۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

اولین نمایش ارنواز

القصه ارنواز خانوم امروز در نخستین نمایش واقعی زندگیش بازی کرد و اگه بعدها بازیگر شد و یکی باهاش مصاحبه کرد و بهش گفت از کی به بازیگری علاقه مند شدید، می تونه بگه از مهدکودک!
نقش ارنواز در این نمایش نقش Nonna یا همان ننه (مادربزرگ خودمان) بود که در ابتدای نمایش با همسر (یعنی بابابزرگ) و فرزند و زن یا شوهرش (یعنی مامان و بابا) و سه تا بچه شون اومدند و شوهر ارنواز خانوم درخت را مرتب کردند و همگی رفتند که بخوابند. بماند که این هفت تا بچپ در تمام مدت نخوابیدند و فقط نشسته بقیه نمایش را دنبال کردند! خلاصه بقیه قصه هم که مشخصه یعنی بابانوئل میایند و...
اما از ارنواز:
۱ - اولش که شروع کرد یواشکی واسه مامان و بابا دست تکون داد
۲- وسط نمایش یعنی اونجایی که باید بخوابه، پا شد و گفت من آب می خوام. در نتیجه با مادرش رفت آب خورد و برگشت (به این میگن درک واقعی مفهوم تئاتر اپیک!)
۳- آخر نمایش هم که همه بچه ها رفته بودند دنبال بازی، مصر بود که کادوی بابانوئل را باز کنه (به این میگن درک واقعی مفهوم درام!)

۲ نظر:

  1. عالی‌ بود، کلی‌ خندیدم ....

    پاسخحذف
  2. امشب همرو خوندم، عالی‌ بود، اولین باره که یه وب لاگ رو کامل می‌خونم :د
    Mohsen

    پاسخحذف