۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خاطرات سه سالگی تا زمان خروج از ایران

تولدت مبارک
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب ارنواز سه ساله شد. یعنی از امروز صبح. من اما این مطلب را آخر شب می گذارم چون هنوز فرصت نکرده بودم که همه مطالب مربوط به دوسالگیت را بنویسم و فکر کردم که تبریکت را بگذارم بعد از مطالب دو سالگیت. حالا که این مطالب تمام شده : تولدت مبارک.
من و مامانی دوستت داریم و مراسم تولدت را فردا برگزار می کنیم.
امروز اما دو تا اتفاق مهم هم افتاد که همینجا میگمش:
1- امروز و در آستانه سه سالگیت و برای اولین بار تعداد خواننده های وبلاگت در یک روز از مرز دویست تا گذشت. مبارک باشه
2- امروز و در آستانه سه سالگیت یک هدیه مهم را از سفارت ایتالیا در تهران گرفتی. ویزای شینگن. ما در تمام ماه های اخیر دنبال این ویزا برای تو بودیم ولی به دلایلی ترجیح دادیم که درباره اش ننویسیم. اما حالا من سعی می کنم تا اونجایی که میشه قصه این ویزا را برایت بازنویسی کنم. ما تا چند ماه دیگه ایران را ترک می کنیم و تو احتمالا در محیط دیگه ای بزرگ خواهی شد. نمی دونیم چه اتفاقاتی در اینده برامون خواهد افتاد اما امیدوارم که این هم اتفاق مبارکی برات باشه (و اگر بعد از ماه ها تلاش درست در همین موقع اون را بهت دادند حتما می تونه اتفاق مبارکی هم باشه!)
3- من به پیشنهاد و اصرار ایمان این مطالب را به صورت کتابچه های جداگانه ای دارم برات تهیه می کنم که هر کدام مربوط به خاطرات یکسال از زندگی تو هست. این جملات هم احتمالا آخرین جملات کتاب چهارم خاطرات تو هست.
دوستت داریم.
تمام.

------
ارنواز دماغش را می بره نزدیک صورت مامانی و شروع می کنه به فین کردن و به مامانش میگه: مثلا تو دستمال باش!

یعنی دایی مرتضی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و ارنواز داشتند تو ماشین بازی می کردند. مامانی رو صفحه موبایلش شروع کرد به کشیدن نقاشی واسه ارنواز.
ارنواز گفت: یه مرد بکش کچل باشه
- باشه
- بیبیل هم داشته باشه
- ...
- اصلا یعنی دایی مرتضی باشه.

دختر کاشانی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این محمد خاله سلیمه خیلی ارنواز را اذیت می کنه. مثلا همین چند شب پیش به ارنواز گفت که پاش را چاقو بریده و مجروح شده. ارنواز هم خوابید زمین و موضوع را کاملا جدی گرفت و شروع کرد به گریه کردن و نق زدن. به همه هم میگفت که پاش درد میکنه و اون ها باید به پاش نگاه بکنند و ببینند که چه خونی میادش...
با کلی وساطت محمد راضی شد که پای ارنواز را درمان کنه و سر به سر دختر ما هم نگذاره.

محمد طیار
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره به محمد رقص باله یاد میدهد البته محمد خیلی هم رقاص خوبی نیست. ارنواز اما تلاش خودش را می کنه.: پاها بالا،‌ کمرت بالا، دستهات بالا، باسنت بالا...
احتمالا محمد تا چند دقیقه دیگه باید پرواز بکنه.

قر پرنسسی
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
محمد در هنگام آموزش رقص باله کمی بی فرهنگی در میاره و درخواست یه کم قر تو رقصش می کنه اما با پاسخ کوبنده ارنواز روبرو میشه که پرنسس ها که قر نمی دهند.


