۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

الکتریسیته ساکن

چراغها را خاموش کردیم تا بخوابیم، ارنواز البته بعدازظهر خوابیده و کمتر خوابش میاد. بابا که پتو را روش میکشه می بینه که پتو جرقه میزنه، یکدفعه تو ذهنش هم یک جرقه ای ظاهر میشه. فکر می کنه که نصف شبی درباره الکتریسیته ساکن برای ارنواز توضیح بدهد. پتو را به لباسش میکشه تا دوباره برق بزنه.
- ارنواز اینجا رو ببین!
- کجا رو؟
- اینجا رو. ببین برق میزنه!
- من برق میزنم؟
- نه اینجا رو ببین
- من می درخشم؟
- نه بابا اینجا رو ببین
- من می درخشم تو هم می درخشی؟
- نه بابایی کله ات را اینوری کن!
- خب!
- ببین
- من از تو بیشتر می درخشم؟
 ...


- اصلا بگیر بخواب بابا


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر