۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خاطرات صفر تا یک

پي پي
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:20 شماره پست: 300
راستي ديشب اولين پي پيت را هم كردي و پرستارها امدند و تو را شستند. خدا را شكر كه اين خاطرات قرار نيست اونقدرها هم دقيق باشه كه تك تك پي پي هات را يادداشت كنم. اوليش اما شيرينه عين قند.
آب قورت ندادن
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:25 شماره پست: 301
ديروز همه تو بيمارستان نشسته بوديم كه تو يكدفعه نفست گرفت و تقريبا سياه شدي. جز من كه معمولا تو لحظات خطر هيچ كاري نمي‌كنم، بقيه همه هول شده بودند. فريبا دويد و به پرستارها خبر داد اونها هم اومدند و تو را بردند. يك نيم ساعتي پيش اونها بودي و ازت مراقبت مي‌كردند. ظاهرا آب دهنت را بلد نبودي كه درست و حسابي قورت بدي. (اين را هم بگم كه خيلي تف تفويي). پرستاره موقع مواظبت از تو حسابي قربون صدقه ات مي رفت. ماماني هم كه خيلي وسواس داشت و مي گفت به پرستارها بگيم كه پشتت نزنند. خلاصه همه مامان را دعوا كردند.
كرم من
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:29 شماره پست: 302
ايمان ميگفت كه از بچه هاي نوزاد خوشش نمياد چون شبيه كرمند. لق لقو هستند. عين اين هستند كه تازه از شفيره بيرون اومدند. چندشند و... صبح كلي از من درباره قد و اندازه تو سوال كرد. گفتم مگه تو تا حالا نوزاد نديدي؟ معلوم شد كه نديده. حالا اين صفات را چه جوري پيدا كرده من نمي دونم. اما راست راستي شبيه كرم هم هستي اما يك كرم خوشگل
قرباني
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:33 شماره پست: 303
دانيال زنگ زد و تبريك گفت بعد فورا رفت سر اصل مطلب: گوسفند. دايي گوسفندت را كي ميكشي؟ حالا به اين بچه كه نميشه حالي كرد من خيلي با قرباني كردن موافق نيستم. چاره اي نيست ديگه فقط شرط كردم كه گوسفند را جلوي چشم ما نكشه و بعدا هم برامون تعريف نكنه. اين قرارداد شامل تعريف نكردن براي تو هم ميشه.
خواب ديگران
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:34 شماره پست: 304
اولين كسي كه تو را خواب ديد دانيال بوده. جزيياتش هم اين بوده كه همه داشتند قربون صدقه ات مي رفتند. نمي دونم تو اين خواب گوسفند هم بوده يا نه.
سرانجام اسم تو
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 305
اما اسم تو. ما درباره همه اسم ها فکر کردیم و فکر کردیم و فکر کردیم و در مورد چند تاشون بیشتر به توافق رسیدیم. بعضی هاشون خیلی خوب بودند مثل آسمان و رها و کیانسه و پارسدخت و تقریبا بقیه اسم هایی که گفتیم. اما آخرسر یک اسم دیگه را انتخاب کردیم. ما می خواستیم ارنواز را انتخاب کنیم اما دو تا عامل باعث شد که آن را انتخاب نکنیم. اولیش اینکه سرنوشت ارنواز خیلی هم جالب نبوده و دومیش هم اینکه ممکنه با عرنواز اشتباه بشه و بعدها برای تو دردسر بشه. این شد که معنی ارنواز یعنی کسی که مورد نوازش اهورا است را برایت انتخاب کردیمو اسم تو قراره بشه اهورانواز که ما یا نواز صدات خواهیم کرد و یا ارنواز
اقتصاد ساداتی
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:42 شماره پست: 306
مامانی قبل از تولدت میگفت به روی خودم نیارم که سیدم و اینجوری به اسم تو سادات اضافه نکنیم. گفتم که نمیشه چون اسم شناسنامه ای من میر محمد رضا است. گفت اشکالی نداره یک کم تئاتری باش و اگر بهت گفتند که میر یعنی سید خودت را به اون راه بزن. خندیدم و به همسر تئاتریم گفتم مگه اونها هم خرند؟ گفت تو تئاتری باش اونها خر میشوند. گفتم بعد این خرها اسم بابام را توی شناسنامه ام نمی بینند؟ مامانی دیگه حرفی نداشت فقط مونده بود که چرا باید چنین قانونی وجود داشته باشه. من هم مساله اقتصاد سادات بودن و سهم سادات رو پیش کشیدم. از این اقتصاد ساداتی کلی خوشم اومد. اگه وقت کردم مقاله ای در بابش می نویسم. 
مخالفین اسم تو
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:45 شماره پست: 307
از همین اول بگم که اسمت مخالف هم زیاد داره از جمله خاله فریبا و عمه اکرم که هر دو میگند دختر سادات نباید اسم زرتشتی داشته باشه. عمه اکرم که می خواست من این مساله را به مامانی نگم تا من قبول نکردم که در مورد اسمت تجدید نظر نکنم دست از سرم برنداشت. تقریبا یک یکربعی نصیحتم کرد. خاله فریبا اما زودتر کوتاه اومد.
اولین بغل کردن بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:51 شماره پست: 308
می دونی من امروز بغلت کردم و تو توی بغلم گریه کردی؟ امروز احتمالا سیر نمی شدی یا شاید هم مریض بودی. تا ظهر کاملا و به روایت همه بچه ساکتی بودی ولی از بعداز ظهر گریه ات شروع شده بود و فقط زیر سینه مامانی آروم میگرفتی. بعد که خاله فریبا هم اومد تو بغل خاله هم ساکت میشدی هوس کردم که بغلت کنم ولی هنوز بغلم نیومده بودی که گریه را شروع کردی. بقیه میگند که شیر مامانی حتما کمه و تو خوب سیر نمی شی. از این نظر مثل بابا شکمویی. بابا هم نی نی که بود مثل تو شکمو بود. فقط موقعی گریه می کرد که گشنه بود و بقیه موقع ها ساکت ساکت بود.
خوشتیپ درست عین بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:54 شماره پست: 309
همه میگند خوشگلی. من چیزی نمی گم این رو دیگران میگن. البته دیگران هم فامیلند و حرفشون حساب نیست. من که به بقیه گفتم خوشتیپی درست عین بابایی. البته خوشبختانه کچل نیستی. وستت هم سفیده یعنی تا حالا چشمهات هم سبز و آبیه. اون هم البته تا حالا
خبر
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:0 شماره پست: 310
کاوه جزو اولین دوستهامون بود که خبردار شده بود. عمو کاوه تو تلویزیون کار میکنه. دیروز زنگ که زد بهش گفتم اگه صدا و سیمای این مملکت اخبار کشور را هم اینقدر سریع پوشش می داد چه عالی می شد؟ خندید و گفت سرعتش که خوبه مساله صحتشه که مشکل داره!
همراهان بیمارستان
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:5 شماره پست: 311
اینجا می خوام اسم تمام کسانی را که تو بیمارستان همراه مامانی بودند بهت بگم. اول از همه خاله سلیمه بود که تا بعد از زایمان مامانی با ما بود. خاله فریبا دیروز صبح اومد و تا شب موند ولی رومینا اینقدر بهونه گرفت که مجبور شد بره. بعد زندایی مژگان شب اومد و یش تو و مامانی تا صبح موند. صبح هم عمه مریم رفت بیمارستان و تا ساعت چهار پیش مامانی موند. الان هم پگاه پیش مامانی هست.
بیمارستان میلاد
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:17 شماره پست: 312
من مثل اینکه ننوشتم که تو بالاخره تو کدوم بیمارستان به دنیا اومدی. بیمارستان میلاد. الان هم با مامانی تو اتاق شماره ۳۲ در بخش یک هستی. یک روزی به اون سر بزن. بابایی را که نمی گذارند.
مزاحم تلفني
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 7:59 شماره پست: 313
عمو كاوه ديشب تلفن زد و گفت: مزاحم تلفني نداريد؟ گفتم: نه چطور مگه؟ گفت آخه دختر دار شدي.
باخ و ويوالدي
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:3 شماره پست: 314
ديروز توي بيمارستان برات اولين موسيقي را كه شنيدي پخش كرديم. يك قطعه موسيقي از باخ. فكر ميكنم باخ براي شروع موسيقي شنيدن خيلي مناسب باشه. بعد هم چند قطعه از ويوالدي برات گذاشتيم. البته ترجيحا موسيقي را توي خونه بيشتر برات پخش خواهيم كرد.
موسيقي تو
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:5 شماره پست: 315
ايمان به شوخي مي گفت كه به بهزاد بگيم تا يك موسيقي براي تو بسازه. آخه عمو بهزاد واسه نخود و  لوبيا هم سمفوني مي سازه تو كه جاي خودت.
Golden baby
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:12 شماره پست: 316
من تازه فهميدم كه تو در اصطلاح گلدن بیبی هستی. گلدن بیبی ظاهرا به بچه ای می گن که بعد از چند سال از یک پدر و  مادر نازا به دنیا اومده باشه. ظاهرا در مورد بچه گلدن بیبی ریسک نمی کنند تا طبیعی به دنیا بیاد و در کلاس هایی که مامانی در بیمارستان میلاد برای مامان گذاشته بودند به این نکته توجه نکرده بودند. موقعی هم که مامانی داشته  درد می کشه یکی از ماماها به طور اتفاقی این مساله را می فهمه و سریعا دکتر را خبردار می کنه و دکتر هم که متوجه میشه سریع دستور سزارین میده. به هر حال گلدن بیبی هم اسم قشنگیه واسه تو 
سرتق 2
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 317
عمه مريم موقعي كه بغلت كرده بود متوجه شده بود كه تمام تلاشت را مي كني كه گردنت را صاف نگه داري. من هم كه نگاهت كردم متوجه حس فضوليت شدم. اين را از چشمهات ميشد خوند. انگشت هاي دستت هم حالت رفلكسي نداره و كاملا باز نگهش داشتي. در ضمن خيلي هم كشيده است. همه اينها را گفتم كه بفهمي چرا دكتر بهت گفته سرتق
همچنان موضوع اسم
+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 318
عمه مريم و خاله سليمه از يكطرف از اسم تو خوششون اومده و از طرف ديگه نه. در ضمن مي خواستند كه يه انتخاب ما احترام بگذارند. اين بود كه يكريز حرفهاي متناقض مي زدند. مهدي هم مي گفت من كه خانوم سادات صدات مي زنم. عمو مجيد هم كه ميخواد رها صدات كنه. خلاصه فكر كنم كه تو خودت هم آخر سر نفهمي كه اسمت چيه
استقبال رسمي
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:41 شماره پست: 319
پريشب 9/10/1387 دو روز بعد از تولدت ساعت 1:30 دقيقه اجازه ترخيصت از بيمارستان را دادند. ماماني نگران بود كه زردي داشته باشي. دكتر هم اولش شك كرد ولي بعدا زير نور مهتابي معاينه ات كرد و گفت سالمي. كارهاي ترخيص، چكاندن واكسن، عوض كردن پي پيت و خوردن شيرت كار را تا ساعت 5 طول داد. خانه هم كه رسيديم ماماني از دست بابايي كمي عصباني بود چون خونه ريخت و پاش بودو.... شرمنده كه مراسم استقبال رسمي را به جا نياورديم. جبران مي كنيم.
كرم كاهو
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:44 شماره پست: 320
خاله ايمان بعد از اينكه متوجه شده كه خراب كرده به دختر خوشگل من گفته كرم، حالا مي خواد جبران كنه اينه كه ميگه منظورش كرم كاهو بوده كه كرم خوشگليه. من كه كرم كاهو را نديدم ولي تو انگار خيلي خوشگلي
ديو و دلبر
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:48 شماره پست: 321
ميگن تو خيلي شبيه من هستي. يعني مو نمي زني. ديشب فيلم موقع تولدت را ديديم. موقعي كه ماماها داشتند درت مياوردند يعني موقعي كه فقط كله ات از شكم ماماني بيرون بود يكي از پرستارها ميگه واي چقدر خوشگله. بعد هم ماماني ميگه كه ماماها دورت مي چرخوندند و به همديگه نشونت مي دادند. نمي دونم اما موقعي كه من به دنيا اومدم همه مي گفتند كه مامان جون ميمون به دنيا آورده. نمي دونم كجاي شباهت پاش مي لنگه.
اولين حموم زندگيت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:51 شماره پست: 322
ديروز صبح بابايي با كمك مامان جون تو را براي اولين بار بردند حموم. ماماني هم از اولين حمومت فيلم گرفت. اولش يك نقي زدي ولي بعد تا آخرش كلي حال كردي. بعد تو را لاي يك حوله پيچوندند كه خشكت كنند. همون موقع يكدفعه كلي پي پي توي حوله ات كردي. بابايي شانس آورد كه پي پيت توي حوله ريخت و دستش تميز باقي موند. تهش يك شستن دوباره خودت باقي موند و يك شستن حوله.
وضعيت خواب و بيداري تو
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:56 شماره پست: 323
تو كلا بچه صبوري هستي. تقريبا هر سه ساعت يكبار شير مي خوري و پي پيت را بايد عوض كرد. موقعي كه پي پي هم داشته باشي شير نمي خوري. اگه شيرت يه خورده دير بشه سينه ماماني را گاز مي زني و ماماني كه سينه اش زخم شده دادش ميره هوا. پي پي هات رنگش سبزه و عينه سريشه. شب اول كه اومدي خونه گذاشتي مامان و بابا حسابي استراحت بكنند. اما ديروز كه حموم رفتي حسابي خوابيدي طوري كه ماماني نگرانت شده بود. امروز صبح هم كه از خواب پاشدي و بدون اينكه سر و صدا بكني داشتي با خودت بازي مي كردي.
شناسنامه
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 324
من پريروز رفتم واسه ات شناسنامه بگيرم. گواهي ولادتت و شناسنامه خودم و ماماني را بردم بيمارستان ميلاد. يك خانوم خيلي بداخلاق اونجا بود كه قبول نكرد اسمت را بگذاريم اهورا نواز. ميگفت اهورا مجازه ولي اهورا نواز غير مجاز. بحث كردن باهاش فايده نداشت اين بود كه بايد برم خيابان ميرزاي شيرازي تا يك دعواي حسابي سر اسمت راه بيندازم.
جايزه رومينا
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 325
رومينا اينقدر گفت كه ني ني واسه ام چي جايزه آورده كه مجبور شديم يك جايزه از طرف تو واسه اش بخريم. يك فرش رنگ و وارنگي و 5/1 متري. موقع بردنش رومينا گفت چه جوري ببريمش؟ من هم گفتم كاري نداره كه! ني ني تونسته بياردش تو هم حتما مي توني ببريش
روز ششم
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 326
عمه اكرم به مامان جون زنگ زده و گفته شما رسم روز ششم داريد؟ مامان جون گفته نه. من هم هر چي فكر كردم يادم نيومد كه از اين رسمها داشته باشيم. گفتم رسمش ديگه چي چيه؟ گفتند كه ظاهرا جمع مي شوند و واسه بچه اسم مي گذارند. فهميدم كه اين رسم خلق الساعه از ذهن عمه تراوش كرده تا تو اسم انتخابي ما دست ببره. خلاقيت خانوادگيه ديگه. حالا يواش يواش خلاقيت بابايي و خانواده اش را درك مي كني.
مشكي رنگ عشق
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 327
رنگ چشمهاي تو هي عوض ميشه. البته طبيعيه آخرين رنگ چشات مشگي مشگيه.
مارمولك
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 328
خاله نيره ميگفت كه بايد بند نافت را انداخت رو پشت بام يك مسجد. حسابي خنديديم. تازه فهميدم كه آخوندها چه جوري بوجود ميايند. عين مارمولك از بند ناف. اما من فكر كردم شايد بشه تو الكل نگهش داشت اگر چه هيچ قشنگي نداره. خاله نيره موقعي كه سكسكه مي كردي. گفت خيلي خوبه چون روده ات وا مي شه. اگه خله نيره پيشت مي موند كلي اطلاعات علمي ما زياد مي شد.
مامان شناسي
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 329
تو هنوز بابايي را نمي شناسي يعني تازگيها با تعجب نگاهم مي كني اما ماماني را خوب مي شناسي.حتي وقتي گريه مي كني كافيه تا ماماني صدات كنه درجا ساكت ميشي.
سرتق 2
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 330
امروز صبح ماماني پشت و روت كرد تا آروغت را بگيره اما با زحمت گردنت را كج كردي و مامانت را نيگاه كردي. اين هم بخشي از سرتق بودنته در ضمن نشون ميده كه ماهيچه هاي گردنت كمي سفت شده.
Golden fish
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 331
خاله ايمان ميگه گلدن بيبي شبيه گلدن فيشه. اون هم يك ماهي اي است كه ثروت و شانس مياره. درست عين تو
دست و دل باز
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 7:53 شماره پست: 332
مامان جون ناهيد ميگه تو خيلي دست و دلباز مي شي چون دستهات هميشه بازه. در پرانتز لازم به گفتن است كه رومينا ظاهرا دستهاش هميشه بسته بوده و حالا هم يك كمكي خسيسه
رنگ
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 8:1 شماره پست: 333
رنگ ها براي نوزادها چيزهاي بسياري مهمي هستند. مثلا رنگ صورت و چشمهايت كه بايد مواظب باشيم زرد نباشد كه الحمدلله نيست يا رنگ پي پيت كه الان اعلام مي كنم از سبزي به قهوه اي مايل شده و اين ظاهرا نشونه اينه كه سرما نخوردي (مقدارش به همان نسبت سابق است و گفته مي شود من بايد زندگيم را سر پوشك هاي تو بگذارم و البته الحمدلله اين هم نشانه خوبي هست)  و رنگ چشمهات كه اولش تو مايه هاي سبز و آبي بود و بعد مشگي شد و الان يشمي است و البته نشانه هيچي نيست. (عمه اكرم مي گفت چشمهاي بابابزرگ هم آبي بود. گفتم اين را براي اين ميگه كه اگر چشمهاي تو هم دست آخر آبي شد كسي درباره حلال زادگيت شك نكنه)
غسل استحاضه
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 8:10 شماره پست: 334
عمه اكرم باز هم مي خواهد تا سنت جديدي را در خانواده پديدار نمايد. غسل استحاضه كه مادر بايد در روز هفتم آن را بجا آورد. (با توجه به اينكه مامان آن را بجا نياورده است، در پاره اي از روايات اعمال آن در روز دهم هم ذكر شده است) اما اين غسل بر سه گونه است. غسل استحاضه كثيره، غسل استحاضه متوسطه و غسل استحاضه قليله كه بر مادر فرض است انجام هر سه در يك نوبت. ماماني بعد از رفتن عمه اكرم پرسيد اصلا غسل چه جوريه؟
شرح حال
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 11:2 شماره پست: 335
تو بچه فوق العاده آرومي هستي. يعني تو اين چند روزه كه اينجوري بودي طوريكه تنها صفتي كه مي تونم بهت بدهم مظلوميتته. البته اينجوري هم نيست كه اصلا صدات در نياد يعني دو شبه كه ساعت حدودهاي ۱۱ پامي شي و تا حدود ساعت دو نيمه شب يا شير مي خوري يا پي پي مي كني و يا گريه. اما اكثرا وقتي هم كه پا مي شي با خودت بازي مي كني.
يك ويژگي ديگه ات هم اين كه تقريبا هميشه لبخند رو لباته و ديشب شايد اولين بار بود كه با ديدن من هم خنديدي. كلي خوشحال شدم از اينكه احساس كردم داري يواش يواش بابايي را هم مي شناسي
قرباني
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 10:44 شماره پست: 336
داشت مساله مهم قرباني را يادم مي رفت كه مسئوليت خطير آن را دانيال با همكاري عمو مجتبي به عهده گرفت. البته عمو مجتبي به انحاي گوناگون تصميم داشت دانيال را بپيچاند كه با هوشياري دانيال اين نقشه نقش بر آب شد. يعني حتي خاموش كردن موبايل عمو هم نتوانست دانيال را از عزم جزمش برگرداند.
قرباني توسط دانيال سربريده شد و خون آن جهت مالاندن به پاي تو تسليم شد.
اذان و اقامه
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 10:47 شماره پست: 338
اذان و اقامه در گوشت را هم دانيال خواند. احتمالا همين جور پيش بره مسئوليت كليه امور اسلامي را هم عهده دار خواهد شد از جمله قرائت صيغه عقد و...
نام ها
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 15:49 شماره پست: 339
۱ -آدمها بر دو دسته اند (اين من را ياد استاد دانشگاهمون مي اندازه كه در جزوه كلاس كارگردانيش نوشته بود: كارگردانها بر دو دسته اند بعضي‌هاشون داد مي زنند و بعضي هاشون نه) آدمها بر دو دسته اند، بعضي هاشون نام بچه هاشون را راحت انتخاب مي كنند و بعضي هاشون نه.
۲- ديروز در سازمان ثبت و در بخش فتوكپي در جلوي من يك پدري ايستاده بود. خانوم مسئول كپي پرسيد حالا اسم بچه تون چيه؟ مرد پاسخ داد سه تا گزينه داريم: اولش امير حسين دوم امير محمد و سوم امير علي. بيرون اداره يك موتور سيكلت را سوار شدم كه بعدا فهميدم برادر خواهر سابق الذكر است. برايم تعريف كرد كه قبل از من آقايي را سوار كرده كه از موتوري پرسيده اسم بچه ام را چه بگذارم؟ موتوري كه اسم خودش هم  امير حسين بوده، پاسخ داده اولش امير حسين دوم امير محمد و سوم امير علي. بعضي ها اينجوري اسم بچه‌شان را انتخاب مي كنند.
۳- در سازمان ثبت آقاي ديگري هم حضور داشت كه اسم دختر اولش ياسمن بود و مي خواست اسم بچه تازه به دنيا آمده خود را ماهان بگذارد. يكي از آقايان گفت اسمش را بگذار سامان. مرد فرم خود را خط زد و نوشت سامان. آقاي ديگري گفت ولي ياشار بيشتر به ياسمن مي آيد بقيه هم تاييد كردند. مرد هم اسم بچه را ياشار كرد. من هم مي خواستم بگويم كه بهتر از بگذارد ياسر تا كاملا به ياسمن بيايد كه فكر كردم من در اسم بچه خودم مانده ام به اسم بچه مردم چكار دارم؟
۴-راستي مگر انتخاب اسم امري است مردانه؟!!!
5- چرا بعضي ها به همين راحتي اسم بچه خود را انتخاب مي كنند؟
پاسخ:
-اسم براي ديگران امري است قراردادي. دالي است كه مدلول آن بعينه وجود دارد و براي ما حاوي يك فضا، يك روح و يا حداقل يك معنا است كه روح خود را به كودك مي بخشد.
- اسم براي ديگران به اختيار نيست و براي ما هست. ديگران مثل آناني هستند كه خداوند نخستين بار نام ها را به آنها آموخت و ما مثل كساني هستيم كه مي خواهيم نام ها را كشف كنيم. اسم براي آنها مشخص شده است. امير، علي، محمد،‌فاطمه، مريم و... ولي براي ما نامشخص است و نامعلوم
- اسم براي كساني كه بچه زياد دارند يا مي خواهند كه زياد داشته باشند امري است معمول. مثلا فقط كمي درك وزن و قافيه مي خواهد. دايي من شش بچه دارد اولي ولي، دومي محبوبه، سومي حبيب ، چهارمي حميد پنجمي مجيد  و ششمي سعيد (به نظر مي رسد دايي از سومي و با وقوع انقلاب با وزن و آهنگ آشنا شده باشد) اما براي ما كه يكبار و براي هميشه مي خواهيم نامگذاري كنيم اين كار يك اتفاق تاريخي است.
ما دچار بحران هويتيم هويت تكه تكه اي كه نصيبمان شده و ديگران نه. نمي خواهيم عربي بگذاريم كه بگوييم ايراني هستيم. نمي خواهيم اسم معمول ايراني بگذاريم كه بگوييم سياسي و مخالف هم هستيم و...
-...
6- اسم تو در ليست نبود. (اهورا بود ولي نواز نبود) من اعتراض دادم. اسم پيشنهادي به كميسيون نامگذاري ارجاع شد تا با آن موافقت شود. پاسخ يكماه و نيم ديگر.

بند ناف
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:37 شماره پست: 340
شنبه 15/10 بند ناف تو افتاد. بابا در صحنه حاضر نبود ولي ماماني بند نافت را برداشته كه نگه داره. اگر چه من مغتقدم چيز چندان جالبي نيست. تازه ماماني نكرده كه آن را در الكل نگه داره اينه كه فكر مي كنم تا حالا كاملا از بين رفته باشه.
حمام
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:38 شماره پست: 341
مامان جون تو را براي دومين بار به حمام برد. اين بار من در اونجا حاضر نبودم. مامان جون ميگه  زير آب صدات در نمياد. همينجور موقع عوض كردنت. ولي چاره اي نيست بايد لباس تنت كرد كه تو هم اونموقع مي زني زير گريه. به هر حال مجبوريم لباس تنت كنيم. آخه جمهوري اسلامي است ديگه.
شباهت
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:39 شماره پست: 342
تازگيها شبيه عمه مريم شدي. البته چشمهات به ماماني رفته. موهات هم بوره. مشكل دماغته كه كسي شباهت اون را به خودش قبول نمي كنه. ماماني نگرانه كه نكنه همينجوري گنده باقي بمونه واسه همين هي دست مي كشه كه كوچيكتر بشه. اما به نظر من كه مشكلي نيست خيلي هم خوشگله. فوقش نخواستي عملش مي كني.
جبر جغرافیایی
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:39 شماره پست: 343
من شنيده بودم كه دخترها جغرافيا و جهت يابيشان خيلي خوب نيست ولي نه تا به اين حد. ماماني وقتي بغلت مي كنه تا بهت شير بده، تو حتي جهت سينه مامان را هم گم مي كني و جهت برعكس را مك مي زني. گاهي هم كه گشنه اي و بغل مني سعي مي كني از سينه من شير بخوري
لالایی های بابایی
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:40 شماره پست: 344
بابايي كه از قبل لالايي بلد نبوده اينه كه سعي كرده تا با شنيده هاش يك سري لالايي بسازه. تو هم كاملا به لالايي هاي بداهه و من درآوردي بابايي گوش مي كني و ساكت مي شوي. لالايي هاي بابايي اينها هستند.
لالايي بابا رفته:
لالا، لالا، گل پونه              بابات شبها مياد خونه
لالا، لالا، گل لاله               بابات رفته پيش خاله           
لالا، لالا، گل شب بو           بابات رفته پيش عمو
لالا، لالا، گل شبنم              بابات رفته پيش عمه ام
لالا، لالا، گل زيبا               بابات رفته گل رعنا
لالا، لالا، گل زنبق             بخواب دختر، بخواب وق وق (ضرورت شعري است ديگر، اگر كسي مي تواند مصرعش را بياورد)
اما لالايي دوم
لالايي فراخوان لالايي
پيشي لالا، موشي لالا
هاپو لالا، جوجو لالا
گنجشك لالا، الاغ لالا
خره لالا، گاوه لالا
گله لالا، جنگل لالا
درخت لالا، بيشه لالا
دختر لالا، پسر لالا
خانوم لالا، آقا لالا
بابا لالا، مامان لالا
همه لالا، همه لالا
در کون تو
+ نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:41 شماره پست: 345
ماماني زده زير گريه چون خاله الان بهش گفته كه در كونت قرمز شده.
دکتر رفتن تو
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 346
روز دوشنبه 16/10 ما تو را به دكتر برديم. در تمام طول مدتي كه دكتر در حال معاينه ات بود،‌اينقدر گرسنه بودي كه فرصت نمي دادي دكتر معاينه اش را انجام بدهد. مطب دكتر در ميدان پونك بود و خاله آزاده (مامان هستي) او را معرفي كرده بود. من و ماماني از فضاي مطب خوشمان نيامد. اين بود كه تصميم داريم دكترت را عوض كنيم.
کشیدن بخیه مامانی
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 347
ماماني صبح همان روز شانزدهم براي كشيدن بخيه هايش به بيمارستان ميلاد رفت. يك شيشه شيرش را دوشيد و براي تو گذاشت. مامان جون ميگه فرحناز پاش را از در كه بيرون گذاشت تو شروع به گريه كردي و تا يك ساعت و نيم بعد كه ماماني برگشت و تو ار بغل كرد تو آروم نگرفتي.
پستونک
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:31 شماره پست: 348
حس مكيدن در تو خيلي قوي هست. فكر كرديم كه شايد پستونك را بگيري. ديشب چند بار تلاش كرديم كه پستونك را در دهانت جا بديم. چند ثانيه اي با چشمهاي گرد و متعجب مكيديش ولي به سرعت بيرونش دادي.
گوش دادن به موسیقی و قصه بابایی
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:32 شماره پست: 349
موقعي كه برايت موسيقي مي گذارم به آرامي گوش مي دهي. انگار حتي متوجه تغيير ريتم موسيقي هم مي شوي. بابايي هم موقعي كه واسه ات قصه مي خونه به ارامي گوش مي دهي. البته بعد از ظهرها كه شكمت پيچ مي خورد، وسط قصه ها به خود مي پيچي و سرخ مي شوي ولي باز هم ادامه قصه را گوش مي دهي.
اهوآنواز
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:32 شماره پست: 350
وسط اين همه اسمي كه روي تو گذاشته شده، رومينا هم به تو ميگه اهوآنواز
بغلي
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 12:29 شماره پست: 351
ماماني ميگه من تو اين چند روزه كه تعطيلات بوده تو را حسابي بغلي كردم. يعني الان اگر بگذاريمت زمين مي زني زير گريه. امروز صبح اولين روزي بود كه ماماني تنها خونه بوده و تو را هر وقت كه مي گذاشت زمين، اينقدر گريه مي كردي كه ماماني تا ساعت يازده حتي تنوانسته بود كه صبحانه بخورد. بعد فكر كرده كه پايت مي سوزد كه گريه مي كني اين بود كه پوشكت را باز كرده و تو هم همان موقع به تخت ما شاشيدي. سرانجام مجبور شديم كه براي كمك به نگهداري تو از عمه مريم كمك بخواهيم.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی 1387 ساعت 11:38 شماره پست: 353
بابا و ماماني ديگه از دست تو خواب ندارند. شبها تنها چاره آروم كردنت اينه كه برت داريم و ببريمت توي ماشين. البته تو هنوز از در بيرون نرفته، خوابت مي بره، اما احتياط شرط عقله و واسه اينكه به خوابت مطمئن بشيم، سوار ماشينت مي كنيم. اين كارها معمولا دو نيمه شب اتفاق مي افته. بابايي تا خوابش ببره، ميشه حدودهاي سه. صبح هم كه بايد خودش را برسونه سر كار.
ديروز واسه اطمينان بيشتر دوباره بردميت دكتر. اينبار دكتر سيد جلال الدين حسيني كه خاله فريبا معرفي كرده بود. همه چيزت به شرح زير سالم است:
۱- گريه هات و تعداد دفعات گريه ات طبيعي است.
۲- شير مامان و غلظت شيرش در يك ماهه اول طبيعي است.
۳- قرمزي در كونت طبيعي است و فقط يك كرم بهت داد.
۴- صداي قلبت مشكلي نداره و هيچ نيازي به اكو نيست.
۵- گوشت چرك نداره.
۶- صداهايي كه از خودت در مياري طبيعي است.
۷-وزن و اندازه دور سرت طبيعي است.
۸- دل دردت طبيعي است و فقط يك داروي ديگر به تو داد.
فكر مي كني مامان خيالش از بابت تو راحت شد؟ نه بيرون كه اومديم نگران بود كه نكنه سرما بخوري. تازه يادش رفت كه رگهاي پشت پلكت ديده ميشه و اينو به دكتر نميگه.

