم باباییش گیر داده. تو ماشین داره با خودش حرف میزنه و میگه: کوچولو دست نکن تو دماعت، بزرگ میشه قد شکم بابایی میشه ها!

قد شکم بابا
تاريخ : شنبه 19 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانوم وقتی گیر میده به یه چیز - حالا هر چقدر هم غیر منطقی - دیگه دست بردار ش نمیشه. مثلا پریروز بعد از اینکه یه شکلات از مامانش گرفت زد زیر گریه و اصرار داشت که یه بزرگترش را می خواد. حالا چه قدری؟ می گفت که باید: "قد شکم بابا باشه"

یک مصدر: مترفق شدن
تاريخ : جمعه 18 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره به مامان و مادربزرگه درس رقص میده
خالا برصقید..... خالا پاتون بالا..... اون یکی.....
.....
....
خالا که اصرار می کنید بسیار خب!!!!
حالا مترفق شید!

یک پرسش علمی
تاريخ : جمعه 18 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریسا داره استونش را تکان می دهد.
ارنواز: میشه همش بزنم؟
پریسا: نه! می پره.
ارنواز: کجا می پره؟

خالا گم شدیم؟
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله فریبا پیچیده تو یک کوچه فرعی و داره به سمت خانه میاد. کوچه کمی تاریکه. ارنواز میگه: "خالا گم شدیم؟"

دور بودن از تو
تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند ماهی بود که بابایی و مامانی یک مساله عمده در زندگیشان داشتند و آن هم این بود که بالاجبار باید چند روزی تو را پیش یکی از اقوام می گذاشتند و به یک سفر کاری تقریبا همزمان به ایتالیا می رفتند. همه نگرانی این بود که آیا تو تنها می مانی و یا این مساله را قبول نمی کنی.
سرانجام زمان سفر رسید و البته مامان طوری برنامه ریزی کرد که فقط یک شب در میلان بمونه.(و البته واسه همین هم سه شبی تو را ندید)
بابایی البته بیشتر موند تا کارها را ردیف کنه.
در این مدت تو پیش خاله فریبا و می می نا موندی و وقتی مامانی و بابایی برگشتند فهمیدند که تو چقدر دختر بزرگی شدی و می تونی تنهایی یک جایی بمونی. اون هم خانه می می نا و آن هم بدون اینکه دعواتون بشه (البته احتمالا می می نا بیشتر مهمان نوازی کرده باشه)

ارنواز در قطب جنوب
تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما یادتون میاد قبل از تولدتون کجا بودید؟
ارنواز یادش میاد و میگه پیش پنگوئنگ ها بوده
بابایی میگه: سرد بودش؟
ارنواز میگه: آره
بابایی میگه: تو دوست داشتی بیای پیش مامان و بابا؟ (عجب سوالی! معلومه که اگه هر آدمی تو قطب جنوب باشه، دوست داره بیاد به دنیا ولو اینکه بچه احمدی نژاد باشه)
ارنواز هم میگه آره
بابایی میگه: ما هم دوست داشتیم تو را داشته باشیم
ارنواز میگه: مامانی هم دوست داشت؟
بابایی: آره البته انتظار نداشت که بیایی ولی معلومه که دوست داشت...

حال تهون
تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده خانوم دکتر و مامانی را خوابونده و داره معاینه اش می کنه. ارنواز میگه: خانوم حال تهون دارید؟

تکمله
تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یک چیزی که یادم رفت اونه که از دیروز گیر دادی که فرشته بشی و ما هم به خاله هدیه گفتیم و خاله قراره تا برات یه بال خوشگل فرشته ای درست کنه

اتفاقات ده روزه در یک مطلب
تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آدم نمیشه که به طور طبیعی یک هفته ای از دختر کوچولوش ننویسه و هیچ اتفاقی هم نیفته. البته که می افته و بابایی و مامانی وظیفه دارند که شیرین کاری دختر شیرین زبونشون را بنویسند و اگر ننوشتند فقط به خاطر اینه که به دلایل زیادی خیلی درگیر بودند.
اما تو این یه هفته مائده عقد کرد و یه میهمونی کوچولو هم تو خانه ما گرفت و البته تو حسابی رقصیدی!
خاله هدیه و عمو کاوه هم سالگرد ازدواجشون را جشن گرفتند. اون هم به شکل بالماسکه که تو اولش خیلی ترسیدی بخصوص از عمو مهدی (گنجی) که لباس غواص ها را پوشیده بود. این بود که تقریبا تا آخرهای مهمانی مجبور شدیم تو حیاط با تو روی تاب بنشینیم پیش نفس (دختر خاله شیوا) و نارگل (دختر خاله نگار)
آخر های میهمانی که البته ترست ریخت (به خصوص با دیدن یکی که لباس فرشته ها را پوشیده بود) به مهمانی آمدیم.
تو اول میهمانی لباس باله ات را پوشیده بودی و آخرهای مهمانی هم یک لباس محلی که البته از هستی (دختر خاله آزاده ) قرض گرفته بودیم.
نکته اخر اینه که آخر شب هر کی رسید ازت عکس گرفت و...

بو و چشم
تاريخ : شنبه 2 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز موقع پی پی کردن چشمهاشو می بنده. مامانی ازش می پرسه: "جرا؟" ارنواز جواب میده: "آخه پی پی بو داره چشمهامو می بندم که بوش نیاد"

ارنواز باباش رو چقدر دوست داره؟
تاريخ : شنبه 2 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- باباجون منو دوست داری؟
- آره قد یه دنیا
- من هم شما را قد آسمون دوست دارم. قد پرنسس ها!