از جنگل تا مهرشهر
تاريخ : جمعه 12 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی و ارنواز دیشب داشتند تو ماشین بازی می کردند. ارنواز شد مامان شیره و مامانی هم شد ببر. هر دو هم صداشون رو کلفت کرده بودند.
مامانی (خانوم ببره) : خانوم شیره کجا زندگی می کنی؟
خانوم ببره: تو خونه مون
خانوم شیره: خونه تون کجاست خانوم شیره؟
خانوم شیره: تو مهرشهر

از آمریکا تا مهرشهر
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: پریسا آمریکا رفته ولی رومینا که آمریکا نرفته.
محمد خاله سلیمه: تو کجا می خوای بری؟
ارنواز: مهرشهر

همچنان دستن بند
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا که صحبت از گردنبند و دستن بند شد بهتون بگم که ارنواز دوست داره با هر چیزی که دستش میاد یک گردنبند و یک دستن بند و یک ساعت واسه خودش درست کنه؛ حالا می خواد اون چیز تکه دستمال مرطوبش باشه یا می خواد  نقاشی با آبرنگ روی دستش باشه.

دستن بند
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خیلی بهتر از این ادبا و فضلا با وزن و آهنگ کلمات آشنا هست؛ مثلا هیچوقت نمیگه دست بند.
- چرا؟
- چونکه با گردننبند هم آهنگی نداره.
- پس چی بهش میگه؟
- میگه دستن بند.
چرا؟
خب خودتون ببینید چقدر به هم میاد. گردنبند و دستن بند

شعر سپید ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه بابایی یه شعر جدید گفتم. حالا بشنوید شعر ارنواز را با این توضیح که در پایان هر مصرع خودش از خنده ریسه میره.
شعر ارنواز:
باسن به دندون (3)
باسن به کلید
باسن به پا
شعر سپید یعنی همین دیگه

مالک رژ لب
تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی دو تا رژ لب داره و ارنواز چهار تا. ارنواز اما رژ لب مامانش را بر می داره و البته خرابشون هم کرده. حالا مامانی و ارنواز درگیر یک بحث خیلی گرم شده اند.
اتفاق اول:
ارنواز مامانش را تهدید می کنه که به پلیس میگه، به باباش هم میگه که دیگه واسه مامانی رژلب نخره
اتفاق دوم:
مامانی میگه:  ارنواز تو چهار تا رژ داری ولی من فقط دو تا دارم
ارنواز میگه: خب دو تا داری دیگه
مامانی میگه: ولی تو چهار تا داری
ارنواز ولی میگه: خب تو هم دو تا داری
مامانی میگه: ولی چهار تا از دو تا بیشتره
ارنواز میگه: خب من هم همین رو میگم!
اتفاق سوم:
مامانی و ارنواز سرانجام به یک توافق نسبی می رسند. ارنواز قرار میشه رژ لب ها را بشمره ولی حالا که به ضرر ارنواز میشه شمردن یادش میره!
اتفاق چهارم:
مامانی تسلیم میشه و با ناراحتی میگه: خیلی خب رژ لب های من هم واسه تو.
ارنواز چی میگه؟
میگه: خب من هم همین را میگم!
فکر می کنید این مباحثه تا تسلیم مامانی چه مدت به طول انجامید؟

رفتن از سرزمین مادری
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند روزه که ویزای خودت را گرفتی و من در این چند شبه مرتب دارم فکر می کنم که درباره این تصمیم من و مامانی چه چیزی می توانم برایت بنویسم.
من باید درباره رفتن و هجرت از سرزمین مادری، برای دختر سه ساله ای بنویسم که  هنوز نه معنا و مفهوم مرزها و فرهنگ ها را می داند و نه درکی درست از آزادی و رهایی دارد و وحشتناکتر آنکه بدون اینکه هیچکدام از این ها را بداند تا چند روز آینده خود را با این واقعیت مواجه می بیند که پدر و مادر بی آنکه از او سوالی کرده باشند او را به سرزمینی می برند که نه زبانشان را می داند و نه مردمانشان را می شناسد ...
گفتن از همه این ها سخت است. گفتن از اینکه دیگر و شاید هرگز مادربزرگ و پدربزرگ و خاله ها و عمه ها را نبیند. گفتن از اینکه دیگر بوی بهار را در سفره هفت سین حس نمی کند. گفتن از اینکه دیگر کسی در کوچه و خیابان به زبان حافظ و مولانا با او سخن نمی گوید و...
و درست همین چند روز پیش از بابایی درباره حاجی فیروز و سفره هفت سین بود که پرسیدی و من با چشم هایی پر از اشک درباره همه این ها با تو گفتم تا یادت بماند حتی اگر هیچگاه آن ها را ندیدی.
من و ما به خاطر تو و به امید آینده تو تن به این رفتن دادیم. رفتنی که انجامش را نمی دانیم و تنها به امید آرزوها روانه اش هستیم.
من هنوز با دختر سه ساله نمی توانم سخنی بیشتر بگویم جز تفالی که مادر بر حافظ زد و چنین آمد:
ما به این در مه پی حشمت و جاه آمده ایم       از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
شاید روزی دیگر سخن های بیشتری بتوانیم در این باب با هم بگوییم.