قصه بابايي
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 354
بابايي تقريبا روزي دوتا قصه برات تعريف مي كنه تا خوابت ببره. خوب و بد. اما ديروز قصه من به نظر خودم جالب بود. يك روز آقا روباهه داشت ميومد كه اهورانواز را ببينه. ميرسه به آقا گرگه.
آقا گرگه ميگه: آقا روباهه كجا ميري؟
آقا روباهه گفت: دارم ميرم ديدن اهورا نواز
آقا گرگه گفت: چرا ميري ديدن اهورانواز؟
آقا روباهه گفت: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، دارم ميرم عيادتش
آقا گرگه گفت: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟
آقا روباهه گفت: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه
آقا گرگه و آقا روباهه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا سگه رسيدند.
آقا سگه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه كجا ميريد؟
آقا روباهه و آقا گرگه  مي كند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز
آقا سگه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟
آقا روباهه و آقا گرگه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش
آقا گرگه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟
آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه
آقا گرگه و آقا روباهه و آقا سگه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا خرگوشه ميرسند.
آقا خرگوشه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه، آقا سگه  كجا ميريد؟
آقا روباهه و آقا گرگه  و آقا سگه ميگند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز
آقا خرگوشه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟
آقا روباهه و آقا گرگه و آقا سگه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش
آقا خرگوشه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟
آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه
آقا گرگه و آقا روباهه و آقا سگه ؤ آقا خرگوشه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا موشه ميرسند.
آقا موشه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه، آقا سگه، آقا خرگوشه كجا ميريد؟
آقا روباهه و آقا گرگه  و آقا سگه و آقا خرگوشه  ميگند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز
آقا موشه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟
آقا روباهه و آقا گرگه و آقا سگه و آقا خرگوشه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش
آقا موشه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟
آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه
و الي آخر. يعني قصه با آقا ببره و آقا پلنگه و آقا گربهه و تمام جك و جانورهاي جنگل ادامه پيدا ميكنه (راستي چرا همه حيوانها نر شدند؟)
اين قصه مي تونه تا ابد ادامه پيدا كنه تا اينكه تو خوابت ببره. بعد من بهت ميگم كه حالا همه حيوونها اومدند به خوابت. تو هم با اونها صحبت ميكني و كلي بهت خوش ميگذره
اوقه
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی 1387 ساعت 8:27 شماره پست: 355
مامان جون ميگه تو ديروز اولين اوقه خودت را كشيدي. (اين يه چيزي تو مايه اولين واكنش صوتي يك بچه است كه در مياره)
باد شكم
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387 ساعت 10:1 شماره پست: 356
اين دارويي كه دكتر بهت داد چيزي شبيه معجزه است. گريه هات خيلي كم شده البته يك كمي هم خواب آلوده شدي. تو جلد دارو نوشته شده اين دارو مي تونه بادهاي كوچك شكمت را به بادهاي بزرگ تبديل كنه!!!! اطلاعات انگليسي زبان من خوب نيست اما فكر نمي كنم اين يكي را اشتباه كرده باشم.
كي از كي خوشگلتره
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387 ساعت 10:5 شماره پست: 357
رومينا به انسي جان گفته يك چيزي بهت ميگم دول (قول) بده به كسي نگي. انسي جان بهش قول ميدهد. بعد رومينا مي گويد هر كي منو مي بيند ميگه تو از اهوآنواز خوشگلتري
ایرانی کالای ایرانی بخر
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:51 شماره پست: 358
ایرانی کالای ایرانی بخر و از وابستگي رهايي پيدا كن. ما چهار سال پيش كه آشپزخانه مان را بازسازي كرديم همه وسايل آشپزخانه خود را خارجي خريديم الا يكي دو قلم و از جمله هود مس را و چهار سال به خودمان فحش داديم كه اي كاش اين يكي را هم خارجي مي خريديم و از شر اين جمبوجت رهايي مي يافتيم. اما پريشب به نتيجه ديگري دست يافتيم:
ایرانی کالای ایرانی بخر
من و مهدي گنجي كه مهمان بودند بچه را به داخل ماشين برديم تا آرام شود. مهدي تعريف كرد كه مهدي اسدي براي ساكت كردن بچه از جارو برقي استفاده مي كند. ما به خانه آمديم و هود مس را روشن كرديم و بچه خوابد.
ایرانی کالای ایرانی بخر
در اين چند روزه سشوار، جارو برقي و هود مس را آزمايش كرديم. تو فقط با هود مس به خواب مي روي. پس:
ایرانی کالای ایرانی بخر
بوي كاوه
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:53 شماره پست: 359
من به عمو كاوه حسوديم شد. تو پريشب يكريز گريه مي كردي و ساكت نمي شدي اما همينكه كاوه بغلت مي كرد ساكت مي شدي. هيچ قلق خاصي هم در بين نبود. احتمالا كاوه بوي خاصي مي داد يا...
نو كه اومد به بازار ...
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:56 شماره پست: 360
خاله نغمه مي گويد ديگر دلش براي ما تنگ نمي شود و فقط به فكر ديدن تو هست.
عذرخواهي
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 361
از اينكه ديشب كمي از دستت عصباني شدم معذرت مي خوام. از اينكه كمي بي حوصله شدم و بلند بلند برات لالايي خوندم و به ماماني گفتم كه تو را از من بگيره معذرت مي خوام. امروز صبح تصوير گريه هات و نگاه هاي معصومانه ات از يادم نمي ره. قول مي دم كه ديگه تكرار نشه. منو ببخش
يك تجربه
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام دی 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 362
ماماني از گريه هاي تو داره مي فهمه كه چه چيزيت هست. مثلا ديشب از گريه هات فهميد كه جات رو خيس كردي. بهت گفتم اگه مامان آدم دستش را بخونه، خيلي بد ميشه، ديگه هيچ كاريش نميشه كرد. باباها را ميشه خر كرد ولي مامانها خيلي حواسشون جمع هست. خر كردنشون به اين راحتيها نيست. اين رو به عنوان يك تجربه بهت گفتم. اميدوارم تو ذهنت بمونه.
كلك رشتي
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 13:41 شماره پست: 363
در كنار هود و سشوار و جارو برقي ما آخرين شيوه فريب تو را هم به دست آورديم. لباس هايت را تنت مي كنيم. پتو را به دورت مي پيچيم و صورتت را مي پوشانيم كه سرما نخوري. تا اينجاي كار حسابي گريه مي كني. اما بعد در بالكن را باز مي كنيم و تو را به بالكن مي بريم و تو كه بيرون را نمي بيني فكر مي كني كه به بيرون رفتيم و ساكت مي شوي. من هم براي واقعي تر كردن موضوع چند قدمي در جا حركت مي كنم كه تو كاملا خوابت ببرد. براي بچه بغلي ددري اين بهترين شيوه فريبكاري است.
شرعيات
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:11 شماره پست: 364
من نمي دونم تو اين زور را از كجا پيدا مي كني. موقعي كه مي خواهيم آستينت را دستت كنيم اونقدر دستت را سفت مي كني كه سه تا آدم بزرگ هم نمي تونند دستت را صاف كنند و بكنند تو آستينت. موقعي هم كه لازمه تا شلوار پات بكنيم اونقدر پات را تند و تند باز و بسته مي كني كه نميشه شلوار را پات كرد. باز هم معذرت مي خوام ولي نيازي به گفتن نيست گلاب به روتون اينجا جمهوري اسلامي ايران و حفظ شرعيات ولو به زور از اهم واجباته. پس لباست را بپوش، شلوارت را پات كن و اين جنگولك بازي ها را بگذار واسه بعد!!!!
LOST
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:21 شماره پست: 365
بابات در كنار تمام هنرهايي كه به واسطه تو پيدا كرده به هنر دوبلگي يا صدا پيشگي هم آراسته شده. پريشب كه تو در بغل من بودي و من تمام قصه هايم را تموم كرده بودم و تازه قصه آقا هويجه اي را هم كه مي خواست اهورا نواز بخوردش سه بار برات گفته بودم، مجبور شدم تا زيرنويسهاي فيلم لاست را برات بخونم. اون هم با صداهاي مختلف. صداي كيت، صداي جك، صداي ساوير و الي آخر.
قصه آقا هويجه
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:24 شماره پست: 366
راستي قصه آقا هويجه قصه يك هويجيه كه اقا خرگوشه مي خواد بخوردش ولي هويجه دوست داره كه اهورانواز بخوردش ولي اهورا نواز كه نمي تونه هويج بخوره اينه كه دنبال مامان اهورا نواز مي گرده تا مامان اهورانواز آب هويج بخوره و... فكر كنم به زودي مجموعه داستان ها تو را در يك وبلاگديگه گردآوري كنم.
همه لذت هاي تو
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:29 شماره پست: 367
تازگيها كنار همه هنرهات به اين هنر هم آراسته شدي كه تو ماشين كه مي شيني سينه ماماني را مي كني دهنت و تا رسيدن به مقصد از دهنت در  نمي آوري. ماماني ميگه عادت كردي كه زير سينه خوابت ببره. ميگم آخه اگه من هم اگر بودم ددر كه ميومدم. قام قام سواري كه مي كردم، سينه مامانم هم كه تو دهنم بود، معلومه كه هيچوقت درش نمي آوردم. بماند كه ديشب تو ماشين اينقدر خوردي كه خونه كه رسيديم، سر پنج دقيقه همه اش را بالا آوردي
بچه وزغ من
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 17:42 شماره پست: 368
خب البته اگر ناراحت نمي شوي لازمه كه بگم قيافه ات شبيه وزغ شده. يعني وقتي چشمهات رو گرد مي كني و به آدم زل مي زني با وزغ فرقي نداري. دوستت دارم بچه وزغ من.
مسئول گريه
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:0 شماره پست: 369
من شدم مسئول گريه هات. هر وقتي كه ساكتي و آرام بغل ماماني هستي. تا صداي گريه ات بلند ميشه، ماماني كه دل نداره تا گريه هات را ببينه من را صدا ميزنه تا بغلت كنم.
غلت زدن یا شاید هم قلت زدن
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:1 شماره پست: 370
 ماماني عز و جز مي زد كه بپاييد از روي مبل نيفته، هيچكس جديش نمي گرفت تا اينكه امروز همه ديدند كه داري تو خواب غلت مي زني. نمي دونم تو چرا كارهايي كه بايد تو سنت انجام بدهي، انجام  نمي دهي به جاش كارهايي مي كني كه بزرگتر از سنت هست.
بچه حلال زاده
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:1 شماره پست: 371
بچه حلال زاده به داييش ميره. تو هم يك خصوصيتت شبيه دايي ناصرته. توي خواب همه اش داري ناله مي كني و غرغر
بچه حلال زاده
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:2 شماره پست: 372
بچه حلال زاده به داييش ميره. تو هم يك خصوصيتت شبيه دايي ناصرته. توي خواب همه اش داري ناله مي كني و غرغر
در باب سفیدی
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:3 شماره پست: 373
من ميگم تخم چشمت سفيده. ماماني ميگه اين اشتباهه تو خود چشمهاته كه سفيده. تخم چشم يا كل چشمت خيلي مهم نيست، مهم اينه كه تو در مقابل خوابيدن از هر نوعش تا اونجايي كه بتوني مقاومت مي كني
بچه هیولا
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:4 شماره پست: 374
رومینا به مامان جون میگه نی نی خاله تو شکمش هست. مامان جون میگه پس اسن چیه؟ رومینا میگه این هیولاست.
نام تو از نظر بابا جون عباس
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:5 شماره پست: 375
بابا جون عباس نميتونه اسمت را ياد بگيره. اينه كه اكثرا بهت ميگه اهورا مزدا. بعد هم كه همگي سعي كردند تا همون نواز صدات بزنه، يادش رفت و گفت بهت اناز
شکم بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن 1387 ساعت 9:1 شماره پست: 376
شکم بابایی بدون فایده هم نیست چون تو را میگذاره رو شکمش و تو هم آرام و ساکت میشی. این رو دارم میگم که فردا با مامانی دست به یکی نکنی و به شکم بابایی گیر ندهی
قصه اهورا نواز و روحانیت معظم
+ نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن 1387 ساعت 9:9 شماره پست: 377
من به اسم تو افتخار میکنم. هیچ مشکلی هم با کسانی که کمی مذهبی هستند ندارم. اما اگر یک روحانی که از بد حادثه دوست بابایی هم هست و از بدتر حادثه پول بابایی هم گیرش هست از بابایی در مورد اسم تو سوال بکند چه باید گفت. اگر قبل از اینکه تو لب باز کنی که مثلا بگی اسم دخترم نواز است (نه اهورا نواز) و متوجه بشی که قبل از تو ایمان قضیه را لو داده است چه پاسخی باید بدهی؟ امیدوارم این اولین و آخرین روحانی ای باشد که با بابایی دوست می شود.
اولين مهماني رفتن هاي تو
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:15 شماره پست: 378
تو اولين مهماني عمرت را در ماه روز تولدت رفتي (البته غير از خانه مامان جون كه چند شبي اونجا موندي) اولين مهماني زندگي تو (با احتساب شرط بالا) در خانه عمه مريم اتفاق افتاد. دومين مهماني هم به خانه خاله سليمه رفتي. (جهت ثبت در تاريخ)
بافتني
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:17 شماره پست: 379
از بين هدايايي كه برات آورند، تا حالا دو نفر هم برات بافتني بافتند. يكي زنعمو مليحه كه يك ژاكت رنگ وارنگي واسه ات بافت و يكي هم زندايي كبري كه يك سرهمي و شال و كلاه نارنجي واسه ات بافته. اي كاش من هم يك نوزاد بودم.
صداهاي عجيب و غريب
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 380
من و ماماني شب ها از صداهاي عجيب و غريبي كه از خودت در مياري ده بار از خواب مي پريم. يك چيزي مثل اينكه نمي توني نفس بكشي يا اينكه آب تو دهنت جمع شده. يعني تا صبح سر و صدا مي كني و ما وحشت زده پا مي شيم نگاهت كنيم. شبي كه خونه عمه مريم بوديم، عمه تا صبح خوابش نبرده بود و صبح هم از ترس اومده بود و بالا سرت نشسته بود
قي
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:24 شماره پست: 381
آخرين گريه ماماني به خاطر قي چشمهات بود. نه تنها يكبار، بلكه به هر كس هم كه ميگه، حلقه اشك تو چشمهاش جمع ميشه. خدا مي دونه اگر انديشه هاي فمنيستي و عشق و علاقه قلبي نبود بايد يك كتك حسابي از پدرت دريافت مي كرد آخه قي هم مساله اي هست
کچلی
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 382
چند وقته کلاهت را که بر می داریم موهات را که داره می ریزه میشه از زیر کلاه پیدا کرد. یواش یواش داری عین بابا کچل میشی. ولی کسی نمی فهمه چون ما هیچ وقت کلاهت را برنمی داریم. حقیقتش اینه که کله کچل و بدون کلاهت خیلی زشته شاید شبیه شلغم
پسربازي
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 383
مثل اينكه علاقه تو به عمو كاوه ريشه در جاي ديگري دارد. اين را از اونجا فهميدم كه بغل مهدي هم آروم ميگرفتي. احتمالا از حالا يك خورده پسربازي. مهدي ديشب مي گفت مهرت تو دلم جا گرفته. خدا آخر عاقبت ما را به خير كنه.
عروسك شناسي
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:17 شماره پست: 384
ديشب تا سه و نيم نيمه شب بيدار بودي و امروز صبح از شدت خواب نمي توانستي حتي سينه مامان را بگيري. ديگه كمتر گريه مي كني ولي به شدت فضولتر شده اي. توي چشمهات خواب هست ولي با فشار خودت را بيدار نگه مي داري و به اطراف زل مي زني. ديروز از ساعت چهار كه من به خانه برگشتم تا ساعت سه و نيم شب شايد مجموعا دو ساعت هم نخوابيدي. الان ديگه اسباب بازي ها را مي شناسي و مي توني حتي تا ده دقيقه هم محو اونها بشي. ماماني ميگفت ديروز ميخواستي يك جورهايي با عروسكهاي بالاي سرت حرف بزني. من يكي از عروسك ها را گذاشتم تو دهنت كه حسابي تجربه اش بكني. عروسك شناسيت كلي كارها را راحت تر مي كنه.
رگ خواب
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:19 شماره پست: 385
من رگ خوابت را پيدا كردم .منظورم سشوار و ماشين سواري نيست منظورم رگ خواب واقعي ات هست. دست كه مي كشم به كنار گوشهات يه جورهايي خوابت مي بره. تجربه است ديگه آدم راه حلش را پيدا مي كنه.
لجبازي
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:23 شماره پست: 386
تو لجباز لجبازي. هر وقت كه مي خواهيم لباسهات را تنت كنيم دستهات را سفت سفت مي كني. هر وقت هم كه مي خواهيم پوشك پات كنيم شروع مي كني به دست و پا زدن تا نشه پات كرد. ماماني ميگه از اين خصوصيتت خوشش مياد (آخه شبيه خودشي) ولي من ميگم خدا به دادمون برسه. با دو تا آدم لجباز چه بايد بكنم. چند باري هم بهت اخطار دادم كه با ما در نيفتي آخه ما زورمون بيشتر از شما هست.
چهل روزگيت مبارك
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:29 شماره پست: 387
همه مي گفتند چهل روزگيت خيلي مهمه، مهم تر از يك ماهگيت. چون گريه هات كم ميشه و يك جورهايي بزرگ ميشي. پريروز چهل روزت شد. ولي دو شب قبلش زن دايي محسن كه شش تا بچه بزرگ كرده مي گفت كه از قديم ميگن چهار ماه و ده روزت كه بشه مشكلات مامان و بابا كم ميشه. عمو مجتبي هم همين را گفت. نمي دونم اگه چهار ماه و ده روزت بشه چه تاريخ جديدي را اعلام مي كنند. به هر حال چهل روزگيت مبارك.
كلاهبرداري
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:33 شماره پست: 388
ما ديشب كلاهبرداري كرديم. يعني كلاهي كه سرت گذاشته بوديم را برداشتيم. زندايي رقيه (زن دايي محسن) گفتند كه قديمها دو سه ساعت بعد از حموم بردن بچه كلاه از سرش برميداشتند. مامان جون هم اين رو تاييد كرد. مامان هم ديروز همين كار را كرد. فكر كنم خيلي راحت شدي ولي ماماني از وقتي كلاهت را برداشته اينقدر خونه را گرم كرده كه من و احتمالا تو خواهان بازگشت همون كلاهيم.
خوشگل
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:39 شماره پست: 389
خاله نغمه و عمو محمد ميگن داري شبيه ماماني ميشي. ديروز خاله زهره (زن پسرخاله محمد) هم ميگفت كه يه خورده‌اي شبيه فرحنازي. (اينها همه يعني خوشگلي) اما جملات بعدي شايد دال بر اين نباشه. يكي اينكه جوش درآوردي شديد. من ميگم جوش غرور جواني. دوم اينكه با برداشتن كلاهت كله خربزه ايت يك جورهايي مشخص شده. سوم اينكه داري كچل ميشي و يك كله خربزه اي كچل خيلي دلنشين نيست. اما ته همه اينها خوشگلي. اين رو حداقل من و ماماني كه ميگيم.
گوزو
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:42 شماره پست: 390
اين قسمت را به اختصار رد مي كنم. ميگن كمتر بچه اي قد تو مي گوزه اون هم اينقدر گنده. گناهش گردن اونهايي كه ميگن. به هر حال تو هم عروس تعريفي هستي ديگه غير از اين نبايد بشه.
هوي متال
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 391
خدا را شكر علايقت دقيقا همون چيزي به نظر ميرسه كه من و ماماني آرزويش را داشتيم. مثلا اينكه مي توني ده دقيقه اي به موسيقي گوش كني و حتي در مقابل تغيير ريتم واكنش نشون بدهي يا حتي در موقع شير خوردن يك دفعه محو تماشاي تابلوي بالاي سرت بشي يا علاقه ات به آب و ماساژ و يا حتي لجبازيت كه اميدواريم نشاندهنده روح ناآرامت باشه. سعيد ميگه عشقت به صداي سشوار بهم بي دليل نيست يعني شايد عاشق موسيقي هوي متال هستي. الله اعلم. بايد آزمايش كرد.
دكتر
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 392
ديروز دكتر رفتي. همه چيزت خوبه از جمله جوش هاي صورتت كه ظاهرا طبيعيه. قي چشمت هم ناشي از باز نبودن مجراي اشكت هست كه دكتر برايش يك ماساژ دماغي داد. پي پي ات هم كه سبز هست ناشي از سرماخوردگي نيست بلكه بابت خوب كاركردن صفرايت هست. فقط دكتر واسه پشت گوشت يك كرم داد كه خشكي نزنه.
بچه پرحرف
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 393
تو چندر وزي هست كه تلاش مي كني تا حرف بزني البته طبيعي هست كه نتوني. من هم سعي مي كنم تا با تكرار كلمات بابا، ماما، ني ني، جي جي و... تو را وادار به حرف زدن بكنم. تو هم با نهايت زحمت دهنت را جمع مي كني كه اين كلمات را بگي و البته نمي تواني. اما ديشب ماماني ميگه كه با نيوشا كلي به زبان خودت صحبت كردي. خدا به داد ما برسه كه يك بچه پر حرف به دنيا آورديم.
بازي جديد تو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:24 شماره پست: 394
ديشب انگشتم را گذاشتم توي دستت و با شدت تكون دادم بعد دستم را ثابت نگه داشتم . اون موقع بود كه تو شروع كردي به تكون دادن دستت و انگشت هاي من.
واكنش به نور
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 395
تو چند دقيقه اي محو لامپ هاي روشن مي شي ولي موقعي كه لامپ را خاموش و روشن مي كنيم تو واكنشي نشون نمي دهي. اين يكي هنوز واسه ات زوده
من پستاندار نيستم
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:29 شماره پست: 396
والله، بالله من پستاندار نيستم. البته خزنده و پرنده هم نيستم. بقيه جك و جانورها هم نيستم و الي آخر. اما هيچكدام از اينها به اين اندازه كه من پستاندار نيستم اهميتي نداره. اين را همه مي دانند جز تو كه ميك زدن دست من را به سينه ماماني ترجيح مي دهي. فقط لطفا بگو دست پشمالوي بابايي تو را ياد چه مزه اي مي اندازه كه اينقدر ملچ و مولوچ هم مي كني؟
کابوس
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:33 شماره پست: 397
امروز صبح شايد اولين كابوس زندگيت را ديدي كه يكدفعه با وحشت و جيغ زدن از خواب پريدي. من و ماماني دويديم بالاي سرت و همين كه دستم را روي سينه ات گذاشتم، آروم شدي و خوابيدي. اميدوارم ديگه فقط خواب هاي خوب خوب ببيني
خانوم
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:44 شماره پست: 398
ديگه كاملا مي توني حرف بزني. اگر چه هيجكدوم از حرفهات واسه ما مفهوم نيست اما من و ماماني سعي مي كنيم به حرفهات گوش كنيم و تاييدشون كنيم. مي خوام بگم يك جورهايي هم خانوم شدي اگر چه بعضي شبها شيطون ميره تو جلدت و شروع مي كني به نق نق كردن
من پستاندار نیستم 2
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 7:52 شماره پست: 399
خب اینکه من پستاندار نیستم یک بحثه و اینکه من پستونک می تونم باشم یک بحث دیگه. به این نتیجه رسیدم که من واسه تو مامان اگه نباشمُ پستونک که هستم
اولین خواستگارها
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 7:58 شماره پست: 400
من دارم فکر می کنم هیچکس به اندازه خانواده عمه مریم تو را دوست نداره. عمو حسین میگه از وقتی که تو به دنیا اومدی بین من و مریم مشکل پیش اومده. مهدی میگه مامان به خاطر تو خودزنی میکنه.بعدش هم موقعی که میایند پیش ما یکریز قربون صدقه ات می روند و بغلت می کنند و راهت می برند. مهدی میگه میخواد بیاد خواستگاریت اما عمو حسین میگه حتی اگه من هم قبول کنم اون تو را به مهدی نمی دهد!
خواب موشی
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 8:0 شماره پست: 401
عمه صدیق میگه خوابهات موشیه. راست میگه بعداز ظهرها با کلی امید و آرزو می خوابانیمت و سر ۲ تا ۳ دقیقه از خواب میپری.
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 8:4 شماره پست: 402
این قصه ربطی به تو نداره. یکی دو تا از دوستها خواسته هایی داشتند که چون از هیچ راه دیگه ای نتوانستم که جواب بدهم اونها را اینجا می نویسم. یکیشون دوست محققمون هست که کتابی را از ما میخواهد و متاسفانه هر چقدر براش ایمیل می فرستم ظاهرا بهش نمی رسه اینه که جوابش را اینجا می نویسم و یکی هم دوست همکلاسیمون فاطمه هست که درباره سیسمونی سوال داره ولی هیچ آدرسی ازش نیست. از هر دوتاشون و دیگران می خوام که شماره تلفنشون را به صورت خصوصی برای ما بگذارند تا بتونیم باهاشون تماس بگیریم.
دندون در آوردن
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:46 شماره پست: 403
عمه مریم میگه داری دندون در میاری. البته برای یک بچه پنجاه روزه تقریبا بعیده. ولی رفتارهات دقیقا شبیه کسایی هست که دارند دندون در میارند. یعنی همه اش دست من رو می خوری. سرت را تکون می دهی. دست خودت را می کنی توی دهانت. آب دهنت زیاد شده و... دکتر میگه احتمالا تا شش ماهگی همین بساط را خواهی داشت. تا وقتی که واقعا دندون در بیاری.
بچه رومینا
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:53 شماره پست: 404
رومینا معتقده که بچه تو شکمش هست. به مامان جون هم گفته که دستت را بگذار و ببین که بچه لگد می زنه. اما جالبتر اینه که می خواد اسمش را هم اهوآنواز بگذاره. هر چی هم بهش میگند که دو تا اهوآنواز دردسر ایجاد می کنه قبول نمی کنه. البته هنوز کسی بهش نگفته که شناسنامه اهوآنواز هم یک دردسریه. تا خدا چی بخواد.
دکتر بردن تو
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 405
پریشب تو اسهالت سه تا لکه خون بود. سریع بردیمت دکتر. دکتر گفت هیچی نیست. واسه جوشهای صورتت هم کرم داد. البته می گفت اگه اینقدر وسواس نداشتید این رو هم نمی دادم.
شباهتهای من و تو
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:58 شماره پست: 406
قیافه ات داره شبیه مامانی میشه. یعنی همه میگن که بیشتر شبیه مامانی هستی. حالا که کمتر شبیه من هستی بد نیست تا چند تا نقطه اشتراک تو و خودم را پیدا کنم. مامانی میگه یکیش اینه که زیاد پی پی می کنی (عین بابایی) دومیش اینه که زیاد باد می دی (البته بابایی اینجوری نیست) سومیش اینه که کچلی و چهارمیش را خودم فکر می کنم اینه که مثل بابایی شکمویی.
ددر
+ نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 10:57 شماره پست: 407
باز دوباره یک چیزی پیدا کردیم که از سشوار هم بهتره. دیروز بردیمت تیراژه و تو تمام مدت بدون اینکه کوچکترین نقی بزنی تو آغوش من مشغول تماشای دور و اطراف بودی. همونجا هم خوابت برد و ما برگرداندیدمت ولی صدات در نیومد. موقعی هم که خونه رسیدیم چنان خرابکاری کرده بودی که به تمام پیرهنهایت پس داده بود ولی برخلاف همیشه باز هم صدات در نیومده بود. فهمیدیم که ددر از سشوار هم کاراتره.
نابازیگر
+ نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 10:59 شماره پست: 408
به عنوان یک فارغ التحصیل رشته سینما اعلام می کنم که بازیگر بدی هستی. به محض اینکه دوربین را روشن می کنیم تا ازت فیلم بگیریم دیگه کارهات را انجام نمی دهی و به دوربین زل می زنی. باید بازیگری را مامانی یادت بدهد.
پستونک
+ نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 11:1 شماره پست: 409
پریروز مامانی با زور پستونک را تو دهنت می گذاره و تو هم با چشمهای از حدقه دراومده یک چند دقیقه ای اون را میک می زنی. مامانی می خواد که از اولین پستونک خوردنت هم فیلم بگیره اما تا دوربین را روشن می کنه تو باز هم پستونک را بیرون می اندازی.
پهلوان
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند 1387 ساعت 10:30 شماره پست: 410
دیشب مامانی دوباره تو مدفوعت خون دید. شب بردیمت بیمارستان کسری. خانم دکتر حمیده عرب گفت که احتمالا چیز مهمی نیست و شاید به خاطر قرص آهن مامانی یا گرم بودن خانه هم این اتفاق بیفته. به هر حال یک آزمایش مدفوع و ادرار برات نوشت. یک آقای پرستار خوش اخلاق هم اونجا بود که تو را پهلوان خوش اخلاق صدا می کرد. البته اگر لباس آستین کوتاه بپوشی واقعا شبیه پهلوانها هستی.
فضولی و یا باهوشی
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند 1387 ساعت 10:33 شماره پست: 411
چیزی که خاله سپید بهش میگه باهوش بودن تو قبلها بهش می گفتند فضولی. اینکه گردنت را صاف نگه می داری و زل می زنی به اطراف. به هر حال هر دو احتمال وجود داره که باهوش باشی یا فضول. ترکیب هر دو تا البته در خانواده پدری و مادریت نادره ولی شاید هم شد.
همچنان کلاه
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 412
تازگی ها کلاه سرت نمی ره. یعنی وقتی می خواهیم کلاه سرت بگذاریم به انواع روشها و حیل متوسل میشی. سرت را تکون می دی یا اینقدر میمالی که کلاه از سرت بیفته. اگر هم کاری از پیش نبردی شروع می کنی به گریه کردن و نق زدن. مامانی میگه انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش خودمون کلاه از سرت برداشتیم حالا واسه ما ادا در میاره.
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:33 شماره پست: 413
تو دیگه یواش یواش داری حرف می زنی یعنی یک چیزهایی سر هم می کنی و به آدم میگی. بیشتر وقتها لحنت یک جوری هست که انگار داری شکایت می کنی. من سعی می کنم که جوابت را بدهم یعنی باهات دیالوگ داشته باشم. فرض میکنم که داری اتفاقهای روزانه را برام تعریف می کنی. مثلا اینکه جیش کردی یا مامانی باهات حرف زد و... اینه که ازت می پرسم دیگه چی شد؟ دیگه چی گفت؟ و تو هم به صحبت هات ادامه میدهی. بعضی وقتها هم فرض می کنم که داری داستانهای خودت را با یک فرشته برام تعریف می کنی مثلا این که باهاش بیرون رفتی یا باهاش بازی کردی و... اونموقعها هم سعی میکنم که بهت بگم بهتره مواظب باشی. دست فرشته را تو خیابون ول نکنی و.... اما واقعا جه جیزی را داریتو این حرفها داری می گی؟
دیالوگ
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:34 شماره پست: 414
تو دیگه یواش یواش داری حرف می زنی یعنی یک چیزهایی سر هم می کنی و به آدم میگی. بیشتر وقتها لحنت یک جوری هست که انگار داری شکایت می کنی. من سعی می کنم که جوابت را بدهم یعنی باهات دیالوگ داشته باشم. فرض میکنم که داری اتفاقهای روزانه را برام تعریف می کنی. مثلا اینکه جیش کردی یا مامانی باهات حرف زد و... اینه که ازت می پرسم دیگه چی شد؟ دیگه چی گفت؟ و تو هم به صحبت هات ادامه میدهی. بعضی وقتها هم فرض می کنم که داری داستانهای خودت را با یک فرشته برام تعریف می کنی مثلا این که باهاش بیرون رفتی یا باهاش بازی کردی و... اونموقعها هم سعی میکنم که بهت بگم بهتره مواظب باشی. دست فرشته را تو خیابون ول نکنی و.... اما واقعا جه جیزی را داریتو این حرفها داری می گی؟
جیش کردن
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:37 شماره پست: 415
مامان جون خیلی دوستت داره که بهت هیچی نگفت. دیروز خونه مامان جون جیش کردی و تمام لباس هات نم داد مامان جون بردت حمام اما هنوز از حمام بیرون نیومده بودی که دوباره جیش کردی و زندگی مامان جون را نجس کردی. مامانی شروع کرد به گریه کردن چون مجبور بود تمام لباسهات را عوض کنه و می ترسید که سرما بخوری. من از گریه های مامانی حسابی خندیدم. مامان جون دوباره بردت حمام و هیچی هم بهت نگفت. دیگه حتی لباس درست حسابی هم نداشتیم که تنت کنیم.
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 416
چهارشنبه بردیمت که واکسنت را بزنی. خانم مسئول گفت که پاهات را سفت نگه داریم. مامانی که رفت عقب تا این صحنه را نبینه. من هم مثل پدرهایسنگدل پای راستت را گرفتم و یک آمپول زد توی پات. بعد اون یکی پات هم به همین شکل. گریه ات رفت هوا ولی تو این مواقع وقت گریه زل می زنی تو چشم آدم و گریه می کنی. همین هم باعث میشه که دل آدم واسه ات کباب بشه. تا شب پات به شدت درد می کرد و دست که می خورد گریه می کردی. یک مختصری هم تب داشتی ولی فردا یادت رفت. من فقط نگران این بودم که وقتی داشتیم می رفتیم تو آغوش گذاشتمت نکنه بعدا دیگه تو آغوشت نری.
اولین عشق زندگیت
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اسفند 1387 ساعت 10:56 شماره پست: 417
تو بالاخره اولین عشق زندگیت را پیدا کردی. اولش پسش می زدی ولی بعد که پذیرفتیش بدجوری بهش دل بستی و صاف تو چشم ما زل زدی و گذاشتی تو دهنت ... و اینجوری پستونک اولین عشق تو در زندگی شد. آنقدر تند تند میک می زنی که انگار می خواهیم ازت بگیریمش. الته می دونیم که پستونک ممکنه برای دندونهای آینده ات ضرر داشته باشه ولی به هر حال بهتر از اینه که دستت را تا نصفه تو دهنت کنی و بعدش هم عقت بگیره.
خانوم شدن
+ نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 8:7 شماره پست: 418
خانوم شدن یعنی این. یعنی دختر من یک گوشه می خوابه و با عروسک های بالای سرش حرف میزنه. یعنی دختر من هر وقت که گشنشه یا جیش کرده یک نق کوچولو می زنه. یعنی هر وقت بابا و مامانش را می بینه دست و پاش را تکون می ده و سعی میکنه تا کمرش را صاف کنه و بیاد بغل ما. یعنی اینکه گاه گاهی میشینه و با مامان و بابا با کلمات نامعلوم درد دل میکنه. خب خودت بگو خانوم شدن اگه این نباشه پس چی هست؟
اولین تجربه تو از روز جهانی زن
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم اسفند 1387 ساعت 12:3 شماره پست: 419
هشتم مارس روز جهانی زن بر تو و مامان و بقیه زنهای ایرانی و همه زنهایی که برای برابری تلاش می کنند مبارکباد.
اولین کادوی روز زن
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 8:9 شماره پست: 420
دیروز به خاطر روز زن یک کادو  هم واسه تو گرفتم. البته کادوت به درد الانت نمی خوره. یعنی به درد یکسالگی به بعدت می خوره. دو تا پازل مال یونیسف هست. فکر کردم یکی از چیزهایی که باید از همین حالا اهمیتش را بفهمی مفهوم زن بودنته. البته دیروز می خواستم یک کار دیگه هم که مدتهاست قصد دارم انجامش بدهمُ واسه تو انجام بدهم اما مثل دفعات قبلی نشد و گذاشتمش واسه یک فرصت دیگه. آن هم امضای کمپین یک میلیون امضا هست. فکر کردم این حداقل وظیفه ای هست که من و مامانی در مقابل تو داریم.
Email
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 8:11 شماره پست: 421
می خواهم واسه ات یک ایمیل باز کنم یعنی تو از دو ماهگی صاحب ایمیل شخصی باشی. کاربردش را بعدا برات میگم یعنی وقتی ایمیلت را باز کردم.
خلاصه مطالب
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 9:48 شماره پست: 422
این چند روزه نتوانستم که برایت مطلب بنویسم. حقیقتش خیلی درگیر بودم. پس به طور خلاصه: نتوانستم برات ایمیلت راباز کنم. کمپین را هم امضا نکردم. تو خیلی خانوم شدی. فقط با خودت بازی می کنی و شبها هم سر موقع می خوابی. ديشب مهدي جواهريان و مونا مباركشاهي خانه ما بودند. مثل هميشه پسربازي. به مونا هيچ توجهي نكردي ولي كلي با مهدي حرف زدي. ماماني برات لباس عيد خريد. دنبال يك عيدي خوب برات هستم و....
نقاشي‌هاي فريدا و تو
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 9:50 شماره پست: 423
يك اتفاق هم اينكه تازگيها به موسيقي علاقه اي نشان نمي‌دهي ولي عاشق نقاشي و رنگ ها هستي. ماماني يك كتاب از نقاشي‌هاي فريدا را بهت نشون مي‌دهد. جالب اينكه اصلا توجهي به عكس‌هاي بزرگ نشون ندادي ولي عكس‌هاي جزيي برات خيلي جالب بود.
اولین ها
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:49 شماره پست: 424
بیست و هشتم اسفند ماه تو توانستی عروسکت را دستت بگیری. البته هنوز بلد نیستی که چیزها را در دستت نگه داری، بلکه فقط بطور اتفاقی چیزها دستت باقی می مانند. اولین چیزی که دستت ماند عروسک خورشید خانومت بود که خیلی هم دوستش داری.

نوروز
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:52 شماره پست: 425
بالاخره عید اومد. نوروز سال 1388. از چند ساعت قبل از عید شروع کردی به ورجه وورجه کردن. می شد حدس زد که موقع تحویل سال خواهی خوابید. همین هم شد و درست نیم ساعت قبل از تحویل سال تا نیم ساعت بعد از تحویل سال خواب بودی. البته ما سر سفره گذاشتیمت و عکس و فیلم ازت گرفتیم ولی به هر حال تا آخر سال احتمالا خواهی خوابید.

پیام تبریک سال نو
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:53 شماره پست: 426
مامانی از طرف تو برای دوستهامون تبریک اس ام اسی فرستاد . متن تبریک مامانی این بود:
خاله و عموی عزیز:
آرزو می کنم سال خوشمزه ای داشته باشید.
اهورانواز و خانواده
ماما
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:55 شماره پست: 427
 پریشب موقع گریه کردن یک چیزی شبیه ماما به زبون اوردی که دل مامان و بابا را حسابی سوزوند. البته نمیشه هنوز این را به عنوان یک کلمه به حساب آورد. ولی فقط واسه ثبت در تاریخ شاید بشه بهش فت یک کلمه.

لباس عید
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:57 شماره پست: 428
 مامانی واسه لباس عیدت یک سارافون خوشگل خریده ولی هنوز نمیتونه تنت کنه. چون اولا لباس آستین بلند نداره که زیرش تنت کنه و دوما جوراب شلواری اندازه تو پیدا نکردیم. پس فعلا گذاشتیمش تا تابستان.
           
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:26 شماره پست: 429
سرانجام تو در ششم فروردين ۱۳۸۸ صاحب ایمیلی به این آدرس شدی: فكر كن اگر گوگل هم كميسيون نامگذاري داشت چند ماه طول ميكشيد تا اسم تو تصويب بشه.
حقيقتش من فكر كردم كه مي‌توانم با ارسال مطالب سياسي و اجتماعي‌اي كه به آدرس بابايي ايميل ميشه، تو را با شرايط فرهنگي كه در اون  به دنيا اومدي و بابا و ماماني سالها است كه در آن زندگي مي‌كنند بيشتر آشنا كنم.
دوستهاي تو هم مي‌توانند هر مطلبي را كه دلشون مي‌خواد واسه تو ارسال كنند و البته بابايي قول مي‌دهد كه اونها را هيچوقت نخواند.
عادات خوابيدن
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:31 شماره پست: 430
تو چند روزيه كه يك عادت جالب پيدا كردي. عادتي كه اصلا به سن تو نمي خوره. يعني موقعي كه مي خواهي بخوابي هر چي كه بتوني تو دستت بگيري و حركتش بدهي (مثلا پتو را) مي كشوني روي صورتت تا خوابت ببره. اگر هيچكدوم از اينها را پيدا نكردي دستت را مي كني تو گوش و دماغت و باهاشون ور مي ري تا خوابت ببره. بيشتر وقت ها هم سعي مي‌كني تا دستت را در هم گره كني. تو اين وسط البته هر چند ثانيه اي هم دستت گير مي كنه تو پستونكت و پستونكت پرت ميشه بيرون و ما بايد بكنيم تو دهنت و دوباره چند ثانيه بعدتر همين طور.
جلب توجه
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:34 شماره پست: 431
من و ماماني گاهي فكر مي كنيم كه تو خيلي كارها را واسه جلب توجه و به صورت عمدي انجام مي‌دهي. مثلا همين پستونك را كه گاهي انگار عمدي بيرون مي‌اندازي. البته عجيب تر از اون سرفه‌هات هست كه آدم واقعا مي‌مونه كه سرفه هست يا صدايي كه مي خواي مامان و بابا به واسطه اون قربون صدقه ات بروند.
لوس كردن
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:39 شماره پست: 432
تو آداب لوس كردن را خيلي سريع ياد گرفتي. يعني هر وقت كسي قربون صدقه ات مي ره. دستت را به سمت دهنت مي‌بري، يك كم به سمتي غلت مي‌زني و يه جورهايي ريسه مي‌روي. همين هم باعث ميشه كه آدم بيشتر قربون صدقه ات بره. من البته هميشه بهت ميگم كه بهتره اين كار را نكني چون ممكنه بابايي بخوردت ولي مثل اينكه تو از خورده شدن ترسي نداري.
كله تو و دسته كرير
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 433
ماماني ميگه تو ديگه حرف نمي‌زني. البته از روزي كه كله ات به آرامي خورد به دسته كريرت و بين من و مامان در اين مورد اختلاف به وجود آمد و بعد هم سر تو خورد به سقف ماشين. ماماني حسابي نگران حافظه و هوشت شده. البته لازم به ذكر كه تو ديگه كمتر حرف مي زني ولي مطمئنا اين هيچ ربطي به كله تو نداره.
بازي
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:54 شماره پست: 434
ما دو تا بازي جديد با هم ميكنيم. يكيش اينه كه من شروع مي كنم به خوردن سينه و زير گلوت و تو هم دهنت باز ميشه و شروع مي كني به ميك زدن هيچي. بعد هم دوتايي مي خنديم. يك بازي ديگه مون هم اينه كه دماغهامون را به هم مي زنيم و مي خنديم. فكر مي كنم اينها قشنگترين بازيهاي دنيا هستند. حتي از فوتبال جام جهاني هم قشنگترند.
مك
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:56 شماره پست: 435
من شبها از صداي گريه تو بيدار نميشم. تو موقعي كه نصف شب گرسنه اي دستت را مي كني توي دهنت و شروع مي كني به مك زدن. اينقدر اين كار را بلند بلند انجام مي‌دهي كه آدم از خواب بلند مي شود.
دل نواز
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:0 شماره پست: 436
ديشب خونه مهدي گنجي بوديم و اون يك غذاي فوق‌العاده خوشمزه من درآوردي را با دل مرغ، سيب‌زميني، سس، خامه و كره درست كرد كه چون اسم نداشت تصميم گرفته شد كه اسمش به افتخار تو و دل مرغ بشه: دل نواز. آدم نصف يك غذا به اسمش باشه بد هم نيستها.
آروغ
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:3 شماره پست: 437
ببخشيد ولي من و ماماني قراره سر فرصت صداي آروغ هايت را ضبط كنيم. چه مي دوننيم شايد يك وقتي ازش يك موسيقي ساختيم.
فيلم مستند
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:7 شماره پست: 438
ديشب رخساره يك فيلم مستند از رابطه يك پدر و دختر را به ما نشان داد و تلاش پدر براي اينكه فيلمسازي را به دختر كوچيكش ياد بدهد. واقعا نميدوني پدر بودن چه مسئوليت سختي هست
نفس‌گيري
+ نوشته شده در دوشنبه دهم فروردین 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 439
شير خوردن تو تازگي‌ها شكل جديدي پيدا كرده يعني مثل اينكه با بازيگوشي همراه شده. كاري هم كه ميكني اينه كه مثل شناگرها كه وسط كرال سينه نفس گيري مي‌كنند، تو هم وسط شير خوردنت نفس گيري مي‌كني. يك قلپ شير مي‌خوري و  بعد سرت را درست صد و هشتاد درجه مي‌چرخوني و نفسي تازه مي كني و يك قلپ شير مجدد و ....
عيدي
+ نوشته شده در دوشنبه دهم فروردین 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 440
ديروز ماماني خواب بود كه پستچي زنگ زد و يك بسته از آمريكا آورد كه خاله پانته‌آ آن را فرستاده بود. البته طبيعيه كه مال من و ماماني نباشه و يك دست لباس خوشگل و فوق‌العاده باشه واسه تو. شب قبلش هم خاله رخساره كه از يك سفر به اسپانيا برگشته بود، يك كفش خوشگل با تصوير هندوانه واسه تو آورده بود. البته ايمان هم يك كفش نازنازي واسه ات گرفته كه الان پات مي‌كنيم. چند شب قبل‌ترش خاله آسيه يك كاپشن خيلي قشنگ از ميلان واسه ات آورده بود و... اينها همه غير از عيدي‌هايي هست كه تو عيد گرفتي. اي كاش من هم همقد تو بودم.
تنبیه تو
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:21 شماره پست: 441
من فکر می کنم بعضی وقتها لازمه که با تو درباره بعضی کارهای بدی که انجام می دهی جدی تر صحبت کنم ولی مامانی این اعتقاد را نداره و میگه که باهات اینجوری صحبت نکنم چون هنوز کوچولویی و گناه داری اما من اینجوری فکر نمی کنم. یعنی کاملا مطمئنم که خیلی از کارهای بدت را آگاهانه انجام می دهی بعد به مامانی هم کارهات را نشون می دهم و میگم به نظر تو ممکنه که این بچه نفهمه چیکار داره میکنه. مامانی هم تایید میکنه که مثل اینکه میقهمی ولی خب مامانه و دلش نمیاد که تنبیهت کنه ولی من که دلم میاد: پس شروع میکنم به خوردنت تا دیگه این کارهای بد را نکنی. آخه من بابای شکم گنده ای هستم و می تونم پنج شش تا بچه را توی شکمم جا بدم. 
وول خور
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:25 شماره پست: 442
ما از دیشب متوجه شدیم که تو به اشاره دست دیگران که میگویند بیا واکنش نشون می دهی و دست و پا می زنی. این رو موقعی که عمه مریم بهت گفت بیا متوجه شدیم. البته تو کلا دست و پا زیاد می زنی و همش در حال وول خوردن هستی. مثلا موقعی که بابایی روی شکمش میگذاردت تو دائم به یک جای بابایی لگد می زنی. من فکر میکنم این به اون دلیل هست که قصد داری تنها بچه خانواده باشی و بابایی نتونه یکی دیگر را درست کنه!
اعتراف خاله فریبا
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:27 شماره پست: 443
خاله فریبا اعتراف کرد موقعی که مامانی تو را حامله بوده فکر میکرده که ازت خوشش نمی آید ولی حالا یک دل نه صد دل (تاکید از من هست) عاشقته.
لجبازی
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 444
یکی از اخلاقهای بد تو اینه که زود بهت برمی خوره یعنی فقط کافیه بهت گفت بالای چشمت ابروست که بزنی زیر گریه. گاهی اوقات موقع شیر خوردن اگر مامان یه خورده جابجات کنه لج می کنی و دیگه شیر نمی خوری. اما جالب اینه که بعضی وقتها که خودت واسه نفس گیری سرت را بر می گردونی هم یادت میره که کار خودت بوده و فکر میکنی کار مامانیه و می زنی زیر گریه. به این نمی گند بچه لجباز؟
علامت بزرگ شدن
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:32 شماره پست: 445
رومینا تلفنی پرسید که اهورانواز بزرگ شده؟ مامانی گفت که آره. رومینا گفت که میتونه خودش جیش کنه؟  
سفر
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:46 شماره پست: 446
۱۱ فروردین ۱۳۸۸. این تاریخ اولین مسافرت تو هست (به غیر از مسافرتهایی که در شکم مامانی داشتی)
به کجا؟ به اروپا؟ نه. به آمریکا؟ نه به شیراز و اصفهان و کیش؟ نه. ما به تفرش و روستای سیاوشان رفتیم. ما در این تاریخ به اتفاق عمه صدیق و فرشته و عمه مریم و عمو حسین و دانیال و عمو فخرالدین به تفرش رفتیم و دو شب اونجا موندیم. بگذریم که مامانی حسابی نگران سرما خوردن تو بود و...
این اولین سفر تو بود. انشاء دالله سفرهای بعدی مکه و کربلا

فتو شاپ
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:50 شماره پست: 447
عمو علی (ناظرفصیحی) تا تو را دید گفت که من تو را با فتو شاپ کار کردم و هر چه ظرافت تو خودم و مامانی پیدا کردم رو تو به کار بستم. خاله زهره (بهروزی نیا) اما نظر دیگری داشت و می گفت که کاملا شبیه مامانی هستی. به غیر از دماغت و پس کله ات (و احتمالا کچلیت) لابد اشکال دیگری در تو ندیده که به من بجسبونه
جومونگ
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:58 شماره پست: 448
پریشب خونه عمو علی تل خوشگل پارچه ای صورتی رنگت هم سرت بود. عمو علی گفت که شبیه جومونگ شدی. من که هنوز این جومونگ معروف را ندیده ام. حتی نمی دونستم که زنه یا مرده. فقط از نحوه تعریف کردن عمو محمد از قیافه جومونگ فکر کردم که باید یانگومی واسه خودش باشه (ببخشید که احتمالا تو نه جومونگ را خواهی شناخت و نه یانگوم را)
راه شیر دادن
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:1 شماره پست: 449
راه جدید شیر خوردن تو کشف شد. پس از عدم موفقیت روشهای سنتی شیر دادن و با توجه به دردسرهای ایستاده شیر دادن تو (که منوط به حضور ایستاده و توامان من و مامانی می باشد) در تازه ترین روش مامان خوابیده به تو شیر می دهد.
تف
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:3 شماره پست: 450
تو صاحب بزرگترین تف در میان کودکان هم سنت هستی. حیف که این تف را بدون آمادگی قبلی ارسال کردی ولی حتی اگر در کتاب رکوردها ثبت نشود مامانی شاهد بود که چه تف بزرگی به زمین رها کردی. در حد تف یک پیرزن. ماشاء الله به تو و ماشاء الله به تف
دختر کوچولو
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:6 شماره پست: 451
فکر می کنم از بین تمام کلماتی که برای صدا کردن تو به کار می برم دختر کوچولو را از همه بیشتر دوست داشته باشم چون همزمان احساسی از بزرگ بودن و کوجک بودن تو را به من می دهد. حسی توامان از اینکه ای کاش زودتر بزرگ بشی و ای کاش همیشه همینقدری باقی بمونی. دختر کوچولوی بابایی
پاشناسی
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم فروردین 1388 ساعت 12:33 شماره پست: 452
در میان تمامی رشته های تخصصی علوم انسانی و غیر انسانی از قبیل جامعه شناسی مردمشناسی روانشناسی دشمن شناسی و... تو تخصصی در زمینه پاشناسی داری. سه روز پیش تو پای خودت را کشف کردی و حسابی تکانش دادی و بهش زل زدی. اگر مامانی نبود خودم پایت را در دهانت می گذاشتم اما حیف که مامان هم آنجا بود. در نتیجه خودم شروع کردم به مک زدن انگشت های پایت.
لب غنچه ای
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم فروردین 1388 ساعت 12:36 شماره پست: 453
تو دو سه شبه که یاد گرفتی لب هایت را غنچه کنی و از خودت صدا دربیاوری همین هم حسابی همه را سر کار گذاشته. تو هم که مشخصا دنبال جلب توجه هستی حال می کنی و کارت را تکرار می کنی. حیف که الان نمی شه لبهات را خورد.
دستها در دهان
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:14 شماره پست: 454
علی دایی مرتضی میگه که بزرگترین مشکل تو اینه که نمی تونی دو تا دستت را با هم تو دهنت کنی. فعلا که یک دستت تا مشت تو دهنت جا شده.
صورت و سیرت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:16 شماره پست: 455
نازی جان دیشب اومد به خونه مامان جون و تا تو را دید گفت چقدر شبیه باباشه. مامان جون گفت عوضش اخلاقش خوبه!
سفارش تخت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:17 شماره پست: 456
امروز بالاخره تختت را سفارش دادیم. اگر چه از یک شرکت دیگه و با یک مدل دیگه ولی امیدواریم که به هم بخورند. فردا هم قراره اتاقت را مرتب کنیم تا تختت از راه برسه.
بالاخره دو امضا تا یک میلیون امضا
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین 1388 ساعت 18:22 شماره پست: 457
من و مامانی بالاخره کمپین را امضا کردیم. در یک صبح بهاری من توانستم از سد فیلتر بگذرم و بخاطر آینده تو و همه چیزهایی که بهش اعتقاد داریم این درخواست را امضا کنیم. حالا هم از همه کسانی که تا به حال نتوانسته اند کمپین را امضا کنند درخواست می کنیم بخاطر آینده تو و همه زنان و مردان ایرانی این درخواست را امضا کنند. اگر کسی نتوانست از سد فیلتر بگذرد به ما بگوید تا از طرف تو آن را برایش ایمیل کنیم.
حرف زدن تو
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین 1388 ساعت 18:33 شماره پست: 458
اگر روزی به یک کشور خارجی مسافرت کردی و به هر نحوی تو یا ساکنین آن کشور زبان مشترکی برای حرف زدن نداشتی قطعا راه هایی را برای گفتگو پیدا خواهی کرد. مثلا با فرم صورت و یا حرکات بدنی خواهی گفت که آب می خواهی گرسنه ای و... در کشورهای بلوک شرق (تا آنجایی که من دیده ام) اما تجربه عجیب تری را خواهی دید. هیچکس حرف تو را نمی فهمد و تو هم یک کلمه روسی بلد نیستی. انگلیسی هم اصلا بلد نیستند حتی در حد سلام و علیک. بعد با هزار زحمت و شکلک وادا یک کلمه ای را از طرف می پرسی و منتظر می شوی که ببینی طرف اصلا متوجه منظورت شده یا نه! بعد متوجه می شوی که طرف با زبان روسی سلیس شروع کرده به سرهم کردن یک سری کلمات و انتظار دارد تو همه این کلمات را متوجه شده باشی. تنها چیزی که می ماند یک تشکر به زبان ساده است که احتمالا طرف نفهمیده. حالا این مقدمه قضیه تو است که شروع می کنی به حرف زدن و دست بردار هم نیستی و احتمالا به فکرت نمی رسد که ما هیچی از حرف های تو را سر در نیاورده ایم. مثلا پریروز که از خرید تخت برگشتیم به خانه مامان جون تو شروع کردی به حرف زدن. همگی فکر کردیم که داری شکایت می کنی. مامان جون به تنهایی من و مامانی و همه بدخواهات را کشت. بعد فهمیدیم که احتمالا می گویی جایت کثیف است. جایت را عوض کردیم ولی باز هم به حرف زدن ادامه دادی. این موقع بود که من فهمیدم داری درباره تختت با ما صحبت می کنی. مامانی گفت یعنی از تختت خوشت نیومده که من گفتم نه داری می گویی تختت چه شکلی است و چقدر خوشگله! ولی فکر کن اگر مترجمی مثل من وجود نداشت حرف تو را کی متوجه می شد؟
باز هم شیر خوردن
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم فروردین 1388 ساعت 11:51 شماره پست: 459
راستی تا یادم نرفته بگم که موقع شیر خوردن دوست داری دستهات را به هم گره کنی.
محبوبترین کتاب تو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 0:28 شماره پست: 460
من بارها شده که از علاقه تو به کتاب دیدن نوشتم اما هنوز فرصت نشده که درباره کتاب هایی که دوست داری چیزی بنویسم. در حقیقت محبوب ترین کتاب تو یک مجموعه سه جلدی هست. یک کتاب مقوایی، یک کتاب حمام و یک کتاب پارچه ای در کنار هم. اسم کتاب مقواییت هست   playtime که داستان یک سگ بامزه است با کلی کارهای عجیب و غریب. داستان از این قراره: Can you stand on one leg
Puppy likes to play ball.
puppy can jump very high.
Can you balance the ball
Puppy likes to play tug of war
… and to play tag with kitty.
Puppy likes to hide and play…
Peekaboo! Do you
نمیشه تصور کرد که تو برای این کتاب بامزه چقدر هیجان زده میشوی. البته من باید توضیح بدهم که Puppy سگه و  kitty گربه. Peekaboo را هم خودم نمی دونم چیه!
شیر خواستن یک دختر باهوش
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 461
دیروز تو بغل من یکهو خودت را عقب دادی. اولش فکر کردم که شیطنت جدیدیه که یاد گرفتی ولی وقتی به کارت ادامه دادی حدس زدم که احتمالا خوابت میاد. مامانی نگران بود که نکنه چیزیت شده چون این کارت خیلی عجیب بود. سعی کردم تو بغلم بخوابونمت ولی باز هم خودت را عقب می دادی. این بود که اجازه دادم تا کاملابه عقب برگردی و این موقع بود ک متوجه شدم سرت را به سمت سینه ام برمی گردونی. تو شیر می خواستی و این جالب بود که بدون گریه یا نق زدن تونستی خواسته ات را بیان کنی.
داد کوچولو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:55 شماره پست: 462
تو اصولا خیلی خوش اخلاقی جز مواقعی که از حموم میای نمیدونم چت میشه! دیروز مجبور شدم که سرت یک داد کوچولوی کوچولو بزنم و جالب اینکه به محض آنکه گفتم اهورا نواز ساکت شدی پتو را سرت کشیدی و خوابیدی. ببخشید و باز هم ببخشید که از قدرتم استفاده کردم
دوست خوار
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:58 شماره پست: 463
تو موجود دوست خواری هستی. تو چهار تا دوست خنگ داری که همگی حشره اند و به بالای سرت آویزون میشن. تو همیشه با اونها حرف می زنی و من هم به اونها لقب دوست تو را داده ام. اما اگر پاش بیفته اونها را در دهانت خواهی گذاشت و اونها را خواهی خورد. ولی دیدنی ترین قسمت کار تلاش تو هست برای در دهان گذاشتن دوستهات. این تبدیل شده به یک نوع سرگرمی بابایی که دور از چشم مامانی دوستهات را به دهانت نزدیک کنه.
شیطنت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:28 شماره پست: 464
مامانی میگه تو دو روزه که خیلی شیطون شدی. تقریبا مامان از دست کارهات مستاصل شده و فکر میکنه که باید یک پرستار واسه تو بگیره. من به مامانی گفتم بگذاردت زمین تا یک کم گریه کنی ولی مامان قبول نکرد. گفتم مثل من یک داد کوچولو سرت بزنه ولی مامانی باز هم قبول نکرد. آخر سر مثل دیروز با سشوار خوابوندت.
ارث تو از عموی بابایی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:37 شماره پست: 465
مامانی میگه که تو تازگیها با همه چیز صحبت می کنی از جمله با مجری های تلویزیون بخصوص اگر کلوزآپ باشند از این نظر دور از جون شبیه عموی خدابیامرز من هستی که واقعا فکر می کرد یک آدمی پشت تلویزیون نشسته و باهاشون صحبت می کرد.
آره بابا قرمزته
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:40 شماره پست: 466
دیروز وقتی بازی استقلال داشت پخش می شد و تو در بغل من بودی خیلی ناآرامی میکردی و من نگران بودم که نکنه از فوتبال خوشت نیاد ولی وقتی بازی پرسپولیس شروع شد تو کاملا محو بازی شدی و شروع کردی به حرف زدن. من هم در تشویق پرسپولیس همراهیت کردم. مطمئن باش یک روزی تو را به استادیوم خواهم برد.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 10:29 شماره پست: 467
سرانجام فيس بوك.
اولا يكي بگه خب كه چي؟ اين سايت چي هست و جي كار مي كنه؟ دوما بگيد وقتي توش عضو شدي تو چي كار بايد بكني؟ سوما اگر بخواهي اون كارهايي كه ميشه باهاش كرد باهاش بكني چه جوري كار ميكنه؟ و چون مطمئنم كه هيچكسي اين كارها را به آدم ياد نمي ده و آدم خودش بايد بيشترش را بفهمه به اطلاعت مي رسونم كه تو را به عنوان كوچكترين عضو فيس بوك (البته با كمك مائده) ثبت كردم. تا اينجاش احتمالا دو تا ركورد زدي. يكي كوچكترين بچه اي كه ايميل داره (احتمالا) و دوميش كوچكترين بچه اي كه عضو فيس بوكه (يقينا) چون هيچ بچه اي را در فيس بوك راه نمي دهند و من مجبور شدم سنت را بزرگتر بزنم تا بتوني صفحه اي داشته باشي. فعلا هم كه من همچنان جات خواهم نوشت. چي را؟ هنوز نمي دونم. فعلا دارم دوست يابي مي كنم. فقط يكي بگه تهش چي چي هست؟
راستش را هم بگم تهش را خودم مي دونم. بابايي مي خواد در آينده از دخترش عقب نمونه. اينه كه برنامه عاجلش تبديل شدن از يك دايناسور به يك باباي امروزي هست.
قصه خواب پريان
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 468
عمو محمد حدود بيست دقيقه اي زحمت كشيد تا به شيوه خودش تو را بخواباند. يعني گذاشتش روي پاش و شروع كرد به تكون دادن تو. البته اولش مدعي بود كه اين مساله نهايتا كار سه دقيقه است اما وقتي كار جدي شد و ما ساعت گرفتيم اعلام كرد كه كار به چهار يا حتي پنج دقيقه هم ممكنه ختم بشه. بعد كه شكست را در نزديكي خودش حس كرد گفت به خاطر ما است كه تو نمي خوابي چون ما داريم بالاي سرش حرف مي زنيم و بعد كه ما ساكت شديم بالش را بهونه آورد كه زاويه تكونش خيلي مناسب نيست و خاله نغمه هم سريع حرف شوهرش را تاييد كرد. نهايتا تو خوابيدي و عمو محمد هم رفت دستشويي و باز و بسته كردن درب دستشويي و صداي شير آبي كه ماماني واسه شستن پستونك تو به كار بسته تو را بيدار كرد. اين قصه يك خواب پنج دقيقه اي است كه بيست دقيقه از همه انرژي گرفت.
گروه کر
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:38 شماره پست: 469
من و تو پریشب یک گروه کر تشکیل دادیم. البته یک کمی فالش می خوندیم ولی مامانی خیلی خوشش اومده بود و دیشب که خونه مامان جون بودیم اصرار می کرد که جلوی جمع بخونیم. من البته قبول نکردم چون نه صدام خوبه و نه تا حالا جلوی جمع خوندم. اینه که خودم را زدم به خواب و تو یک شکم سیر تکخونی کردی.
ژاپنی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:40 شماره پست: 470
راستی من فکر می کنم که حرف زدن تو شبیه صحبت کردن ژاپنی ها هست یعنی کلی اصوات عجیب و غریب از قسمت های مختلف دهان و گلویت خارج می کنی که آخرش تبدیل به یک متن درست حسابی میشه.
بچه حلال زاده
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:42 شماره پست: 471
بچه حلال زاده به داییش می ره. تو هم مثل دایی ناصرت یکریز تو خواب ناله می کنی. این اخلاقت من حیث المجموع خوب نیست ولی حداقل حلال زادگی تو را که ثابت می کنه.
دکتر و مامانی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:46 شماره پست: 472
امروز صبح به دکتر رفتیم. همه چیزت خوب و طبیعی است. پوست پوست شدنهای سرت هم نه تنها طبیعی هست که ظاهرا برایت خوب هم هست. (ظاهرا قدیمترها به اون دلمه می گفتند) دکتر به جای تو به مامانی که موهاش داره به خاطر شیر دادن به تو می ریزه کلی دارو داد.
تولد باران
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 1:54 شماره پست: 473
امشب تولد یکسالگی باران بود. این اولین تولدی بود که تو به اون دعوت شده بودی. میهمانها دونه دونه اومده بودند و ما تازه شام خورده بودیم. مامانی تو رو برده بود به یکی از اتاقها تا ببینه تو می توانی بخوابی یا نه. من و عمو سیامک مشغول صحبت بودیم که متوجه شدیم چشمهامون داره می سوزه. کسایی هم که توی بالکن بودند متوجه همین نکته شدند. سوزش چشمها که شدیدتر شد من و عمو پوریا رفتیم بیرون که ببینیم بو از کجاست. عمو پوریا سرایدار ساختمان را صدا کرد. یواش یواش چند تا از همسایه ها هم بیرون اومدند. من برگشتم به خونه. مامانی هم که تو اتاق بود تازه متوجه بو شده بود. این بود که سریع مامانی و تو و خاله پریوش و سورنا اومدید بیرون و رفتید توی ماشین. بعد همسایه ها بیشتر شدند و شروع کردند به پیدا کردن منشا بو. من که به خونه برگشتم تا روسری مامانی را بردارم اونقدر بو زیاد شده بود که همه داشتند فرار می کردند. خاله نیلوفر نزدیک بود بالا بیاره. بچه ها هم همه گریه می کردند و بزرگترها نمی تونستند چشمهاشون را باز کنند. من نتونستم برم داخل. بیرون مشخص شد که بو از باغ بغلی هست. مردم شروع کردند به گرفتن شماره پلیس و آتش نشانی. چند دقیقه بعد صاحب خانه بغلی فرار کرد. آتش نشانی هم همین موقع رسید ولی نمی توانست وارد خانه شود. این بود که به پلیس زنگ زدند ولی پلیس نیومد. مثل اینکه تو در تمام مدت گریه می کردی ولی نمی شد وارد خونه شد تا روسری و مانتو و کیف مامانی و از همه مهمتر پستونک تو را برداشت. گمان می کنم که خونه بغلی لابراتوار بوده و احتمالا در حال ساخت مواد بوده اند که این اتفاق افتاده. خلاصه بعد از یکساعت از گریه تو و نیامدن پلیس ما محل را ترک کردیم و متفرق شدیم. این بود اولین تولد باران و اولین دعوت تو به یک جشن تولد. راستی من هنوز در حسرت اون کیکی هستم که خاله رکسانا خودش درست کرده بود.
بردن تو خانه سورنا را
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 1:56 شماره پست: 474
خاله پریوش امشب می گفت که نمی گذاره تو هجده سالت بشه و می خواد تو را همین امشب ببره (البته واسه سورنا) دیدی خوب شد که امشب شیمیایی زدند.
تولد باران2
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 11:0 شماره پست: 475
حاشیه های تولد باران ادامه داره مامانی می خواد تمام لباسهات را بشوره. کیفت را هم همینطور. تو را هم قراره ببریم حمام. خدا را شکر قبول کرده که دکتر را بی خیال بشه.
موندیده
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 476
برای تو یکی از جالب ترین کارها اینه که یکی بیاد و  جلوی تو موهاش را تکون بدهد. اینجوری تو از خنده ریسه می روی. دایی شهرام میگه که بچه از بسکه مو ندیده اینقدر مو براش جالبه!
تولد باران3
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 17:55 شماره پست: 477
حاشیه های تولد  همچنان ادامه دارد. مامانی زده زیر گریه که نکنه تو سرطان گرفته باشی و من مجبور شدم چرندیانی در خصوص سرطان زایی مواد آروماتیم و... و غیرسرطان زا بودن اسیدها برایش سر هم کنم. از صبح هر چه با موبایل پوریا و رکسانا و با شماره خانه شان تماس می گیریم کسی جواب نمی دهد. نگران انها هم شده ایم.
تولد باران 4
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 12:46 شماره پست: 478
ما دیشب رفتیم تا برای تو یک پستانک جدید بگیریم. این پستانک قرار است جای پستانک قبلی را بگیرد که در حماسه تولد باران دچار نشت مواد اسیدی شده بود. مامان از فروشگاه سه نی نی یک پستانک خرید ولی افسوس که این پستانک برای کودکان شش ماه به بالا بود و در دهان تو جا نمی گرفت فلذا تو همچنان از پستانک سابق استفاده می کنی تا من پستانک جدیدی را ابتیاع کنم.
تولد باران5
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 19:56 شماره پست: 479
تولد باران با پستونک تو رابطه ای تنگاتنگ یافته. من سرانجام مجبور شدم یک پستونک دیگر هم برات بخرم. مامانی کلی سفارش کرده بود که پستونکت مارک دار باشه. ارتودنسی باشه. خارجی باشه. اندازه باشه و.... سرانجام پستونک ابتیاع شد. حالا سه تا پستونک در خانه هست. فکر کردم با این پستونک ها میشه یک کار هنری درست کرد. یک چیزی شبیه کولاژ که پستونک ها هم توش نقش داشته باشه. تازه خیلی هم فمنیستی میشه.
ببر غران
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:4 شماره پست: 480
تو یک کتاب صدادار قشنگ داری به اسمWho is hiding in the jungle داستان یک جنگل هست که مثلا یک مار پشت درختها قایم شده و تو برگها را که کنار بزنی ماره معلوم میشه. کنار صفحه هم چند تا دکمه هست که صدای ماره را می شنوی. مامانی میگه تو تازگیها به صداهای کتاب هم توجه می کنی ولی از صدای ببره یک جورهایی می ترسی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:6 شماره پست: 481
الان که دارم این مطلب را می نویسم مامانی میگه بنویس که چه جوری تو بغل من هست. نیگاه که می کنم می بینم خودت را در دست مامانی کج کردی و با یک دستت موهای مامانی را داری می کشی.
Songs to make you laugh
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:13 شماره پست: 482
من بعد از سری موسیقی بیبی اینشتین یک سی دی جدید را از شهر کتاب خریدم که اگر تو هم واسه ات خیلی جالب نباشه دل من و مامانی را برده.اسم سی دی هست Songs to make you laugh آدرس سایتش هم این هست /www.kidsmusic.co.uk/ فوق العاده است می خوام هر چه سریعتر بقیه سی دی ها را هم واسه خودم و مامانی و البته تو بخرم.
دایناسورها
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 22:35 شماره پست: 483
دیروز در شهر کتاب یک مجموعه فوق العاده دیدم و برات گرفتم. یک مجموعه از عکس های دایناسورها بود. یک طرف صفحه عکس و نام دایناسورها بود و طرف دوم پازلی  بود که همان دایناسورهای صفحه روبرو را در یک ترکیب بندی قرار می داد. این مجموعه در قالب یک کتاب بود که جمعا ۱۲۰۰۰ تومان قیمت داشت. هم مفت بود و هم جذاب. اگر چه حالا حالاها به درد تو نمی خوره اما به درد مامان و بابا که میخوره کماکان
تولد باران99999
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 23:35 شماره پست: 484
قول می دهم این آخرین مطلب در خصوص تولد باران باشد. دیشب موقعی که ما بودیم آتش نشانی آمد ولی هر چه بی سیم زدند و مردم تماس گرفتند خبری از پلیس نشد. یکساعت بعد ظاهرا تازه پلیس از راه می رسد و از مردم می خواهد که متفرق شوند و یا اگر شکایتی وجود دارد بگویند تا پلیس وارد شود! البته مردم دست بردار نمی شوند و پلیس مجبور می شود وارد خانه شود و افراد مانده در خانه را دستگیر کند. نتیجه کار کارشناسی پلیس: ۱-ماده موجود در محل حدود ۲۰۰ لیتر تیزاب بوده است
۲-افراد حاضر در حال گرفتن عرق بوده اند
نتیجه اخلاقی ۱: عرق را از تیزاب می گیرند و ما نمی دانستیم
نتیجه اخلاقی ۲: بله!

پدرانه عمو مصطفی خطاب به مسافر کوچولو
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین 1388 ساعت 17:58 شماره پست: 485
این مطلبی را که می خوام بنویسم از وبلاگ عمو مصطفی برداشتم. عمو مصطفی یک نی نی کوچولو داره که هنوز به دنیا نیومده. عمو این وبلاگ را برای نی نیش درست کرده. اسم وبلاگ هم هست مسافر کوچولو. من این مطلب را دارم بدون اجازه عمو می نویسم و امیدوارم که از این کار من ناراضی نباشه. ولی فکر می کنم این حرفها اینقدر قشنگه که حیفه تو یک روز اون را نخونده باشی. این هم نامه عمو به مسافر کوچولوش:
" عزیز دلم موقعی که متولد می شی، چیزهایی وجود دارن که جزو دارایی ها و اموال تو محسوب می شن. به زبون ساده تر، مال تو هستن. اول از چیزای کوچیک شروع می کنم:
دو تا آویز زنگدار، یه مقدار کتاب، یه باغ وحش عروسکی و چن تا عروسک دیگه.
یه مقدار بزرگ تر:
چن دست لباس (یه بار مصرف و …)، تشک واتر پروف، حوله، یه فرش کوچولو، یه کمد نارنجی.
بزرگتر: غذا، بهداشت، واکسن، خونه و ماشین
 باز هم بزرگتر:
مادر، پدر، 2 تا پدر بزرگ، 2 تا مادر بزرگ، 2 تا عمه، 3 تا دایی، یه دونه خاله و یه دونه عمو و کلی دوست و آشنای دیگه که خیلی دوست دارن.
 خیلی بزرگتر: زبان (ترکی، لری، فارسی)، ادبیات فارسی و ترکی، تاریخ کهن
خیلی خیلی بزرگتر: ایران، کره زمین
تا همین جاش دو تا چیز اثبات می شه. این که
•   نباید خیلی به خودت مغرور بشی. تو فقط یک نفر از شش و نیم میلیارد آدم روی کره زمین هستی.
•   تو جزو آدمای خوشبخت روی کره زمین هستی چون جزو اون دسته از بچه هایی نیستی که وقتی به دنیا می آن:
L    هیچ عروسکی برای بازی ندارن.
L    لباس مناسبی برای پوشیدن، تشکی برای خواب و فرشی برای بازی کردن روی اون ندارن.
L    بیمار به دنیا می آن، بهداشت و واکسن، غذا برای خوردن، خونه و اتاق برای بازی کردن و خوابیدن ندارن.
L    مادرشون رو زود از دست می دن، پدر، پدر بزرگ و مادر بزرگ ندارن یا مثل خیلی از بچه های چینی عمه و عمو و خاله و دایی ندارن.
L    تا آخر عمرشون فقط یک زبون رو بلدن و فقط با آدم های هموم زبون می تونن حرف بزنن.
L    تاریخ استقلال کشورشون مال همین چند سال پیش یا فوقش دویست سال پیشه.
L    کشورشون مدام بین این قبیله و اون قبیله دست به دست می شه.

و اما درباره کره زمین باید بگم که اون مال همه بچه هاس. چه خوشبخت باشن و چه خوشبخت نباشن. خیلی باید مراقب این یکی باشی. مواظب باش کثیفش نکنی. درختاشو نشکنی و هواشو آلوده نکنی.
به هر حال لازمه که مواظب همه اموالت باشی تا راحت از دستشون ندی. یه چیزایی هست که یواش یواش خراب میشن و از بین می رن. مثل لباس هات، اسباب بازی هات، کمد و فرش. نگران نباش اونا رو دوباره می شه خرید. ولی چیزایی مثل زمین، وطن، زبان و آدمایی که دستشون داری، اگه از دست بدی دیگه نمی تونی بخری یا برشون گردونی. یه چیزایی هم هست که باید خودت یواش یواش به دست بیاری و مواظب باشی که از دستشون ندی چون مثل ماهی لیزن و از دست آدم در می رن مثل آبرو.
 البته خیلی ناراحتم از این که بگم تو یه چیزهایی رو نداری و باید بزرگ بشی و برای به دست آوردنشون تلاش کنی. اشکالی هم نداره. چون اگه همه چیز برای آدم حاضر و آماده باشه، قدرشون رو نمی دونه، مثل هوای تمیز، آسایش صوتی، لبخند همشهری، امنیت شغلی و تامین اجتماعی. البته می تونی یه قسمت از تلاشت رو برای اون بچه هایی بذاری که اون بالا گفتم چه چیزایی ندارن.
یادت باشه این یه نصیحت نبود فقط فهرست دارایی هات بود که باید مثل هر شخص مهمی اول شروع به کارش اعلام بشه تا بعداً حرف براش درنیارن."
 
تولد باران 1000000
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین 1388 ساعت 18:48 شماره پست: 486
قول دادم که دیگه از حاشیه های تولد باران ننویسم اما وقتی پستونک جدید تو روی صورتت خط می اندازه مگه میشه از حاشیه های تولد باران ننوشت؟ من موظف به ابتیاع پستونک جدیدی هستم. این میشه چهارمین پستونک تو
ظرفیت
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:57 شماره پست: 488
مامانی میگه دیروز چشمت زده. مامانی میگه تو دیروز تا بعداز ظهر دختر خانومی بودی و تمام مدت با خودت بازی می کردی اما بعداز ظهر مامانی دلش به حالت سوخته و تو را بغل کرده و از اون به بعد نتونسته تو را زمین بگذاره. به مامانی میگم این واسه چشم نیست مال ظرفیت نوازه.
ثبت در تاریخ
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:59 شماره پست: 489
واسه اولین بار از شروع این وبلاگ تو در موقع نوشتن مطلب حال مامانی بغل من نشسته بودی و من این وبلاگ را نی نوشتم. نمی دونم واسه ثبت در تاریخ مهم باشه یا نه!
پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 15:7 شماره پست: 490
بعد از من و عمو مصطفی و یک چند تای دیگه که ما نمی شناسیم و باید برم دنبالشون تا پیداشون کنم عمو مجید هم به جمع پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس اضافه شده به آدرسhttp://sarinainchina.blogfa.com ما باید یک اتحادیه از پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس راه بیندازیم و جمعمون را متحد کنیم. مادرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس را هم می توانیم به عنوان عضو وابسته به جمعمون اضافه کنیم. امید که بچه های پدرمادردار وبلاگ دار خاطره دار بزرگ بشند و واسه بچه هاشون وبلاگ بنویسند.
این را بعد از هجده سالگیت بخوان
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:3 شماره پست: 491
ما قراره تا برایت یک کتاب صدادار دیگه بخریم. مامانی از یک کتاب خوشش اومده که درباره دریاها است و توش صدای انواع ماهی ها هست. میگه آدم کم پیش میاد که صدای ماهی ها را بشنوه ولی دور و برش پره از صدای خر و الاغ! منظورش که من نیستم ولی شیطونی میکنم و بهش میگم خودتی!
تخت
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:5 شماره پست: 492
تختت بالاخره رسید و شباهت تام و تمام به کمدت پیدا کرد. از امشب توی تختت می خوابی و دیگر نمی توانی با توری های کنار گهواره ات بازی کنی
اتحادیه2
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 493
عمو مصطفی هم با تاسیس اتحادیه موافقت کرد. اگر عمو مجید هم موافق باشه این اتحادیه سه عضو داره. من و تو با داستانهای عمه پسند، عمو مجید و سارینا با سارینا در چین و عمو مصطفی و نی نی شون با مسافر کوچولو. پیوندهاشون هم که همین بغله. فعلا میگردم تا بقیه را هم پیدا و دعوت کنم. شاید اولیش فرناز قاضی زاده و مانی باشن
+ نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 1:59 شماره پست: 494
این مطلب را همین الان در یک وبلاگ دیدم. وبلاگ آریایی به آدرس http://alirezahossaini.blogfa.com/ موضوع شخصیت شناسی بر اساس عدد تولد بود. اول روشش را بر اساس همان وبلاگ می نویسم تا بعد:
روان شناسان شخصیتی براین عقیده اند که شماره تولد، شما را از آن چیزی که می خواهید باشید دور نمی کند، بلکه مانند رنگی است که نوع آن و زیبایی اش برای افراد مختلف متفاوت است. به مثال زیر توجه کنید :
فرض می کنیم که شما متولد 29 اردیبهشت 1364 هستید.اردیبهشت ماه دوم (2) سال است پس :


9=1+8=18=5+9+3+1=1395=1364+2+29


شماره تولد 9 است و اکنون می توانید آنچه راکه مربوط به این شماره است با خود مطابقت دهید.

تفسیر اعداد:

خالق و مبتکر:

''یک'' ها پایه و اساس زندگی هستند. همیشه عقاید جدید و بدیع دارند و این حالت در آنها طبیعی است. همیشه دوست دارند تمامی کارها و مسائل بر حول محوری که آنها می گویند و تعیین می کنند در گردش باشد و چون مبتکر هستند، گاهی خود خواه می شوند. با این حال ''یک'' ها بشدت صادق و وفادارند و به خوبی مهارتهای سیاسی را یاد میگیرند . همیشه دوست دارند حرف اول را بزنند و غالبا رهبر و فرمانده هستند، چون عاشق این هستند که ''بهترین'' باشند . در استخدام خود بودن و برای خود کار کردن بزرگترین کمک به آنهاست ولی باید یاد بگیرند عقاید دیگران ممکن است بهتر باشد و باید با رویی باز آنها را نیز بشنوند.


پیام آور صلح :

''دو'' ها سیاستمدار به دنیا می آیند ! از نیاز دیگران خبر دارند و غالبا پیش از دیگران به آنها فکر می کنند . اصلا تنهایی را دوست ندارند . دوستی و همراهی با دیگران برایشان بسیار مهم است و می تواند آنها را به موفقیت در زندگی رهنمون سازد. اما از طرف دیگر ، چنانچه در دوستی با کسی احساس ناراحتی کنند ترجیح می دهند تنها باشند.از آنجایی که ذاتا خجالتی هستند باید در تقویت اعتماد به نفس خود تلاش کنند و با استفاده از لحظه ها و فرصت ها آنها را از دست ندهند.



قلب تپنده زندگی :

'' سه '' ها ایده آلیست هستند، بسیار فعال،اجتماعی،جذاب،رمانتیک وبسیار بردبار و پر تحمل .خیلی کارها را با هم شروع می کنند اما همه آنها را پیگیری نمی کنند. دوست دارند که دیگران شاد باشند و برای این کار تمام تلاش خود رابه کار می گیرند. بسیار محبوب اجتماعی و ایده آلیست هستند اما باید یاد بگیرند که دنیا را از دید واقعگرایایه تری هم ببینند.


محافظه کار :

''چهار'' ها بسیار حساس و سنتی هستند. آنها عاشق کارهای روزمره، روتین و پیرو نظم و انضباط هستند و تنها زمانی وارد عمل می شوند که دقیقا بدانند چه کاری باید انجام دهند. به سختی کار و تلاش می کنند. عاشق طبیعت و محیط خارج از خانه هستند. بسیار مقاوم و با پشتکار هستند. اما باید یاد بگیرند که انعطاف پذیری بیشتری داشته و با خود مهربانتر باشند.

ناهماهنگ با جماعت :

''پنج'' ها جهانگرد هستند و کنجکاوی ذاتی، خطر پذیری و اشتیاق سیری ناپذیر آنها به جهان هستی و دیدن محیط اطراف خود،غالبا برایشان درد سر ساز می شود. آنها عاشق تنوع هستند ودوست ندارند مانند درخت در یک جا ثابت بمانند. تمام دنیا مدرسه آنهاست و در هر موقعیتی به دنبال یادگیری هستند. سوالات آنها هرگز تمام نمی شود. آنها به خوبی یاد گرفته اند که قبل از اقدام به عمل، تمامی جوانب کار را سنجیده و مطمئن شوند که پیش از نتیجه گیری ،تمامی حقایق را مد نظر قرار داده اند.


رمانتیک و احساساتی :

'' شش'' ها ایده آلیست هستند و زمانی خوشحال می شوند که احساس مفید بودن کنند. یک رابطه خانوادگی بسیار محکم برای آنها از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اعمالشان بر تصمیم گیری هایشان موثر است و آنها حس غریب برای مراقبت از دیگران و کمک به آنها دارند. بسیار وفادار و صادق بوده و معلمان بزرگی می شوند. عاشق هنرو موسیقی هستند. دوستانی صادق و در دوستی ثابت قدم هستند.''شش'' ها باید بین چیزهایی که می توانند آنها را تغییر دهند و چیزهایی که نمی توانند، تفاوت قائل شوند.


عاقل و خردمند :

''هفت'' ها جستجو گر هستند. آنها همیشه به دنبال اطلاعات پنهان و مخفی بوده و به سختی اطلاعات به دست آمده را با ارزش حقیقی آن می پذیرند.احساسات هیچ ارتباطی با تصمیم گیری های آنها ندارد. با اینکه در مورد همه چیز در زندگی سوال می کنند اما دوست ندارند مورد پرسش واقع شوند و هیچگاه کاری را ابتدا به ساکن با سرعت شروع نمی کنند و شعارآنها این است که به آرامی می توان مسابقه را برد. آنها فیلسوفهای آینده هستند؛ طالبان علم که به هر چه می خواهند می رسند و سوال بی جوابی ندارند . مرموز هستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند و باید یاد بگیرند در این دنیا چه چیزی قابل قبول است و چه چیزی نه!


آدم کله گنده :

''هشت '' ها حلال مشکلات هستند. اساسی و حرفه ای سراغ مشکل رفته و آن را حل می کنند. قضاوتی درست دارند و بسیار مصمم هستندو طرحهاو نقشه های بزرگی دارند و دوست دارند زندگی خوبی داشته باشند. مسوولیت افراد را بر عهده می گیرند و مردم را با هدف خاص خود می بینند. با شرایط ویژه ای این امکان رابه وجود می آورند که دیگران همیشه آنها را رئیس ببینند.


اجرا کننده و بازیگر :

''نه '' ها ذاتا هنرمند هستند . بسیار دلسوز دیگران و بخشنده بوده و آخرین پول جیب خود را نیز برای کمک به دیگران خرج میکنند . با جذابیت ذاتی شان اصلا در دوست یابی مشکلی ندارند و هیچ کـس برای آنها فرد غریبه ای به حساب نمی آید.در حالات مختلف شخصیت های متفاوتی از خود بروز می دهند و برای افرادی که اطرافشان هستند شناخت این افراد کمی دشوار به نظر می رسد . آنها شبیه بازیگرانی هستند که در موقعیت های مختلف رفتارهای متفاوتی نشان می دهند. افرادی خوش شانس هستند اما خیلی وقتها از آینده خود بیمناک و نسبت به آن هراسان هستند. آنها برای موفقیت باید به یک دوستی و عشق دو جانبه که می تواند مکملشان در زندگی باشد دست یابند 1- 2- 3- 4- 5- 6- 7- 8- 9-
بر این اساس تو که متولد ۷/۱۰/۱۳۸۷ هستی عدد ۹ را خواهی داشت من عدد ۸ و مامانی عدد ۴ را. من و مامانی که واقعا شبیه عددمون هستیم. اگر تو هم شبیه عدد ۹ باشی بد نیست. حداقلش اینه که از هنر بی بهره نیستی.
گوله شدن شیر
+ نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 2:6 شماره پست: 495
خب من همین دیروز این ماجرا را در وبلاگ نوشتم و مامانی به دلایلی آن را سانسور کرد ولی چون آن اولویت ها از میان رفت این را یادآوری می کنم که مامانی دیروز سینه اش به شدت درد گرفت. یعنی یک گوله شیر در یکی از سینه هاش به وجود آمد. حالا نمی دونیم چون تو از سینه اش شیر نخوردی شیرها گوله شد یا چون گوله شده بود و شیر نمی اومد تو نتونستی شیر بخوری
خوابیدن در تخت
+ نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 496
اولین شب خوابیدن تو در تخت جدیدت همچین هم بی دردسر نبود. البته از قبلش می شد حدس زد که در حالت بیداری نمی شه تو را در این تخت قرار داد ولی اینکه موقع خوابیدن هم یک مشکلی پیش بیاد کمی دور از ذهن بود. مشکل اصلی تخت نرده های دور تخته. تا اینجاش مثل خیلی تختهای دیگه نوزادها است اما مشکل زمانی پدید می آد که تو تصمیم بگیری فضولی کنی و البته تو حتی در شبها هم دست از این کار بر نمی داری. دیشب هم ظاهرا نیمه های شب پاشدی. بدون صدا یک پات را بردی لای نرده. بعد خوشت اومده و پای دومت را هم بردی لای همون نرده و بعد در حالت قفل شدگی پا دیگه نتونستی تکون بخوری و شروع کردی به نق زدن که احتمالا ما نفهمیدیم و بعد شروع کردی به گریه کردن که ما را یک متری از جامون پروندی. مجبور شدیم دوباره بین خودمون بخوابونیمت تا دوباره دست به این عملیات انتحاری نزنی.
تواناییهای تو
+ نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 497
تو در حال حاضر تواناییهای قابل توجهی کسب کرده ای. برخی از این تواناییها عبارتند از: ۱- بیرون آوردن زبان. تف کردن و ایجاد صدایی شبیه گو...
۲- چرخیدن در حالت خوابیده به شکل ۳۶۰ درجه و بیشتر
۳- غلت زدن در زاویه ۱۲۰ درجه و یا کمی بیشتر (تو هنوز نمی توانی یک غلت کامل ۱۸۰ درجه ای بزنی چون هنوز نمی دانی دست زیرت را چکار باید بکنی)
۴- حرف زدن. غر زدن. آواز خواندن به میزان متنابه
۵- توانیی گرفتن محدود و کوتاه مدت اشیا و بردن همه اشیا به سمت دهان
بقیه تواناییهایت را هر وقت یادم بیاد می نویسم.
ویژگیهای تو
+ نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 498
حالا که تواناییهایت را نوشتم بد نیست تا پاره ای از ویژگیهای اخلاقیت را هم بنویسم: ۱- عوضش خوش اخلاقی. خنده از لبت محو نمیشه و نسبت به هر کله تکانی از جانب آشنا و غریبه تبسمی می فرمایی
۲- پرچانه ای و در خلوت و در جمع اصوات گهربار از دهانت خارج می شود.
۳- بازیگوشی. آرام و قرار نداری. دست و پایت دائم در حال تکان خوردن است و کافی است لحظه ای از تو غافل شد. راه نمی روی ولی دور از ذهن نیست که بالای دیوار یا درختی بتوان تو را یافت.
۴- شکمویی. نمی توان در مقابلت چای یا غذا خورد. چنان با حسرت نگاه می کنی که لقمه را کوفت می فرمایی به طرفه العینی
بقیه این را هم بهد خواهم نگاشت.
هدیه به رومینا
+ نوشته شده در شنبه پنجم اردیبهشت 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 499
دیشب طبق قولی که به رومینا داده بودی واسه اش یک سری کتاب هدیه بردی. رومینا چند روز پیش به مامان جون گفته بود که تو همه اش برای او  هدیه می گیری. مامان جون گفته که خب تو هم برای اهورانواز هدیه بگیر. رومینا گفته که نمی خواد بگیره. مامان جون گفته: چرا؟ و رومینا پاسخ داده که آخه تو را دوست نداره.
فقط ده دقیقه
+ نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 9:45 شماره پست: 500
تمام تلاش های من و مامانی در راه آشنایی تو با موسیقی خوب و گوشنواز به طرفه العینی از میان خواهد رفت اگر بچه های فامیل فقط ده دقیقه پیش تو باشند. پریشب خانه خاله فریبا بودیم و پگاه و پریسا و پارمیدا و صدف موسیقی شش و هشت ایرانی را گذاشتند و شروع کردند به رقصیدن در حالی که تو هم بغلشون بودی. تو در همراهی با این برنامه مبتذل ریسه می رفتی و گاهی هم آواز می خوندی. متاسفانه باید با واقعیت ها یک جوری کنار آمد. از جمله اینکه تمام تلاش های من و مامانی در راه آشنایی تو با موسیقی خوب و گوشنواز به طرفه العینی از میان خواهد رفت اگر بچه های فامیل فقط ده دقیقه پیش تو باشند.
چشمهایت
+ نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 23:10 شماره پست: 501
چشمهای تو گویای واقعیت های زیادی هست. مامانی صبح پوشکت را باز می کنه و فکر می کنه بهتره کمی باز باشی تا از باز بودنت لذت ببری. بعد تلفن زنگ می زنه و مامانی حواسش به تلفن گرم می شه. این وسط فقط متوجه چشمهای تو میشه که یک دفعه حالتش تغببر می کنه. چشمهای تو براستی گویای همه گندهایی است که ممکنه بزنی.
دور تختی
+ نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 23:11 شماره پست: 502
سوال مهم اینه که اول پای بچه ها وجود داشت بعد دور تختی یا اول دور تختی وجود داشت و بعد پای بچه ها؟ پاسخ این سوال مشخص است: اول پای تعدادی از بچه های فضول وجود داشت که این پاها در میان میله های تخت گیر می کرد و عده ای به فکر افتادند که با درست کردن دور تختی جلوی پای بچه ها را بگیرند. اما سوال دیگری در این میان مطرح می شود این است که اول فکر کردند که دور تختی را بسازنذ یا اول فکر کردند که میله را بسازند تا پای بچه های فضول گیر کند و به این ترتیب دور تختی ها به فروش برسد؟ پاسخ همین دومی است یعنی چه نیازی به دور تختی وجود داشت اگر تخت ها بدون میله بود؟ هیچ نیازی نبود جز اینکه برای خریدن یک دور تختی باید یک سرویس کامل نوزاد بخری که مرکب از کمی ابر و کمی پارچه است و قیمت آن در فروشگاه سه نی نی یکصد واندی هزار تومان و در تیراژه حدود شصت هزار تومان است!
واکسن زدن تو
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:28 شماره پست: 503
امروز هفتم اردیبهشت ماه تو چهارماهه شدی و مثل همه بچه های چهارماهه باید واکسن می زدی و از اونجایی که مامانی دل واکسن زدن به تو را نداره، من دوباره این ماموریت مهم یعنی گرفتن پای تو را بر عهده گرفتم. موقع آمپول زدن گریه خیلی کوتاهی کردی و من کلی از تو پیش مامان جون تعریف کدم اما بعد موقعی که خانه بودی گریه و زاریت حسابی شروع شد. الان هم حدود یک درجه ای تب داری و...
اولین نشستن تو
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:29 شماره پست: 504
مامان و مامان جون سرانجام تو را در تولد چهار ماهگیت نشوندند. البته با کمک متکای دور و برت. فکر نمی کنم هیچی به اندازه این واسه تو جذاب بوده باشه.
اولین هذیانگویی تو
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:31 شماره پست: 505
مامانی میگه تو داری از شدت تب هذیان میگی. من و مامان جون هر دو می زنیم زیر خنده. من می پرسم که حرف حسابش چی بود که حالا داره هذیان میگه؟
گول زنک
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:36 شماره پست: 506
امروز در درمانگاه بر روی یک پوستر متن یک قانون مصوب یونیسف درج شده بود که طی آن تبلیغ هر نوع شیرخشک و شیشه و گول زنک ممنوعه. حالا یکی بگه گول زنک اسم علمی پستونکه یا اسم اسلامیش.
دختر کوچولوی صبور
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:8 شماره پست: 507
به تو میگن یک خانوم واقعی. دیشب تو نزدیک یک درجه تب داشتی و تنها صدای گاه و بیگاه ناله هات را می شد شنید. یکی دوباری که دیدمت چشمهات باز بود اما باز هم گریه نمی کردی. فقط همان ناله های کوچیک. اعتراف می کنم من خودم اینقدر صبوری ندارم و اگر یک درجه تب داشتم حداقل خودم را پیش مامانی حسابی لوس می کدم. اما تو یک جور دیگه ای رفتار کردی.
بستری به خاطر نیم درجه تب!
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:47 شماره پست: 508
هنوز یک خورده تب داری و همین مامانی را نگران کرده. دکتر حسینی به تلفن مطبش جواب نمی ده. در نتیجه اگر تبت کم نشد می بریمت بیمارستان کسری. مامان فکر می کنه که ممکنه بستریت کنند اونهم به خاطر نیم درجه تب!
دالی موشه
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:48 شماره پست: 509
باهات دالی موشه بازی کردم و تو هم ریسه رفتی (اونهم در حالت تب)  فکر نمی کردم که این بازی را بلد باشی. اگر اشتباه نکرده باشم امروز تاریخ اولین دالی موشه ات هست.
آینه
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:49 شماره پست: 510
جلوی آینه که باهات حرف زدم خندیدی و بازیت گرفت. دارم فکر می کنم چه یکدفعه بزرگ شدی! آینه، دالی موشه، نشستن و... دلم میخواد سرعت نوشتن من از سرعت بزرگ شدنت جا بمونه.
دکتر
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:31 شماره پست: 511
امروز صبح تب داشتی و ما برای اطمینان بیشتر تو را به دکتر بردیم. دکتر گفت که احتمالا ویروس بهاری است و هیچ مشکل خاصی نداری. خوشبختانه نه بستری شدی و نه دارویی گرفتی. دکتر یک چیز دیگه هم گفت: ما نباید دیگه جلوت چیزی بخوریم یا بنوشیم چون تو متوجه می شوی ولی نمی توانی آنها را بخوری
بازی صبحگاهی
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:34 شماره پست: 512
هیچ چیز برای بابایی قشنگتر از این نیست که صبح ساعت شش که بابایی می خواد به سر کار برود صدای دخترش را بشنود که داره بلند بلند با خودش بازی میکنه و با صدای قربونت برم بابایی دخترش ریسه میره. اینو وقتی خودت بچه دار شدی کاملا می فهمی.
یک کیسه خاطره!
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 8:14 شماره پست: 513
مامانی دیروز با کلی ذوق و شوق به من گفت که برم سر ساکت و کیسه نایلون را بردارم. این کار را کردم. داخل کیسه یک چیزی شبیه دانه های ریز جوانه زده بود. مامانی گفت چیه؟ گفتم ارزنه؟ کفت نه. یک خوده که بیشتر دقت کردم فهمیدم چیه. پوسته پوسته های ست بود که مامانی جمعش کرده بود تا برات نگه داره! جوانه هاش هم یک خورده از موهات بود که چون بوره شبیه جوانه به نظر میامد. بعد از بند نافت دلمه های سرت دیدنی ترین اشیا در موزه ات هست.
موزه
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 8:16 شماره پست: 514
راستی چرا تا حالا به فکر این نیفتاده بودم که به عنوان یک پدر یا مادر علاوه بر نگارش و حفظ خاطرات بچه ها می توانیم برای اونها یک موزه شخصی هم درست کنیم. شاید یک روزی اسهه موزه تو بیط فروشی هم کردیم شاید هم موزه ات را شخصی واسه خودت نگه داشتی شاید هم همه اش را ریختی دور. به هر حال موزه خودته دیگه.
چشمان تمام بسته
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 515
مامانی عادت داره تا شبها چند باری از خواب پاشه و یا راهی دستشویی بشه و یا راهی آشپزخانه که یک کمی آب بخوره. در تمام این سالهایی که من می شناسمش هیچوقت به خودش زحمت نداده که چشمهاش را باز کنه. اینه که کورمال کورمال راه می افته و می ره به سمت دستشویی و... اما موض ع مزتبط به تو اینه که من دیشب متوجه شدم به تو هم به همان سبک سابق الذکر شیر می دهد. یعنی با چشمان تمام بسته تخت را پیدا می کنه و بعد تو را پیدا می کنه و بعد چیزهای دیگه ای را که گفتنش به صلاح نیست!
دالی موشه 2
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 19:51 شماره پست: 516
روند دالی موشه داره عوض میشه. حالا تو که از این بازی خوشت اومده پارچه را می کشی رو سرت و بعد میاری پایین و میخندی. البته بدیهیه که این کلمه دالی موشه را نتونی بگی. مشکل فقط اینجاست که الان اگر پارچه را بدیم به دستت تا بخوابی فکر می کنی یک جور بازیه و بدتر خواب از سرت می پره.
فرحرضا
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 15:56 شماره پست: 517
دیشب خاله آزاده (نصیرلو) و عمو علی اومده بودند به دیدنت. خاله آزاده تا تو را دید گفت اینکه فرحرضا است.
بازی جدید
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:1 شماره پست: 518
مامانی یک بازی جدید باهات میکنه. شروع میکنه به گفتن یکسری از کلمات همراه با تکون دادن سرش و تو هم ریسه میری. مامانی میگه که یک سری از کلمات مثل پ و ژ و ز برات جالبه و یکسری مثل میم و نون برات جالب نیست.
سرما خوردگی فرهان
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:26 شماره پست: 519
امروز نامزدی خاله نسرین بود. مامانی نشسته بود که فرهان میاد تا تو را ببوسه. مامانی میگه که خاله نبوسش. فرهان میگه که آخه خوب شدم. مامانی میگه مگه سرما خورده بودی؟ فرهان میگه آره. مامانی میگه چند روزه که خوب شدی؟ فرهان میگه دو روز.
سوغاتی کیش
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 520
خاله فریبا کیش بوده و برات چند تا هم سوغاتی خریده اما رومینا این را نفهمیده. خاله میگه اگر رومینا بفهمه خودشو میکشه چون قبل از رفتن شرط کرده که نباید واسه اهورا نواز چیزی بخریم.
متال و هوش
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 521
دیشب بی بی سی داشت موسیقی متال پخش می کرد و تو محو موسیقی شده بودی. مامانی میگه تو عجب دیوونه ای بشی اما عمو علی گفت این از هوشته. حالا من نمی دونم ربط بین این همه سر و صدا و هوش چی می تونه باشه!
در سوگ یک فرزند
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 522
دل آرا دارابی اعدام شد. دختر زیبا، جوان و شاید بیگناهی که دیروز معصومانه در پای چوبه دار حاضر شد. شاید هیچگاه نباید مطلبی چنین دردآور را برای یک دختر کوچک به یادگار می گذاشتم. شاید بهتر بود که دفترچه خاطرات تو تنها پر بود از یادداشتهایی از خنده ها و بازی های کودکانه تو. شاید بهتر بود این همه زشتی و صعوبت را باقی می گذاشتم تا تو خود در روز گاری دیگر به تماشا بنشینی. اما نتوانستم. مثل هزاران انسان دیگری که دیشب را بر این فاجعه گریستند نتوانستم. اتفاق افتاده بود و من دیشبم را با آخرین لحظه های عمر دل آرا گذراندم. به راستی چه کسی طناب دار را بر گردن این دختر انداخت و کدامین دژخیمی توانست چنین حکم سیاهی را صادر کند؟ دل آرا چگونه آخرین گام های خود را برداشت و کدامین دست او را به خانواده داغدارش تحویل داد؟
من دیشب به دل آرا اندیشیدم و به درد او. اما این همه درد نبود. من به پدر و مادر دل آرا می اندیشیدم. به دردی که تا پایان عمر با آنها است. چگونه می توان دختری را با هزاران امید و آرزو پرورد و سرانجام او را چنین دشوار به دست دژخیمان سپرد؟ چگونه می توانند خنده های دل آرا را از یاد ببرند؟ چگونه می توانند نخستین کلمات او را،  نخستین بازی هایش،  روز نخست مدرسه را و.... چگونه سر خواهند کرد روزگارشان را؟
وای اگر من جای آنها بودم؟
 نمی دانم چه باید بکنم اما می دانم که اگر امروز سکوت کنیم فردا کودکی دیگر و روزی دیگر دلبسته ای دیگر را در آغوش مرگ می بینیم و چه بسا او تو نباشی؟
دخترکم صحنه ای را که هیچگاه از یاد نخواهم برد صحنه ای است که روزی در بازگشت از زندان به چشم دیدم. مادرم را که دردمند به من می نگریست. من بازگشتم و مادر غم دوری فرزند را شش ماهی بیش تحمل نکرد.  براستی فقط باید فرزندی داشته باشی تا عمق چنین دردی را احساس کنی.
امروز دل آرا در میان ما نیست،  اما ما پدران و مادران برای حفظ شما فرزندانمان چه می توانیم بکنیم؟ نمی دانم،  اما سکوت بی معناست. سکوت کردن منتظر ماندن است برای آنکه روزگاری دیگر تو را و فرزند دیگری را کفن پوشیده ببینیم. نمی دانم اما ای کاش مادران و پدرانی باشند تا بر این همه سیاهی بشورند. ای کاش جمعی بودیم تا برای نجات فرزندانمان فریاد می زدیم و ای کاش.... کاوه ای در میانمان به پا می خاست.
.....
.....
.....
.....
.....
.....
ای کاش دیگر هرگز اینگونه برایت ننویسم این کلمات را.
اولین ها
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:57 شماره پست: 523
مامانی عوضت کرده بود و بعدش پات را گرفته بود بالا تا شلوارت را پات کنه اما یکدفعه می بینه که تو برعکس شدی. این اولین غلت زدن تو بود. مامانی بعدش تو را برعکس می کنه و تو هم با هزار زحمت خودت را کمی می کشی. این هم اولین چهاردست و پای نصفه نیمه تو . امان از این چهار ماهگی.
دماغ و دهن یک گردو
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 22:1 شماره پست: 524
تو همچنان این عشق را داری که دستت را تا آنجایی که امکان ندارد در دهانت قرار دهی. امروز هم به همین سیاق و البته انگشتت را در دهانت فرو می کنی که از بد حادثه انگشت دیگرت وارد دماغت می شود. تلاش تو در نوبت بعد هم به همین نتیجه ختم می شود. شاید در آینده دستت را که بخواهی در دماغت کنی سر از دهانت درآورد.
اهمیت یک موضوع بی اهمیت
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:35 شماره پست: 525
خاله نرگس فرهان را برده دکتر و دکتر بهش گفته که فرهان تمرکز نداره چون یکی از مراحل نوزادیش را طی نکرده. آن هم مرحله به ظاهر بی اهمیت چهاردست و پارفتن. مامانی هم که نگران شده فکر کرده که بهتره تو را بیشتر دمرو بخوابونه تا این مرحله را پرشی رد نکنی.
عذاب وجدان!
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:36 شماره پست: 526
مامانی دیشب دچار عذاب وجدان شده بود. چرا؟
۱-در حالی که دکتر به ما گفته بود جلوی تو غذا نخوریم، خورده بودیم و تو موقع گریه کردن اشک توچشمهات جمع شده بود
۲-من خانه نبودم و مامانی تو راکه ساکت بودی گذاشته بود و رفته بود حمام و به محض اینکه زیر دوش رفته بودی تو نق نقت شروع و پنج دقیقه ای تا من برسم نق زده بودی.
www.myheritage.com
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:37 شماره پست: 527
بالاخره توانستم از سد فیلتر بگذرم و به سایت www.myheritage.com   سر بزنم. این یک سایت شجره نامه هست که خیلی هم جالبه. الان قصد دارم تا شجره نامه تو را اونجا بگذارم و کلی کارهای دیگه که هنوز از شیوه کارش سردر نیاوردم. (البته به زودی درخواهم آورد) اما یک چنین سایت مفیدی چرا فیلتره؟ چون در بخش درباره ما اشاره شده که دفتر مرکزی این سایت در اسراییله. آیا این خطرناکه؟ به نظر من که نه. مگر اینکه فرض کنیم فرزندان یهود دنبال سبط گمشده می گردند و می خواهند کوچش بدهند به نوار غزه. به هر حال ما که احتملا جزو اسباط نیستیم و فعلا هر وقت از سد فیلتر گذشتیم شجره نامه خودمان را ثبت می کنیم و باقی قضایا.
شجره نامه
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:37 شماره پست: 528
گفتم شجره نامه و اسراییل، فکر کردم که بد نیست از شجره نامه و قم هم ذکری بکنم.حقیقتش قصد دارم در سفری به قم شجره نامه خانوادگیمون را در کتابخانه آیت ا...مرعشی بیابم. این هم روایت اسلامی خاندان ما.
در دهان گذاشتن پستونک
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 529
تو لحظاتی پیش تمام سعیت را کردی که پستونکت را در دهانت کنی. البته تلاش تو در به دهان کردن همه طرفهای پستونک ختم شد الا نوک آن ولی حتی این شکست هم چیزی از ارزش های تو کم نمی کنه.
در جاده موفقیت
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:1 شماره پست: 530
ما پس از راه اندازی گروه موفق کر خودمون سرانجام امروز یک گروه هیپ هاپ موفق هم راه اندازی کردیم. اجرای گروه در مقابل آینه و با حرکات من و تو بود که البته در بغل من بودی. مامان میگه که از این همخوانی سردرد گرفت ولی به من و تو که خیلی حال داد.
نرمش گردن
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 531
سرانجام یک بازی جدید. تو بغل مامان بودی و من به تو گفتم سلام. تو ذوق کردی و سرت را به سمت مقابل برگرداندی. من به اون طرف اومدم و گفتم سلام و تو به جهت مقابل چرخیدی و همین طور تا جایی که سرت را هی به چپ و راست می چرخاندی و منتظر سلام من می ماندی. بسیار از این بازی ملذوذ شدیم.
لگد
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 532
اوایل که رو شکمم میشوندمت اونقدر لگد می زدی که بابا را حسابی ناکار کردی. فکر کردم شاید بخاطر اونه که نمی خوای بابا یک بچه دیگه بیاره. حالا اما موقعی که واستادم هم شروع می کنی به لگد زدن. اما چون پات به جای حساس بابایی نمی رسه لگدهات می خوره به شکم بابایی. اگر فکر می کنی که بابا تو شکمش یک نی نی داره و می خوای که سقطش کنم اشتباه می کنی. لطفا اینقدر لگد نزن.
روزها
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 9:34 شماره پست: 533
چند روزیه که ذهنم درگیر موضوعی هست : روزها.
روزها کارکردهای مختلفی دارند. روزها می توانند برای آدمها هویت ویژه ای را بیافرینند. مثلا نوروز که هویت ایرانی ما را شکل می دهد یا عاشورا که شکل دهنده هویت مذهبی ما است. روزها می توانند توجه ما را به موضوع ویژه ای جلب کنند مثل روز معلم، روز زن و... روزها می توانند برای برخی خاطره انگیز باشند و آنها را یاد حوادث مهمی در زندگیشان بیندازند. مثل 22 بهمن یا سالگرد تولد تو برای ما. روزها می توانند فقط یک اسم باشند. مثل روزهایی که الان شورای فرهنگ عمومی برای آنها نام تعیین می کنه مثل روز شعر و....
روزها می توانند هزار تا کارعجیب و غریب دیگه هم بکنند که موضوع این بحث نیست. موضوع بحث من اینه که من هم می توانم از طریق روزها تو را با چیزهای خیلی مهمی در زندگیت آشنا کنم. اما این کار و در حقیقت انتخاب روزها کار خیلی سختیه. کاریه که ذهن من را جند وقتیه به خودش معطوف کرده.
برای حل این مشکل من اول سعی کردم یک جوری روزها را دسته بندی کنم و اونوقت بین اونها دست به  انتخاب بزنم. کار دومم اینه که سعی کنم در انتخاب روزها سلایق، علایق و خاطرات خودم را کمتر درگیر کنم (که این از همه سخت تره و در حقیقت گریزی هم از آن نیست) کار سومم اینه که در انتخاب روزها اونها را سطح بندی کنم. مثلا درسته که روز درگذشت مصدق، تختی و یا احمدشاه مسعود روزهای مهمی درفرهنگ ما هست ولی در این روزها فقط من کافیه که تو را با اهمیت این شخصیت ها آشنا کنم ولی لازم نیست که ذهن تو را از مدتی قبل به آن روزها معطوف کنم و یا لزوما مراسم ویژه ای را برای اون روز برگزار کنم. بعد از اون هم باید از دوستهام بخوام که اگر در مورد این روزها نظری دارند و یا فکر می کنند باید روزهای دیگری را به اون اضافه کنم و یا کم کنم اون را به من بگند و سرانجام این که باید از برایند اینها یک تقویم ویژه واسه تو تهیه کنم. اما روزها. من روزها را به شکل زیر دسته بندی کردم.
  1. روزهای مذهبی:
من هیچ روز مذهبی را در تقویم تو نخواهم آورد. نه عید فطر نه عید پاک و نه گهنبارها. تنها چیزی که باید در مورد این روزها به تو یاد بدهم اینه که داستان این روزها چیه و مهمتر اینکه تو باید یاد بگیری که به همه این روزها و اعتقادات پیروان اونها احترام بگذاری. طبیعتا بعدها خودت می توانی انتخاب کنی که یکی از دینها برات مهمتر باشه و یا نه
  1. روزهای قومی:
من در مورد این روزها دشواری کمتری دارم. چون قطعا همهشون مهم هستند. مشکل فقط اینجاست که تفکیک قومی و دینی بعضی از اونها خیلی سخته و دومش اینه که حداقل خیلیهاشون امروزه به اهمیت بعضیهاشون نیست. مثلا بدیهیه که اهمیت خردادگان خیلی کمتر از نوروزه و یا حداقل ما امروزیها مثلا سیزده بدر را مهمتر از بعضی دیگه برگزار می کنیم ولی مشکل در مورد مثلا جشن سده و یا مهرگان خیلی دشواره.
به هر حال من فعلا از بین روزهای قومی این روزها را انتخاب کردم:
    • نوروز
    • سیزده بدر
    • چهارشنبه سوری
    • شب یلدا
    • جشن سده
    • جشن مهرگان
  1. روزهای سیاسی:
قطعا هیچ ربطی به الان تو نداره. نسل تو شاید بعدها خالق بعضی از روزها باشند. ولی فعلا هیچ ربطی به تو ندارند.
  1. روزهای درگذشت و تولد چهره های مهم:
که در موردش نوشتم و قرار نیست در تقویم تو بیایند.
  1. روزهای ملی و بین المللی:
من در مورد تعدادی از این روزها به نتیجه رسیدمو در مورد برخی دیگه اگر چه حائز اهمیت فعلا حذف می شوند. مثلا روز کارگر یا روز آزادی مطبوعات اگر چه مهم ولی به تقویم تو ربطی نداره و فقط ممکنه در موردش با هم صحبت کنیم ولی روز جهانی کودک قطعا مهمه. روزهایی که من برای تو انتخاب کردم اینها هست :
    • روز جهانی کودک
    • روز جهانی زن
    • روز زمین
    • روز تنوع زیستی
    • روزی که در آن از دو سال پیش یک ساعت چراغها به خاطر گرمایش زمین خاموش میشه و الان روزش یادم نیست
تقویم تو البته قطعا کاملتر از این هم خواهد شد

ویبره
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 1:53 شماره پست: 534
از بس وول می خوری عمو علی (بابای پریا) میگه که رو ویبره گذاشتیمت. موقعی هم که توی یک اتاق دیگه خواب بودی و مامانی دایم بهت سر می زد عمو علی گفت احتمالا الان هم رو Silence گذاشتیمت و واسه همین هی بهت سر می زنیم.
پاشناسی
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 13:3 شماره پست: 535
تو در ادامه سلسله مطالعاتت در زمینه دانش پاشناسی برای اولین بار با این پرسش اساسی روبرو شدی که این دو زائده اضافی در زیر بدنت که بزرگترها به آن پا می گویند چیست؟ و در ادامه این تحقیقات اینقدر دولا شدی تا توانستی این دو زائده را در دست بگیری. آزمایش بعدی در دهان کردن آن است که هنوز شرایط لازم برای انجام آن فراهم نشده است.
ماهی
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 13:32 شماره پست: 536
مامانی میگه موقعی که قطره چکون داروی مولتی ویتامینت را نزدیک دهنت میکنه مثل یک جوجه دهنت را وا می کنی. بعد من فکر کردم که بیشتر از یک جوجه واکردن دهنت شبیه ماهی ها است. مامانی هم میگه که درسته تو بیشتر ماهی هستی. دست و پا زدنت وول خوردنت و بازکردن دهنت. تو دقیقا شبیه ماهی هستی. حالا حیوون وجودت را شناختیم.
صداها
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 20:57 شماره پست: 537
مامانی میگه وقتی توی ماشین نشستی دو تا چیز هست که خیلی واسه ات جالبه. اولیش نم باران روی شیشه هست. آدم فکر میکنه چه بچه با احساس و هنرمندی هستی که از چهار ماهگی می تونی مسایل اینقدر پیچیده احساسی را درک کنی. مامانی میگه دومین چیزی هم که توجهت را جلب میکنه صدای موتور سیکلت هست. آدم فکر میکنه تو چه جونوری هستی که این صداهای نابهنجار توجهت را جلب میکنه. خاله نرگس (مامان فرهان و فربد) میگه که با صدای سشوار شروع کردی و بعد صدای موتورسیکلت. حتما دو روز دیگه هم صدای کامیون و بعدش هم حتما هواپیما برات جالب خواهد بود.
یک نمایش کوتاه ابزورد در داخل حمام
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:9 شماره پست: 538
حمام کردن تو مثل همیشه جذاب بود. تو بغل من نشسته بودی و با هر آبی که مامانی روی سرت می ریخت مثل اینکه در اقیانوس اطلس گیر افتاده باشی شروع می کردی به دست و پا زدن. بابایی فقط جونش به لب میاد که نکنه وول خوردنت شدیدتر از این بشه و خدایی نخواسته این ماهی کوچولو از دست باباییش لیز بخوره. مامانی همه بدنت را که شست یکدفعه صدایی اومد. چیزی شبیه یک باد کوچک و دیگر هیچ. اما یکدفعه صدای مامانی رفت هوا
مامانی: پات
بابایی: پام؟
مامانی: آره پات
بابایی تو را کمی بلند میکنه و به پاهاش نگاه می کنه که یک لکه بزرگ زرد رنگ روش جا خوش کرده.
راستی کدوم دختری اینجوری به باباش می ری...
بدون شرح
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 539

 
آفتاب سوختگی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:0 شماره پست: 540
امروز صبح مامانی کلی گریه کرد. سوژه جدید گریه مامانی: آفتاب سوختگی.
تو دیروز با یک لباس آستین کوتاه و یک شلوارک جین راه افتادی و رفتی بیرون. هوا گرم بود و بابا واسه ماشین سایه بان نخریده. در نتیجه تو آفتاب سوخته شدی (بنا به تصور مامان) در اینترنت هم نظرهای دوگانه ای وجود داره. برخی آفتاب را مفید می دانند و برخی تا شش ماهگی منع می کنند. پس این برخی های دوم فرصت خوبی را برای گریه فراهم می کنند.
امروز صبح مامانی کلی گریه کرد. سوژه جدید گریه مامانی: آفتاب سوختگی
عروسک رومینا
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:2 شماره پست: 541
در خانه خاله فریبا تو به یکی از عروسک های رومینا دست زدی. رومینا به مامانی میگه که تو عروسکش را خراب کردی. مامانی میگه که اما اون که خراب نشده. رومینا می گیره و گل لباس عروسکش را می کنه و میگه ببین خراب شده.
بچه جان موی کسی را نکش
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:6 شماره پست: 542
حقیقتش من که باورم نمی شد که رومینا میگفت تو موهاش رو کشیدی. فکر کردم باز هم یک جور نمایش حسادته. اما قصه حقیقت داشت . رومینا توی مغازه بود و تو بغل پریسا. حضرتعالی موی رومینا خانوم را کشیدی. حالا البته رومینا دلیل محکمه پسندی هم واسه بد بودن با تو پیدا کرده.
خدا و ما
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 20:54 شماره پست: 543
من میگم خدا را شکر و مامانی اضافه میکنه خدا به دادمون برسه. خدا حالا باید با ما چیکار کنه؟ قضیه اینه که من و مامانی و تو دیروز به بوستان رفتیم.توی پارکینگ  تو آغوشت گذاشتیم و فقط یک نق خیلی کوچولو زدی اما موقعی که پله ها را بالا اومدیم و تو چشمت به آدمها و مغازه ها افتاد شروع کردی به دست و پا زدن و جیغ کشیدن. من و مامانی اولش از این همه ذوق خندیدیم. من پشت سرش گفتم خدا را شکر و مامانی اضافه کرد خدا به دادمون برسه. راستی اگر بزرگ هم شدی و اینقدر عاشق خرید موندی واقعا باید خدا به دادمون برسه.
عجب!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 20:54 شماره پست: 544
آیا تو می توانی در عرض کمتر از نیم ساعت یک عمل بزرگانه مثل هل دادن چرخ دستی در فروشگاه را یاد بگیری؟ پاسخ باید منفی باشه. اما تو این را یاد گرفتی. دستت را به سمت دسته چرخ دراز کردی و اون را گرفتی. اولش فکر کردیم یک گرفتن ساده است اما موقعی که اون از حرکت واستاد تو شروع کردی به زور زدن. مثل اینکه می خواستی اون را هل بدهی. مامانی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید تو این را از زندگی های قبلیت به یاد داشته باشی.
سیخ کردن کمر
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 23:20 شماره پست: 545
مامان جون خیلی تلاش کرد که تو را بخوابونه اما تو هر بار کمرت را راست می کردی و در مقابل دراز کشیدن مقاومت می کردی. مامان جون یک بالش گذاشت زیرت که شاید اینجوری هم بخوابی و هم به فضولیت برسی اما تو باز هم کوتاه نیومدی و کمرت را سیخ کردی. این آخرین چیزیه که یاد گرفتی. در حالی کهپاها و گردنت روی زمینه، کمرت را بالا میاری و می خوای که بلند شی.
متخصص کاردرمانی کودک و فیزیوتراپ کودک
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 23:27 شماره پست: 546
این کامنتی هست که احتمالا یکی از خاله هات برات گذاشته: "چهار دست و پا رفتن ربطی به دمر خوابیدن نداره. بلکه مربوط به رشد سالم سیستم عصبی و مغز هست. بنا بر این بچه رو آزاد بذارید، فقط اگر دیدید در مراحا حرکتیش تاخیر داره، فورا به متخصص اطفال، به متخصص کاردرمانی کودک، و یا به فیزیوتراپ کودک مراجعه کنید." خب فکر می کنی مامان وقتی این کامنت را می خونه چی کار می کنه؟ خیالش راحت میشه یا فکر می کنه که نیازی نیست که دمر بخوابوندت و یا... ؟
درست حدس زدی. مامانی متوجه میشه موجوداتی به نام متخصص کاردرمانی کودک و فیزیوتراپ کودک هم وجود دارند که تا حالا بهشون فکر نکرده بود و برای اینکه ممکنه به اونها هم فکر کرد میره و جدول رشد کودکان را میاره تا مطمئن بشه هیچ کم و کسری ای نداری.
راستی اگه داشتی فردا تو این همه گرفتاری باید تو را می بردیم به نزد متخصص کاردرمانی کودک و یا فیزیوتراپ کودک
بابا و پتو
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم اردیبهشت 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 547
باز هم مثل زماني كه كوچك بودي (يعني الان بزرگ شدي؟!) من دست به موهات كشيدم و خوابت برد (يعني الان مو داري؟!) من ديشب كه مثل خيلي وقت‌هاي ديگه خوابت ميومد و داشتي مقاومت مي كردي و حاضر نبودي پتو را روي سرت بكشي كمي با موهات ور رفتم. شروع كردي به غرغر كردن و يا شايد آواز خوندن و بعد از حدود يك دقيقه خوابيدي. اين هست شباهت بابا و پتو.
مامانش طلا
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 0:19 شماره پست: 548
مامانش طلا. این تکیه کلام بابایی نیست. اگر چه بر حکم معنا می باید از بابایی باشه اما نیست. این تکیه کلام مامانی هست و بر حکم معنا باید مامانی خیلی از خودش راضی باشه که اون هم نیست. پس باید در پی معنایی دیگر برای این جمله بود که احتمالا چنین خواهد بود: دختر مامانش طلا است که دختر در آن به قرینه ای نامعلوم حذف شده است. راستی تکیه کلام بابایی چی هست؟
آثار به سرقت رفته موزه تو!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 0:25 شماره پست: 549
به مامانی میگم تا حالا غیر از پوسته پوسته های سرت و نافت چی واسه موزه ات جمع کردیم؟ مامانی میگه هیچی. اون چیزی هم که توی بیمارستان به دستت بسته بودند نمی دونه چی شده. میگم پس اونی که تو کشو هست چیه؟ میگه اون روش اسم من نوشته شده و مال منه اما مال نواز گم شده. بهش میگم واسه چی باید به دست تو دستبند می زدند؟ مگه امکان داشت که گم بشی؟ میگه اما به دستش زده بودند. میگم خب این دست بند را از دست تو باز کردند و به دست بچه بستند. مگه بچه که به دنیا اومد اونها اسمش را می دونستند که دست بند به اسمش تهیه بکنند؟ مامانی تازه متوجه قضیه میشه اما اگر امکان داشت که مامانها هم اشتباهی تو بیمارستان جابجا بشوند چقدر خوب میشد.
غرآواز
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:49 شماره پست: 550
تو علاوه بر همراهی با من در اجراهای گروه کر و موسیقی متال اخیرا در آواز سنتی هم دستی پیدا کرده ای و آوازهای بسیار شنیدنی در دستگاه زنجموره اجرا می کنی. من به آوازهای تو لقب غرآواز داده ام. فقط گاهی مشخص نیست که آواز می خوانی و یا نق می زنی ولی آوازهایت شنیدنی است
دومین سفر زندگیت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:51 شماره پست: 551
امروز صبح زود دومین سفر زندگیت را تجربه کردی. سفر به اصفهان.

سادات خانوم
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:54 شماره پست: 552
زن عمو ملیحه دستت را بوسید و تو ذوق زده شدی و شروع کردی به حرف زدن. ول کن ماجرا هم نبودی. زن عمو گفت به خاطر اینه که ساداتی و از دست بوسی خوشت میاد.
باغ گلها
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:22 شماره پست: 553
آدم که به اصفهان میره ناچار میشه به آثار تاریخی هم سری بزنه. اما تو هنوز کوچولوتر از اونی که برات این آثار جالب باشه. البته مطمئنا تو همین کوچولوییت هم می تونی فضای محیط های تاریخی را درک بکنی. اما من و مامانی تصمیم نداشیم تو این گرما تو را خسته کنیم. اینه که فقط بردیمت باغ گلها که شاید برات جذاب تر باشه. اونجا کلی هم عکس و فیلم گرفتی. پس این را بگذار به عنوان اولین گردش واقعی خودت در زندگیت.
یک غلت دیگه
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:24 شماره پست: 554
تو سرانجام یک غلت کامل زدی و به محض این که توانستی برگردی دهانت را باز کردی و از طعم خوش فرش زن عمو ملیحه بهره مند شدی. اولین غلت کاملت هم صد البته در اصفهان اتفاق افتاد.
شیوه های خوابیدن
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:26 شماره پست: 555
آخرین ورسیون خوابت خوابیدن به پهلو هست که تازه یاد گرفتی. امروز بعدازظهر یک کار بامزه دیگه هم موقع خواب کردی. عروسکت را بغل کردی و خوابت برد. همونجوری هم از خواب پاشدی.
خانومی لگد نزن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:46 شماره پست: 556
این سلسله مطالب را جزئی از نصایح مشفقانه و پدرانه من تلقی کن.
نصیحت اول:
خانومی لگد نزن
خانومی اونی که وقتی میشینی تو آغوشت بهش بی امان لگد می زنی برای باباییت چیز ارزشمندیه. لطف کن بهش لگد نزن.
خانومی یقه نگیر
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:49 شماره پست: 557
خانومی وقتی گشنته یقه مامانی را نگیر. یک نق کوچولو هم کافیه تا مامانی بفهمه گشنته. یقه گرفتن کار بچه های لات و لوته.
پشه
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 558
شاید یک روزی به اعتراض بگی بابایی تو هم دیگه گندش را در آورده بودی و هر چیز بی اهمیتی را ثبت می کردی و ازش یک خاطره می ساختی. اما من به تو خواهم گفت که بابایی جان! تاریخ مگر چیزی جز همین چیزهای بی اهمیت هست؟ مثلا آش خوردن ناصرالدین شاه در شهرستانک که فی نفسه اهمیت نداره اون چیزی که به این آش خوردن اهمیت می بخشه تحلیل هایی است که یک سری تاریخ دان از ذکر این وقایع می کنند.
حالا این مقدمه از آن باب است که بگویم تو دیشب هنگام خواب در خانه مامان جون مورد حمله یک فروند پشه قرار گرفتی و تا مامانی بیاد و بجنبه و در یک حمله غافلگیرانه پشه را نابود کنه طبق محاسبات مامانی ۵ جای بدنت مورد حمله قرار گرفته بود. این اولین نیش خوردن تو بود.
اهمیت تحلیلی این تاریخ چی می تونه باشه؟
۱- ما احتمالا به خاطر ترس از حملات مجدد تا مدتی قابل ذکر شب را در خانه مامان جون بیتوته نمی کنیم.
۲- خونه مامان جون در خیابان دولت در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۸۸ پشه داشته. خانه ما در دهکده المپیک پشه قابل ذکری نداره. این می تواند در سلسله شناسی پشه ها و یا شناسایی روند گسترش بیماری ها و... تاثیر داشته باشه.

بدون شرح سابق
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:37 شماره پست: 559
این همان بدون شرح سابق است که چون نتوانستم تصویرش را به هیچیک از حیل در وبلاگ قرار دهم متنش را عینا تایپ می نمایم و اصل آن را به مرکز اسناد و موزه اهورانواز اهدا می نمایم. امید است که دوستان مرا بخشیده دارند.
۱۶/۶۲۱/۳۴۵۲۵
۱۳۸۷/۱۰/۱۴
معاونت حقوقی و سجلی ثبت احوال استان تهران
سلام علیکم
احتراما عین درخواست آقای/ خانم میرمحمدرضا حیدری در خصوص انتخاب واژه اهورانواز برای فرزند دختر خود به پیوست ارسال می گردد. خواهشمند است دستور فرمایید اقدام لازم معمول و نتیجه را به این اداره اعلام نمایند.
بشیری                             
سرپرست معاونت ثبت احوال غرب تهران
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:46 شماره پست: 560
      ۱۶/۲/۳۴۶۰۹
 ۸۸/۱/۲۷
معاون محترم مدیرکل و رئیس منطقه غرب تهران
سلام علیکم
عطف به نامه شماره ۳۴۵۲۵/۶۲۱/۱۶- ۱۸/۱/۸۷ برابر نظریه شماره ۲۲۵۸/۱۲/۲ - ۱۸/۱/۸۸ اداره کل امور سجلی و پژوهش واژه اهورانواز برای نامگذاری نامناسب می باشد.
هنرمند                    
معاون حقوقی و سجلی      
پاسخ بابایی و مامانی به ادعاهای واهی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:37 شماره پست: 561
جناب آقای هنرمند
معاونت محترم حقوقی و سجلی اداره کل سازمان ثبت احوال کشور
 با سلام؛
احتراما پیرو درخواست اینجانب میرمحمدرضا حیدری در خصوص انتخاب واژه اهورانواز برای فرزند دختر خود از اداره ثبت احوال غرب تهران و ارجاع درخواست یاد شده به آن معاونت طی نامه شماره 34525/621/16 مورخ 14/10/1387 و پاسخ آن معاونت طی نامه شماره 34609/2/16 مورخ 27/1/1388مبتنی بر نامناسب بودن واژه یاد شده ضمن اعتراض و تقاضای تجدید نظر در رای ذکر شده لازم می داند تا مواردی را به استحضار برساند:
1.    واژه اهورانواز همانگونه که در متن درخواست اینجانب نیز ذکر گردیده است به معنای نوازش شده توسط اهورا بوده که مخففی از آن به صورت واژه ارنواز از واژگان کهن پارسی می باشد. این واژه همچنین واژه ای مرکب می باشد که جزو اول آن نیز در کتابچه اسامی سازمان وجود داشته و جزو دوم آن اگر چه در کتابچه سازمان موجود نیست، لیکن در میان اسامی مردمان سرزمین بزرگ پارسی به کرات و جود داشته است.
2.    همانگونه که مستحضر می باشید مطابق تبصره 1 ماده 20 قانون ثبت احوال انتخاب نامهائي كه موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس ممنوع است. متاسفانه در نامه ارایه شده از سوی آن سازمان مشخص نشده است که واژه اهورا نواز مطابق کدامیک از موارد قانونی بالا ممنوع و یا نامناسب تشخیص داده شده است!
3.    اینجانب در دیداری که با یکی از کارشناسان محترم آن سازمان داشته است، ایشان به صورت شفاهی ثقیل بودن را دلیل بر رد نام یاد شده ذکر نموده اند. اینک ضمن باقی ماندن این مساله که مطابق کدامیک از مواد قانونی آن سازمان حق دارد تا ثقیل بودن را دلیل بر رد یک نام عنوان نماید، از حضرتعالی و شورای عالی ثبت این پرسش را مطرح می نماید که آیا واژه اهورانواز برای فارسی زبانان ثقیل تر است یا کلماتی از قبیل عبدالحی،محدثه، فرخ لقا و.... به نظر می آید رای صادره بیش از آنکه مبنای قانونی، حقوقی و علمی داشته باشد ناشی از سلایق اعضای محترم شورا بوده و بدیهی است که اعمال سلایق در موضوع یاد شده مصداق واضح تجاوز به حریم خصوصی افراد و نقض مسلم حقوق شهروندی است.
4.    گمان می دارد که آن سازمان محترم به جای تشخيص نامهاي ممنوع و ارایه آن ها مطابق تبصره 2 ماده 20 قانون ثبت احوال اقدام به انتشار نام های مجاز کرده است، با اینحال لازم به ذکر است که حداقل یک نفر با نام یاد شده وجود دارد و ایشان به عنوان منشی صحنه و دستیار کارگردان در تعدادی از فیلم ها و مجموعه های سینمایی و تلویزیونی به فعالیت مشغولند.
اینجانب در پایان و به صورت موکد ضمن درخواست تجدید نظر در رای صادره و صدور شناسنامه با این عنوان برای فرزند خود از حضرتعالی تقاضا دارم تا در هر صورت دستور فرمایید دلایل رد واژه اهورانواز و مستندات قانونی این تصمیم به صورت کتبی به اینجانب اعلام شود.

با تشکر:                       
میرمحمدرضا حیدری             
بوسیدن و کنار گذاشتن تو
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:39 شماره پست: 562
خاله فریبا می خواسته بیاد تا تو را در خانه مامان جون ببینه. رومینا بهش میگه مامانی بهتره اهوآنواز را ببوسی بگذاریش کنار.
مشاوره سجلی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 22:54 شماره پست: 563
اگر جه بسیاری از دوستان دعا می کنند بابایی در این دعوای حقوقی بر سر اسم تو شکست بخورد اما باید اعتراف کرد که بابایی و مامانی راهی جز پیروزی ندارند. ولو اینکه ارنواز مخفف اهورانواز نباشد آنگونه که عمو مجید می گوید و یا...
امروز به ثبت منطقه غرب رفتم و با رییس ثبت هم مشورت کردم. ایشان ضمن برشمردن دلایل متعدد جهت انصراف اینجانب از این نامگذاری نامتعارف توصیه کردند که به دیوان عدالت اداری هم می توانم شکایت کنم که موضوع اقدام فردای من خواهد بود.
تنها نکته ای که ما را در پیگیری طولانی مدت این پروسه دچار مشکل می سازد نداشتن گذرنامه تو جهت خروج از کشور است. بر همین اساس ضمن پیگیری شکایت به چند اسم دیگر هم مجددا فکر کردیم.
۱-ارنواز
۲- مهرنواز
۳- آسمان
۴- رها
باباجون هم ژیلا را پیشنهاد داد که البته فکر نکردیم.
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 564
اعلامیه جهانی حقوق تو  به ظاهر هیچ خطری برای امنیت ملی کشور و نظام مقدس جمهوری اسلامی ندارد. اما من برای دیدن این اعلامیه به هر سایتی مراجعه کردم با فیلتر روبرو شدم. نمی دونم مشکل از اعلامیه است یا از سایت هایی که این اعلامیه را گذاشته اند. پس با این اطمینان که روزی (و البته بزودی) براحتی آن را خواهی خواند متن اعلامیه را در سایتم خواهم آورد تا بگویم که می دانم چه حقوقی داری و دیگرانی هم که شاید بسختی از سد فیلتر عیور می کنند نیز بدانند که شماها چه حقوقی دارید:

مجمع‌ عمومي‌ سازمان‌ ملل‌متحد(24)
مصوب‌ 20 نوامبر 1959

نظر به‌ اينكه‌ اعضاي‌ ملل‌متحد در منشور ملل‌، اعتقاد خود را به‌ حقوق‌ اساسي‌ و منزلت‌ و ارزش‌ افراد بشر مجدداً تأكيد نموده‌ و جهت‌ پيشبرد رشد اجتماعي‌ بهبود شرايط‌ زندگي‌ در آزادي‌ گسترده‌تري‌ مصمم‌ گشته‌اند.

نظر به‌ اينكه‌ ملل‌ متحد در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر تأكيد نموده‌اند كه‌ همه‌ افراد بدون‌ در نظر گرفتن‌ نژاد، رنگ‌، جنس‌، زبان‌، مذهب‌، عقايد سياسي‌ يا ساير عقايد، اصالت‌ اجتماعي‌ يا ملي‌، ثروت‌، تولد و يا ويژگيهاي‌ ديگر، مشمول‌ حقوق‌ و آزادي‌ توصيه‌ شده‌ در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر مي‌باشد.

نظر به‌ اينكه‌ كودك‌ به‌ علت‌ عدم‌ تكامل‌ رشد بدني‌ و فكري‌، قبل‌ و بعد از تولد به‌ مراقبت‌ و توجه‌ خاص‌ كه‌ شامل‌ حمايت‌ قانوني‌ مناسب‌ مي‌باشد نيازمند است‌.

نظر به‌ اينكه‌ نياز به‌ چنين‌ مراقبت‌ و حمايت‌ خاص‌ در اعلاميه‌ ژنو حقوق‌ كودك‌ سال‌ 1924 آمده‌ است‌ و در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر و در مرامنامه‌هاي‌ بنيادهاي‌ تخصصي‌ سازمانهاي‌ بين‌المللي‌ مربوط‌ به‌ رفاه‌ كودكان‌ به‌ رسميت‌ شناخته‌ شده‌ است‌.

بنابراين‌ مجمع‌ عمومي‌ سازمان‌ ملل‌:

اين‌ اعلاميه‌ حقوق‌ كودك‌ را با اين‌ هدف‌ كه‌ ايام‌ كودكي‌ توأم‌ با خوشبختي‌ بوده‌ و از حقوق‌ و آزاديهايي‌ كه‌ در پي‌ خواهد آمد به‌ خاطر خود و جامعه‌اش‌ بهره‌مند شود رسماً به‌ آگاهي‌ عموم‌ مي‌رساند و از پدران‌ و مادران‌ و زنان‌، مردان‌ به‌ عنوان‌ افراد جامعه‌، سازمان‌هاي‌ داوطلب‌، مقامات‌ محلي‌ و دولتها خواستار است‌ تا اين‌ حقوق‌ را به‌ رسميت‌ شناخته‌ و در جهت‌ رعايت‌ اين‌ حقوق‌ از طريق‌ قوانين‌ و ساير تمهيداتي‌ كه‌ به‌ تدريج‌ با توجه‌ به‌ اصول‌ زير تدبير مي‌گردند اهتمام‌ ورزند:

اصل‌ 1

كودك‌ بايد از كليه‌ حقوق‌ مندرج‌ در اين‌ اعلاميه‌ برخوردار شود. همه‌ كودكان‌ بدون‌ استثناء و تبعيض‌ و بدون‌ در نظر گرفتن‌ نژاد، رنگ‌، زبان‌، دين‌، عقايد سياسي‌ يا ساير عقايد، منشأ اجتماعي‌ يا ملي‌، ثروت‌، تولد و يا ويژگيهاي‌ فردي‌ ديگر يا خانوادگي‌ مشمول‌ اين‌ حقوق‌ مي‌شوند.

اصل‌ 2

كودك‌ بايد از حمايت‌ ويژه‌ برخوردار شود و امكانات‌ و وسايل‌ ضروري‌ جهت‌ پرورش‌ بدني‌، فكري‌، اخلاقي‌ و اجتماعي‌ وي‌ به‌ نحوي‌ سالم‌ و طبيعي‌ و در محيطي‌ آزاد و محترم‌ توسط‌ قانون‌ يا مراجع‌ ذيربط‌ در اختيار وي‌ قرار گيردو در وضع‌ قوانيني‌ بدين‌ منظور منافع‌ كودكان‌ بايد بالاترين‌ اولويت‌ را داشته‌ باشد.

اصل‌ 3

كودك‌ بايد از بدو تولد صاحب‌ اسم‌ و مليت‌ گردد.

اصل‌ 4

كودك‌ بايد از امنيت‌ اجتماعي‌ بهره‌مند گردد، در محيطي‌ سالم‌ پرورش‌ يابد و بدين‌ منظور كودكان‌ و مادران‌ بايد از مراقبت‌ و حمايت‌ خاص‌ كه‌ شامل‌ توجه‌ كافي‌ پيش‌ و بعد از تولد مي‌شود، بهره‌مند شود.

كودك‌ بايد امكان‌ برخورداري‌ از تغذيه‌، مسكن‌، تفريحات‌ و خدمات‌ پزشكي‌ مناسب‌ را داشته‌ باشد.

اصل‌ 5

كودكي‌ كه‌ از لحاظ‌ بدني‌، فكري‌ يا اجتماعي‌ معلول‌ است‌ بايد تحت‌ توجه‌ خاص‌، آموزش‌ و مراقبت‌ لازم‌ متناسب‌ با وضع‌ خاص‌ وي‌، قرار گيرد.

اصل‌ 6

كودك‌ جهت‌ پرورش‌ كامل‌ و متعادل‌ شخصيتش‌ نياز به‌ محبت‌ و تفاهم‌ دارد و بايد حتي‌الامكان‌ تحت‌ توجه‌ و سرپرستي‌ والدين‌ خود، و به‌ هر صورت‌ در فضائي‌ پرمحبت‌ در امنيت‌ اخلاقي‌، مادي‌، پرورش‌ يابد.

كودك‌ خردسال‌ را بجز در موارد استثنايي‌، نبايد از مادر جدا كرد. جامعه‌ و مقامات‌ اجتماعي‌ موظفند كه‌ نسبت‌ به‌ كودكان‌ بدون‌ خانواده‌ و كودكان‌ بي‌بضاعت‌ توجه‌ خاص‌ مبذول‌ دارند.

كمكهاي‌ نقدي‌ دولت‌ و ديگر تسهيلات‌ جهت‌ تأمين‌ و نگهداري‌ فرزندان‌ خانواده‌هاي‌ پرجمعيت‌ توصيه‌ مي‌شود.

اصل‌ 7

كودك‌ بايد از آموزش‌ رايگان‌ و اجباري‌، حداقل‌ در مدارج‌ ابتدائي‌ بهره‌مند گردد.

كودك‌ بايد از آموزشي‌ بهره‌مند شود كه‌ در جهت‌ پيشبرد و ازدياد فرهنگ‌ عمومي‌ او بوده‌ و چنان‌ سازنده‌ باشد كه‌ در شرايط‌ مساوي‌ بتواند استعداد، قضاوت‌ فردي‌، درك‌ مسئوليت‌ اخلاقي‌ و اجتماعي‌ خود را پرورش‌ داده‌ و فردي‌ مفيد براي‌ جامعه‌ شود.

در امر آموزش‌ و رهبري‌ كودك‌ مصالح‌ كودك‌ بايد راهنماي‌ مسئولين‌ امر باشد. چنين‌ مسئوليتي‌ در درجه‌ اول‌ بعهده‌ والدين‌ مي‌باشد.

كودك‌ بايد از امكانات‌ كامل‌ براي‌ بازي‌ و تفريح‌ با همان‌ اهدافي‌ كه‌ در مورد آموزش‌ او آمد برخوردار گردد، جامعه‌ و مقامات‌ اجتماعي‌ بايد كوشش‌ نمايند تا امكان‌ استفاده‌ از اين‌ حقوق‌ را رايج‌ سازند.

اصل‌ 8

كودك‌ بايد در هر شرايطي‌ جزو اولين‌ كساني‌ باشد كه‌ از حمايت‌ و تسهيلات‌ بهره‌مند گردد.

اصل‌ 9

كودك‌ بايد در برابر هر گونه‌ غفلت‌، ظلم‌، شقاوت‌ و استثمار حمايت‌ شود. كودك‌ نبايد به‌ هر شكلي‌ وسيله‌ مبادله‌ قرار گيرد. كودك‌ نبايد قبل‌ از رسيدن‌ به‌ حداقل‌ سن‌ مناسب‌ به‌ استخدام‌ درآيد و نبايد به‌ هيچ‌ وجه‌ امكان‌ و يا اجازه‌ استخدام‌ كودك‌ در كارهايي‌ داده‌ شود كه‌ به‌ سلامت‌ يا آموزش‌ وي‌ لطمه‌ زده‌ و يا باعث‌ اختلال‌ رشد بدني‌، فكري‌ و يا اخلاقي‌ وي‌ گردد.

اصل‌ 10

كودك‌ بايد در مقابل‌ هر گونه‌ اعمال‌ و رفتاري‌ كه‌ ترويج‌ تبعيضات‌ نژادي‌، مذهبي‌ و غيره‌ را ممكن‌ سازد، حمايت‌ شود. كودك‌ بايد با روحيه‌اي‌ پر تفاهم‌، گذشت‌، معتقد به‌ دوستي‌ بين‌ مردم‌، صلح‌ و برادري‌ جهاني‌ و با آگاهي‌ كامل‌ بر اينكه‌ توانائي‌ و استعداد وي‌ بايد وقف‌ خدمت‌ به‌ همنوعانش‌ شود، پرورش‌ يابد.

توصيه‌ تبليغات‌ در مورد اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ كودك‌ اجلاسيه‌ عمومي‌

با توجه‌ به‌ اعلاميه‌ حقوق‌ كودك‌ از والدين‌، مردان‌ و زنان‌ به‌ عنوان‌ افراد بشر و همچنين‌ سازمانهاي‌ داوطلب‌، مقامات‌ محلي‌ و دولتها خواستار است‌ كه‌ حقوقي‌ را كه‌ گفته‌ شد به‌ رسميت‌ شناخته‌ و در اجراي‌ آنان‌ اهتمام‌ ورزند:

1. توصيه‌ مي‌كند كه‌ دول‌ كشورهاي‌ عضو، سازمانهاي‌ مربوط‌ تخصصي‌ و سازمانهاي‌ غيردولتي‌ صالح‌ تا آنجا كه‌ ممكن‌ است‌ در نشر اين‌ اعلاميه‌ بكوشند.

2. تقاضا مي‌كند كه‌ دبيركل‌ اعلاميه‌ را بصورت‌ گسترده‌ پخش‌ و توزيع‌ نموده‌ و به‌ اين‌ منظور از كليه‌ امكانات‌ موجود براي‌ انتشار و توزيع‌ متن‌ آن‌ اعلاميه‌ به‌ كليه‌ زبانهاي‌ ممكن‌ اقدام‌ كند.
قورباغه های اصلاح طلب
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت 1388 ساعت 11:21 شماره پست: 565
وسط این همه بحث های جدی در مورد حقوق تو  و نام تو و همچنین شانس پیروزی اصلاح طلب ها و... لازم به ذکر می دانم که مامان جون یک شلوار راحتی دارد که روش پر قورباغه سبز رنگ (به حمایت از میرحسین موسوی) است و تو دیروز با تمام سختی تلاش می کردی که قورباغه ها را مال خود کنی.
خواب خاله نغمه
+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 0:26 شماره پست: 566
خاله نغمه دیشب خواب عجیبی دیده بود. خواب یک پرنده طلایی عجیب که تو بودی
سلسله مطالب پاشناسی
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 567
یکی از ویژگیهای جالب تو اینه که کنترلت روی پاهایت از کنترل دست هایت بیشتر است. تو هم با استفاده از این ویژگی موقعی که توی تختت دراز می کشی بیشتر با پاهات بازی می کنی تا دستهات. مثلا شروع می کنی به پابازی با عروسک هایی که به کنار تختت آویزان است. از آنطرف موقعی که عروسکی را به دست می دهیم، عصبانی می شوی و شروع می کنی به قر زدن و کشتی گرفتن با عروسک بیچاره.
کار با کامپیوتر
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 0:3 شماره پست: 568
قیافه تو موقعی که پشت کامپیوتر و روی پای بابا نشستی خیلی جالب بود. شیرجه رفتی به سمت کی بورد و شرع کردی به دست زدن به کلیدها. اما موقعی قیافه ات جالب تر بود که هر چند ثانیه یکبار برمی گشتی و به مونیتور هم نگاهی می انداختی. حالا این را هم در زندگی قبلیت یاد گرفتی و یا از کار کردن بابا و مامان با کامپیوتر؟ ما نمی دانیم.
پسره آی پسره 9999999999999999999999999999999999999999999999999999999999
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 22:33 شماره پست: 569
مامانی امروز کمی نگران شد چون خاله سوسن بهش گفت که حال پسرت چطوره؟ چند نفر دیگه هم بهش گفته اند که تو کارهای پسرانه می کنی. بعضی ها هم که تو را توی خیابان می بینند فکر می کنند که پسری. موقع بارداریت هم نه تنها همه فکر می کردند که پسری بلکه حس مامانی هم پسر بودن تو بود. حالا مامانی فکر می کنه که راستی تو پسری؟
ترک تابعیت
+ نوشته شده در شنبه دوم خرداد 1388 ساعت 9:3 شماره پست: 570
این پیش نویس نامه ای است که قرار است آن را در این هیاهوی انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران پس از کامل شدن به دفتر ریاست جمهوری تحویل دهم:
ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران
جناب آقای دکتر احمدی نژاد
 با سلام؛
احتراما از آنجايي که اينجانبان ميرمحمدرضا حيدري متولد ..................... بشماره شناسنامه .................. و کد ملي ....................................... و فرحناز غلامپور کاشي متولد ..................... بشماره شناسنامه .................. و کد ملي ....................................... به دلايل مشروحه اي که ذکر آن در ادامه خواهد رفت، با تمايل شخصي خواهان ترک تابعيت جمهوري اسلامي ايران مي باشيم، خواهشمند است طبق ماده 988 قانون مدني دستور فرماييد تا ضمن طرح تقاضاي ترک تابعيت اينجانبان و فرزند صغير ما در جلسه هيات دولت، موضوع به نحو مقتضي به اطلاع اينجانبان رسانده شود.
لازم به ذکر است که اين تقاضا به واسطه نقض حريم شخصي و حقوق شهروندي اينجانبان توسط يک دستگاه دولتي (سازمان ثبت احوال کشور) و خروج دستگاه ياد شده از حدود مقررات قانوني و اعمال سلايق شخصي در اجراي مقررات قانوني ارايه مي شود. چنين تخطي قانوني باعث شده است که اينجانبان امکان آن را نداشته باشيم تا بر اساس ميل شخصي و در حدود ضوابط و شرايط تبصره 1 ماده 20 قانون ثبت احوال که صرفا تاکيد بر ممنوعيت انتخاب نام هايي دارد که موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس را ممنوع مي نمايد، نام دلخواه خود را بر فرزندمان بنهيم.
اذعان خواهيد داشت که موضوع فوق علاوه بر نقض ضوابط قانوني، موجب نقض حريم شخصي و حقوق شهروندي اينجانبان و مهمتر از آن نقض ماده 3 اعلاميه جهاني حقوق کودک در دارا بودن نام از بدو تولد مي باشد.
لذا با عنايت به نقض حقوق اساسي خود و فرزندمان از سوي دستگاه هاي دولتي خواستار ترک تابعيت بوده تا بتوانيم در لواي تابعيتي ديگر ضمن برخوردار بودن از حقوق قانوني، امکان نامگذاري مناسب براي فرزند خود را پيدا کنيم.
در پايان ضمن ارايه کپي مدارک به پيوست خواهشمند است تا در خصوص درخواست ياد شده در اسرع وقت اقدام مقتضي صورت پذيرد.


شیوه های خوابیدن
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 9:8 شماره پست: 571
 شيوه هاي خوابيدنت تنوع گسترده اي پيدا کرده. اين را فرصت نکردم تا در کشاکش بحث هاي انتخاباتي کشور و موضوع شناسنامه تو مطرح کنم. تو حالا علاوه بر چرخيدن و لگد زدن در حين خواب، گاهي دمرو و گاهي هم به پهلو مي خوابي. حالا خوابيدنت خوردني تر شده.
می می
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 13:55 شماره پست: 574
رومينا ديشب کلي با تو مهربان شده بود. حدود ساعت دوازده بود که تو از خواب بيدار شدي و من به خاله فريبا گفتم که خودت بايد بخوابونيش. رومينا گفت: من خودم مي خوابونمش. بعد از چند لحظه اي فکر کردن پرسيد؟ شب اهوآنواز پستونک مي خوره يا مي مي؟ ماماني گفت: مي مي. رمينا گفت: پس من نمي تونم بخوابونمش، چونکه من مي مي ندارم. ماماني سعي کرد به روي خودش نياره. اما رومينا ول کن مي مي نبود. اين بود که ماماني يک چيزهايي تو اين مايه گفت که تو هم داري. اما رومينا اصرار داشت که مال اون بزرگ نيست و شير هم نداره. خلاصه اين بحث يکطرفه ادامه داشت تا ماماني پذيرفت که مي مي رومينا کوچيکه و البته شير هم نداره.
فیلتریزاسیون
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 15:14 شماره پست: 575
تو فیلتر شدی. یعنی صفحه تو در facebook فیلتر شد. البته صفحه بقیه هم فیلتر شد اما فکر می کنم هدف این فیلتر تو بودی!
 ما قطعا سعی خواهیم کرد تا تو را در کمال آزادی تربیت کنیم اما از محدودیت گریزی نیست. نخستین فیلتریزاسیون تو توسط مامانی صورت گرفت موقعی که پای تو را پمپرز بست تا جیش نکنی. این هم دومین فیلتریزاسیون تو است. البته نگران نباش در ایران زندان رفتن و فیلتر شدن باعث محبوبیت بیشتر می شود. فعلا صفحه تو محبوب هست. (در ضمن وبلاگ اتوبان ساز عزیز را هم که یک سالی هست چیزی ننوشته را فیلتر کردند. پس زنده باد تو، اتوبان ساز، facebook و آزادی)

هنر بزرگان
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:20 شماره پست: 576
"بسم الله الرحمن الرحیم. گروه سرود نواز و باباییش تقدیم می کند"
بابایی:اًاًاًاًاًااًاًاًاًاًاً....
نواز: اًاًاًاًاًااًاًاًاًاًاً....
بابایی:آآآآآآآآآآآآ...
نواز: آآآآآآآآآآآآ...
بابایی:اووووو...
نواز:اوووووو...
بابایی در این لحظه خنده اش می گیره اما نواز کاملا جدی است و حاضر به ادامه خواندن نیست. به هرحال هنر شوخی بردار نیست.
عادات بد
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:20 شماره پست: 577
دیروز مامانی و تو و خاله فریبا با هم به بازار رفتید. حضرتعالی هم که دیگه کوتاه نمی آیی و تنها در حالت خوابیده شیر نوش جان می فرمایی. حالا باید در وسط بازار با این عادت شما چه کار کرد؟ مامانی و خاله فریبا می روند به طبقه دوم یک مغازه که البته اونجا هم مغازه بود و روی سکوی جلوی پنجره چیزی پهن می کنند و تو را می خوابانند و بعد مامان در حالی که نصفش رو سکو بوده و نصفش رو هوا به تو شیر می دهد.
عادات بد
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:21 شماره پست: 578
دیروز مامانی و تو و خاله فریبا با هم به بازار رفتید. حضرتعالی هم که دیگه کوتاه نمی آیی و تنها در حالت خوابیده شیر نوش جان می فرمایی. حالا باید در وسط بازار با این عادت شما چه کار کرد؟ مامانی و خاله فریبا می روند به طبقه دوم یک مغازه که البته اونجا هم مغازه بود و روی سکوی جلوی پنجره چیزی پهن می کنند و تو را می خوابانند و بعد مامان در حالی که نصفش رو سکو بوده و نصفش رو هوا به تو شیر می دهد.
تناسخ
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:22 شماره پست: 579
آیا تو می توانی در عرض کمتر از نیم ساعت یک عمل بزرگانه مثل هل دادن چرخ دستی در فروشگاه را یاد بگیری؟ پاسخ باید منفی باشه. اما تو این را یاد گرفتی. دستت را به سمت دسته چرخ دراز کردی و اون را گرفتی. اولش فکر کردیم یک گرفتن ساده است اما موقعی که اون از حرکت واستاد تو شروع کردی به زور زدن. مثل اینکه می خواستی اون را هل بدهی. مامانی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید تو این را از زندگی های قبلیت به یاد داشته باشی. (نقل از اردیبهشت ماه)
قیافه تو موقعی که پشت کامپیوتر و روی پای بابا نشستی خیلی جالب بود. شیرجه رفتی به سمت کی بورد و شرع کردی به دست زدن به کلیدها. اما موقعی قیافه ات جالب تر بود که هر چند ثانیه یکبار برمی گشتی و به مونیتور هم نگاهی می انداختی. حالا این را هم در زندگی قبلیت یاد گرفتی و یا از کار کردن بابا و مامان با کامپیوتر؟ ما نمی دانیم. (نقل از خردادماه)
حالا باید به این مطلب چه چیز دیگری را هم اضافه کرد؟
تو پشت فرمان و روی پای بابایی نشستی و شروع کردی به زور زدن (با دهان ) در راستای چرخاندن فرمان.
من دیگه دارم یواش یواش به تناسخ اعتقاد پیدا می کنم.
جومونگ و تو و تن تن
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:23 شماره پست: 580
مامانی میگخه با این چند تا تار مویی که روی سرت سیخ میشه بیشتر شبیه جومونگ می شی. میگم مگه جومونگ موی سیخ شده داره. میگه: نه.
نکنه منظورش تن تن بوده ولی تو اصلا شبیه اون نیستی.
آقای هنرمند
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:24 شماره پست: 581
دیروز برای تسلیم نامه به اداره ثبت استان تهران رفتم. آقای هنرمند مسئول امور سجلی را هم دیدم. بهش در مورد اینکه آیا می توانیم برایت یک شناسنامه بگیریم و بعد از به کرسی نشوندن حرفمون اسمت را عوض کنیم سوال کردم. آقای هنرمند گفت حالا که شش ماه بدون شناسنامه صبر کردید. شش ماه دیگر هم صبر کنید.
رای ما
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:24 شماره پست: 582
البته قرار نیست این یک وبلاگ انتخاباتی و یا سیاسی باشه اما به نظر میاد که به هر حال رای و نظر من و مامانی (و البته تمام صاحبان حق رای) می تونه رو سرنوشت تو هم تاثیر بگذاره. پس فقط جهت ارتباط رای ما با سرنوشت تو بهت مبگیم که ما قصد داریم به کروبی رای بدهیم.
بچه جون هله هوله نخور
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:25 شماره پست: 583
مامانی میگه تو موقع شیر خوردن یک کار بامزه انجام می دهی. اگر فقط واسه یک لحظه دهنت از سینه مامانی جدا بشه، تو هر چی که دم دستت میاد فوری می کنی تو دهنت.
سومین پند پدرانه بابایی: بچه جون هله هوله نخور.
رفع فیلتر
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:28 شماره پست: 584
تو دیگه فیلتر نیستی. یعنی صفحه تو در فیس بوک فیلتر نیست. حیف شد اینجوری می تونستی یک سابقه خوب و آبرومند واسه خودت دست و پا کنی.
یک تصمیم تازه و چند نکته
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 21:3 شماره پست: 585
من و مامانی تصمیم گرفتیم تا در  کنار ثبت خاطراتی که با تو داریم، گاه گاهی هم شعرها و داستان هایی را که برایت تعریف می کنیم، کمی نظم داده و برایت در وبلاگ باقی بگذاریم. البته قبلا هم یکی دو بار این کار را کرده بودیم ولی حالا سعی می کنیم کمی بیشتر به این کار بپردازیم. اما قبل از آن چند نکته را باید بگویم:
1.     من نمی دانم که این قطعات به لحاظ ادبی خوب هست و یا نه. بعضی ها و از جمله مامانی می گویند مجموعا خوب هست و مثلا خاله شیوا معتقد است که خیلی هم بد هست. من هم حداقل خودم خوشم میاید. تو هم در مجموع همینطوری. پس دیگر مهم نیست و می نویسمشان
2.     بعضی از اینها را در جریان چرت و پرت خواندن برای تو سروده ام. بعضی وقتها این چرت و پرت ها خوب می شود و بعضی وقتها بی معنی. خوبترهایش را از این به بعد یک کمی ویرایش می کنم و برایت می نویسم.
3.     بعضی از شعرها و قصه ها هم کمی حساب شده تر سروده شده و شاید بعضی ها هم به درد الان تو نخورد. می ماند تا بعدتر برایت بخوانمش.
شعر اول
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 586
این شعر را در هنگام رفتن به باغ گل اصفهان برایت خواندم و البته واقعا خوابوندمت:
بیا بیا خواب ببینیم
خوابهای زیبا ببینیم
خواب ببینیم پیشی اومده
خواب ببینیم موشی اومده

خواب ببینیم کلاغ سیا
اومده به خونه ما
رفته یهو توی حموم
صابونا رو کرده تموم

خواب ببینیم فرشته ها
رفتن به شهر بچه ها
بازی کنن با بچه ها
قایم موشک، گرگم هوا

خواب ببینیم آقا الاغه
عرعر و عرعر میکنه
شونه بسر پشت درخت
شونه هاشو سر میکنه

خواب ببینیم خانوم حنا
گاو قشنگ دمسیاه
دمبشو هی تکون میده
به این و اون نشون میده

خواب ببینیم همینجوری
از سر شب تا صبح زود
کی بود؟ کی بود تو خواب ما؟
غیر خدا هیچکی نبود
شعر دوم
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 22:19 شماره پست: 587
این رو هم امروز صبح برات گفتم که از خواب پاشده بودی و داشتی با عروسکهات بازی می کردی. البته اعتراف میکنم که خیلی جذبت نکرد (شاید بخاطر وزنش)
صبح که از خواب پا میشم، عروسکام بیدارن
میگن میای بازی کنیم؟ میگم که نه کار دارم
میگن چی کار داری تو، از بازیمون مهمتر؟
میگم که نه بچه ها، کارای دیگه دارم
اول باید برم من، دست و صورت بشورم
بعدش باید بگم من، صبحونه امو بیارن
پنیر و شیر و عسل، با نون گرم و تازه
مامان بابا اینا رو جلوی من میذارن
صبحونه که تموم شد، میام که بازی کنیم
عروسکای خوبم، همه تونو دوست دارم
شعر سوم
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 22:21 شماره پست: 588
این شعر هم مال موقعیه که ما تو ماشین داشتیم می رفتیم به میدان پونک . از درون چرندیات این شعر در آمد که بعدا کاملش کردم. البته شعر هیچ شان نزولی به موقعیت شروده شدنش نداره ولی اینجوریه دیگه
دختر خوشگل من وقت خوابش که میشه
با چشمای خواب آلود از جای خود پا میشه
میره جلوی آینه، مسواکو برمی داره
خمیردندونش رو به روی اون میماله
بالا پایین چپ و راست، به این ور و به اون ور
سفید سفید سفیدتر، هر چه سفیدتر بهتر
تمیز و زیبا که شد، میاد به رختخوابش
یک عروسک بغلش، یکی دیگه کنارش
خوابهای خوب ببینی، دختر خوشگل ما
مامان میگه شب بخیر. یه بوس بده به بابا

شعر چهارم
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 23:49 شماره پست: 589
این شعر هم با شعر بعدی ای که بعدا برات خواهم گفت یکی بوده که بنا به نظر مامانی به دو قسمت اشیا و جانداران تقسیم شده.
"زینگ و زینگ و زینگ" این چی چیه؟
تلفونه زنگ میزنه
یه خانومه از اونطرف
به این سیمها چنگ میزنه

قل و قل و قل این چی چیه؟
سماوره قل می زنه
چایی که می خواد دم بگشه
خانوم باجی هل می زنه

بیب و بیب و بیب این چی چیه؟
ماشینه داره داد می زنه
راننده دستش رو بوقه
ماشینه فریاد می زنه

شر و شر و شر این چی چیه؟
این صدای آب شیره
وقتی که این صدا میاد
میگه که آب داره میره

تق و تق و تق این چی چیه؟
فرشته ها در میزنن
نواز که از خواب پا میشه
میان بهش سر می زنن
تف
+ نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 17:50 شماره پست: 591
مامانی داره کف خونه را با بخارشور تی می کشه. همه جای خونه پر است از جای تف های شما
بازی های جدید
+ نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 17:54 شماره پست: 592
بازی های جدید شما. ۱-پریروز لیوان فلزی بابایی به طور اتفاقی از دستتون افتاد زمین و از این کار لذت بردید و شروع کردید به تکرار این بازی
۲- موی مامان جون را کشیدید و از داد زدن مامان جون لذت بردید و شروع کردید به کشیدن موی مامان جون و خندیدن
‌‌  ذاتتو بچه!!!
اهورانواز بهتر است یا سبزوار؟
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 0:18 شماره پست: 593
من امروز صبح به سازمان ثبت احوال مراجعه نمودم و از یکی از مسئولین در خصوص دلایل رد نام اهورانواز سوال کردم. مسئول مربوطه هم که فردی محترم بود در خصوص قانون برای من توضیح داد و مطرح نمود که طبق قانون، نام کلمه ای است که عرفا نام تلقی شود و احتمالا از آنجایی که اهورانواز نام تلقی نمی شده، مردود شده است.
من گفتم که در چه صورت این عرف مفهوم پیدا خواهد نمود؟ مثلا اگر من از صد نفر امضا بگیرم که اهورانواز یک نام است، آیا شما آن را نام محسوب می کنید؟
ایشان گفتند که خیر. ملاک عرفی بودن یک نام برای ما آن چیزی است که در سوابق نود ساله ثبت احوال وجود داشته باشد.
من گفتم پس در اینصورت هر اسمی که درون کتابچه شما سابقه نداشته باشد را شما مردود اعلام می فرمایید؟
گفتند بله.
گفتم پس تکلیف آن اسم هایی را که شما در کتابچه نام ها ندارید و پس از بررسی درخواست تایید می کنید چه می شود؟
گفتند آن ها نام های خارجی است! (شاید من اشتباه فهمیده باشم ولی فکر می کنم همین را گفت) ایشان در ضمن گفتند اهورا نامی است پسرانه
من توضیح دادم که بسیاری از ترکیبات در حالی که اجزایشان بر یک جنس دلالت دارد ترکیبشان بر جنس دیگری دلالت دارد (خوب شد که نپرسید مثلا چه اسمی؟) و علاوه بر آن بسیاری از اسامی که در یک عرف مذکر است در عرف دیگر مونث است و بالعکس مثل ایمان و یا باران
ایشان صرفا پذیرفت.
پس از این صحبت بی حاصل من درخواست خود را تقدیم نمودم و ایشان دستور اقدام و طرح در کمیسیون را صادر نمودند. من نامه را به خانم خورشیدی مسئول نام ها ارایه دادم و از ایشان هم دلایل رد نام را سوال نمودم. ایشان که خانمی محترم بود در خصوص قانون برای من توضیح داد و مطرح نمود که طبق قانون، نام کلمه ای است که عرفا نام تلقی شود و احتمالا از آنجایی که اهورانواز نام تلقی نمی شده، مردود شده است.
من گفتم چرا؟
ایشان گفتند چون ما اسم جدید مرکب را به این صورت صادر نمی کنیم؟
گفتم به چه صورتی؟
گفتند که جزء اول کلمه ای زرتشتی است.
گفتم ولی جزء اول که وجود دارد.
گفتند بله ما که نمی توانیم اهورا را که وجود دارد بگوییم وجود ندارد ولی ترکیب جدیدی را با آن صادر نمی کنیم.
گفتم چون زرتشتی است؟
ایشان که انگار تازه اهمیت سوتی خود را در نقض حقوق شهروندی و آزادی های مصرح در اعلامیه جهانی حقوق بشر و قانون اساسی متوجه شده بودند، گفتند نه ما با هر واژه جدیدی که با هر یک از مقدسات ادیان ساخته شده باشد هم مخالفت می کنیم. مثلا درست است که محمد و فاطمه اشکالی ندارد ولی محمدناز و یا فاطمه ناز را اجازه نمی دهیم.
گفتم پس مقدسات عامل رد نام است؟
گفتند بله
گفتم پس اگر من واژه شهرام ناز را درخواست کنم مجوز می  دهید؟
ایشان گفتند نه!
در پایان برای راحت شدن از شر موجود کنه ای چون من، شماره خود را دادند تا در روز چهار شنبه تماس گرفته و ایشان پس از بررسی پرونده دلیل رد نام را به من بگویند.
من با هیچ کدام از اینها مشکلی ندارم ولی مامانی می پرسد انصافا اهورانواز نام تر است یا سبزوار؟ (سبزوار نام اصلی محسن رضایی بوده است که ما هم امشب فهمیدیم)
روروک
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 17:0 شماره پست: 594
یک عدد روروک. این آخرین دارایی تو است. اول نشستی و یک کوچولو ترسیدی و گریه کردی. بعد کمی ذوق زده و یا شاید عصبی شدی و شروع کردی به چرخاندن یک اسباب بازی نصب شده بر روی روروک. دیروز هم در لحظه ای که کمی به جلو خم شدی دهانت به جلوی روروک خورد. جالب این بود که نه گریه کردی و نه واکنش دیگری نشان ندادی، فقط برای چند لحظه خشکت زد. این اولین واکنش تو به ضربات سهمگین زندگی بود.
اولین نوشته تو
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 19:39 شماره پست: 595
  ددددزر لغلباتذذذذذذذذذذذذابرررررررررررررررررررررررر                رررذ              نووودئ                              دذد                                        .؟.ن......وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووخخو     این اولین مطلبی است که تو با کوبیدن بر سر کی بورد بیچاره تایپش کردی
 ئددتئئئئئئئئئئئئئ دذئئئئ   ئئ
موکشی
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد 1388 ساعت 15:5 شماره پست: 596
جذابترین بازی برای تو چیست؟
کشیدن مو!
چه جوری؟
اولین کله ای که به سمت تو نزدیک بشود را هدف می گیری و با لذت هر چه تمام تر می کشی. اگر موجود مقابل خود را به سمت تو نزدیک تر نمود تا موی خود را از دست تو نجات دهد، دهانت را باز می کنی و شروع به خوردنش هم می کنی.
این موضوع فقط شامل کله های پرمو نیست بلکه کله کچل بابایی یا روسری دوست مامانی هم از این قاعده مستثنی نیست حتی عروسک خاله آسیه هم می تواند موهای جذابی برای تو باشد تا آنها را بکشی.


موکشی 2
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد 1388 ساعت 21:57 شماره پست: 597
دردناک ترین روش خوابیدن تو چیست؟
کشیدن مو!
چه جوری؟
امروز بعداز ظهر در ادامه داستان موکشی موی مامان جون را گرفتی و همونطور که به سمت خودت میکشیدی خوابت برد!!!
یک توضیح
من مامانی ام و می خواستم نکته ای را در مورد اظهار نظری که برای اسم محسن رضایی کردم بگم. مامان نباید اسم کسی را مسخره کنه ولی همیشه اولین واکنش نسبت به تحمیل عقیده از طرف کسی یا دولتی یا حکومتی، به سخره گرفتن اونه. اگر سر اسم تو این همه مشکل نداشتیم، هیچوقت بعد از شنیدن اسم سبزوار از این زاویه برخورد نمی کردم. مطمئنم که اولین چیزی که تو ذهنم میومد، این دو واژه بود: چه جالب! فکر می کردم بابایی و مامانی محسن رضایی چه آدم های سبزه دلی بودند که اسم نی نیشون را گذاشتند سبزوار. ولی وقتی به اسم تو ایراد می گیرند که عرف نیست، با شنیدن اسم سبزوار این به ذهن آدم خطور می کند که این هم که عرف نیست!  و این البته همون کاریه که بعضی از حکومت های .... انجام می دهند و آن تغییر نرم ذهن هاست. طوری که دیگر به چیزهایی که همیشه فکر می کردند، نمی کنند و به چیزهایی که اونها می خواهند، فکر می کنند. بگذریم. امیدوارم بتونیم شناسنامه ات را بگیریم و البته از نظر من و بابایی تو آزادی که وقتی بزرگ شدی، اگر اسمت را دوست نداشتی اون را به هر چی که دلت می خواهد تغییر دهی.
برق شیطنت
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد 1388 ساعت 12:13 شماره پست: 599
دیروز میشد برق شیطنت و هیجان را در چشمهایت دید. وقتی بابا توی روروکت باطری انداخت و در یک لحظه صدای موسیقی و رقص نور در جلوی چشمهات ظاهر شد. این احتمالا هیجان انگیزترین لحظه زندگیت بود.
موسیقی در اتومبیل
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد 1388 ساعت 20:3 شماره پست: 600
دیروز مامان تو ماشین از دست وول خوردنها و نق زدنهات ذله شده بود. آخرهای مسیر بودیم که من یک موسیقی گذاشتم. یکدفعه ساکت شدی و گیج و و یج دنبال منبع صدا می گشتی. مامانی میگه که عادت داری صدای موسیقی را از درون تلویزیون بشنوی و احتمالا همین واسه ات عجیب بوده.
شعر پنجم
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 14:3 شماره پست: 601
این هم ادامه شعر چهارمی که برات نوشتم و بنا به پیشنهاد مامانی جاندارها را از بی جانها جدا کردم:
هاپ و هاپ هاپ این چی چیه؟
هاپو کوچولوست سفید و ناز
یه پیشی دیده سر کوچه
واسه اش زده زیر آواز

میو و میو این چی چیه؟
همون پیشیه است سر کوچه
میگه جوجو تو کجایی؟
تو هم بیا توی کوچه

جیک و جیک و جیک این چی چیه؟
جوجو کوچولوست پای دیوار
گشنه اش شده داره میگه
مامان جونی غذا بیار

قار و قار و قار این چی چیه؟
کلاغ سیاست رو پشت بوم
وای که چقدر حرف میزنه
تو رو خدا کمتر بخون

عر و عر و عر این چی چیه؟
آقا الاغه است که بار داره
داره میره به مزرعه
اونجا یه عالم کار داره

سلام و سلام این کی کیه؟
نوازه که داره پا میشه
میگه سلام مامان و بابا
وقتی که چشماش وا میشه
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 602
این شعر را هم دیشب هنگام رفتن به خانه عمه مریم برات خوندم (البته ظاهرا قطعه است نه شعر)
نیگا و نیگا، اینو نیگا
این آدمه یا لولوئه
وای چی میگی؟ این هلوئه
لپاشو نیگا چه قرمزه!
رنگ دو تا آلبالوئه
پدرانه
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 15:39 شماره پست: 603
قبول دارم که پشم سینه بابایی شبیه موی کله اشه ولی عزیز من اونی که میکشی راستی راستی پشم سینه امه نه مو و وقتی که میکشی درد می گیره. پس لطف کن پشم سینه بابایی را نکش
نواز بازی
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 23:8 شماره پست: 604
زندایی کبری یک اصطلاح جدید ساخته: نواز بازی (بر وزن اسباب بازی)
یک روش ویژه برای خواباندن تو
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم خرداد 1388 ساعت 10:40 شماره پست: 605
این روش آخرین ابداع و همکاری من و مامانی در شب هایی است که تو قصد خوابیدن نداری (مثل دیشب):
۱- تو را بین خودمان می خوابانیم (فاصله من و مامانی در این موارد در حد یک نیم دور غلت زدن تو است)
۲- ادای خواب بودن در می آوریم
۳- تو به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.
۴- تو به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.
۵- تو دوباره به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.
۶- تو دوباره به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.
۷- تو دوباره به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.
۸- تو دوباره به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.
۹- تو که از چرخیدن خسته شده ای شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی
۱۰- بابایی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به مامانی
۱۱- مامانی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی
۱۲- بابایی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به مامانی
۱۳- مامانی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی
۱۴- بعد که هیچکس توجهی بهت نمی کند چپه می شوی (معمولا به سمت مامانی)
۱۵- بعد از این مرحله شروع می کنی به اجرای غرآوازهای شبانه
۱۶- بعد بابایی خوابش می برد. تو را من نمی دانم مامانی بهتر می داند.
خبر مهم
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:32 شماره پست: 606
خبر خبر نمی کنه. این جمله تبلیغی شبکه فارسی بی بی سی هست. اما خبر واقعا خبر نمی کنه. این خبر به نقل از یک وبلاگ مهم در آستانه انتخابات ایران منتشر شد: با کمال مسرّت و خوشوقتی به اطلاع بستگان و دوستان عزیز می رساند که پسر دلبندمان در ساعت 13:40 امروز دوشنبه، هجدهم خرداد هشتاد و هشت در بیمارستان کسری تهران به دنیا آمد و ما را غرق در شادمانی کرد. جزئیات متعاقباً به اطلاع خواهد رسید.
فهمیدی پسرعمو دار شدی
 
در ساعت پنج عصر
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:34 شماره پست: 607
در ساعت پنج عصر
درست در ساعت پنج عصر
 تو برای اولین بار سرلاک خوردی
در ساعت پنج عصر
روش دیگری برای خواباندن تو
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 608
در تازه ترین ابداع خواباندنی این اقدامات معمول می شود ۱- پستونک در دهان تو قرار داده می شود
۲- کنار تو دراز می کشیم
۳- تو را به سمت خود برگردانده و کمی بغل می کنیم
۴-صورت خود را به صورت تو چسبانده یا سر بر سینه تو می گذاریم
۵- تو شروع می کنی به غرآواز
۶ بعد یقه بابایی و یا مامانی را گرفته و یا موی ما را می کشی
۷- بعد تو خوابی
جادوگرها و مشنگها
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:52 شماره پست: 609
مامانی یک عروسک جادوگر داره که اتفاقا و ظاهرا تو هم به آن علاقه مند شده ای. این عروسک که عروسک یک جادوگر جارو سوار است. تو به چه چیز این عروسک علاقه مندی؟ طبیعبیه نه از داستانهای جادگر چیزی می دونی و نه این عروسک قیافه قشنگی داره. تو محو موهای کثیف و انبوه جادوگرها هستی. نکنه تو هم مشنگ نباشی
یک تماس تلفنی ویژه به اداره ثبت
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 610
بابایی: سلام خانم خورشیدی: سلام
بابایی: ببخشید مزاحمتون شدم. فرموده بودید تماس بگیرم تا در مورد دلیل رد اسم فرزندم سوال کنم.
خانم خورشیدی: اسمشون چیه؟
بابایی: اهورانواز. می خواهید شماره نامه را هم بهتون بگم؟
خانم خورشیدی (پس از چند ثانیه): نه ولی مثل اینکه دلیل را بهتون همون روز گفتم؟
بابایی: بله ولی قرار شد تا تماس بگیرم و شما بعد از بررسی دلیل قطعی را بگید؟
خانم خورشیدی: نه بهتون گفتم. شما مثل اینکه اسم دیگری را هم پیشنهاد داشتید؟
بابایی: نه اسم دیگه ای نبوده
خانم خورشیدی: من اونروز بهتون گفتم بخاطر اینکه اسم زرتشتیه ما ترکیب جدید با اون نمی سازیم.
بابایی: نه اونروز گفتید که اگر فاطمه نواز هم بگذاریم قبول نمی کنید.
خانم خورشیدی: من گفتم؟
بابایی: بله
خانوم خورشیدی: من گفتم؟ ... نه . حتما اشتباه می کنید.
بابایی: (بابایی از دوره بازداشتش در زندان یاد گرفته بود که همیشه اشتباه از جانب خودشه) : بله. حالا من یک درخواست ارایه داده بودم می خواستم ببینم اون کی بررسی میشه؟
خانم خورشیدی: آخر هفته تماس بگیرید تا بهتون بگم
بابایی: بله مرسی
امروز قراره بابایی زنگ بزنه و دلیل را بپرسه
کنش سیاسی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم خرداد 1388 ساعت 10:19 شماره پست: 611
تو برای نخستین بار در یک کنش سیاسی شرکت نمودی. پریشب من و مامانی تو را به زنجیره سبز طرفداران میر حسین موسوی بردیم. حوالی چهارراه طالقانی. البته باید بگویم که من و مامانی همچنان می خواهیم تا به کروبی رای بدهیم. 
من و مامانی به خاطر احتمال وجود درگیری ها کمی نگران تو بودیم. مامانی هم کمی نگران آلودگی هوا و سر وصدا بود که البته من خیلی نبودم. با اینحال ما فکر کردیم تو بد نیست تا تجربه ای از یک کنش سیاسی را هم داشته باشی.
برخلاف تصور مامان که فکر می کرد ممکنه از سرو صداها بترسی نه تنها نترسیدی بلکه به نظر می رسید از دیدن این همه آدم کمی هم متعجب و یا ذوق زده شده باشی. در ضمن در همراهی با جمعیتی که با مشت های گره کرده بر دهان احمدی نژاد می کوفتند تو با پاهایت بر .... بابایی می کوفتی. (البته بدیهی است که اهمیت .... بابا از اهمیت دهان ا.ن. بیشتر است)
لازم به ذکر است که در حاشیه این مراسم کلی هم از تو عکس گرفته شد. پس فعلا در خانه خواهیم ماند تا روز انتخابات که تجربه دیگری هم به تجربیات سیاسی تو افزوده بشود
دوبیتی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 14:43 شماره پست: 612
مامان جونی مامان جونی دست شما درد نکنه
این سرلاک چه خوشمزه است
بپا یهو سرد نکنه
همچنان نام تو
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 21:31 شماره پست: 613
خانم خورشیدی اعلام نمود که اسم تو در طی هفته آینده مجددا در جلسه شورایعالی ثبت مورد بررسی قرار می گیرد.
آب بازی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 21:31 شماره پست: 614
امروز برای اولین بار خودت به تنهایی در وان کوچکت نشستی و با آب و اسباب بازی اردکیت بازی کردی.
انتخاب دهم
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم خرداد 1388 ساعت 13:49 شماره پست: 617
از امروز صبح دهمین انتحابات ریاست جمهوری در ایران برگزار می شود و من و مامانی امیدواریم که در آینده بتوانیم به تو چیزهای مهمی را بیاموزانیم. ما امیدواریم که به تو:
1.     کنشگری را بیاموزیم. به اعتقاد ما این مهم نیست که تو در آینده بخواهی در انتخاباتی مشابه شرکت کنی یا نکنی. مهم نیست که آدمی سیاسی باشی یا نباشی. آنچه برای ما مهم هست و امیدواریم آن را بیاموزی کنشگری است. کنشگری به این معنا که بی تفاوت نباشی. به این معنا که بی دغدغه نباشی. به این معنا که ناآگاه نباشی. و البته به عنوان یک کنشگر، شکل حضورت در جامعه، نحوه انتخاب و تصمیم گیریت و ابعاد حضورت را بیشک خودت تعیین خواهی کرد.
2.     به تو بیاموزانیم که در دموکراسی پیروزی یا شکست همه چیز نیست. بیاموزانیم که مهم بیان عقاید، دفاع از آن و ایستادن منطقی بر سر عقاید هست. ما با رای دادن به کروبی (که شانس کمی برای پیروزی او قایل هستیم) در عین حال می خواهیم به تو بیاموزانیم که ایده هایت را فارغ از دیدگاه دیگران بیان کنی و از آن دفاع کنی و در صورت شکست رای اکثریت را پذیرا باشی.
3.     به تو بیاموزانیم که خط قرمزی را برای خودت قایل باشی و آن کنار نیامدن با فاشیسم هست. با دجال ها و فریبکاران... فارغ از این مرزها سرت را برای آزادی فرد مقابلت نیز بده.
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم خرداد 1388 ساعت 7:28 شماره پست: 618
کمی در شرایط این صبح دل انگیز بهاری که یک جورهایی که معلوم نیست چه جوری! محمود احمدی نژاد داره رییس جمهور میشه نوشتن کمی سخته. ولی نوشتن برای تو و امید داشتن به تو و هزاران کودکی که می خواهند آینده ای بهتر را بسازند تنها دلخوشی منه. پس فعلا فقط خواهم نوشت برای تو. برای تو از چیزهای بی اهمیت خواهم نوشت. برای تو دفترچه خاطرات کوچکی درست خواهم کرد و... تمام دردهای خودم و مامانی و مردم کشورم را پنهان خواهم کرد.
این چند روزه
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم خرداد 1388 ساعت 9:52 شماره پست: 619
البته اعتراضات مردمی (اونجور که ما فکر می کنیم) و یا اغتشاشات عده ای اوباش و اراذل (اونجوری که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تبلیغ می کنه) دامن وبلاگ شما را هم گرفت. تو این چند روزه یا اینترنت وصل نمی شدیم و یا سرور را پیدا نمی کرد و یا نهایتا بابایی و مامانی دل و دماغ نداشتند. من گزارشها و دیدگاه ها و اخباری که از این روزهای پرالتهاب به دست می رسه را تا اونجا که توانستم برایت ایمیل کردم. امیدوارم بعدها با توجه به محدودیت ها و مشکلات و تجارب نسل بابایی و مامانی درباره اقدامات ما قضاوت کنی.
تنها نکته انقلابی که اینجا برات می نویسم و در ارتباط با تو هست درباره شب اول الله اکبر گفتن توی پشت بام ها هست که تو حسابی ترسیدی و گریه کردی و مامانی را از ادامه اقدامات انقلابیش باز داشتی.
عذرخواهی
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم خرداد 1388 ساعت 0:18 شماره پست: 621
نوشتن برای تو سخت دشوار هست. تلاش می کنم که ثبت کنم زندگانی روزانه ات را ولی باور کن نمی شود. پدرت را به خاطر این بدقولی ها ببخش.

+ نوشته شده در دوشنبه یکم تیر 1388 ساعت 1:10 شماره پست: 622
هیچ چیز نمی توان گفت. مامان امروز گریه می کرد. مثل دیروز و پریروز. این چند روزه تو هم عصبی هستی و دایم نق می زنی. مامان میگه به خاطر شیری هست که به تو میده. من به مامانی میگم باید مقاوم باشه و تحمل کنه. میگم آزادی هزینه داره ولی دروغ میگم. امروز مطمئن شدم که دروغ میگم. امروز بابایی هم نتونست جلوی خودش را بگیره وقتی دختر معصوم بر زمین غلطیده بود. بابایی هم گریه کرد و بر سرش زد. آیا بهای آزادی اینه؟
(ماهی سیاه کوچولوی من. من وقتی یک بچه گربه کوچولو را می بینم که کنار مادرش هست به یاد تو می افتم. وقتی یک گنجشک کوچک پرواز میکنه یاد تو می افتم. وقتی ... دختر جوان و زیبا پرکشید و رفت یاد تو افتادم)
بابایی هم امروز گریه کرد مثل همه مردم ایران. مثل همه اونهایی که با دیدن این صحنه یاد فرزندان خود و یاد خواهران و برادران خود افتادند. تو و مامانی خونه نبودید و بابایی فرصت داشت تا های های گریه کنه چون حس کرد که دختر خودش را کشته اند. تو را کشته اند عزیزم و بابایی گریه کرد و آرزو کرد که ای کاش ما باباییها و مامانی ها را بکشند و شماها زنده بمونید.
خاله پانته آ بهت گفت که بزرگ میشی و دنیا را نجات می دی و تو نق زدی و خاله پانته آ تسلیم شد: نمی خواد دنیا را نجات بدی همون ما را نجات بده. خاله سلیمه هم به تو گفت که نباید بترسی چون تو بچه انقابی. و لی من ترسیدم. ترسیدم و فکر کردم که چه میشد اگر بچه انقلاب نبودی و بچه صلح و آزادی بودی؟ چه میشد اگر هیچگاه هیچ خشونتی را نمی دیدی و نمی شنیدی و آنگاه تو (آن دختر) زنده می ماندید؟
به مامانی گفتم که برات ترانه جنگلکاران آفتاب را بخونه. مامانی چندبیتی از اون رو خوند. موقعی که شب عمو برزو اون را باگیتار خوند بابایی باز هم یاد تو افتاد ولی خودش را نگاه داشت. خوش به حال خاله پانته آ که گریه کرد شاید به یاد آخرین نگاه اون دختر.
ماهی سیاه کوچولوی من. ببخشید که اینقدر پراکنده می نویسم. حقیقتش نمی دونم چه باید بنویسم فقط دلم می خواد به احترام همه شهیدان این چند روزه تو هم یک روزی این شعر را با ما بخونی:
سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون 
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوها لاله زارن
لاله ها بيدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو میکارن 
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

 سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوها لاله زارن
لاله ها بيدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

 سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون دلش بيداره
 تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش  جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره  جان جان  يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

بای ذنب قتلت
+ نوشته شده در دوشنبه یکم تیر 1388 ساعت 14:38 شماره پست: 623
من به تو دروغ گفتم. من به تو دروغ گفتم که به یک دنیای زیبا خوش اومدی. من به تو دروغ گفتم که ما حتما آینده تو را زیبا خواهیم کرد. من به تو دروغ گفتم دخترکم. من به تو دروغ گفتم.
مائده زنگ زد. می خواست گریه کنه ولی بابایی نتونست باهاش حرف بزنه چون بابایی هم می زد زیر گریه این بود که تلفن را یکجوری قطع کردم تا گریه های مائده واسه خودش باشه و گریه های بابایی مال خودش. مائده عکس جنینی را در شکم مادری دیده بود که به کمرش گلوله خورده بود و بابایی نتونست بیشتر به حرف مائده گوش کنه. مادر مرده بود و جنین هم به تیر شقاوت حکومت اسلامی...
ماهی سیاه کوچولو. من به تو دروغ گفتم که دنیا جای قشنگی هست. من به تو دروغ گفتم که جهانی بهتر واسه تو می سازم. من به تو دروغ گفتم ...  ولی دختر کوچولوی من یک حقیقت را به تو خواهم گفت که خون بی گناهان بر زمین نمی مونه. یک حقیقت را به تو خواهم گفت که روزی روزگاری جنینی خواهد گفت که به کدامین گناه کشته شده و اونوقت بابایی می تونه سرش را پیش تو بالا بیاره و شرمنده تو نباشه.
ما را ببخش.
شعر مامانی
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:17 شماره پست: 624
مامانی در حس و حال این روزها شعری گفته و من و مامانی دلمون می خواد که تو هم اون را بخونی:
قلبم سبز می تپد
زیر چادر
زیر پیرهن سیاه
سبز می بالم
در گهواره یتیم نوزادان
سبز می خوانم
بر دیوار سیاه شهر
سخت ترین کار احمق
سرکوب یک رودخانه است

سبز می رویی
در جریان عاشقانه اذهان
آبی آسمان و
            زرد خورشید
با تصویر ستاره داران قلبشان
"سر اومد زمستون"
سبز می شود بهار
            سبز می شود بهار

گرگها
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:18 شماره پست: 625
خب دختر گل من  نوشتن واسه بابایی خیلی سخته اما به قول خاله مهرنوش چرا باید نا امید بشیم وقتی که می دونیم پیروزیم؟ پس.... با یاد ..... و...... و شعر کودکانه ای از هنگامه یاشار برات شروع خواهم کرد که این چند روزه برات زیاد گذاشتیم و زیاد خوندیم:
همه جا، هر جا پیدا می شن گرگا
بپا بپا گرگا هستند هرجا
اما بدون ترس از گرگا بیجاست
چونکه میشه پیروز شد بر گرگها
اما بدون ترس از گرگا بیجاست
چونکه میشه پیروز شد بر گرگها
تهدید به خودکشی
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:18 شماره پست: 626
رومینا اینبار دیگه خیلی جدی سر توجه نشون دادن به تو همه خانواده را تهدید کرد:" ایندفعه میرم آدامسم رو قورت می دم تا همه تون راحت بشید!"
دندون
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:19 شماره پست: 627
مثل اینکه داری دندون در میاری. این رو دکتر هم پیش بینی کرده بود چون چند وقتیه گوش چپت را می مالی!
امشب خونه عمه مریم مامانی یک خورده ای بهت آب پیاز داد تا درد دندونهات کمتر بشه ولی از اونجایی که تو ذاتا موجود هله هوله خوری هستی چنان از خوردن آب پیاز لذت بردی که همه را به خنده انداختی. عمه مریم میگه دانیال هم بچه که بود عاشق پیاز بوده و به صبحونه هم نان و کره و پیاز می خورده
ددرى
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:31 شماره پست: 628
مامانی میگه تو بعدازظهرها که میشه ددر خونت میفته و باید تو را بیرون برد. پات رو از در که بیرون می گذاری دیگه اصلا نق نمی زنی.
واکسن 6 ماهگی
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:33 شماره پست: 629
چند روز پیش واکسن شش ماهگیت را زدیم. بابایی هم مثل مامانی شده و تحمل دردت را نداره. البته توی درمانگاه خیلی بامزه رفتار کردی چون خانوم مسئول واکسن باهات دوست شد و تو هم داشتی بهش می خندیدی که واکسن اول به پای راستت خورد و تو هم اولش متوجه اون نشدی فقط موقع درآوردنش بود که صدای گریه ات بالا رفت. بعد هم واکسنت به پای چپت بود که به ظاهر خیلی درد داشت اونقدر که تا سه روز فقط پای راستت را تکون می دادی وغلت هم دیگه از ترست نمی زدی.

علایق تو
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:34 شماره پست: 630
علایق عجیب تو در سن شش ماهگی:
1.      کشیدن و خوردن مو در هر شکل و اندازه
2.      خوردن تلفن
3.      کردن پا در دهان و خوردن انگشت هایت (در ادامه سلسله درسهای پاشناسی)
4.      آویزون شدن به سمت زمین یا نگاه کردن برعکس به اشیاء
5.      بازی در آینه
6.      اعتیاد به موسیقی

آب
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:35 شماره پست: 631
تو به شکل خیلی جالبی آب می خوری :
زبونت را میاری بیرون لبهات رو غنچه می کنی و مثل یک ماهی که آب را تو می ده تو هم آب را تو می دهی.
مامانی و بابایی سر میزان آبی که باید بخوری البته اختلاف نظر دارند ولی مثل همیشه در این دعوای حقوقی مامانی پیروز میشه و در نتیجه برای ارضای میل تو مامانی قاشق را می زنه تو آب و قاشق خالی را می کنه در دهانت و تو هم فریب می خوری

شیرآواز
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:29 شماره پست: 632
اخیرا سبک دیگری هم در آواز خواندن تو پیدا شده است: شیرآواز. این آواز را موقعی می خوانی که با یکطرف لب سر در سینه مادر داری و با طرف دیگر لب آوازی غرا را سر می دهی
موگیری
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 633
گرفتن موهای دیگران تبدیل به شوخی خطرناکی شده. امشب که من و مامانی سعی می کردیم تا موهای مامانی را از دستت بیرون بکشیم و نمی توانستیم موفق شویم، من کمی دست تو را فشار دادم تا دستت را شل کنی و مامانی هم کمی با تو جدی صحبت کرد. کاملا مشخص بود که فهمیده ای که دعوایت کرده ایم. به همین خاطر بعد از ول کردن دستت ساکت و مغموم بودی (البته دل مامان و بابا را هم کباب کردی)
غذای کمکی
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 634
من فرصت نکردم تا درباره غذا خوردن تو توضیح کاملتری بدهم ولی تو چند روز بعد از خوردن سرلاک، خوردن حریره بادام را هم شروع کردی و از دو روز پیش هم سوپ بدمزه ای مرکب از برنج، جعفری و هویج را با اشتهای هر چه تمامتر خوردی. از امروز هم به این غذای بی نمک مرغ اضافه شد که اون را هم خوردی. واقعش وقتی مامانی گوشت مرغ را به من داد که بخورم اونقدر بدمزه بود که داشتم بالا می آوردم. در ضمن از سه روز پیش هم آب سیب خوردی و باید همچنان اضافه کنم که خوشبختانه اشتهات به بابایی رفته و نه به مامانی
تولید مثل
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:32 شماره پست: 636
مامانی میگه مثل اینکه تولید تو به صورت انفرادی توسط بابایی انجام شده و مامانی هیچ نقشی در این ارتباط نداشته چونکه داره رفتارهات هم دقیقا عین بابایی میشه. مثل این قضیه که اصولا زبونت را بیرون میاری و تو نمی دهی.
شکست
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:33 شماره پست: 637
شیوه خواباندن تو در بین بابایی و مامانی با شکست کامل مواجه شده چون تازگیها تا می بینی که خوابیم اونقدر به ما می زنی و صدا در میاری تا مجبور بشیم چشمهامون را باز کنیم
ماما
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:41 شماره پست: 638
تو به قشنگترین شکل ممکن از دیروز کلمه ماما را بیان می کنی. البته در حالت گریه و شاید هم بدون درک معنای اون. همین هم دل آدم را ریش می کنه. پس فعلا تا ماما گفتن واقعی تو این را به عنوان ماما ثبت می کنیم.
تادیب بابایی
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:42 شماره پست: 639
زمونه عوض شده قدیمها پدرها گوش بچه ها را می پیچوندند، امروزه بچه ها. از اونجایی که بابایی موی کافی نداره تا تو دو دستی بهش آویزون بشوی، یک دست در زلف بابایی می کنی و یک دست در گوش بابا تا کی کنده بشه.
روش دومت هم اینه که یک دست در پشم سینه بابایی کنی و پای خود را بر شکمش قرار بدهی و با قدرت هر چه تمامتر بکشی
اندر عجایب تخم مرغ
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:44 شماره پست: 640
سه شنبه شب بردیمت دربند و تو از نصفه شب یک درجه تمام تب کردی. تبت با استامینوفن پایین میومد ولی دوباره تب می کردی. این بود که بعداز ظهر چهارشنبه بردیمت دکتر و دکتر گفت که ویروسی هست و تا سه روز هم ادامه پیدا می کنه. شب به خونه مامان جون رفتیم و پگاه با شکستن یک تخم مرغ که نشون می دادکار کار مردم دربنده، درمانت کرد ولی مامانی به دادن داروهات ادامه داد و نتیجه آنکه دیشب دمای بدنت یک درجه پایین تر از نرمال بود. به بیمارستان کسری و بیمارستان کودکان طالقانی زنگ زدم هر دو گفتند که مساله ای نیست و رویت پتو بیندازیم. داروهایت را هم قطع کردیم. حالا واقعا چشم خورده بودی یا تبت ویروسی نبوده و یا ... خدا عالمه
گريه در مطب دكتر
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر 1388 ساعت 8:59 شماره پست: 641
دفعه قبل كه رفتيم دكتر يك اتفاق خيلي جالب پيش اومد. قبل از ما دكتر داشت يك بچه ديگه را معاينه مي كرد و از تو بزرگتر بود. بچه خيلي ناآرام بود و تا روي تخت خوابوندنش شروع به گريه كرد. تو چشمهات گرد شده بود و به محض اينكه تو را هم به همون اتاق معاينه برديم گريه را سر دادي در حاليكه هيچوقت تا قبل از اون پيش دكتر گريه نمي كردي.
ماما
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر 1388 ساعت 21:7 شماره پست: 642
اونی که در تاریخ ۱۸ تیر بیان کردی و یک روز بعد به عنوان ماما گفتن تو ثبت شد و انتظار می رفت که با مامای واقعی فرق داشته باشه مشخصا ماما گفتن است که تو بعد از آن روز هم به کرات و بخصوص در مواقع نقیدن بیان می کنی. پس در شش ماه و یازده روزگی تو اولین کلمه زندگیت را گفته ای و این خودش خیلی زوده. جای این زود صحبت کردنت البته من و مامانی فکر می کنیم که خیلی دیر به راه بیفتی که باز هم البته باید دید.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:23 شماره پست: 643
این واسه اولین بار بود. یعنی اگه اون سری که تو در شکم مامانی به عروسی احسان رفتی یا عقد نفیسه و مجید و یا نامزدی نسرین را حساب نکنیم، این اولین عروسی ای بود که تو در آن دعوت داشتی. عروسی الناز که سه شب پیش برگزار شد اولین حضور تو در یک عروسی بود. البته تازه که اگر عروسی احسان را هم به حساب بیاریم این میشه دومین حضور تو در یک عروسی. حالا چیکار کردی را من نمی دونم چون در باشگاه زن و مرد جدا بودند و تو هم که طبیعتا جزو خانومها محسوب میشوی.
اما روایت هایی از اتفاقات و شنیده های بابایی:
1.      من و مامانی از اونجاییکه نگران قیمه قیمه شدن تو بودیم دیرتر از معمول به عروسی رفتیم ولی مطمئن بودیم که در همین فاصله کوچک هم تو قیمه قیمه خواهی شد.
2.      مائده روایت می کند که تو بیش از هر چیز متوجه رقص نورهای داخل سالن بوده ای
3.      مامان روایت می کند که به محض ورود قیمه قیمه شدی
4.      شب و موقع خروج از سالن بابایی در جلوب در منتظر شما بود که خانمها از درب خارج شدند و...
4.1.  همسر آقا مهدی (یکی از اقوام دور) کلی تعریف تو را به آقا مهدی کرد. آقا مهدی بعد از دیدن تو پیشنهاد معاوضه تو را با دو تا از نوه های مذکرش داد، ما نپذیرفتیم.
4.2.  صدیق خانوم زن پسرعمو رضا دوباره تو را بغل کرد و برد پیش بچه هاش و کلی قربون صدقه ات رفتند.
4.3.  جمیل خانوم (یکی از اقوام) پیشنهاد داد که همین امشب برات یکی را دست و پا کنیم چون همه عاشقت شدند.
4.4.  ...
خراب کاری
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:25 شماره پست: 644
مامانی میگه هر وقت تو روروک ساکتی و دستت به پات هست باید نگران شد چون واسه دومین بار در این وضعیت تو را دیده و متوجه شده که پس دادی و داری با پی پیت یک جورهایی بازی هم می کنی.
کلک کچلی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:26 شماره پست: 645
دانیال یک کلک حسابی بهت زد. گذاشتت کنار کله عمو فخرالدین تا موهاش را بکشی ولی چون وسط کله اش کچله خطا می کردی و دستت لیز می خورد.
پیانو
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم تیر 1388 ساعت 3:19 شماره پست: 646
امشب تولد خاله نیوشا بود و تو تقریبا تمام مدت مثل آدم بزرگها بلکه کمی بیشتر بیدار بودی. اما نکته جالب در ارتباط با تو این بود که روی پای خاله نغمه و پشت پیانو اولین آهنگ زندگیت را نواختی. حیف که دوربین فیلمبرداری همراهمان نبود ولی مثل اینکه خرید یک پیانو در اسرع وقت برای تو الزامی باشد!
صفت مفعولی مرکب مرخم یا صفت فاعلی مرکب مرخم؟
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم تیر 1388 ساعت 1:22 شماره پست: 647
ساعت دو بعداز ظهر امروز من به اتاق جلسه دعوت شدم. این حضور بنا به پیگیری و اصرار من در نامگذاری تو و بنا به پیشنهاد آقای مسئول یکی از بخش های اداره پژوهش های سجلی سازمان ثبت احوال (که متاسفانه اسمشون یادم نیست) صورت پذیرفت. من قبلا وارد این اتاق شده بودم. اتاقی بزرگ با چند قفسه کتابخانه که درش پر بود از کتاب های جورواجور در ارتباط با اسم، فرهنگ های مختلف، کتاب های مرجع و...
یک میز بسیار بزرگ هم اونجا بود که شاید نزدیک به ده، دوازده نفر دورش نشسته بودند و من در میان آن جمع فقط آن آقا را می شناختم و البته خانوم خورشیدی که کارمند اون آقا بود.
بابایی: خسته نباشید. من سعی می کنم که خلاصه عرض کنم و وقت شما را کمتر بگیرم. ما بر ای فرزند دخترمون اسم اهورا نواز را انتخاب کردیم که ظاهرا هیچ سابقه ای در زبان فارسی نداره. این نام همانطوری که شما بزرگواران می دونید، صفت مفعولی مرکب مرخم هست ( این را عمو مجید گفته بود) و به معنای نوازش شده توسط اهورا است. این اسم ظاهرا دو بار در شورا مطرح شده و هر دو بار رد شده است ...
آقای مسئول: البته یکبار در استان تهران رد شده و در این شورا صرفا یکبار مورد بررسی قرار گرفته
بابایی: بله. به هر حال موضوعی که من را اینجا کشانده این است که می خواهم به صراحت دلایل رد نام را از زبان شورا بشنوم. چون پاسخ هایی که به بنده تاکنون ارایه شده بسیار متفاوت بوده و متاسفانه هیچکدام پاسخ قانع کننده ای نبوده. نخستین پاسخی که بنده شنیده ام در ارتباط با ثقیل بودن نام بوده. همانطوری که شما هم اشراف دارید در هیچ کجای ماده بیست قانون اشاره ای به ثقیل بودن نام به عنوان دلیلی بر رد نام نشده. تنها فرضی که بنده می توانم بکنم آن است که ثقیل بودن یک نام مترادف با عرف نبودن نام گرفته شده که آن هم جای بحث دارد. دلیل دیگری که خانم خورشیدی به آن اشاره داشتند، آن است که شورا با ترکیبات جدید کلمه اهورا مخالفت می کند که این هم نه تنها در قانون بدان اشاره ای نشده است و از این باب محل اعتراض است بلکه بدان سبب که وارد حوزه های ایدئولوژیک شده است نیز جای اعتراض دارد. اما سومین پاسخی که به بنده داده شده است در ارتباط با آن است که اهورا نواز عرفا یک نام نیست. من فکر می کنم که در اینجا چند اشتباه رخ داده است. نخست آنکه بنده به آقای ..... هم گفتم که مبنای عرفی بودن یک نام چیست؟ اگر من از صد نفر امضا بگیرم که اهورانواز یک نام است، آیا این به معنای عرفی بودن نیست؟ ایشان فرمودند که عرف آن چیزی است که در ثبت سابقه داشته باشد. من گمان می کنم که در این تعریف عرف با مصطلح مخلوط شده است. اگر اسمی سابقه نداشته باشد صرفا بدان معنا است که مصطلح نیست نه اینکه عرف نیست. در عین حال به هر حال عده ای هم وجود دارند که نام هایی می گذارند که سابقه ندارد و شما هم بررسی می کنید و به برخی از آنها هم مجوز می دهید، پس در اینصورت و با تعریف قبلی شما به نامی که عرفی نیست مجوز داده اید. از طرف دیگر همانگونه که شما هم استحضار دارید قانونگذار وظیفه شورا را در شناسایی اسامی غیر مجاز تعیین کرده و اگر شما صرفا اسامی دارای سابقه را مجاز می شمارید، پس فراتر از حدود قانونی رفتار کرده و اسامی دارای سابقه را صرفا مجاز تعیین نموده اید که آن هم محل اشکال است. (در اینجا حرف من به پایان رسید)
استاد اول (اقای دکتر ایکس): البته ما به نکاتی که اشاره فرمودید واقفیم و دلیل رد اسم طبیعتا هیچیک از اینها نبوده. شما اشاره کردید که اهورانواز صفت مفعولی مرکب مرخم است در حالیکه صفت مفعولی مرکب مرخم با بن ماضی ساخته می شود و اگر شما اهورانواخت می گفتید طبیعتا آن کلمه صفت مفعولی مرکب مرخم بود. کلمه اهورانواز چون با بن مضارع ساخته شده است، صفت فاعلی مرکب مرخم است و به معنای کسی است که اهورا را نوازش می کند که طبیعتا شما هم اذعان دارید که در شان ذات باریتعالی نیست
(من کاملا آچمز شده بودم. فقط به این امید بودم که بعدها عمو مجید بتواند راه حل ادبی برای موضوع پیدا کند. در همین هنگام استاد دوم به کمک می آید)
استاد دوم (آقای دکتر ایگرگ): البته جناب دکتر من فکر می کنم برای موضوعی که شما اشاره می فرمایید بتوان راه حلی پیدا نمود. مثلا ما کلمه دستنویس را داریم که اگر چه با بن مضارع ساخته شده با یک کمی چرخش ذهنی به صورت صفت مفعولی مرکب مرخم در آمده و یا کلمه خاکریز. اما مهم این است که آیا کلمه اهورا مذکر است یا مونث؟
خانم خورشیدی: ما آن را به اسامی مذکر داده ایم
استاد دوم: نواز چطور؟
استاد سوم:گمان می کنم از اسامی ممنوعه است چون به داماد من هم گفته اند که باید اسمش را عوض کند
آقای مسئول: قبلا ممنوعه بود ولی الان مجاز شده
استاد دوم: آنوقت مونث است یا مذکر؟
هیچکس پاسخ را نمی دانست در نتیجه خانوم خورشیدی رفت تا بررسی کند. استاد دوم هم یک کتابی را برداشت تا بررسی کند.
آقای مسئول: البته در پاکستان ظاهرا نواز را برای مذکر داده اند. مثل نواز شریف
استاد اول: که خوشبحتانه دیروز هم تبرئه شد
استاد چهارم: البته می تواند در ایران متفاوت باشد.
خانم خورشیدی باز می گردد.
خانوم خورشیدی: جز یک مورد که بدون امکان درج در کتاب به اناث داده ایم در بقیه موارد نواز را به مذکر داده ایم.
استاد دوم: من فکر می کنم باید برای این موضوع چاره اندیشی کرد.
بابایی که دید حضار در بررسی موضوع از بابایی جدی تر شده اند، از جمع تشکر کرد و جلسه را ترک کرد.
به نظر می رسد خوشبختانه حداقل در یک مکان در این مملکت می توان چند تا آدم صاحبنظر را در کنار هم دید و همین جای خوشوقتی دارد. قرار است که نتیجه را فردا از خانم خورشیدی بپرسم.
همچنان اسم تو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:13 شماره پست: 648
سرانجام باز هم بعد از یک جلسه داغ و امیدوارکننده اسم تو رد شد. نه به این دلیل که ثقیل است یا ترکیبی از اهورا است و یا آنکه عرفا نام نیست و یا حتی آنکه به جای آنکه صفت مفعولی مرکب مرخم باشد صفت فاعلی مرکب مرخم است. اسم تو رد شد چون هر دو جزء آن پسرانه تشخیص داده شد.
؛{ف }د،
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 649
تو دیگر یکجورهایی حرف می زنی. یعنی یک سری کلمات و اصوات را پشت هم ادا می کنی. بعضی ها را حتی به تکرا مثل دادا یا همان ماما سابق الذکر که گویا معنیش را بیشتر متوجه می شوی.
كارهاي جديد تو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:18 شماره پست: 650
يكي از كارهاي جالب تو آن است كه گاهي در بازيهاي تكي خودت و يا هنگام آواز خواندن يا گوش دادن به موسيقي يكي از پاهايت را بالا مي بري و به روي پاي ديگرت مي زني. گاهي هم همين كار را با يك دستت انجام مي دهي يعني يا آن را به روي پايت مي زني و يا با يكي آن ديگري را مي گيري و بالا پايين مي بري.