الکی بازی کردن
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رو تخت مامان و بابایی دراز کشیده ولی خوابش نمیاد. کاملا برعکس شده و پاش روی متکا است. بابایی تو تاریکی دست به پای ارنواز میزنه و میگه:" این چیه؟"
ارنواز: پای ارنوازه
بابایی: اینجا چی کار میکنه؟
ارنواز: خوصله اش سر رفته، داره الکی با خودش بازی می کنه!

روز و شب
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز صبح مامانی برای بردن ارنواز  به مهدکودک؛ دو تا گل سر - یکی قرمز و یکی آبی - آورد که به سر ارنواز بزنه.
ارنواز گل سر آبی را به مامانی نشان داد و گفت: "این شبه" و گل سر قرمز را نشان داد و گفت: "این روزه"

باد کردن چتر
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به جای باد کردن توپ از مصدر قلمبه کردن توپ استفاده میکرد. حالا در مورد باز کردن چتر چی؟ اینبار از باد کردن چتر استفاده می کنه "لطفا چتر را باد کنید!"

بال
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی می‌خواد حواس ارنواز را پرت کنه. این هست که یه پرنده را نشان ارنواز میده.
_بابایی چرا ما نمیتونیم بپریم؟
_ واسه این که ما بال نداریم ولی‌ پرنده‌ها بال دارند.
_فرشته‌ها هم بال دارند؟
_آره
_خوب اگه خاله خدیه بال من را درست کنه، من هم می‌تونم بپرم؟

همچنان رژ لب
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز آنقدر عاشق رژ لبش (یأ به قول خودش رژ باب) هست که حتا واسه نقاشیها و عکسها هم می‌خواد رژ بکشه.

خوابم اومده بود
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خوابیده. مامانی‌ که حواسش نیست میخوره به در و ارنواز از خواب میپره. ارنواز که هنوز خوابه میگه:خوابم اومده بود.

توجیه کار بد
تاريخ : شنبه 30 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آب بینی ارنواز اومده و ارنواز اون را با لباسش تمیز کرده. بابایی داره براش توضیح میده که چرا نباید این کار را بکند.
ارنواز: آخه بابا، آدم کوچولوها دست تو دماغشون می کنند کار بدی می کنند. آدم بزرگ ها که دست تو دماغشون نمی کنند.
_: آفرین دخترم
_: ولی بابا من که بزرگ نیستم. من کوچولو هستم.

سفر دوباره
تاريخ : پنجشنبه 28 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی دوباره امشب برای یک هفته ای باید بره سفر و البته مامان هم پشت سرش برای چند روزی از تو دوره و تو هم دوباره پیش خاله فریبا و می می نا قراره بمونی. امیدوارم که دوباره مثل دفعه قبل دختر خوبی باشی. خاله را اذیت نکنی و با می می نا دعواتون نشه.
دلم برات تنگ میشه.
تا اون موقع اگر کار جدیدی کردی می نویسم و اگر نه می گذارم به عهده مامانی که البته بعید می دونم اون هم یادش بمونه این کار را بکنه.

بزرگ بشه یادش میاد؟
تاريخ : چهارشنبه 27 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد تو دستشویی بلند بشه که سرش یواش میخوره به شیر آب. بابایی میگه که عیبی نداره! ارنواز می پرسه: بزرگ بشم یادم میاد؟

قطار ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 27 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خالا میتونه برصقه!
ارنواز خالا میتونه بپره!
ارنواز میگه هوراااااااا
میدونید ارنواز چی کار کرده؟ هیچی با یک عالمه گیره یک قطار ساخته. کاری که خودش میگه مامانش بلد نیست!
ارنواز خالا داره می رصقه و میپره

رژ لب Labello
تاريخ : سه شنبه 26 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بالاخره دیشب پس از کلی پرس و جو و تحقیق ناموفق اینترنتی برای پیدا کردن یک رژ لب مناسب کودکان و البته پیشنهاد منطقی خرید رژ لب باربی (که احتمالا می تواند مناسب باشه) و البته نیافتن این رژ لب،‌ سرانجام با خرید رژ لب Labello شاهد یکی از شادترین شب های زندگیت بودیم به شکلی که دیشب با گرفتن رژ در دست هات به خواب رفتی.
چه می شود کرد؟ همیشه که علایق آدمی با علایق بچه ها نمی تواند یکی باشد!

رژ برای بابایی
تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رژش را به لبش زده و بابایی را بوس می کنه بعد کلی ذوق می کنه که آقاها هم رژ زده اند.

در رژ
تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رژ لب مامانش را دستش گرفته و می خواد با بابایی بره بیرون. مامانی بهش میگه که رژ لب را بیرون نبره چون ممکنه درش تو کوچه بیفته و گم بشه. ارنواز میگه باشه. بعد در رژ را برمی داره و به مامانش میده و با رژ بدون در میاد که بره بیرون.

امان از این کیندر
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- کیندر، کیندر، کیندر.... مامان اسم دختره چی بود؟
- کدوم دختره
- همونی که رو جعبه بود
- کیندر
- آهان کیندر، کیندر، کیندر، کیندر....
- اسمش چی بود؟
- کیندر
- کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر...
-چی بود؟
- کیندر
_کیندر، کیندر، کیندر....

خوابیدن با جعبه خالی تخم مرغ شانسی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز چیزهایی را که خیلی دوستشان داشته باشه موقع خواب از خودش جدا نمی کنه حتی اگر جعبه خالی تخم مرغ شانسی هایی باشه که عمو پیمان از ایتالیا براش سوغات فرستاده (و البته ارنواز یه روزه تهش را درآورد)

خدیه بابایی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز الکی واسه باباش تولد می گیره.
- خب خالا چی بهت خدیه بدم؟
- خدیه؟؟؟..... یه بوس خوشگل از یه دختر کوچولو بهترین هدیه واسه باباییه.
- من که دختر نیستم. من یه خانومم
- (قضیه کمی ناموسی شد) خب بابایی بوسیدن خانوم های خوشگل را هم دوست داره!

خوردن با دماغ تمام بسته
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه عدس پلو بو میده و نمی خواد بخوردش. مامانی میگه خب اگه بو میده دماغت رو بگیر و بخور. ارنواز هم دماغش رو می گیره و البته تا آخرشو می خوره.

درس شبانگاهی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: ارنواز دیگه باید بخوابیم.
- آخه من نمی خوام بخوابم
- چرا نمی خوای بخوابی؟
- آخه من درس دارم.
- درس داری؟!!!
- (ارنواز که خودش هم فهمیده بی ربط گفته): نه می خوام بازی کنم.

پرواز در آسمان
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یکدفعه ای یاد عمه صدیقش افتاده.
- مامان، عمه صدیق کجا هست؟
-عمه صدیق؟!!!
- آره
- عمه.... تو آسمون ها هست.
- عمه بال داره؟
- بال؟!!! .... نه!
- پس چه جوری رفته به آسمون؟
آهان... با هواپیما

بال
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بعد از فروکش کردن تب رژ لب نوبت به تب بال رسید تا جایی که مامانی مجبور شد به خاله خدیه زنگ بزنه و بگه که می تونه یه بال واسه ارنواز بسازه؟ البته خاله که سر کار بود آدرس یه مغازه را تو مرکز خرید ولنجک داد که می شد از اونجا واسه ارنواز بال خرید (و ما هم خریدیم به قیمت تقریبا مفت پنج هزار تومان)
حالا ارنواز بال داره و اولین سوالش هم این بود که "خالا می تونم بپرم؟"

جذابیت ها
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هیچ چیز برای یه پدر جذاب تر از این نیست که وقتی از سفر بر می گرده ساعت دوازده و نیم شب دختر کوچولوش بپره بغلش و بگه بابا واسه من خدیه چی آوردی؟

دست
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی‌ سعی‌ می‌کنه به ارنواز توضیح بده که بعضی‌ چیزها مثل برف باریدن دست ما نیست اما ارنواز که معنی‌ حرف مامانی‌ را نگرفته دستش را باز می‌کنه تا ببین چی‌ دستش هست.

عشق بارون
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: الان چه فصلیه؟
مامانی‌: پائیز
ارنواز:پس چرا بارون نمیاد؟
مامانی‌: آخه تو پائیز که هر روز بارون نمیاد.
ارنواز: آخه من عشق بارونم!!!!!!!!

ورق بازی
تاريخ : جمعه 13 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: این چی چیه؟
ارنواز: پی پی
- نه، بی بی
- بی بی
- آره
- این چیه؟
- بگو
- سرباز
- من می ترسم
- نه سرباز که ترس نداره
- بابا، بی بی خانومه؟
- آره
- خانوم بی بی
- آره، این چیه؟
- بگو
- شاه
- شاه آقایه؟
- آره
- پس خانوم بی بی را ببوسه

82.832.157.931 نفری که به دنیا آمده است
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
روزی که تو به دنیا آمدی 6.775.951.855 نفر دیگر در این کره خاکی زندگی می کردند و تو 6.775.951.856 نفرمین انسان روی کره عالم بوده ای. البته از زمانی که آدم و حوا با هم زندگی می کردند تا زمان به دنیا آمدن تو 82.832.157.930 نفر در جهان متولد شده بودند و تو 82.832.157.931 انسانی هستی که در جهان به دنیا آمده است.
از آنجاییکه بابایی 78.007.162.568 مین نفری بود که به دنیا آمده و مامانی 78.245.680.615 مین نفر، در نتیجه بابایی باید می گذاشت تا 4.824.995.362 نفر به دنیا بیایند تا 4.824.995.363 مین نفری که به دنیا میاد تو باشی و البته مامانی باید کمتر صبر می کرد چون 4.586.477.316 مین نفری که بعد از مامانی به دنیا اومد تو بودی.
خب صبر باارزشی بود.
حالا اگه بقیه هم می خواهند  ببینند چندمین نفر در دنیا هستند، می توانند به این لینک مراجعه کنند:
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2011/10/111031_7billion_app.shtml

ارنواز دیگه
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خوصله اش سر رفته و در نتیجه تصمیم می گیرند که بعد از حمام رفتن بابایی بروند بیرون. اما ارنواز در همان لحظه به بابایی گیر میدهد که باهاش بازی کند.
بابایی: ارنواز بالاخره بازی می خوای یا برویم بیرون
- بریم بیرون
- پس چرا میگی بازی کنیم؟
-آخه اون که من نبودم یه ارنواز دیگه بود

هول بودن
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز چرا اینقدر هول هستی؟
- من که گل نیستم
- گل نه، هول
- من که خل نیستم (البته اینبار درست گفت چون ارنواز هنوز به جای ه میگه خ)

کشف مجدد پی پی
تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
با عرض معذرت از بزرگترها: ارنواز از پریروز به کشف پی پی نایل اومده و تو هر سه تا جمله یکبار از کلمه پی پی استفاده می کنه. مثلا وقتی از یک بازی حوصله اش سر میره میگه بریم پی پی بازی و...

مامان آزاد اندیش و کمی طلبکار
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با باباییش روی تخت بازی می کنه. هر کدام از مدادها شده اند یک شخصیت. خود ارنواز هم شده مامان باربی مدادها. یکی از جالب ترین بازی ها موقعی بود که مدادها رفتند به پارک و بازی کردند ولی چون هوا سرد بود به پیشنهاد بابایی زود برگشتند به خانه. اما از آنجا که سرما خورده بودند مریض شدند و رفتند دکتر.
مداد قرمز با عروسک گردانی بابایی شد دکتر و بعد از کلی صحبت با مدادها درباره این که باید به حرف مامان باربیشون گوش کنند و تو سرما به پارک نروند، رو به مامان باربی کرد و گفت: مامانی مگه شما بهشون نگفته بودید که نباید تو سرما بروند بیرون؟
- نه! نگفته بودم.
- چرا نگفته بودید؟
- آخه می خواند بازی کنند
- ولی سرما می خورند.
- خب بخورند
- آهان
- خب مگه شما دکتر نیستید؟
- چرا
- پس دکتریشون بکنید
- بله

برنامه آخر هفته
تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
کلی از مامان و باباها  ارنواز و مامانیش و من را لینک کردند. حالا فکر می کنم پنجشنبه یا جمعه سر فرصت باید یه سری به لینکدونیمون بزنیم و یه سر و شکلی بهش بدیم (کلی مهمانهای جدید تو راهند)

پشه و شاخ
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند وقت پیش ارنواز یک سوال ساده ای را درباره حیوانات از بابایی پرسید و البته بابایی یک جواب بلندبالا و غرا در خصوص روش های دفاعی حیوانات به او داد و امیدوار شد که متوجه بشه که گاوها برای دفاع شاخ می زنند، سگ ها گاز میگیرند، گربه ها چنگول می زنند و پشه ها نیش.
دیروز موقع خمیربازی نواز یک ماهی درست کرد. بعد یک شاخ را گذاشت روی کله اش ولی خودش اضافه کرد که ماهی که شاخ نداره.
بابایی گفت: آفرین دخترم چه حیوونهایی شاخ دارند؟
- ...گاو...
- آفرین چرا بعضی ها شاخ دارند؟
- چون پشه نیشش می زنه

پی پی اشکال
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با خمیرش بازی میکنه. یه تیکه گردالی را می بینه . یه تیکه کوچولو درست میکنه و میگه این چشمشه. بعد یه تیکه دیگه که میشه اون یکی چشم. بعد دماغ و بعد هم لب! تا اینجاش که خوب پیش رفته. حالا داره چی درست میکنه؟ آهان تیکه جدید را گذاشت توی دهن شکلش و گفت "این هم پی پیشه"

شب
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز مداد رنگی هاش را آورده که بابایی اونها را بهش بفروشه ولی بابایی یا همان آقای فروشنده شرط گذاشته که خانوم خریدار باید اسم رنگ ها را بدونه و فقط اونهایی را میفروشه که اسمش را خریدار درست بگه.
ارنواز با کمک باباییش همه را درست میگه به جز سیاه که اسمش یادش نمیاد. اینه که بعد از یه خورده فکر کردن میگه اسمش شبه.
حالا شما اگر جای آقای فروشنده بودید مداد سیاه را بهش میفروختید یا نه؟
من که فروختم!

خروسخوان
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز (ببخشید باربی) امروز صبح مامانش را از خواب بیدار کرده که پاشو صبح شده. البته لازم به ذکر است که ارنواز دیشب تا دیروقت بیدار بوده

باربی
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تو هر دو تا جمله یکبار میگه من باربیم. موقع بازی با عروسک هاش هم تو هر دو تا جمله یکبار میگه من مامان باربیم. مامانی میگه می خواد ما یادمون نره (که البته باز هم یادمون میره و گاهی صداش میزنیم ارنواز)
به هر حال همین الان هم ظاهرا یادم رفت. پس:
باربی تو هر دو تا جمله یکبار میگه من باربیم (خب باربیه دیگه این که نوشتن نیاز نداره)

نگاه نکردن به کار بد
تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رو به دایی مرتضی می کنه و زبانش را در میاره. مامانی با تحکم میگه "ارنواز!؟" ارنواز رو به مامان میکنه و چشمهاش رو می گیره و میگه "تو نگاه نکن"

برف و آب
تاريخ : چهارشنبه 18 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز میگفت آب را نریزید روی برف ها. حالا چرا؟ نمی دونیم. لابد برف ها خیس می شند و سرما می خورند.

تل و ترازو
تاريخ : چهارشنبه 18 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز برو رو ترازو ببینم چند کیلویی؟
- باشه
...
...
- پس چرا نمی ری؟
- آخه بزار تلم را بزنم
- آهان

ماه پیشونی
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آخرین سفارش ارنواز خرید یک عدد ماه هست که بزنه روی پیشونیش و بشه ماه پیشونی. اینجوری بدون جواب دادن به ننه غوله میشه ماه پیشونی. راحته دیگه!

خواب ارنواز
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آدم ها خیلی وقت ها خواب چیزهایی را می بینند که از دستشون داه باشند. ارنواز هم امروز صبح به مامانش گفته که دیشب خواب دیده. خواب پستونکش را!!!

ریشی شدن
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی ارنواز را قبل از خوابش می بوسه و بهش شب بخیر میگه. ارنواز میخنده و میگه: بابا منو ریشی کردی.

افتوندن
تاريخ : يکشنبه 15 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
می افتونمت یعنی تو را از بالای تخت به پایین می افتانم و آن نوعی بازی است که در آن ارنواز بابایش را از تخت به پایین هول می دهد و می خندد و بعد نوبت ارنواز می شود که بیفتد و بخندد و...