خورا برای جیش
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته ارنواز که تازگی جیش کردن را هم یاد گرفته از جیش کردنش هم به همین اندازه خوشحال میشه و مامان و یا بابا را میاره تا براش خورا بکشند و دست بزنند.
جیش دختر ما است دیگه!

باسن کشی
تاريخ : دوشنبه 12 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حتی تصور نکنید که در حال حاضر ممکنه چیزی وجود داشته باشه که ارنواز را بتونه بیشتر از شنیدن کلمه باسن ( و ملحقات آن) خوشحال کنه. همین امشب ارنواز از بابایی خواست که براش یه باسن نقاشی کنه و بعد هم از دیدن اون ریسه رفت و بدو بدو مامانی را آورد تا اون را نگاه کنه و با مامانی هم شروع کردند به خندیدن.
خلاصه کار ما تا دیروقت شده بود باسن کشی بر روی کاغذ

تبریک سال نو
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیشب سال نو را به مامانش تبریک گفت.
واقعیتش این که خودمون هم موندیم!

سر درد از زمانی دیگر
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان باربی چشمهاشو باز کرده، میگه: آخ سرم درد میکنه
میگم: چرا مامان باربی؟
میگه: خب دیگه مال یه زمان دیگه است!

وسایل عروسی ارنواز
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده مامان باربی، من هم بابا باربی و زری هم بچه باربی (مثل همیشه)
بچه باربی خوابه. یه بادکنک مال تولد نواز رو زمین هست. به مامان باربی میگم: می دونی چی واسه بچه باربی خریدم؟
میگه: نه!
میگم: یه بادکنک
میگه: کو؟
میگم: اوناهاش
میگه: نه اون مال عروسی منه

آخرین جشن تولد در مهرشهر
تاريخ : يکشنبه 11 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تولد تو را یک روز دیرتر گرفتیم. آخرین تولدی که در خانه مهرشهر برگزار شد. خانه را گذاشتیم واسه فروش و احتمالا دیگه اینجا نخواهیم بود.

محمدرضا
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به جمع ائمه اطهار یکی دیگر را هم اضافه کرده و هر وقت یک چیز سنگینی را برمی داره و یا در یک موقعیت سختی قرار می گیره، میگه:"یا محمدرضا"
معلوم نیست این حضرت محمده، امام رضا است یا باباشه

گوشی تلفن همراه
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز از روزی که گوشی عمه اکرمش را دیده که باز و بسته میشه یک دل نه صد دل عاشق اون شده بود و از بابایی قول گرفته بود که یکیش را واسه اش بخره. بابایی هم از سر دل سیری به چند تایی مغازه سر زده بود که البته اون را نداشتند؛ تا اینکه چند شب پیش که شما خواب بودید مثل بعضی وقت های دیگه تو خواب حرف می زنید و می گید: "از اونها که باز و بسته میشه واسه ام نمی خری؟ عکس سیندرلالا هم روش باشه"
فکر می کنید دیگه چاره ای هم هست جز اینکه همون روز یک همچین گوشی ای را واسه شما پیدا کرد؟

تاخیر
تاريخ : شنبه 24 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر شما اگر:
1- مامانی و بابایی در حال جمع کردن و بستن چمدا هاشون باشند.
2- خانه را به فروش رسانده باشند و در حال فروش بخشی از لوازمشون باشند
3- در حال خرید برخی لوازم مورد نیاز خودشون در خارج باشند
4- در حال راست و ریست کردن کارهای اداریشون باشند
5- و بی نهایت کار دیگر که هر روز هم به اونها اضافه میشه
6- و یه دختر شیطون داشته باشند
می رسند که وبلاگ شما را به روز کنند؟

حاج آقا ایزوگام کار
تاريخ : سه شنبه 20 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب یک حاج آقایی آمد خانه ما تا سقف اتاق نواز را که طبله کرده ببینه و اگر لازم داشت ایزوگام سقف را مرمت کنه. خبر به ارنواز رسید و چشمهایتان روز بد نبیند. بدو رفت به اتاقش و در اتاق را بست و خودش هم پشت در ایستاد و فریاد زنان می گفت که نمی خواد کسی اتاقش را ببینه. سرانجام با فریب عمه مریم که مانند گرگ وارد اتاق شد، حاج آقا توانست وارد اتاق شود. البته از همان اول هم سرش به سقف بود تا مبادا وسایل ارنواز را ببیند و خودش را با این دختر پاچه ورمالیده رو در رو کند.