خانواده
+ نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:40 شماره پست: 651
فردا شب عروسی خاله نفیسه و عمو مجیده و توی کارت عروسیشون که به ما داده اند برای اولین بار از تو هم یاد شده. یعنی بنده را با خانواده دعوت کرده اند که شامل تو هم می شود.
دخترک آوازه خوان
+ نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:41 شماره پست: 652
پریروز توی ماشین آنقدر آوازخواندی که در همان حال خوابت برد.دیشب هم شروع کردی به آواز خواندن. ما نگران گرفتن صدات شدیم چون تقریبا آواز را با قدرت هرچه تمامتر ادا می کنی. مامانی پیشنهاد داد که ضبط را خاموش کنیم. ضبط که خاموش می شد تو دست از خواندن می کشیدی. ماشین هم که وا می ایستاد باز هم به همین شکل تو ساکت می شدی. این بود که گذاشتیم که راحت ب خودت و صدات حال کنی!
پرستارها
+ نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:42 شماره پست: 653
دیشب نیمه های شب که از مهمانی خونه عمو جلال برمی گشتیم، تصمیم گرفتیم که ببریمت دکترتا برای قی چشمهات دارو بده. این بود که بردیمت بیمارستان کودکان تهران. جالب اینجا بود که نصفه شب واسه سه تا پرستاری که اونجا بودند می خندیدی و اونها هم که این همه بچه را هر روز می بینند کلی قربون صدقه ات می رفتند.
فرم های زبانی
+ نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:43 شماره پست: 654
مامانی میگه چند وقتیه که یاد گرفتی زبونت را لوله کنی. امروز که دقت بیشتری کردیم دیدیم که زبونت را در دهانت کاملا نود درجه نگه می داری
یک توانایی جدید
+ نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 0:48 شماره پست: 655
یک توانایی جدید: تو با شروع شدن هر آهنگی دستت را بالا میاوری و با آن حرکات موزون یا همان رقص قدیمی را اجرا می کنی. عجب نسلی هستید شماها !  قبل از حرف زدن می رقصید
خبرررساني
+ نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 15:54 شماره پست: 656
1- ديشب عروسي خاله نفيسه بود و ماماني مثل بقيه عروسي ها و مهماني هاي شلوغ  نگران بغل كردن تو توسط ديگران بود.2- آنفولانزاي خوكي به ايران رسيده و ماماني بيش از هر چيز نگران مريض نشدن تو در جاهاي عمومي هست.
3- ماماني تصميم مي گيره كه اصلا به عروسي نياد. بابايي هيچ نظري نمي دهد.
4- ماماني به عروسي مياد و تو ظاهرا رو هوا مي ري.
5 - يكي از افراد مسن فاميل در حين قربان صدقه رفتن تو صدباري ماچت مي كنه.
6- ماچ كردن في نفسه چيز بديه بخصوص كه آنفولانزاي خوكي هم رواج داشته باشه
7- ماماني موضوع را توي ماشين و حدود ساعت دوازده شب به من ميگه
8- من صبح به سركار ميام و محمد خاله سليمه ساعت هشت صبح با خنده اتفاقي رو كه بابايي هم ساعت دوازده شب خبردار شده واسه خودم تعريف مي كنه.
9- سيستم اطلاع رساني خانوادگي حتي از اينترنت و وبلاگ تو هم سريعتر كار مي كنه. اين است تكنولو‍ژي وطني
9-
تاريخ سياسي
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:14 شماره پست: 657
اگه اين وبلاگ يك جورهايي تاريخ زندگي تو هست. ماماني معتقده كه فيلم هاي ويديويي كه از تو تهيه مي كنيم يك چورهايي تاريخ سياسي مملكت و زندگي تو هم هست چون هميشه تو پس زمينه تصاوير صداي برنامه هاي تلويزيوني كه درباره ايران گزارش مي كنند هم به گوش مي رسد.
يك بازي جديد
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:19 شماره پست: 658
يك بازي جديد و پرهيجان از طرف تو: تف مي كني!البته كلي هم كيف مي ده!
يك عادت
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:26 شماره پست: 659
يك كار ديگه ات هم كه شايد يك خورده به عادت بچگي بابايي شبيه باشه اينه كه پات را تكيه مي دي به هر چيز سفتي كه كنارته و در حالي كه سرت پايينه كمرت را به بالا هل مي دي. اون چيز سفت مي تونه مبل يا لبه تخت يا حتي سينه مامان يا بابايي باشه. اين هم كه كارت شبيه باباييه البته نياز به توضيح داره . واقعيت اينه كه بابايي احتمالا هرگز كمرش را اينجوري راست نمي كرد بلكه فقط تو بچگيش دوست داشته كه پاش را به ديوار تكيه بده و با خودش بازي كنه. حالا البته در مورد تو بايد كمي صبر كرد.
روایتی در چند پرده
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 660
این یک نمایشنامه نیست. در حقیقت یک داستان یا صحیح تر از آن یک روایت است اما در چند پرده. روایت مراجعه بابایی به اداره ثبت برای گرفتن شناسنامه تو (سرانجام) پس از آنکه بابایی ناامید شد از گرفتن شناسنامه ای با نام اهورانواز. (البته مامانی همچنان امیدواره، چون مامانی اصولا همیشه ناامیده مگر لحظه هایی که نیاز به دعوا و کتک کاری باشه که یکهو به تاریخ مبارزات خشونت بار بشریت و توانایی های نامحدود خودش اعتقاد پیدا می کنه)
بابایی و مامانی سرانجام تصمیم گرفتند که حداقل به صورت موقتی شناسنامه تو را با نام ارنواز بگیرند و بابایی برای همین به اداره ثبت منطقه غرب تهران مراجعه می کنه.
پرده های این روایت البته چندین میان پرده هم داره که در آنها مامانی یک اسمی (مثلا سمن ناز) را به بابایی میگه و می پرسه که نظر بابایی چیه یا اینکه مثلا میگه این هم اسم قشنگی هست و... بابایی هم میگه هر جور که خودت صلاح می دونی و بعد مامانی میگه که یکبار هم بابایی نظر بدهد و بابایی میگه که من که نظرم را دادم...
برای طنز آمیزتر کزدن کار هم میشه این میان پرده ها را علاوه بر اینکه بین دو پرده اجرا کرد، وسط یک پرده راه و بیراه هم جداگانه اجرا نمود. مثلا موقعی که بابایی داره با مسئول ثبت صحبت میکنه یکدفعه مامانی بپره وسط صحنه و همین مساله رو بگه و قس علیهذا...
بازیگران به ترتیب ورود به صحنه:
بابایی
آقای ریشو
مامانی
صدای آقای پارسا مهر (مسئول اداره سجلی سازمان ثبت که قبلا اسمش یادم رفته بود)
صدای خانم خورشیدی
کارمند ادره ثبت غرب تهران
رییس اداره ثبت غرب تهران
منشی بیمارستان میلاد
مسئول دبیرخانه بیمارستان میلاد
مسئول بایگانی اسناد پزشکی بیمارستان میلاد
دو تن از کارمندان مالی بیملارستان میلاد
رییس بیمارستان میلاد
رییس امور مالی بیمارستان میلاد
نماینده اداره بیمه در بیمارستان میلاد
سیاهی لشگرها
پرده اول
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 661
بابایی روز یکشنبه چهارم مردادماه به اداره ثبت منطقه غرب تهران مراجعه میکنه. دفعه قبل (حدود شش ماه پیش )که رفته بود همینجا، در طبقه دوم چند تا باجه بود که مردم پشت آنها صف می کشیدند تا نوبتشان بشود. بعد مدارک را تحویل می دادند و حدود نیم ساعت بعد شناسنامه را تحویل می گرفتند. کل این موضوع حدود سه ساعتی طول می کشید. اما اینبار در راستای تکریم ارباب رجوع روال کارها عوض شده بود. این را آقای ریشویی که در طبقه اول نشسته بود بهم گفت. او گفت که باید شماره بگیرم و شماره های امروز تمام هم شده است و باید فردا اول وقت (ساعت هشت) مراجعه کنم.
پرده دوم- تاریخ ورود تکنولوژی به ایران
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 662
عمو حمید یک قصه ای را تعریف می کند که روزی برای گرفتن برگه معافی به اداره نظام وظیفه مراجعه کرده بود. در آنجا مثل همیشه تعدادی مشمول توی حیاط صف کشیده بودند تا برای خدمات تقسیم و اعزام شوند. اما توجه عمو حمید که علاقه عجیبی به گسترش تکنولوژی داره، به این نکته جلب میشه که در جلوی صف برای اولین بار یک میز قرار گرفته بود و روی میز یک کام÷یوتر هم قرار گرفته شده بود. عمو حمید خوشحال ز این موضوع جلوتر میره تا ببینه چه برنامه پیش رفته ای در زمینه تقسیم سربازها وجود داره اما اونموقع بود که متوجه میشه در حقیقت برنامه خیلی پیشرفته تر از این حرفها است. در آنجا یک افسری پشت کامپیوتر نشسته ود و دکمه اینتر را فشار می داد. بعد کامپیوتر به صورت رندوم یک شماره ای از یک تا ده را اعلام می کرد و افسر آن را می خواند و نفراتی که در صف ها ایستاده بودند، به ترتیب به محل مورد نظر اعزام می شدند. همین.
بابایی هم صبح ساعت هشت خودش را به اداره ثبت می رساند. در آنجا با یک جمعیت انبوهی روبرو میشه که در حال زدوخورد و کشت و کشتار بودند. متوجه میشه که هدف از کشت و کشتار، کشتن اغتشاشگرهای طرفدار موسوی نیست بلکه هدف ثبت اسم در یک لیست کاغذی هست. نمره بابایی 59 اعلام می شود. بعد آقای ریشوی دیروزی به پشت باجه خود می رود. بابایی خودش را جلو میکشه تا ببیند بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد. آنجا آقای ریشو شماره ها را می خواند افراد جلو می آمدند و گواهی ولادت را نشان می دادند. اگر همن فردی بود که شماره اش اعلام شده بود، یک اینتر می زد و یک شماره پرینت گرفته می شد. اینجوری بود که نخستین تکنولوژی ها وارد ادره ثبت شد. بعد بابایی که شماره اش را گرفت، گفت حالا باید چکار کنم؟ گفتند باید به طبقه بالا بروی. آنجا گفتم باید چکار کنم؟ گفتند باید بایستی تا نوبتت بشود. گفتم کی نوبتم می شود؟ گفتند احتمالا حدودای ظهر!
پرده سوم
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 17:36 شماره پست: 663
ماماني كه دلش رضا نميشه تا بدون يك دعواي جانانه اسم تو را عوض بكنه به بابايي زنگ ميزنه كه بابايي ببردش به اداره ثبت ولي از آنجايي كه اداره ثبت در ميدان حسن آباده و رفتن به اونجا براي تو و ماماني سخته به پيشنهاد بابايي ماماني قبول مي كنه كه موضوع را تلفني پيگيري كنه (از اينجا به بعد را بابايي حضور نداشته و روايت از زبان ماماني ادامه پيدا مي كنه)
ماماني اول به اقاي پارسامهر زنگ ميزنه. آقاي پارسا مهر توضيح مي دهد كه اسم اهورانواز يعني كسي كه خدا را نوازش مي كنه و... ماماني ميگه كه اين موضوع حل شده است. آقاي پارسا مهر چاره كار را در اين مي بيند كه ماماني را به خانم خورشيدي وصل كند. خانم خورشيدي هم توضيح مي دهد كه هر دو جزء كلمه مذكره و نمي شود اهورانواز را به يك خانم داد. ماماني ميگه كه پس آن يك موردي كه اعطا شده چي بوده؟ خانم خورشيدي ظاهرا ميگه كه قبل از تصويب قانون بوده. خلاصه دعوا ظاهرا بالا ميگيره و ماماني ميگه تو مملكتي كه وزيرش با مدرك فوق ديپلم ميگه دكترا دارد خدا را شكر كه يك جايي به قانون عمل ميشه! خانم خورشيدي هم ميگه كه به جاهاي ديگه كاري نداره و...
بابايي ميپرسه حالا چي شد؟ ماماني ميگه هيچي دلم خنك شد.
آهان!
خاله رخساره تو هم بازداشت شد
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 17:43 شماره پست: 664
بابايي هر چقدر مي خواهد كه مطالب اين وبلا را غير سياسي كند گاهي چاره اي نيست. لحظاتي پيش بابايي خبردار شد كه احتمالا خاله رخساره هم جزو دستگيرشدگان مراسم چهلم شهدا است!
فكر ميكنم كه بايد روزگاري بداني كه آزادي هايت را به چه كساني بدهكاري. بايد بدوني كه ندا آقا سلطان، سهراب اعرابي و شهداي راه آزادي چه كساني بودند. فكر كنم بايد نام همه آنهايي را كه شبي در بازداشتگاه ها و در زير شكنجه قرار گرفتند بدوني و قدر مبارزات آنها را بفهمي.
اي كاش امروز مي توانستي براي آزادي خاله رخساره و ساير زندانيان دعا كني
پرده چهارم
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 11:13 شماره پست: 666
بابایی همان حوالی ظهر خودش را به اداره ثبت می رساند ولی متاسفانه شماره اش رد شده بود. بابایی به یکی از باجه ها مراجعه می کند و موضوع را می گوید اما مسئول باجه در نهایت خونسردی می گوید که باید یک جعبه شیرینی بخری و بین مردم پخش کنی. بابایی نمی داند که مسئول باجه جدی می گوید یا شوخی می کند ولی مثل اینکه موضوع شیرینی شوخی بردار نیست. بابایی برای خرید بیرون می رود. نزدیک ترین بقالی را انتخاب و ارزان ترین بسته شکلات را به قیمت 7500 ريال ابتیاع می نماید. در راه برگشت بابایی فکر می کند که حداقل می توانست بگوید که تو هفت ماه است که به دنیا آمده ای و از همین حیث خرید شیرینی موضوعیتی ندارد ولی...
مسئول باجه در حال چک و چانه زدن با مراجعه کننده بعدی است که او هم دیر کرده است. مسئول بابایی را که می بیند می گوید که شکلات ها را پخش کن ولی بابایی به دنبال راهی برای فرار از این موضوع، شکلات را به مراجعه کننده بعدی می دهد که او پخش کند. اینجوری هم مراجعه کننده بعدی پول اضافی نمی دهد هم بابایی از پخش شکلات نجات می یابد.
مسئول باجه مدارک را می گیرد و تازه می گوید که چون گواهی ولادت مربوط به هفت ماه پیش است باید مجددا به بیمارستان مراجعه کنم. نامه ای را تنظیم می کند و برای امضا شدن توسط زییس واحد به من می دهد. طبیعتا اصرار بابایی راه به جایی نمی برد و تنها لطفی که در حقش می شود آن است که پشت شماره اش نوشته می شود که فردا بدون نوبت به کارهایم رسیدگی شود!
پرده پنجم
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:13 شماره پست: 667
بابایی مستقیم به بیمارستان میلاد می رود. در آنجا نخست به اتاق ریاست می رود. از اتاق ریاست به سمت دبیرخانه راهنمایی می شود. از دبیرخانه به سمت بایگانی اسناد پزشکی راهنمایی می شود. در بایگانی بعد از مدتی بررسی اعلام می شود که پرونده در امور مالی است و هنوز (بعد از هفت ماه) به بایگانی ارسال نشده است!!! بابایی سپس به امور مالی می رود. مسئول مالی بعد از مدتی بررسی می گوید که پرونده در اختیار کارشناسان بیمه است و هنوز به مالی برگشت نشده است. زمان بازگشت احتمالا یک ماه دیگر!!!
پرده ششم
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:14 شماره پست: 668
صبح روز بعد از پرده قبلی بابایی دوباره به اداره ثبت منطقه غرب تهران می رود. آنجا رییس اداره از شنیدن اینکه پرونده تا دو ماه دیگر حاضر خواهد شد کمی ناراحت و متعجب می شود. رییس انتظار دارد که حداقل جواب نامه را رسما بدهند. بابایی مجددا باید به بیمارستان بازگردد.
پرده هفتم
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 669
بابایی کمی عصبانی به دفتر رییس می رود. در آنجا رییس بر روی نامه یادداشتی خطاب به رییس مالی گذاشته و مرا مجددا به مالی ارجاع می دهد. در مالی رییس یادداشتی برای همان کارشناس دیروزی می گذارد تا شماره پرونده مشخص شود. شماره که مشخص شد، من به نزد رییس کارشناسان سازمان بیمه فرستاده می شوم. در آنجا بعد از کمی معطلی از روی دفتر مشخص می شود که پرونده به مالی عودت داده شده است. من مجددا به مالی بازمی گردم. رییس مالی می گوید که پرونده ها روی هم تلنبار است و پیدا کردن آن کمی سخت است. بابایی پرونده ها را که می بیند ناامید می شود. قرار می شود تا هفته بعد مجددا به بیمارستان سری بزند.
پرده هشتم
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 670
رده هشتم
بابایی دیروز مستقیم به بایگانی می رود و نامه خود را روی میز می گذارد. این اتفاقات پیاپی پدید می آید:
1.   سیستم مشکل پیدا می کند و نمی شود اسمی را جستجو کرد. تماس با مسئول مربوطه برقرار می شود. مسئول مربوطه حضور ندارد. دومین مسئول مربوطه می گوید بررسی می کند. (حدود سی دقیقه)
2.   مشکل سیستم حل می شود. رییس بایگانی مسئول جستجو را صدا می زند. مشخص می شود که مسئول در اتاق نیست. (حدود پنج دقیقه)
3.   رییس نفر دیگری را صدا می زند. او به اتاق می آید و نام مامانی برای او خوانده می شود. نفر دوم به اتاق خود می رود. بعد از مدتی مشخص می شود که او شماره عبور نفر اول را ندارد. تلاش برای یافتن شماره عبور در زیر میز به نتیجه نمی رسد!!!(ده دقیقه)
4.      نفر اول تلفنی پیدا می شود و شماره عبور را می دهد (ده دقیقه)
4.1.   نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند
4.2.   نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند
4.3.   نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند
4.4.   نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند
4.5.   نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند
4.6. نفر دوم اسم مامانی را مجددا سوال می کند. بابایی اسم مامانی را روی یک کاغذ می نویسد و به نفر دوم می دهد (مجموعا سی دقیقه)
5.   مشخص می شود که پرونده همان روز به بایگانی رسیده است و باید برای پیدا کردنش بین هفتصد پرونده جستجو کرد. رییس کمی پرونده ها را ورق می زند(ده دقیقه)
6.      زمان نهار است و همه به سمت رستوران میروند. من باید یک ساعتی منتظر بمانم تا از نهار بازگردند.
7.      بابایی می گوید که می تواند فردا مجددا مراجعه کند. موافقت صادر می شود!!!!
8.      این روايت ادامه دارد.
تازه ترين بازي
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 671
یک بازی جدید که دو سه روزی است یاد گرفته ای. در حالیکه تو بغل مامانی هستی، بابایی دنبالت می کند. مامانی فرار می کند و تو از خنده ریسه می روی.
زبان دراز
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:23 شماره پست: 672
مامانی هر وقت می خواهد صورتت را بشورد تو یک متری زبانت را بیرون میاوری. اینجوری عین ماهی می شوی که دارد آب را می بلعد.
دختر كوچولوي بابا
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:24 شماره پست: 673
اگر کسی به تو گفت که دهنت هنوز بوی شیر می ده یعنی که تو هنوز کوچولویی! تو هم  بهش برگرد و بگو: اصلا هم اینطور نیست. دهن من بوی خیلی چیزها می ده. بوی سرلاک (هم سرلاک برنج و هم سرلاک شیر و گندم. البته من برنجش را بیشتر دوست دارم) بوی حریره بادام (آخ جون دهنم آب افتاد) بوی سوپی که توش پر از هویج و برنج و سبزی و سیب زمینی و گوشت هست. بوی آب سیب هم می ده. تازه تازگیها ماست هم خوردم فقط نمی دونم که چرا اینقدره ترشه
پرده نهم
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 674
من سرانجام توانستم نامه مورد نظر را از بیمارستان بگیرم. ده صفحه از پرونده زایمان مامانی را ضمیمه نامه کردند و در یک پاکت دربسته تحویل بابایی دادند. بابایی در این میان توانست صفحه آپکار ! تو را برای خودش کپی کند. این همان صفحه ای است که در فیلم تولدت نشان داده شده که در آن پاهای تو را جوهری می کنند و بر روی آن می غلطانند.
سق زدن
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:1 شماره پست: 675
سق زدن جدیدترین هنرنمایی تو است. کلی هم حال می کنی که کسی با تو در این بازی همراهی کند.
نغمه ها
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:3 شماره پست: 676
بابایی امروز صبح رفت که برای تو یک ملودیکای کوچک بخرد ولی جای آن یک مجموعه سی دی به نام نغمه ها خرید که در هر سی دی حدود پنجاه ترانه قدیمی ویژه کودکان وجود دارد. مامانی و بابایی امروز بیشتر از تو از شنیدن این ترانه ها لذت ردند.
پرده دهم
+ نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 23:28 شماره پست: 677
ساعت ده و هفت دقیقه صبح امروز من با شناسنامه ای در دست از اداره ثبت احوال منطقه غرب تهران بیرون آمدم و بدینوسیله تو صاحب شناسنامه شدی. شناسنامه ای به شماره سریال 244313/30ب. و بدینوسیله تو موسوم شدی. تابعیت پیدا کردی و البته خیلی چیزهای دیگر
ساعت هفت و چهل و چهار دقیقه صبح من در مقابل اداره ثبت بودم. حدود پنجاه نفری آنجاها وول می خوردند. در لیست شناسنامه نوزادان من نفر بیست و سوم شدم. حدود ساعت هشت و نیم مدارک را تحویل دادم و ساعت ده و هفت دقیقه صبح با شناسنامه ای در دست از اداره ثبت احوال منطقه غرب تهران بیرون آمدم.
مشخصات شناسنامه:
خانم ارنواز حیدری (سرانجام سادات در شناسنامه تو قید نگردید) متولد هفتم دیماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت (ه. ش) مطابق با 28 ذی الحجه 1429 (!) شهرستان تهران بخش مرکزی شهر تهران و شماره ملی 3-213300-015 (شماره شناسنامه هم دیگر وجود ندارد) پدر میرمحمدرضا و مادر فرحناز
تاریخ تنظیم سند 17/5/1388
نام، نام خانوادگی مامور: نرجس یعقوبی
نام، نام خانوادگی مسئول: ابراهیم یزدیان اناری
اَ
+ نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 23:30 شماره پست: 678
من و مامانی نمی دونیم تو این اْ کردن را از کجا یاد گرفتی. مامانی اولش فکر کرد که یک صوت معمولی است ولی حالا که موقع عصبانی شدن فقط به کار می بریش واقعا این سوال برامون پیش آمده که آن را از کجا یاد گرفته ای!!!
توجه
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:15 شماره پست: 679
من پیشتر به همه دوستان توصیه کرده بودم که با توجه به شکمو بودن دختر من از خوردن و اشامیدن در مقابل اهورانواز موکدا اجتناب نمایند. اینک نیز با توجه به اتفاقاتی که چند شب پیش و در حضور دو تن از خاله های اهورانواز (اسامی محفوظ) اتفاق افتاد از کلیه خاله ها و عمه ها تقاضا می نمایم از پوشیدن هر گونه البسه غیر شرعی که بخش یا بخش هایی از سینه ها را به معرض دید اهورانواز می گذارد نیز جدا اجتناب نمایند چرا که دختر شکمو و تنوع طلب بنده آن بخش ها را به شکل منبع جی جی شناخته و به آن می می ها حمله ور خواهد شد.
                                                                                                             
                                                                                                              با سپاس:
                                                                                                                                               بابایی اهورانواز
تجربه علمی
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:23 شماره پست: 680
دسته مبل خانه استیل است. تو به عنوان یک بازی همیشگی در حال کوبیدن دست هایت بر روی همین دسته بودی. مدتی که گذشت به یک کشف تازه نایل آمدی. می توانستی قیافه خودت را هم (البته کمی غیرطبیعی) در ان ببینی. این بود که صورتت را به دسته نزدیک و نزدیک تر کردی. سپس چشمهایت را به دسته چسباندی و همینجور جلو و عقب رفتی. تا اینجای کار یک کشف جدی را انجام داده بودی ولی در همین لحظه فریب شیطان وجودت (یا به اصطلاح امروزی تر کنجکاوی علمی) را خوردی و خواستی که این دسته بدمزه را هم کمی مزمزه کنی. نتیجه دیدن قیافه ات بود که مات و مبهوت از این بدطعمی نزدیک بود به گریه بیفتی.
دخترم هر پیشرفت علمی در زندگی بشر هزینه ای دارد. بالاخره کسی هم باید دسته استیل مبل را مزمزه بکند تا بفهمد که خوردنی نیست!
متشکریم از تو.
دختر حرف گوش کن
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:27 شماره پست: 681
مامانی از دست نق زدن ها و شیطنت های تو ذله شده بود. این بود که به بابایی زنگ زد تا بابایی اگر می تواند زودتر به خانه بیاید. موقعی که من به خانه رسیدم تو کاملا آرام بودی. در حقیقت مامانی تصمیم گرفته بود تا یکبار با تو کاملا جدی صحبت کند. این بود که شروع کرده بود تا برای تو صحبت کند و به تو بگوید که در یک زمان نمی توان همزمان سه کار را با هم انجام داد یا باید بخوابی یا شیر بخوری و یا بازی کنی. تو در تمام مدت به حرف های مامانی گوش کردی. البته ظاهرا گاهی هم از طریق خندیدن تلاش داشتی که مامانی را فریب دهی ولی بعد از این صحبت های مامانی تو کاملا آرام شدی و دیگر مامانی را اذیت نکردی (البته فقط تا یکساعت)
دوبینی
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم مرداد 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 682
نه تو لوچی و نه دوبین. مامانی میگه نگفته که لوچی داری بلکه گفته که چشمهات تاب داره که براش توضیح دادم تقریبا فرقی نمی کنه. حالا هر کدومش را که حساب کنیم دکتر حسینی گفت که نداریشون ولی مامانی راضی نمیشه و میگه که تقصیر آینه جلوی روروکه که تو تازگیها صورتت را بهش می چسبانی و توش نگاه می کنی. حالا قراره آینه بغل روروکت را بپوشانیم.
طعم هاي جديد
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مرداد 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 683
و اما چند تجربه جديد:
1- ديروز براي نخستين بار در سوپت كمي پياز هم ريخته شد. خوردي. اگر چه پيشتر آب پياز را حسابي و باولع هر چه تمامتر خورده بودي
2- ديروز مامان يك كوچولو زرده تخم مرغ سفت شده به شما ارايه نمود كه خوشت نيامد. ماماني دليلش را سفت بودن تخم مرغ دانسته آن را در سوپت ريخته ميل نمودي
3- ديروز درهاي بهشت به روي تو گشوده و اندكي موز هم به تو ارايه نموديم. كما في السابق چون سفت بود خوشت نيامد. ماماني با شير خود تركيبش كرد باز هم خوشت نيامد. شايد امروز در سوپت بريزد.
4- امروز به غذايت ماش و جوانه آن هم اضافه خواهد شد. ماماني قبلا نيز از ميان حبوبات عدس را به تو خورانده بود البته.
نمودار رشد
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:46 شماره پست: 684
مامانی دیروز خیلی نگران بود. بهم زنگ زد و گفت که وقتی بیام خونه یک چیزی را بهم نشان خواهد داد. در خانه با یک نمودار رشد روبرو شدم که مامانی ماه به ماه وزن تو را روش علامت گذاری کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که دکتر بی دقتی کرده و آهنگ رشد تو مطلوب نیست. اما این تازه اول ماجرا بود چونکه از نوع پی پی تو و نامناسب بو.دن وزنگیری تو این نتیجه را به ست آورده بود که تو دچار بیماری حساسیت به گندم هستی. حالا چرا گندم؟ چون تو حدود یکماهی هست که سرلاک گندم می خوری و باقی ماجرا...


هاپو
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:48 شماره پست: 685
مامانی امروز فهمید که هاپو هستی. یعنی هر وقت می خواست صورتت را بشوره تو تا می تونستی دهنت را باز می کردی و ما فکر می کردیم که ماهی هستی، اما امروز نه تنها دهنت را باز کردی بلکه زبونت را بیرون آوردی و شروع به نفس نفس زدن هم کردی. حالا فهمیدیم که هاپو هستی نه ماهی
نورا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:51 شماره پست: 686
خب مامانی دیروز فهمید که تو یک دوست کوچولوی دیگر هم پیدا کردی. یعنی خاله شیوا (رشیدیان) دیروز زنگ زد و گفت که صاحب یک دختر شدند که اسمش هم هست نورا. البته این نورا خانوم از بس عجله داشته دو ماهی زودتر به دنیا اومده.
سلمانی
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم مرداد 1388 ساعت 18:21 شماره پست: 687
مامانی یک ویژگی عجیب داره. خیلی کارها را می تونه خیلی عالی انجام بدهد ولی به انجام آن کارها کمتر علاقه نشان می دهد. کارهایی هم هست که خوب انجامش نمی دهد. خوشبختانه به انها هم علاقه نشان نمی دهد ولی وای به روزی که کاری را انجام نداده باشد. با ایمان کامل معتقده که در انجام آن کار بهترین هست. از جمله این کارها آرایشگری هست که هرچند وقت یکبار گیر می دهد تا چند تا شوید روی کله بابایی را کوتاه کند و بابایی موافقت نمی کند. البته امروز مامانی توانست در حالی که بابایی خواب بود چتری های موهای  شما را کمی کوتاه کند. بد هم نشده اگر چه به چشم هم نمی اید. به هر حال این اولین آرایش شما و مامانی هم اولین آرایشگر شما شدند. اشکال کار اینه که بابایی خواب بود و نتوانست از اولین مو کوتاه کردن شما فیلم بگیرد. مبارک باشد.
دومین مطلب شما
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم مرداد 1388 ساعت 18:38 شماره پست: 688
بابایی دیروز شما را روی پای خود مقابل کامپیوتر نشاند و شما با کی بورد بازی کردید. فرق ایندفعه با دفعه قبل این بود که اینبار خیلی بهتر انگشت هایتان را روی دکمه ها فشار می دادید. این بود که بابایی تصمیم گرفت تا یک متنی را خودتان تایپ کنید ولی تا این اتفاق افتاد شما همان موجود سابق الذکر شدید. به هر حال من هر دو متن را کنار هم می گذارم و قضاوت را به عهده زبان شناسان و منتقدان ادبی خواهم گذاشت:
متن اول متعلق به یازدهم خرداد:
  ددددزر لغلباتذذذذذذذذذذذذابرررررررررررررررررررررررر                رررذ              نووودئ                              دذد                                        .؟.ن......وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووخخو    
 ئددتئئئئئئئئئئئئئ دذئئئئ   ئئ
متن دوم متعلق به امروز:
  وئو                                                                  خوووووو                                                              
غعت غععععععععتتتغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ                                    د دذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ                                                      هههههو.هنئ ئت د ئئ                     ذ            د ئ                 مهخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخممممحححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح
 ‏‏ة|      
ذ