گرگم و گله می برم
تاريخ : يکشنبه 15 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: گرگم و گله می برم
ارنواز: چوپون دارم نمی ذارم
- دندون من تیزتره
- دنبه من ........................... چوپون تره

کی کی پلو؟
تاريخ : يکشنبه 29 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز، "ارنواز پلو" می خوره؟
- نه
- "فرحناز پلو" می خوره؟
- نه
- "خاله سلیمه پلو" می خوره؟
- نه
- "زندایی پلو" می خوره؟
- نه
خانیه پلو و ریخانه پلو را هم که معلومه هرگز. اما با خوردن دایی مرتضی پلو و عمو مجتبی پلو موافق بود به شرط اینکه سبیل و ریش و موهاشون را تو پلو نریزند. کله شون را هم کنار بگذارند. (ظاهرا با کله پاچه مخالفه)
البته اینها چکیده گفتگوی ارنواز بود با زندایی کبری

شعرسازی ارنواز
تاريخ : شنبه 28 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی و ارنواز همیشه با هم یه شعرهایی را زمزمه می کنند. مثلا بابایی میگه"یه دختر دارم انار و به" بعد ارنواز میگه"چادر زده کنار ده" و...
یا بابایی میگه "چه دختری چه چیزی"
ارنواز میگه"دست میکنه تو دیزی"
بابایی میگه"گوشتاشو در میاره"
ارنواز هم میگه"نخوداشو جا میذاره"
این بار هم بابایی گفت" چه دختری چه چیزی" ولی ارنواز گفت"دست میکنه تو دماغ!"
بابایی اومد قافیه بده و بگه "درمیاره ا.. دماغ" ولی دید که این بچه اش همینجوریش هم نزده میرقصه وای به اونوقتی که باباش هم همراهیش کنه!

سندباد و مراقبت بابا
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز سی دی سندباد را می خواد ولی بابایی پیشنهاد یه سی دی دیگه را داره، اینه که بابایی میگه: فکر نمی کنی بهتره یه سی دی دیگه بخریم، چون ممکنه از سندباد بترسی؟
ارنواز میگه: نه نمی ترسم چون تو مواظبمی

چشم چرخی
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز براش یه سوال پیش اومده" چرا چشمش سفته؟"
این سوال از کجا اومده؟ از اونجایی که چشم عروسکش می چرخه ولی چشم ارنواز نه.

باربی پدرسوخته
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره شیرین زبونی می کنه. باباجون عباس می خنده و میگه: پدرسوخته
ارنواز میگه: پدرسوخته نیستم، باربیم!

بدآموزی سفیدبرفی
تاريخ : چهارشنبه 25 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
جمهوری اسلامی میگه این فیلم های آمریکایی بدآموزی دارند کسی قبول نمی کنه. مثلا همین سفیدبرفی را در نظر بگیرید؛ صحنه ای که سفیدبرفی به هفت کوتوله شب بخیر میگه و میره که بخوابه.
ارنواز میگه: نیگاه کن با لباس مهمونیش میخوابه! (این یعنی اینکه من هم با لباس مهمونیم میخوام بخوابم)

انگشتر آقاها
تاريخ : سه شنبه 24 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی حلقه ازدواجش را کرده دستش ولی ارنواز میگه آقاها که انگشتر دستشون نمی کنند!

پیشنهاد عالی
تاريخ : سه شنبه 24 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با مامانش اختلاف پیدا کرده اینه که تصمیم داره تا مامانش را بندازه تو آب. بعد به بابایی هم پیشنهاد می کنه که یک مامان دیگه بخره. البته بابایی در ته دلش از این پیشنهاد استقبال می کنه اما به ارنواز که نمیگه. به ارنواز میگه آخه مامان گناه داره، اینقدر دوستت داره. ارنواز البته این را قبول نمی کنه در نتیجه بابایی یه پیشنهاد خیلی عالی می کنه که هم به نفع مامانه و هم به نفع ارنواز. پیشنهاد بابا اینه که این مامان را داشته باشند و یکی دیگه هم بخرند.

خوش آمدگویی
تاريخ : دوشنبه 23 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی از سر کار برمیگرده. ارنواز در خونه را باز می کنه، کمی به روی پاهش خم میشه و میگه خوش آمدید!!

آخه چرا؟
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز، بابا میخواد لالا کنه، یه بوس بهش میدی؟
- آخه چرا؟ (سوال منظقی ای هست، واقعا چه ربطی داره؟)
- چون .... چون دلم واسه ات تنگ میشه
- خیلی خب بیا

رژ لب بچه باربی
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روی لب یه عروسک پارچه ای اش را که بعضی وقت ها اسمش زری هست و بیشتر وقت ها اسمش بچه باربی رژ لب کشیده.
بابا: لبش رو نگاه کن!
ارنواز: من که نکشیدم.
- پس کی کشیده؟
- خودش کشیده، بهش گفتم کار بدیه...

مثلا
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تا پام را از در خانه تو می گذارم ارنواز میگه میای بازی؟ این کار این چند روزه اش هست و البته چاره ای نیست. مامانی اما میگه تقصیر خودمه.
به هر حال بازی اینجوری شروع میشه. ارنواز میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم (یه عروسک) بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
حالا در نظر بگیرید که پنج دقیقه نگذشته ارنواز دوباره میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
و باز ده دقیقه بعد: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
و ...
و نیم ساعت بعد ...
و فردا ....
از همه جالب تر تاکید چندباره اش هست و جالبتر از اون تاکید روی کیف و رژ لبش

پیشی و پاستیل
تاريخ : يکشنبه 6 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پیشی به مامانی گفته موقعی به ارنواز پاستیل می ده که ارنواز جوراباش را پاش کنه. ارنواز هم میگه باشه و جوراباش را پاش می کنه اما تا پاستیلش را می خوره جورابهاش را از پاش درمیاره. حالا شما بگید پیشی ناراحت نمیشه؟

کارت ملی و ویزا
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب گواهینامه بابا را از جیبش در آوردی و گفتی : این کارت ملیه؟
بابایی از این حرفت تعجب کرد ولی از این بیشتر متعجب شد که امروز پاسپورت ها را از کمد برداشتی و شروع کردی به بازی کردن و تو بازیت با آدم های خیالی صحبت از ویزا دادن می کردی.

تبلیغ بانک پاسارگاد
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این هم یک تبلیغ برای بانک پاسارگاد
دیروز رییس شعبه مرکزی بانک به ارنواز یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی داد. کارمندهاش هم شکلات دادند و البته اصرار کردند که براش اسفند دود کنیم تا چشم نخوره.
بقیه بانک ها اگه یاد بگیرند و جایزه بدهند ما یه تور بانک گردی واسه ارنواز می گذاریم.

ه وسط و ه اول
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله سلیمه کشف کرده که همه ه ها را خ نمی گی. فقط ه اول ها را اشتباه می کنی. مثلا خانیه، خدیه، خانا...

آمدن هانا
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: هانا میاد تو رو ببینه ها!
ارنواز: میلاد (بابای هانا) منو نمی بینه؟!

دید زدن هانا کوچولو
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یادم رفت که بنویسم تازگی ها ارنواز موقع لباس پوشیدن میگه که نگاهش نکنند. البته این رو به آقایون که نمیگه، بلکه به خانوم ها میگه. دیروز اما جالب تر بود که وسط این همه آدم به هانا کوچولو می گفت که نیگاهش نکنه ها!

خواب فرهنگی
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز تو ماشین خوابش برده بود. وقتی که پاشد به مامانی گفت: "به خواب عمیقی فرو رفته بودم!" بعدش ادامه داد:" مادربزگه منو صدا کرد" مامانی پرسید:" چی بهت گفت؟" ارنواز جواب داد:" گفت کتاب بخون!"

گاز زدن بشقاب
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بشقابش را نصفه گذاشته، اینه که بابایی به مامانی میگه: بده بشقابش را بخورم.
ارنواز با تعجب میپرسه: میخوای گازش بزنی؟! (یعنی بشقاب را گاز بزنی؟!)

تعلیق
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با اسباب بازی هاش یه چیزی درست کرده ولی وقتی می خواد به مامانش نشون بده اول می بردش تو اتاق خواب و بعد میاردش سر اسباب بازی هاش. مامانی فکر می کنه که ارنواز می خواسته تعلیق ایجاد کنه.
حالا ارنواز چی درست کرده؟ مامانی که نگفت تا لابد تعلیق ایجاد کنه.

یک اتفاق ساده
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز پی پی کرده
مامان: یه بویی میاد.
ارنواز: یعنی اتفاقی افتاده؟!

شب و روز
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خانه زندایی کبری آسمان مهتابی بود و کاملا روشن. ارنواز به مامانش میگه:"مامان آسمون روزه ولی زمین شبه"

زورو و زهره
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا، اسم نی نی خاله زهره چیه؟
- هنوز اسم نداره ، شما فکر می کنید چی باشه؟
-زورو
- آره به اسم زهره هم میاد

خاله قاره ای
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی داره نقشه جغرافیا را به ارنواز نشان میده.
ارنواز :مامان ما کجا زندگی می کنیم؟
مامان:تو ایران. اینجا توی آسیا.
- تو خاله آسیه؟!
- نه، توی آسیا

بوی تلفنی
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به باباییش زنگ میزنه و مثل همیشه سراغ کیندر را می گیره (شکلات های یندر) بعد گوشی را به مامانش میده تا مامانی صحبت کنه و البته چند لحظه بعد پس می گیره و اسپری مامانی را به سمت تلفن می گیره و به بابایی میگه:"بابا بوش کن"

بدون موضوع
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی دوباره یک هفته ای نبود و نتوانست وبلاگت را به روز کنه. به جاش...

چشم باز کردن مامان باربی
تاريخ : سه شنبه 8 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر می رسید که ارنواز خواب خوابه. بابایی بغلش کرد و گذاشتش روی تختش. ارنواز یکدفعه وحشت زده چشمش را باز کرد. بابایی جا خورد و گفت چیه دخترم؟
ارنواز گفت: بابا جون!
- بله دخترم
- مثلا من مامان باربی، تو هم بابا باربی، اون هم..... زری (و البته زری تو اتاق نبود) اون هم بچه باربی. باشه؟

جوی آب
تاريخ : سه شنبه 8 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خیلی وقت ها موقع ارنواز بازی، تخت مامانی میشه خانه خانواده سه نفره ما (یعنی همان مامان باربی و بابا باربی و بچه باربی)‌
بعد از یک خورده بازی، مامان باربی میگه که بریم مهمانی. اونجایی که باید بریم اونور تخت مامانیه ولی بابایی که معمولا سعی می کنه در حین بازی رو تخت ولو باشه، اجازه نداره با یه غلت زدن خودش را به میهمانی برسونه، بلکه باید بچه باربی را بغل کنه و با مامان باربی تخت را دور بزنند تا به خانه مهمانی (خانه فرشته) برسند.
وسط راه هم یه تکه ای هست که دو تکه موکت به هم چسبیده. ارنواز از روش میپره و به بابا و بچه باربی هم سفارش می کنه که از روی جوی آب بپرند و نیفتند توی جوی.
مهمانی که تمام شد البته ما سه تا بر می گردیم به خونه مون و باز هم صد البته نه از روی تخت بلکه از همون مسیر قبلی و با پریدن از روی جوی آب ...

تهدید
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تازگی ها زیاد از دست مامانی ناراحت میشه. هر موقع هم ناراحت میشه میگه: اصلا میندازیمش تو آب، میندازیمش تو آتیش، میندازیمش خونه خمسایه، بیرونش کنند. من که دلم تنگ نمیشه!
این آخریش را احتمالا محض احتیاط میگه چون میدونه که ما فوری خواهیم گفت: آخه چرا؟ دلت واسه مامانی تنگ نمیشه؟

خبرچینی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز(یواشکی): بابایی این چیه؟
بابایی: باسن
ارنواز: مامان جون بابا میگه باسن

قیافه ارنواز
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ایمان میگه ارنواز تنها بچه ای هست که دیده همزمان هم شبیه باباش هست و هم شبیه مامانش.