شبیه مامانی
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان جون تعریف می کنه وقتی که مامانی کوچیک بود یک بار دایی مهدی بهش میگه که مواظب باش چشمات داره میفته و مامانی هم وحشت زده و گریه کنان، دستش را میگیره زیر چشمهاش که یک وقت نیفته.
اینها را گفتم چون فهمیدم به کی رفته ای. یادت هست که چند شب پیش محمد بهت گفت که پات داره خون میاد و تو هم گریه کردی که ...

زشته
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز از طعم شیرطالبی خیلی خوشش نیومده، اینه که میگه"زشته!"

عدس پلو
تاريخ : دوشنبه 19 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالش ها را دور و برش چیده و این شده خانه اش. بعد مامان و بابایی را به خانه اش دعوت می کنه. ما هم به خانه اش می رویم. بابایی می پرسه:"خب خانوم چی درست کردید که مهمون هاتون بخورند؟" ارنواز میگه:"عدس پلو" بعد لحظه ای فکر می کنه و یادش میفته که چیز خوشمزه ای هست. اینه که میگه:"می خوام"
حالا بازی را ول کنیم عدس پلو واسه خانوم بیاریم.

حال کردن
تاريخ : پنجشنبه 15 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چه حسی بهتون دست میده وقتی نصف شبی دختر کوچولوتون از خواب بلندتون کنه و با خوشحالی شما را ببره سر لگنش تا شما آخرین دستاوردش را ببینید و تشویقش کنید؟
نمی خواد جواب بدید قطعا شما هم حال می کنید.

خاطره من درآوردی
تاريخ : پنجشنبه 15 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم تو سه سالگی ترجیح می دهد که از دست مامانش غذا بخوره مگر اینکه:
١- مامانی حضور نداشته باشد
٢- غذا خیلی خوشمزه باشد و ارنواز هم خیلی گرسنه
در چنین مواقعی ارنواز ترجیح می دهد که با ذکر یک سوال (از یک خاطره من درآوردی) غذا را از دست بابایی و یا هر کس دیگری بگیرد.
خاطره به این شرح هست:
- بابایی (یا هر کس دیگر) وقتی من کوچیک بودم می گفتم بابایی بابایی به من غذا می دی؟

ننوشتن
تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
از آخرین مطلبی که نوشته ام ده روزی می گذره و با اینکه در این مدت خیلی شیرین زبانی کرده ای، به دلیل اینکه حجمی از کارهای قبل از رفتن سر مامانی و بابایی ریخته شده، فرصت نوشتن نداشتم. اگر بشه همین امروز جبرانش می کنم و اگر نه که تا فرصت بعدی

دیدن میکروب ها
تاريخ : جمعه 30 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
فکر می کنید ارنواز چه جوری می تونه میکروب ها را ببینه؟ خودش که میگه با میکروب کس! شما چه می گید؟

دل خوب شدن
تاريخ : سه شنبه 27 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و فرشته می شینند تا کارتون های نواز را نگاه کنند. فرشته می خواد که تینگربل را ببینه که قبلا ندیده بود ولی ارنواز باربی را می خواد ببینه. نتیجه: پیروزی ارنواز
باربی تمام میشه و ارنواز راضی میشه که تینکربل را بگذارندبعد از مدتی ارنواز میگه:"دلت خوب شد، دلت خوب شد تینگربل را گذاشتی نگذاشتی باربیم را ببینم؟!"

آتلیه سه سیب
تاريخ : دوشنبه 26 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
راستی یادم رفت که بنویسم درست یک هفته بعد از تولدت ما به عکاسی سه سیب رفتیم و کلی ازت عکس گرفتیم. البته عکس ها ١٠ بهمن حاضر می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر