۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

چیزهای شخصی ما چند تا هستند؟

- بابایی میشه دودولتو ببینم؟
- نه عزیزم.
- می خوام ببینم
- آخه این کار درستی نیست. این ها چیزهایی شخصی هستند (هان؟ چیزند؟)
- آخه می خوام ببینم تو دو تا دودول داری؟

موزه تعادل

من اینو خیلی وقته می خوام اضافه کنم که ارنواز خانوم روزی که به اردو رفت بردنش یک موزه ای به نام تعادل. همین!

رقص عروسی

پریروزا مادر ارنواز را بغل می کنه و میاردش رو مبل هال مینشونه. بعد از مدتی ارنواز همینطورکه در بحر تفکر غوطه وربوده، میگه: می دونی میخوام وقتی بزرگ شدم، ازدواج کردم، با کی برقصم؟
- نه، با کی؟
- با بابام!
حالا به نظر شما، بابایی با این کله کچل و شکم گنده و با این استعداد عجیبش تو رقصیدن، انتخاب خوبیه واسه ارنواز؟

اسپایدرمن

روزگاری که من بچه بودم، شزن بود، سوپرمن بود، بتمن بود و... اما اینجوری نبود که از تو صفحه تلویزیون بیاند و ما را نجات بدهند. ته تهش موقعی که می خواستیم بخوابیم مامانمون یه شعری واسه مون می خوند که خوب یادمه:
سرگذاشتم بر زمین
ای زمین نازنین
کس نیاید بر بالین سرم!
جز آقایم علی امیرالمومنین

اینکه حالا آقا امیرالمومنین بالا سر بچه کارش چیه موضوع بحث نیست ولی خب به هر حال توی اماما قوی تر از همه همین امیرالمومنین بوده که یه تنه در خیبرم می کند و احتمالا اگه ما تو خواب گیر می افتادیم به دادمون هم می رسید (اضافه کنم که حضرت عباس هم خیلی قوی بود ولی احتمالا هر شب به خواب حسین رضازاده می رفت و به ما نمی رسید) حالا این مقدمه را از بچگی خودم بهتون گفتم تا بعدش بهتون بگم که تو خواب ارنواز کدام امامی میاد واسه کمک
پریروز صبح ارنواز هنوز چشمهاشو از خواب درست باز نکرده بود که با حالت عجیبی به مامانش میگه: خواب خیلی عجیبی دیدم.
و اما حکایت خواب عجیب: ارنواز در چنگال موجودی گیر افتاده بوده که اسپایدرمن اومده و نجاتش داده.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

اولین نمایش ارنواز

القصه ارنواز خانوم امروز در نخستین نمایش واقعی زندگیش بازی کرد و اگه بعدها بازیگر شد و یکی باهاش مصاحبه کرد و بهش گفت از کی به بازیگری علاقه مند شدید، می تونه بگه از مهدکودک!
نقش ارنواز در این نمایش نقش Nonna یا همان ننه (مادربزرگ خودمان) بود که در ابتدای نمایش با همسر (یعنی بابابزرگ) و فرزند و زن یا شوهرش (یعنی مامان و بابا) و سه تا بچه شون اومدند و شوهر ارنواز خانوم درخت را مرتب کردند و همگی رفتند که بخوابند. بماند که این هفت تا بچپ در تمام مدت نخوابیدند و فقط نشسته بقیه نمایش را دنبال کردند! خلاصه بقیه قصه هم که مشخصه یعنی بابانوئل میایند و...
اما از ارنواز:
۱ - اولش که شروع کرد یواشکی واسه مامان و بابا دست تکون داد
۲- وسط نمایش یعنی اونجایی که باید بخوابه، پا شد و گفت من آب می خوام. در نتیجه با مادرش رفت آب خورد و برگشت (به این میگن درک واقعی مفهوم تئاتر اپیک!)
۳- آخر نمایش هم که همه بچه ها رفته بودند دنبال بازی، مصر بود که کادوی بابانوئل را باز کنه (به این میگن درک واقعی مفهوم درام!)

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

principessa

ریکاردو (مزبی استخر ارنواز) دیگه بهش نمیگه ارنواز (یا حیدری) بهش میگه principessa یعنس پرنسس. این سری هم
principessa را بغل کرد و تو آب با هم دیگه رقصیدند.

ساعت چند و نیمه؟

مادر واسه ارنواز یک ساعت رومیزی خریده. ارنواز به بابایی میگه: بابا ساعت یازدهه؟
- آره بابایی
-حالا می خوای ساعت چند و نیم باشه؟

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

عوضی

حالا من نمی تونم با قطعیت بگم که اینی که ارنواز میگه اولین فحشی هست که یاد گرفته یا نه اما به هر حال لازم به ذکر است که فحش دم دست ارنواز در حال حاضر عبارت عوضی است. این فحش نثار هر کسی میشه که به خواسته های ارنواز عمل نکنه و از جمله سانتای پیر یا همان بابانوئل خودمان که قراره اگه ارنواز غذاشو تو مهد بخوره براش جایزه بیاره و در غیر اینصورت از جایزه خبری نیست. حالا اگه خود سانتا بفهمه که ارنواز بهش میگه بابانوئل عوضی! اسمش را از لیست خوب ها حذف نمی کنه؟

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

ازدواج ارنواز

ارنواز داره تو استخر لباسش را عوض می کنه. یک پسر بچه هم میاد تو. ارنواز صاف زل میزنه تا پسره شورتش را دربیاره. حسابی که دید می زنه، می پرسه: بابایی، من بزرگ میشم با چه کسی ازدواج می کنم؟

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

شرک چهار و نیم

ارنواز شرک سه را دیده (اون قسمتی که چارمینگ میاد تا حکومت را بگیره) مادر بهش میگه باید بخوابه اما ارنواز باز هم دلش می خواد ببینه. بابایی پا در میانی می کنه و پیشنهاد می کنه که ارنواز شرک چهار و نیم را ببینه (که زمانش خیلی کوتاهتره) و بعدش بگیرن بخوابن.
- قبوله ارنواز؟
- چی ؟
- شرک چهار ونیم را ببین و بعد بخواب
- شرک چارمینگ؟
- نه شرک چهار و نیم
- چارمینگ؟
- نه چهار و نیم
- چارمینگ؟
- چهار و نیم
- چی چارمینگ؟



(برو بابا مار خر گیر آوردی بچه)

الکتریسیته ساکن

چراغها را خاموش کردیم تا بخوابیم، ارنواز البته بعدازظهر خوابیده و کمتر خوابش میاد. بابا که پتو را روش میکشه می بینه که پتو جرقه میزنه، یکدفعه تو ذهنش هم یک جرقه ای ظاهر میشه. فکر می کنه که نصف شبی درباره الکتریسیته ساکن برای ارنواز توضیح بدهد. پتو را به لباسش میکشه تا دوباره برق بزنه.
- ارنواز اینجا رو ببین!
- کجا رو؟
- اینجا رو. ببین برق میزنه!
- من برق میزنم؟
- نه اینجا رو ببین
- من می درخشم؟
- نه بابا اینجا رو ببین
- من می درخشم تو هم می درخشی؟
- نه بابایی کله ات را اینوری کن!
- خب!
- ببین
- من از تو بیشتر می درخشم؟
 ...


- اصلا بگیر بخواب بابا


نمایش ارنواز

چند روز دیگه ارنواز قرار توی مهدکودک در یک نمایش بازی کنه. نقشش تو این نمایشالبته نقش مادربزرگه هست. بیججو گفته براش یه کفش خانومونه بیاریم ولی ارنواز میگه نمی خواد بپوشه چون ممکنه بیفته.

اردو

فردا برای اولین بار ارنواز را می برند به اردو.
باقی اخبار تکمیلی در پست های بعد.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

تولد مادر

دیروز تولد مادر (اسم جدید مامان) بود. مشکل اما این بود که ارنواز قبول نداشت که تولد مادر هست. یعنی معتقد بود که باید تولد فقط واسه خودش باشه. در نتیجه مادر حتی نتونست کیک خودشو فوت کنه....
اما در ادامه ارنواز تصمیم گرفت که به مادر هدیه بده. اینه که با بابایی رفتند تو اتاق. البته ارنواز دنبال یک جعبه هم می گشت که هدیه اش را بگذاره تو جعبه. اما چون جعبه پیدا نشد بابایی پیشنهاد کرد که هدیه را تو کاغذ کادو بپیچند. بعد ارنواز یک عروسک خوک را برداشت که بده به مادر. یک عروسک ببر را هم برای هدیه دادن به خودش برداشت و از آنجایی که احنمالا بابایی گناه داشت یک قورباغه هم سهم بابایی شد. بعد همه هدایا کادوپیچ شد و...
اما از آنجاییکه هدیه دادن و هدیه گرفتن به ارنواز چسبیده بود، تصمیم گرفت تا دوباره یکسری هدیه جدید بده و...

مادر

ارنواز چند روزه که انگار بهش وحی شده که نباید بگه مامان. بجاش به مامانی میگه مادر!

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

دسته گل ها

بچه ها که سنشان بالا میره، مطالبی که درباره شون میشه نوشت کم میشه. شاید چون دیگه شیرین زبونی های سابق را ندارند...
البته من این را زیاد مطمئن نیستم چون فقط تا حالاش همین یک بچه را داشتم و احیانا خواهم داشت. اما این مقدمه را گفتم که بگم اگه تازگی ها مطالب ممنوعه وبلاگ ارنواز بالاتر رفته فقط بخاطر اینه که این قسمت حرف های ارنواز شیرین تره.
اما آخرین دسته گل ارنواز خانوم:
ارنواز یک مدتیه که یک بازی جدید داره. خودش میشه ارنواز یا آزیا یا آئورا (همکلاسی هاش) و مامانی معمولا میشه مارینا (مربیه کلاسش) و من هم اگه شان (پسر قلدر کلاسشون) نشم، باید بیججو (مربی کلاسشون) باشم. بعد همه باید ایتالایی (ایتالیایی) صحبت کنیم.
اونروز هم ارنواز گفت: بابایی من میشم ارنواز، تو بشو بیججو ، با هم ایتالایی صحبت کنیم؟
- باشه بابا
- بابا تو بیججویی؟
- Si (بله)
- بیججو تو دودول داری؟
 (یعنی خدا را شکر که اینجا کسی حرف های ارنواز را نمی فهمه!)