شمردن
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تازگیا عددها را اینجوری می شمره: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، یازده، هفده ...
ارنواز قبلا بهتر می شمرد ولی مامانی میگه این شمردن اینقدر شیرینه که نمی خواد درستش کنه

دو دو تا
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
-مامانی مثلا من مامان باربیم، تو بابا باربی دو تا هم بچه داریم. یکیشون زری، یکیشون مارلی، یکیشون سفید برفی، یکیشون سیندرلا، یکیشون...
- اینا که بیشتر از دو تاهستند
- نه ما دو تا بچه داریم

یکی و دو تا
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: خاله من چرا یکیم ولی خانیه دو تا است؟
خاله سلیمه: خانیه هم یکی هست.
- نه دو تا هست، علی، خانیه، ریحانه ...

بچه های زن دایی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامانی اسم بچه های زن دایی کبری چی هست؟
مامانی: تو بگو
- خانیه
- آفرین
- علی
- دیگه
- دایی مرتضی
خاله سلیمه میگه زن دایی از بس بزرگه ارنواز فکر می کنه دایی بچه اش هست!

تکرار
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا برام سندباد می خری؟
- نه عزیزم ترسناکه
- عیب نداره بخر
- آخه تو می ترسی
- خب بترسم عیب نداره
- عیب داره یه کارتون دیگه واسه ات می خرم
- نه نخر تو همه اش کارتون ترسناک می خری
...
به نظر شما با این بچه باید چه کار کرد؟

کارتون ترسناک
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی یه بار به حرف مامانی گوش نکرده و واسه ارنواز سندباد خریده و ارنواز حسابی ترسیده.
چند ماه بعد
ارنواز: بابا برای من سندباد بخر
بابایی: نه بجاش واسه ات یه کارتون پرنسسی می گیرم.
چند ساعت بعد بابایی مجبور میشه که بره و یه کارتون بخره اما چون تو مغازه دم خانه کارتون پرنسسی نبود، بابایی به جاش فایول کنجکاو را می خره.
روز بعد
مامانی به بابایی زنگ میزنه و باهاش دعوا می کنه
مامانی: این چه کارتونهایی هست که می خری؟
بابایی: مگه چشه؟
مامانی: ارنواز ترسیده و میگه این بابایی همه اش واسه ام کارتون ترسناک می خره!

مو و دماغ
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
١- ارنواز براش خیلی مهمه که موهاش پایین بیاد (یعنی بلند بشه) اینه که دائم شیر می خوره
٢- ارنواز تازگی ها به خاطر سرماخوردگیش عادت کرده که دست توی دماغش کنه.
٣- مامانی به ارنواز میگه که اگه دست تو دماغش بکنه موهاش بلند نمیشه
٤- سوال ارنواز: مامان تو بچه بودی زیاد دست تو دماغت می کردی که موهات کوتاهه؟

جنی
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان: ارنواز بعضی وقت ها جنی می شی ها (جنی=جن زده)
ارنواز: جنی؟ آره من جنی ام (جنی= یکی از شخصیت های کارتون دوازده پرنسس رقصنده)

شکوفایی هنری
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی اینقدر از نقاشی های تو سر ذوق اومده بود که سریع دوربین را روشن کرد تا ازت فیلم بگیره. تو هم که امشب تصمیم داشتی همه هنهات را رو کنی، شروع کردی به تعیین جای دوربین و به مامان گفتی که کجا بنشینه و از نقاشیت فیلم بگیره. بعد هم شروع کردی به نقاشی و همزمان درباره رنگ های مخلوط صحبت کردی و این که چه رنگی خوبه! هر دو جمله هم از بابا می پرسیدی که نظر بابایی چیه!!!!
خب هنر همینجوری یکدفعه شکوفا میشه و کاریش هم نمیشه کرد

نقاشی
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تا همن امروز یکی از بزرگترین نگرانی های من و مامانی در مورد تو بی علاقگی تو بود به نقاشی. همیشه موقعی که مداد و کاغذ را می دیدی به اصرار از دیگران می خواستی که برات نقاشی بکنند. توی مهد هم مامانی می گفت که در زمینه نقاشی از هم سن هات ضعیف تر نشون می دادی. من و مامانی دیگه پذیرفته بودیم که در زمینه هنرها تو علاقه ای به نقاشی نداری و بیشتر در آینده می توانی در زمینه موسیقی و یا ادبیات و نمایش استعدادهای خودت را بروز بدهی.
امروز اما اتفاقی افتاد که من و مامان را کلی ذوق زده کرد. تو به ناگاه نقاشی را کشف کردی و تقریبا یک دفترچه را پر کردی از نقاشی هات. همه چیز به سادگی رخ داد. تو عاشق آبرنگ بودی و ما به اشتباه به تو مداد رنگی می دادیم. تو عاشق رنگ های خالص بودی و ما بی توجه بودیم.
من و مامانی خوشحال خوشحالیم و البته این موضوع با یه تاخیر دو روزه بزرگترین هدیه تولد بابایی بود از طرف تو.

تعهد ارنواز
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی در آستانه سه سالگی داره سعی می کنه که ارنواز را از پمپرز بگیره.
مامانی: ارنواز تو شلوارت جیش نکنی!
ارنواز: باشه .... پی پی می کنم.

تو راهی
تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما که نمی دونید ولی این ارنواز غیر از این بچه باربی یا همون زری که دارید می بینیدش، یه بچه دیگه هم داره که تو شکمشه. از دنیا هم اومده اونجا. عمه مریمش هم گذاشتدش. حالا کی بیاد به این دنیا خدا عالمه.

کادوی تولد بابایی
تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز ارنواز به بابایی یه کادوی تولد خیلی قشنگ داد. غذاش را کامل خودش خورد. البته قبول دارم ه برای یه بچه سه ساله یه کم دیره. ولی ارنوازه دیگه به بعضی کارها اصلا تن نمی ده.
در ضمن یه کادوی دیگه هم این که ارنواز شمع کیک باباییش را فوت کرد و کلی هم حال کرد. حقیقتش هیچوقت جز مواقعی که ارنواز شمع فوت می کنه، از این سنت خوشم نیومده بود!

قیود زمانی
تاريخ : شنبه 26 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: مامان باربی این دستبند را کی خریدی؟
مامان باربی: دیهفته،‌ روز بود.

کرم زدن
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خوشبختانه رژلب از سر ارنواز افتاده و متاسفانه جاش را کرم زدن گرفته. روزی سیصد بار کرم به دستاش میزنه تا بو بده.

نمک زیادی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم به شکر میگه نمک و موقع خوردن چایی باید حسابی واسه اش نمک ریخت. حالا هم ارنواز داره یه چایی پرشکر را می خوره.
مامان جون: ارنواز اینقدر شکر می خوری دندونات اوخ میشه
- خب تو گفتی نمک بریز، من که نگفتم!

مهرشهر کجاست؟
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- مامانی مهرشهر رو کره زمینه؟
- آره عزیزم
- خب زمین که خفه میشه!

کیندر بدون مادر
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی برام شکلات کیندر بخر
- بابایی هر وقت برم مسافرت برات می خرم
- خب برو مسافرت
- برای یه کیندر برم مسافرت؟ آخه دلم واسه ات تنگ میشه.
- خب من هم میام
- مامان چی؟
- نه اونو نبریم (احتمالا واسه اینکه همه کیندرها را بتونه بخوره

خفته زیبا
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب یادم رفته که بگم ارنواز عاشق خفته زیبا هم هست. گاهی اوقات بازی ما این میشه که ارنواز بشه خفته زیبا و یا سپیدبرفی و من هم بشم شاهزاده و ببوسمش تا چشمهاش را باز کنه و با همدیگه سوار اسب بشویم و برویم.

مامان سیندرلا
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا این درسته که ارنواز همیشه مامان باربی یا مامان پرنسس ها میشه ولی به نظر شما این درسته که محمد خاله سلیمه سر بچه ما کلاه بگذاره و خودش سیندرلا بشه و ارنواز بشه مامان سیندرلا؟

بوس
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا یه بوس بده
-چشم بابایی
- خیلی خب حالا آشتی ایم
- مگه قهر بودیم؟

سوپ
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا سوپ دوست داری؟
- آره عاشقشم
- من هم سوپ دوست دارم.
- آفرین دختر خوبم، می خوای بهت بدم
- نه، من که سوپ دوست ندارم.

ارنواز و دایی مرتضی
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دایی مرتضی ارنواز را یواشکی و از پشت سر می بوسه. ارنواز به دایی میگه: بچه بد، کچل!

گند زدن
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز کشمش و گردو و تخمه خاله سلیمه را قاطی کرده و ازش یک غذای خوشمزه درست کرده. بعد به خاله زهره میگه نگاهش کن. خاله زهزه بهش میگه: دیدم گند زدی. ارنواز میگه: نه! قند نزدم.

سوال های ارنواز
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سوال اول: کلاغ ها باسن دارند؟
سوال دوم: گربه ها باسن دارند؟
سوال سوم: نهنگ ها باسن دارند؟
سوال چهارم: پرنسس ها باسن دارند؟
سوال هزارم:

ارنواز بزرگ شده
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یکدفعه بزرگ میشه. مثل پارسال که یکدفعه ای پتو و پستونکش را کنار گذاشته بود، حالا هم در آستانه سه سالگی یکدفعه بزرگ شده و جیشش را میگه و واسه هر بار جیش کردن هم یک جایزه می خواد.
دو سه روز اول کمی سخت بود چون روزی پنجاه بار به مامانش می گفت جیش داره و فقط روزی سه چهار بار جیش می کرد ولی حالا وضع فرق داره و ارنواز جیش هاش را کامل و درست میگه.
ارنواز فقط یک سوال فلسفی واسه اش باقی مونده: چرا اینقدر جیش میاد؟

ایسبقولی
تاريخ : جمعه 2 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
و آیا شما می دانید که ایسبقولی چیست؟ و براستیکه چه کسی می داند که ایسبقولی چیست؟و کیست که نداند که ایسبقولی چیست جز ارنواز؟
و زن دایی کبری ایسبقولی را آفرید و آن را خورد و به بچه من ندادندش چون مریض بود و بعدها دادند و خورد و ایسبقولی خور قهاری شد فرزند من.
و ایسبقولی را همان حلوا خوانند که برای شیره مالیدن بر سر ارنواز آن را ایسبقولی خواندندی و بدین صورت ایسبقولی خلق شد و چه کسی است که نداند ایسبقولی چیست جز ارنواز؟...
جیگ و میگ و خرس شکمو
تاريخ : جمعه 2 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم مثل قبل نمی خواد شب ها بخوابه . چه کار باید بکنه؟
١- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه گشمنه.
٢- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه تشنمه
٣- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه کتاب برام بخونید
مشکل ارنواز اینه که گزینه اول دیگه کسی را فریب نمی دهد. برای گزینه دوم هم مامانی همیشه یه لیوان آب نار دستش داره. پس گزینه سه را انتخاب می کنه که به دلیل بار فرهنگیش سریع مامان یا بابا را تسلیم می کنه. حالا ارنواز چه کتابی را بین همه کتاب ها انتخاب می کنه؟ اگه گفتید؟
معلومه دیگه اونی که از همه طولانی تر باشه.
و حالا بین کتاب های ارنواز کدومش طولانیه؟
کتاب جیگ و میگ و خرس شکمو نوشته فهیمه میرزاحسینی
خاله فهیمه این هم کتاب بود که نوشتی؟!