 دذذد
د          ئ۱                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          
پيشرفت هاي حركتي
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مرداد 1388 ساعت 9:11 شماره پست: 689
تو در طي اين مدت دو پيشرفت حركتي داشته اي. اولينش اينه كه روي دستهات بلند ميشوي و خودت را كمي به جلو ميكشاني و دومينش هم اينه كه روي روروكت ديگه فقط عقب عقب نمي ري بلكه مي تواني خودت را به سمت كنار هم بكشي. البته موقعي كه عقب عقب مي روي و به يك جايي گير مي كني ديگر چاره اي جز نق زدن و يا گريه كردن نداري تا يكي بياد و نجاتت بدهد.
سرانجام تنها شباهت تو و مامانی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:39 شماره پست: 690
بالاخره یک شباهت مهم بین تو و مامانی پیدا شد. یعنی مامانی هم اعتراف کرد که وقتی کوچولو بوده از خشک کردن بعد از حموم متنفر بوده.
هوش
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:42 شماره پست: 691
به یک مرکز تلفن زدم که در زمینه تعیین میزان هوش و استعدادیابی کودکان فعالیت می کند. وقتی گفتم که هنوز نوزادی گفتند که از دو سالگی این آزمایشها را می شود انجام داد. در ضمن یک چیزی هم گفت که برای من خیلی عجیب بود. آن هم اینکه هوش تازه از سه سالگی شکل می گیره. این یعنی اینکه تو الان فاقد هوش هستی و این واسه من که غیرقابل باوره.
ملودیکا
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:44 شماره پست: 692
سرانجام بابایی واسه دخترش یک ملودیکای کوچولو خرید که بالاش یک دانه کتاب هست. ولی بر خلاف انتظار تو جذب کلاویه ها نشدی و بیشتر می خواستی کتاب را بخوری.
شش در چهار
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 14:38 شماره پست: 693
تو دیروز اولین عکس پرسنلی شش در چهارت را در عکاسی آرمان تصویر خیابان آبشناسان خیابان شقایق انداختی. قرار هست این مجموعه عکس ها در پاسپورتت مورد استفاده قرار بگیرد. قول می دهم اگر بتوانم حداقل این عکس ها را در سایت قرار بدهم.
خرابكاري
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 694
يك دختر كوچولو قد تو چه جور خرابكاري هاي ممكنه بكنه؟
۱- پي پي بكنه و پس بدهد
۲- جيش بكند و پس بدهد
مسلما يك دختر كوچولوي قد تو نه مي تواند بمب گذاري بكند و نه خرابكاري ديگري. اما تو چند روز پيش در خانه مامان جون خرابكاري كردي و يك شيشه لاك متعلق به رومينا را ول كردي روي سراميك هاي كف خانه. شيشه لاك شكست و نه تنها سراميك ها را رنگي كرد بلكه گوشه فرش مامان جون را هم رنگي كرد.
مامان جون خيلي دوستت داشت كه هيچي بهت نگفت و الا...
قورباغه
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مرداد 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 695
مامانی میگه دیروز روی تخت دستت را گذاشتی زیر خودت و کمی از جا بلند شدی و سپس در یک حرکت محیرالعقول شبیه قورباغه خودت را به جلو پرتاب کردی
کشو کشی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مرداد 1388 ساعت 12:9 شماره پست: 696
همچنان مامانی می گوید امروز صبح سوار روروکت به کنار کابینت ها اومدی و برای اولین بار شروع کردی به کشیدن کشوی کابینت. بعد دوباره هولش دادی تو و دوباره کشیدی بیرون و اینبار سعی کردی که کشو را از جا دربیاوری و چون سازندگان کابینت فکر موجودی چون شما را نموده بودند و تو نتوانستی کشو را کامل بیرون بیاوری در نتیجه شروع کردی به گریه و... 
خيمه شب بازي
+ نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 8:58 شماره پست: 697
ديشب تلويزيون جمهوري اسلامي يك سريالي را نشان مي داد كه در قسمتي از آن هم يك نمايش خيمه شب بازي در حال اجرا بود. لحظه اي كه خيمه شب باز شروع به صحبت با مبارك كرد و در نتيجه آن ريتم آواز و ضرب خيمه شب باز قطع شد تو با گفتن اا (هر دو با كسره) مراتب اعتراض خودت را به اين اقدام صداوسيما اعلام نمودي. اما جالبتر موقعي بود كه خيمه شب باز به خواندن ادامه داد و تلويزيون در اقدامي حساب شده! در حاليكه صداي خيمه شب بازي در پس زمينه شنيده مي شد تصوير صورت دو بچه را نشان مي داد كه تو همچنان با گفتن اا (كماكان با كسره) اعتراضي مدني را به منصه ظهور رساندي!!! 
زبان در دهان ای خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر
+ نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388 ساعت 7:59 شماره پست: 698
بابایی وقتی کوچک بود یکبار به یک عکاسی برده می شود تا عکسی از او انداخته شود. آقای عکاس و مامان بابایی هر کاری می کنند تا بابایی کوچک زبانش را تو دهد ظاهرا بابایی اینکار را نمی کند و در نتیجه عکسی با زبان بیرون از بابایی انداخته می شود که به درد روی شیرخشک می خورد. این عادت بابایی هنوز هم ترک نشده است و حتی همین امروز هم وقتی می خواهد کار مهمی را انجام دهد زبانش را بیرون می آورد.
اما ارتباط این موضوع با شما این است که شما از دیروز در هر مناسبتی زبانتان را بیرون می آوردید. موقعی که به موسیقی گوش می کردید و یا موقعی که در حمام بودید و...
وقتي يك دختر كوچك حسودي كند!!!
+ نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 699
تو ديروز بغل بابايي بودي كه تازه از بيرون اومده بود به خونه و چون تازه اومده بود به خونه دلش خواست كه ماماني را هم كه از صبح خونه بوده يك بوس كوچولو بكنه. به نظر تو اين كار حسودي داره كه شروع كردي به گرفتن ماماني و خوردن اون؟ تازه نتيجه اين حسودي اين شد كه من و ماماني هر دو بيفتيم به جونت و بخوريمت تا دلمون خنك بشه
سيئات
+ نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 8:53 شماره پست: 700
ما كه اين همه از حسنات حضرتعالي مي گوييم بد نيست در حاليكه نمي توانيم مستقيما به خود شما بگوييم در اينجا بگوييم كه تازگيها كمي لجباز به نظر ميايي و تا چيزي را مي خواهي بدون لحظه اي درنگ خودت را به عقب پرتاب كرده و شروع مي كني به نق زدن. نمي دانم كه اين ويژگي طبيعي ججو كوچولوها در اين سن و سال هست يا شما به دليلي اينگونه شده ايد؟ فكر كنم بايد با يك پزشك مشورت كنيم.
دفترچه بیمه
+ نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 10:26 شماره پست: 701
محمد خاله سلیمه دیروز به سازمان تامین اجتماعی رفت و دفترچه بیمه تو را هم گرفت. این کار حدود ۵ ساعت وقت محمد را گرفت. عجیب هم نیست وقتی شناسنامه کسی هفت ماه طول بکشه تا صادر بشه آنوقت دفترچه بیمه اش هم یک همچین زمانی را لازم دارد.
داد و بيداد
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388 ساعت 8:50 شماره پست: 702
تو تازگيها از دست هر  كسي كه عصباني بشي سر ش داد مي زني و دعواش مي كني و ما  نمي دانيم اين اخلاق را از كجا ياد گرفته اي. اما ديروز سر همين داد زدن هاي تو كلي خنديديم چون تو سر سينه ماماني هم داد زدي. يعني موقع شير دادن معلوم نشد كه از دست چه كسي و يا چه چيزي عصباني شدي كه سر سينه ماماني داد زدي و سينه ماماني را هم دعوا كردي. موقعي كه همه خنديديم تو هم فهميدي كه كار بامزه اي كردي و اين شد كه ديگه از داد زدن سر سينه ماماني دست بردار هم نبودي.
خوابيدن بر كول ميلاد
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388 ساعت 8:59 شماره پست: 703
مثل اينكه بايد ميلاد را استخدام كرد چون تا ميلاد تو را روي پاهاش مي گذاره سريع خوابت مي رود. اما ديشب روي كول ميلاد بودي كه خوابت برد. سرت يكوري شد و چشمهات بسته. اي كاش يك اسپري خواب آور هم ساخته مي شد تا ما هم بتوانيم به خودمان بزنيم و تا تو در بغل ما هم قرار مي گرفتي خوابت مي برد.
غذای پینوکیو
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:5 شماره پست: 704
اسم این غذا را که نوعی سوپ میکس شده هست، مامانی امروز گذاشت غذای پینوکیو. از آن جهت که من دائم به میزان مواد تشکیل دهنده اش خندیدم و اعتراض کردم، مامانی این اسم را برایش انتخاب کرد.
مواد لازم برای دو وعده غذای پینوکیو:
ماش: شانزده عدد
عدس: ده عدد
گوشت مرغ یا گوسفند: یک قیمه
برنج: یک بند انگشت
هویج: دو پر
سیب زمینی: سه تکه
گوجه فرنگی: یک پر
کرفس: یک تکه کوچک
ذرت: سه دانه
نخود فرنگی: سه دانه
سبزی: اندکی
زرده تخم مرغ: به اندازه دو نخود
طرز تهیه:
همه مواد را در داخل ظرفی پر آب ریخته می گذاریم بپزد. بعد از حدود یک ساعت سوپ آماده است. آن را با غذاساز میکس کرده نوش جان می نماییم.
میلاد خون
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 705
اینقدر امروز نق زدی و نخوابیدی که مامانی گفت میلاد خونت پایین آمده. این شد که من مجبور شدم ببرمت خانه خاله سلیمه و بدهمت دست میلاد. میلاد هم تا گذاشتت سر کولش، خوابت برد. میلاد از یک دیازپام ده هم بهتر عمل میکنه.
آب در لیوان
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 706
خاله سلیمه پریروز اولین آب خوردن با لیوان را رویت امتحان کرد. نیم متر زبانت آمد بیرون تا توانستی آب را بخوری
الاغ سواری
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 707
هر چه روی شانه میلاد آرامی و می خوابی، روی شانه بابایی انگار می خوای الاغ سواری کنی. اگر بابایی پتکو پتکو نکنه خودت بالا و پایین می ری و ادای آن را در میاری.
گلابی
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:7 شماره پست: 708
اما گلابی میوه مورد علاقه ات نیست. چون پریروز که خوردی اصلا خوشت نیومد. ظاهرا به خاطر اینه که آبش هم دون دونه. گوش نکنی ولی بابایی هم از گلابی اصلا خوشش نمیاد.
سیئات 2
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 9:42 شماره پست: 709
از سیئاتت که گفتیم فراموش نکنیم که در این چند روزه کمر سیخ کرده پا بر زمین می کوبی گریه کنان. گاه می گوییم که خواب داری و گاه می گوییم که ناخواب شده ای و گاه دندانت بهانه می کنیم...
گمان دارم که باید این را به دکتر نیز بگوییم تا خدا چه بخواهد.
کشف حیوانات
+ نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 10:1 شماره پست: 710
دیروز به باغ عمو پوریا رفتیم. مثل همیشه تو هیچ توجهی به مرغ و خروس ها و دیگر حیوانات باغ نداشتی اما آخرهای مهمانی بود که تو متوجه میشل گربه خاله نغمه شدی که بغل خاله نغمه دراز کشیده بود. احتمالا چون پشمالو بود متوجهش شدی این بود که شروع کردی به دراز کردن دستت واسه گرفتن میشل. بعد بابایی فکر کرد که اگر متوجه گربه شدی حتما دیگه بقیه حیوانات را هم خواهی شناخت. در نتیجه با هم دنبال مرغ  و خروس ها و جوجه های باغ کردیم. بعد بردیم به گاوداری عمو پوریا و تو و خانوم گاوه حسابی به هم زل زدید.
دیروز نخستین کشف حیوانات در زندگی تو بود.
کشتی با فنون جوجیتسو
+ نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 711
ما چند وقته که دوتایی یک بازی باحال با هم می کنیم. اول ها اسمش بود کشتی گرفتن. یک کشتی جانانه که بیشتر موقع ها تو من را می زدی زمین ولی بعضی موقع ها هم زور من به تو می چربید و پشتت را به رمین می رساندم. این بازی ادامه داشت تا تو از فنون ناجوانمردانه ای در بازی استفاده کردی. یعنی اولش شروع کردی به مو کشیدن و گاز گرفتن. تازگیها لیس زدن را هم به این بازی اضافه کرده ای. اینه که من هم کوتاه نمیام و در حالی که بهت میگم اگر زنشی گاز نگیر من هم شروع می کنم به خوردن زیر گلوت. اینجوری که میشه تو خنده ات می گیره و من می تونم جنگ را مغلوبه کنم.
+ نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 11:34 شماره پست: 712
بابایی یک لیوان استیل داره که همیشه در آن چایی می خورد. پریروز بابایی را کشتی تا لیوان را از دستش بگیری. بابایی مجبور شد چایی را یک جوری قورت دهد و لیوان استیل را به تو بدهد. لیوان را که گرفتی شروع کردی به لیس زدن توی لیوان. مامانی میگه که چندان اهمیتی نداره چون تو همه چی را می خوری اما من معتقدم که تو چایی خور قهاری میشی چون بین خوردن لیوان و مثلا خوردن کنترل تلویزیون خیلی فرق بود و تو در اینجا داشتی با محتوای داخل لیوان حال می کردی.
بابایی ضحاک
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 9:57 شماره پست: 713
دایی شهرام پرسید: بالاخره اسم شناسنامه ایت چی شد؟ مامانی گفت: ارنواز
دایی شهرام گفت: ارنواز دختر جمشید؟
مامانی گفت: آره
دایی شهرام نگاهی به من انداخت و گفت: جمشید؟ این که بیشتر به ضحاک می خوره!!!
قلدر محله
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 14:4 شماره پست: 714
پریروز در باغ عمو پوریا تو یک کار نه چندان خوب کردی که بابایی تازه دیروز متوجه شد و آن اینکه ظاهرا باران کوچولو آمده پیشت و سعی کرده که نازت کنه و تو هم به جای بازی کردن موهاش را گرفته ای و کشیده ای. هر کاری هم که کردند نتوانستند جدایت کنند. باران هم شروع کرده به گریه کردن. این دومین بچه ای هست که از دست تو آسیب دیده. مامان جون میگه دیگه یواش یواش داری قلدر محله میشی. همه را دعوا می کنی مو میکشی و...
پاسپورت
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 14:11 شماره پست: 715
پنجشنبه با بابایی و مامانی اومدی به پلیس+۱۰ تا تو هم به همراه مامانی گذرنامه بگیری. قراره تا دو هفته دیگر پاسپورتتان بیاید. حالا تا اولین سفر با پاسپورتت کی باشد؟ تو شکم مامانی که بودی یک سفر به اوکراین رفتی ولی اونموقع یواشکی بود حالا دیگه تو شکم مامانی نمی تونیم قایمت بکنیم یا تو جمدان باید بری یا پاسپورت داشته باشی که ما دومیش را برات انتخاب کردیم.
شیرین کاری
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم شهریور 1388 ساعت 13:2 شماره پست: 716
یک کارهایی در تلویزیون ایران وجود داره که بهش میگن شیرین کاری. گاهی این شیرین کاری ها شبیه کارهای دیگری مثل آکروبات و یا مهارت های فردی هست و گاهی هم شبیه هیچی جز خودش نیست. بنابراین شیرین کاری یعنی انجام یک سری کارهای بی مزه و بامزه که از دست هرکسی برنمیاد. مثلا شیرین کاری حال حاضر تو این هست که زبانت را در دهانت ۹۰ درجه میچرخانی و در این حالت می گویی ددددددددد...
۱- اگر توانستی زبانت را افقی نگه داری و حرف بزنی بهت جایزه می دم و می خورمت
۲- اگر همینجوری به شیرین کاریت ادامه بدی خوردنی تر میشی و می خورمت

بیسکوییت ماما
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم شهریور 1388 ساعت 15:0 شماره پست: 717
زنده باد بیسکوییت ماما (با مارک ویتانا)
این فرصت گرانبهایی است که از امروز نصیب تو شده تا آن را درون چای بریزی و طعم خوش چای را بچشی. اگر چه امروز صبح تو تنها دو قاشق از آن را خورده ای اما قطعا در روزهای آینده قدر آن را بیشتر خواهی دانست. پس زنده باد بیسکوییت ماما (با مارک ویتانا)
شباهت
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 10:35 شماره پست: 718
1- چه شباهتي بين روسري ماماني و آغوش بابايي (يعني همان چيزي كه بابايي به كمرش مي بندد و تو را درون آن قرار مي دهد) وجود دارد؟گزينه 1- هر دو را به سر مي بندند
گزينه 2- هر دو رابه كمر مي بندند
گزينه 3- بستن هر دو در جمهوري اسلامي الزامي است
گزينه 4- هيچكدام
پاسخ صحيح گزينه 4 است. شباهت آغوش بابايي و روسري ماماني اين است كه هر وقت بابايي آغوش را مي بندد و يا ماماني روسري را سرش مي كند تو دست و پا مي زني و جيغ مي كشي و خوشحالي مي كني. حالا خودت بگو شباهت اين دو تا جي هست؟
پاسپورت
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 11:25 شماره پست: 719
بالاخره پاسپورتت رسید. زودتر از آنچه که فکرش را می کردیم. حالا تو می توانی از کشور خارج شوی. البته فقط همراه مامانی. دیگه لازم نیست مامانی تو را در شکمش یا در چمدانش قایم کنه بلکه حالا می تونه برات یک صندلی بگیره یا نهایتا تو جیبش بگذاره. سفر خوش بگذره.
ضمیمه: باباهای ایرانی خیلی غیرتیند. دوست ندارند که تو خارج از کشور دخترشون دوست پسر بگیره یا شبهاش را تو کافه ها بگذرونه و...
ديويد هيوم
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 12:11 شماره پست: 720
ديويد هيوم فيلسوف بزرگ اسكاتلندي و متولد 1711 نخستين فردي بود كه توصيف معمول از عليت را رها كرد و استدلال نمودكه ريشه تصور ما از روابط علي و معلولي در عادات فكري ما نهفته است نه در نيروهاي علي جهان خارج. اگر بخواهم خيلي ساده از خودت مثال بيارم تا معني اين حرفها را بفهمي معنيش اين ميشه كه كه اگر تو با ديدن  اين نكته كه توپ پلاستيكي بعد از برخورد به زمين به بالا ميگرده و در نتيجه فكر كردي كه همه توپ ها اينجوريند بايد بهت گفت كه  اين مساله هيچ ارتباطي به توپ و زمين نداره بلكه فقط ماحصل تجربه تو هست كه فكر مي كني هر بار توپ به زمين بخوره به سمت تو برمي گرده. اما براي اثبات هر چه بيشتر نظريه هيوم ذكر اين مثالها از تو خالي از لظف نيست:
1- تو هر وقت روسري ماماني را مي بيني فكر مي كني داري ميري ددر در حاليكه ماماني هر وقت ميبيندش احتمالا به جمهوري اسلامي فحش ميدهد. نه دست و پا زدن تو و نه فحش ماماني هيچ رابطه علت و معلولي با روسري نداره
2- تو هر وقت سينه خانوم ها را مي بيني فكر مي كني مي خواهند بهت شير بدهند. بابايي البته در اين مورد يك جور ديگري فكر مي كنه و نه فكر بابايي و نه دست و پا زدن تو هيچ ربطي به سينه خانوم ها نداره
3- تو هر وقت دستگيره در را مي بيني فكر مي كني بايد بري ددر حالا گيرم كه دستگيره درب توالت بشه پس بين دستگيره و ددر تو هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره
4- ماماني هر وقت مي خواد واسه تو يك موسيقي بگذاره دي وي دي پلير را روشن ميكنه و صفحه تلويزيون را هم مي گذاره روي حالت تكست كه نور آبيش اذيتت نكنه. پس بين صفحه مشكي تلويزيون و موسيقي تو هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره. شايد تصوير فيد شده باشه (ياد آيت ا... خميني افتادم كه تا مي خواست حرف بزنه همه گريه مي كردند در حاليكه ممكن بود آيت ا... بخواد يك حرف شاد بزنه)
5- بين آغوش بابايي و ددر تو هم هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره چون تو در ددر هستي كه بابايي آن را تنش ميكنه. بچه  جون آدم كه ددر هست كه واسه ددر دست و پا نميزنه!
پاسخ
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 19:31 شماره پست: 721
بابایی البته نسبت به نظرات خاله سارا و عمو مصطفی و خاله مهرنوش و .. بی تفاوت نیست و خیلی دلش می خواد که عکس تو را در وبلاگش بگذاره اما چند تا نکته هست که کار بابایی را سخت می کنه این چند تا مورد این ها است:
۱- بابایی در خانه اینترنت پرسرعت نداره اینه که از ارسال هر چیز سنگینی اجتناب می کنه
۲- اگر بابایی اینترنت پرسرعت هم داشت یک کوچولوی شیطان داره که نهایت وقتی که در هر نوبت میگذاره باباییش پای اینترنت صرف کنه از ۵ دقیقه بیشتر نمیشه (بابایی نه ماهی هست که نه کتاب خونده و نه سینما رفته و نه تئاتر و...) به عنوان مثال بابایی دو روزه میخواد داستان های خاله سارا را بخونه ولی نمیشه
۳- بابایی اگر دختر شیطون هم نداشت در استفاده از کامپیوتر خیلی بی استعداده. تازه این اصلا خنده دار نیست چون موقعی که بابایی به دنیا اومد کامپیوتر فقط در وزارت دفاع آمریکا وجود داشت.
۴- بابایی چند باری سعی کرده که این کار را انجام بده ولی هر بار با شکست روبرو شده با اینحال برای آخرین بار تصمیم گرفته بود تا روز شنبه در محل کار یک بار دیگه تلاش کنه تا عکس تو را بگذاره حالا خاله سارا عجله داره قبول کنه که بابایی کاریش نمی تونه بکنه
۵- تازه بابایی با کمک خاله آسیه (یعنی خاله آسیه با کمک بابایی )آخرین عکس تو را در صفحه فیس بوکت گذاشتند. آدرسش را هم که قبلا دادم (همین الان که تصمیم گرفتم آدرس تو را تایپ کنم دیگه کامپیوترم انگلیسی نمی زنه)
۶- این را هم یادم رفت که بگم بابایی اصلا دوربین دیجیتال نداره و باید تک تک عکس های تو را اسکن کنه که خودش یک داستانی میشه
باران گریان
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم شهریور 1388 ساعت 2:42 شماره پست: 722
ساعتی پیش تولد سورنا:
سر در گریبان داشتیم که صدای ناله و تظلم خواهی باران و فریاد یا جدا یا جدای مامان و خاله رکسانا و خاله پریوش را شنیدیم. نگاه انداخته تو را دیدیم دست انداخته بر زلف باران. تو بکش و دیگران تو را. به یاری نیازمندشان شتافتیم. یکی قلقلکت می داد یکی به سمت بارانت می راند و دیگری به زبان منطق سخنت می خواند. ما دستت را فشار داده تا از درد آن دست فشردن زلف رها سازی. همت جماعت نتیجه داد و باران گریان آزاد شد.
لغت نامه اهورانواز
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم شهریور 1388 ساعت 2:51 شماره پست: 723
کم کم زبان اشاره ای پیدا کرده ای که می شود برای آن لغت نامه ای تشکیل داد. برخی عبارات این لغت نامه به شرح زیر است:
مالیدن چشم: خواب آمدن
گرفتن لباس مامانی: شیر خواستن ـ ابراز علاقه ـ تمایل به بازی
باز ماندن دهان بعد از خوردن شیر: نیاز به پستونک
دست و پا زدن: خوشحالی
دست و پا زدن در هنگام دیدن بچه ها: نقشه کشیدن برای موی بچه ها
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم شهریور 1388 ساعت 0:34 شماره پست: 724
دختر کوچولوی بابایی امروز صبح عمه صدیق فوت کرد. نمی دانم آیا تو خاطره ای از او را با خود خواهی داشت یا نه اما بدان که او تو را خیلی دوست داشت.
بابایی چیز بیشتری نداره که درباره مرگ به یک دختر کوچک بگه که سرشار از زندگیست. قطعا دختر کوچک بابایی روزی خودش عظمت مفهوم مرگ را درک خواهد کرد.
دیازپام و اکس
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم شهریور 1388 ساعت 17:33 شماره پست: 725
تو مراسمی که واسه عمه داره برگزار میشه تو در مقابل دیگران واکنش های جالبی از خودت نشون می دهی. در مقابل بعضی ها نق میزنی. بغل بعضی ها نمیری و بغل بعضی ها گریه می کنی. اما بغل میلاد همچنان می خوابی و بغل افسانه شروع میکنی به دست و پازدن و خوشحالی کردن. مامانی میگه میلاد برات آرامش بخش هست و افسانه شادی بخش.در حقیقت میلاد مثل دیازپام هست واسه تو و افسانه مثل اکس
حیثیت خانوادگی
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 0:48 شماره پست: 726
دیشب حیثیت خانوادگی ما را کمی خدشه دار کردی. هر چی بهت گفتند که باید در مقابل پسرها کمی سنگین و رنگین باشی به گوشت نرفت. به محض اینکه پسر یکی از فامیلها (امیر حسین نوه عموی فرشته) از در آمد تو شروع کردی به دست و پازدن و جیغ و داد کردن. جالب اینجا بود که امیرحسین ذره ای بهت توجه نمی کرد و آخر سر هم از میزان هیجانت ترسید و زد زیر گریه. امشب اما خدا را شکر کمی آبرومندتر برگزار شد چون به آوا دختر عمو امیر گیردادی که اولا هم دختر بود و هم چند سالی از تو بزرگتر. البته در دو نوبت به حساب موهاش رسیدی ولی به هر حال موکشی بهتر از پسربازیه.
پاگرد و پله
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 0:52 شماره پست: 727
یک بازی جدید داری که من اسمش را گذاشته ام پاگرد و پله. تو این بازی من و تو جلوتر از مامانی حرکت می کنیم. وقتی به پاگرد پله می رسیم تو برمی گردی به مامانی نگا می کنی یک صدایی درمیاری و مثل کسی که در حال فرار باشه شروع میکنی به دست و پازدن. بعد در پاگرد بعدی باز به مامانی نگاه می کنی و...
نکته مهم اینه که این بازی را در هیچ پاگردی فراموش نمی کنی.
تيغ
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 8:30 شماره پست: 728
هر گلي با تيغي همراه است و تو ديروز براي اولين بار اين را فهميدي. وقتي كه خواستي در باغچه خانه عمه صديق به گلي دست بزني و يكدفعه صداي گريه ات بلند شد. اولين نتيجه اين حادثه آن بود كه دماغت به سرعت بنفش شد. ماماني بعد از اطلاع از اين حادثه تا نصف شب از اين موضوع به عنوان حادثه اي دلخراش ياد مي كرد و در هر چند دقيقه يكبار دست هات را چك مي كرد.
خطر
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 729
مامانی میگه یک دو سه. هنوز کلمه یک از دهنش خارج نشده که تو سرت را پایین میاری و بین دستات می گیری تا خطری تو را تهدید نکنه. چه خطری؟
 آب.
تو در حمام از همه چی و در همه زمان ها لذت می بری الا در مواقع زیر:
۱- ریختن آب به کله ات
۲- پیچاندن حوله به دورت
در این زمان ها تو شروع می کنی به گریه کردن
اما آب چه خطری واسه تو داره؟
هیچی. مشکل اولش اینه که تو کولی هستی و مساله دوم اینه که معلوم نیست چه اتفاقی می افته که تا آب روی سرت ریخته می شود دماغت می زنه بیرون و در نتیجه تو نمی توانی نفس بکشی و فکر میکنی داری خفه میشوی. در این لحظات فقط کافیه دماغت را بگیریم و تمیزش کنیم که تو ساکت بشی

کسی که خدا به موقع او را داده
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 730
اهورا نواز یعنی چی؟ یعنی نوازش شده توسط اهورا (آن جوری که ما میگوییم) یا کسی که اهورا را نوازش می کند(آن جوری که آن آقای دکتر در اداره ثبت می گفت) حالا اگر یک فامیل مذهبی یا سنتی تو را دید و گفت یعنی چه؟ برای اینکه کهیر نزند کافی است که بگویی اهورانواز یعنی نوازش شده توسط خداوند (یک چیزی در مایه های خدارحم و...)
این معانی را داشته باش تا ببینی دختر عمو اشرف (یعنی دختر عموی بابایی) این اسم را چی معنی کرده:
موقعی که تو به دنیا آمده بودی دختر عمو اشرف که ساکن اصفهان هست زنگ زد که تبریگ بگه و بعد هم طبیعتا اسم تو را پرسید و چون چندان مانوس نبود معنی آن را هم پرسید که بابایی هم احتمالا یکی از همین معانی را گفته.
بعد بچه های دختر عمو از دختر عمو احتمالا همین سوالها را پرسیدند و دخترعمو البته اسم تو را یادش نیامده اما گفته که معنیش را یادش مانده. البته معنای اسم تو را اینجوری گفته: کسی که خدا به موقع او را داده!!!
دختر عمو احتمالا نظر خودش را هم قاطی ترجمه کرده و یک ترجمه آزاد از اسم تو ارایه داده اما فکر بچه هایش را بکنید که چقدر باید فکر می کردند تا ببینند چه اسمی وجود داره که معنیش باشه کسی که خدا به موقع او را داده
اعتراف به شکست
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 731
یک نصیحت پدرانه: به شکست هات اعتراف کن. نصیحت دوم: از بابات یاد بگیر
نتیجه گیری اخلاقی: بابات می خواد به شکستش اعتراف کنه. شکستش در قرار دادن عکس تو در صفحه اول وبلاگ. کاری که همه می گویند خیلی هم ساده است. اما بابا نمی تواند انجامش بدهد. در نتیجه فعلا فقط به این راضی شده که با کمک خاله آسیه آخرین و اولین عکس پرسنلیت را در بخش درباره وبلاگ قرار دهم.
جیش بی موقع
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388 ساعت 0:36 شماره پست: 732
مامانی زنگ زد و پرسید کجا هستی؟ گفتم تو خیابان. گفت نزدیکی؟ گفتم نه مگه چیزی شده؟ گفت هیچی تا مامانی اومده عوضت کنه جیش کردی و لباسهات را تا گردن جیشی کردی.
مامانی که از اومدن بابایی ناامید شده بود به خانه خاله سلیمه هم زنگ میزنه که ظاهرا خاله خانه نبوده و در نتیجه مجبور میشه تنهایی تو وان بگذاردت تا حداقل کمی خیس بخوری
تنبلی
+ نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 11:50 شماره پست: 733
خب باید  اقرار کنم (اقرار را جای اعتراف گذاشتم که عمو مصطفی گفته بود در این شرایط ازش کمتر استفاده کنم) بعضی از تنبلی های تو ارثی باباته. مثلا اینکه مامانی یک پارچه بزرگ را زیر تو پهن می کنه تا تو روی آن غلت بزنی. بعد برای اینکه تو را تشویق به حرکت بکنه مثلا یک توپ را در چند قدمی تو می گذاره و تشویقت میکنه که به سمت توپ بیایی. می دونی تو در این مواقع چه کار می کنی؟ هیچی پارچه را به سمت خودت می کشی و در نتیجه توپ را به دست میاری. با این تنبلی ها خدا عالمه کی بخوای راه بیفتی!
پاگرد و پله 2
+ نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 20:44 شماره پست: 734
این بازی پاگرد و پله تو ادامه داره حتی اگر مامانی دنبال ما نباشه. امروز از بس نق زدی بابایی کلافه شد و تصمیم گرفت یک سر ببردت پایین تا هوا بخوری این بود که مامانی تو را دم در به بابایی داد و ما از پله ها شروع کردیم به پایین رفتن. اما با اینکه مامانی پشت سر ما نبود تو در هر پاگرد پله باز هم سرت را بر می گرداندی و یک لبخندی به فضای خالی می زدی!
قصه های سارا
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 16:50 شماره پست: 735
امروز فرصت کردم تا چند تا قصه خوب و خواندنی از خاله سارا بخوانم. بعضی از قصه ها آنقدر خوب هست که بابایی تصمیم گرفت تا با اجازه خاله سارا یکیش را برات بازگو کنه. البته قصه ای را که بابایی فکر میکنه تو شاید زودتر از بقیه قصه ها درکش کنی. البته تا موقعی که این نوشته را می خوانی حتما بقیه قصه ها را هم در ک می کنی و در آنصورت بهتره کل قصه ها و بقیه قصه هایی را که خاله سارا تا آنموقع می نویسه تو وبلاگ خودش بخوانی. بابایی هم یک پیوند به وبلاگ خاله سارا گذاشته که زیاد دردسر نکشی. اما قصه دو قسمت داره که سالی یکبار هم قسمتهاش بیشتر میشه. قسمت اولش مال هجده خرداد هشتاد و هفت بوده و بعدیش مال خرداد همین امسال.
قسمت اول قصه:
شما که غریبه نیستید ! درست یادم نمی آید که آنجا چه شکلی بود. فقط همین قدر خاطرم هست که کلی درخت داشت. روی بال پروانه ها که دست می کشیدیم فرار نمی کردند و لابه لای گل های آفتابگردان هیچ مترسکی نبود که گنجشک ها را بپراند.
ما ، همه مان آنجا هم اندازه بودیم و هم سن. هر کدام از لباس صورتی ها (که بعدا فهمیدیم روی زمین ، دختر صدایشان می کنند) با یکی از لباس آبی ها (که بعدا فهمیدیم روی زمین بهشان می گویند پسر) بازی می کرد.
من (او) را دوست داشتم. خیلی. به جز من کلی لباس صورتی دیگر هم بودند که دوستش داشتند. اوی کوچک با همه ی ما گرگم به هوا بازی می کرد. هر وقت او گرگ می شد ، من فرار نمی کردم تا بگیردم و الکی ذوق کند. بعدش که نوبت من می شد تا گرگ بشوم بقیه ی لباس آبی ها و لباس صورتی ها را ول می کردم و فقط می دویدم دنبال او. اما هیچ وقت نمی توانستم بگیرمش. خیلی زبل بود.
توی باغ ما ، یک فرشته بود که حرف های قشنگی می زد برایمان. به ما می گفت که وقتی نوبت مان شد و رفتیم روی زمین ، چه جوری می شویم.
یک روز اوی کوچک به مژه های فرفری اش دست کشید و از فرشته پرسید: وقتی من را فرستادید روی زمین ، چه شکلی می شوم؟ مثل حالا خوشگلم؟
یکی از لباس آبی ها بهش گفت: تو که خوشگل نیستی! فقط با نمکی! بعد همه ی ما لباس صورتی ها با اخم نگاهش کردیم و به سمتش قاصدک پرتاب کردیم.
من و یکی دیگر از لباس صورتی ها (که وقتی آمد روی زمین اسمش را  گذاشتند آیدا ) رفتیم و نشستیم کنار اوی کوچک. فرشته به (او) گفت: قبلا یک لباس صورتی بود که خیلی شبیه تو بود. چند سال قبل فرستادیمش روی زمین. تو قراراست بروی همانجایی که او رفته.
من و بقیه ی لباس صورتی ها ، همه مان دلمان خواست به جای آن لباس صورتی ای باشیم که فرشته می گفت.
اوی کوچک پرسید: وقتی رفتم روی زمین باید مثل حالا با لباس صورتی ها و لباس آبی ها بازی کنم؟
فرشته خندید. جواب داد: بله. ولی این زیاد طول نمی کشد. تو روی زمین بزرگ می شوی ، قد می کشی. آن وقت کارهای مهم تری داری که باید انجام بدهی.
(او) ی کوچک معصومانه گفت: ولی من دلم می خواهد همیشه بازی کنم. فرشته گفت: تو بازی می کنی. همیشه بازی می کنی. تازه روی زمین به خاطر بازی ات به تو جایزه هم می دهند(!!!!!!) خبر نداری! تو آدم ها را هم بازی می دهی!
او دستش را گذاشت زیر چانه اش و پرسید: روی زمین هم لباس صورتی ها من را دوست دارند؟
فرشته باز هم خندید. خیلی خندید. آن قدر که دستش را گذاشت روی دلش. بعد پرواز کرد و رفت.
من و او و بقیه ی لباس صورتی ها به هم نگاه کردیم و بعد دوباره رفتیم سراغ بازی مان.
.........
آن روز یک روز قشنگ بود که بعد فهمیدیم آدم های روی زمین بهش می گویند: روز بهاری.
فرشته آمد و اوی کوچک را صدا زد. ما همه مان به فرشته نگاه کردیم. فرشته گفت:
وقت رفتن است کوچولو! باید بروی روی زمین.
اوی کوچک اخم کرد و گفت: الان؟ وسط بازی؟!
فرشته جواب داد: بیا برویم فسقلی. جای بازی کردن تو روی زمین است!
اوی کوچولو برگشت رو به ما و گفت: لباس صورتی ها، لباس آبی ها خداحافظ.
فرشته دست اوی کوچک را گرفت و من ازش پرسیدم: نمی شود من هم الان با شما بیایم روی زمین؟
نه عزیزم. نوبت تو چهار سال و دویست و هفتاد و سه روز دیگر است!
ولی من دلم می خواهد بیایم. همین الان. همراه اوی کوچک.
نمی شود کوچولوی من. پدر و مادر تو روی زمین در این زمان هنوز با هم ازدواج هم نکرده اند!
یکی از لباس آبی ها که خیلی شبیه اوی کوچک من بود، گفت: من دلم برایش تنگ می شود. من را هم با خودتان ببرید.
فرشته گفت: غصه نخور. نوبت تو هم می شود. سه سال بعد می آیم و تو را می برم همین جایی که الان این را می برم!
همه ی ما لباس صورتی ها گفتیم: می شود ما را هم...
فرشته نگذاشت حرفمان تمام بشود: نه ! مامان و بابای این ها قرار است فقط سه تا بچه داشته باشند!
فرشته ، اوی کوچک را نشاند روی بالهایش. من او را صدا زدم و گفتم: من روی زمین که آمدم ، آنجا هم تو را دوست دارم.
(او) خندید و همراه فرشته پرواز کرد و رفت.
چهار سال و دویست و هفتاد و سه روز بعد که من آمدم روی زمین ، او دیگر من را یادش نبود

قسمت دوم قصه:
حالا دوباره به حساب و کتاب زمینی ها ، روز هجدهم خرداد بود. یک سال از سفر (( لباس آبی)) به  زمین می گذشت.
فقط فرشته ی مهربان می دانست که ((لباس صورتی)) در همه ی این سیصد و شصت و پنج روز ، چکار کرده است و چند تا قاصدک را پر داده به سمت کره ی زمین.
او باید سه سال و دویست و هفتاد و سه روز دیگر صبر می کرد تا دوباره به حساب و کتاب همان زمینی ها ، دوم اسفند سال شصت و هفت از راه برسد و فرشته ی مهربان او را هم روی بال های خودش سوار کند و ببرد روی زمین...پیش لباس آبی.
فرشته ی مهربان آمد و دست های لباس صورتی را گرفت توی دست های خودش و گفت: یک خبر خوب برایت دارم. مامان و بابایت تا چند ماه دیگر ، با هم ازدواج می کنند!
لباس صورتی چشم های قهوه ای اش را که کمی سبز هم قاطی اش بود بست و گفت: بعدش من را می آورند روی زمین؟
فرشته خندید و گفت: نه کوچولوی من! اول یک لباس صورتی دیگر...بعد از دوسال و چند ماه نوبت تو می شود!
لباس صورتی دستش را کوبید روی زمین بهشت و گفت: بگذارید اول من بروم...نمی شود؟!
فرشته خانم انگشتش را به سمت لباس صورتی ای که در زبان ِ زمینی ها ، خواهر لباس صورتی ِ ما بود ، گرفت و گفت: برو به خودش بگو... ببین می گذارد که تو اول بروی؟ لباس صورتی رفت به طرف آن یکی لباس صورتی که داشت با یک لباس آبی دیگر بازی می کرد. آنها آنقدر حواس شان به خودشان بود که اصلا او را ندیدند. صدایش را هم نشنیدند.
لباس صورتی کوچولو ، راهش را کشید و رفت... رفت به یک گوشه ی دنج باغ که هیچ لباس صورتی و لباس آبی دیگری آنجا نبود. نشست پشت یک بوته ی رز. رز سفید...یکی یکی گل ها را جدا کرد و گلبرگ هایشان را پر داد به سمت زمین.
همان طور که داشت توی تنهایی خودش به لباس آبی فکر می کرد ، سر و صدای یک لباس صورتی دیگر را شنید...او داشت به خلوت ِ لباس صورتی ما نزدیک می شد. همین که به او رسید چشم هایش را تنگ کرد و گفت: آهای! تو اینجا چکار می کنی؟
لباس صورتی دامن چیندارش را جمع کرد و گفت: دارم برای لباس آبی جانم گلبرگ رز سفید می فرستم.
آن یکی لباس صورتی به دور و برش نگاه کرد و گفت: مطمئنی باید همین جا بنشینی؟
لباس صورتی ِ خودمان بند چکمه هایش را محکم کرد و گفت: بله! خود فرشته ی مهربان نشانی اش را به من داد. اینجا درست بالای سر خانه ی لباس آبی جانم در روی زمین است!
لباس صورتی آمد و نشست و کنار او و گفت: نه خیر! اینجا درست بالای سر خانه ی لباس آبی من است! درست سیصد و شصت و پنج روز قبل رفت! من هم میروم! فرشته ی مهربان گفت تا یکسال دیگر...شاید کمی این طرف ، کمی آن طرف...
لباس صورتی ما گلبرگ های سفید را توی دستش فشار داد و گفت: لباس آبی تو چه شکلی بود؟
لباس صورتی جواب داد: شبیه ... شبیه یک چیز خوردنی بود که آدم های روی زمین به آن می گویند: پفک! مژه های فرفری داشت. با چشم های سیاه...و درشت.
وای! نشانی ها درست بود...لباس صورتی ما ، اصلا فکرش را هم نمی کرد که یک لباس صورتی دیگر هم ...
دست های آن یکی لباس صورتی را گرفت و گفت: پس تو زودتر از من میروی؟
- فرشته ی مهربان که اینطور می گفت.
لباس صورتی ما ،به خدا نگاه کرد. خدا به او خندید.
دلش می خواست بپرسد : تو بیشتر از من او را دو... اما چیزی نگفت. جواب سوالش را خودش بهتر می دانست.  لبخند زد و به آن یکی لباس صورتی گفت:
وقتی  رفتی روی زمین ، پیدایش که کردی
مواظب باش دست هایت را که می گیرد ، گمش نکنی. می ترسد

تنهایی
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 18:45 شماره پست: 736
خانه که آمدم تو و مامانی خانه نبودید. فکر کردم نهایتا با مامانی رفتید خانه خاله سلیمه که نزدیک خونه مونه ولی داستان جدی تر بود چون خونه مامان جون رفتید که اون سر دیگه دنیا است. اولش کمی خودم را لوس کردم و به مامانی گفتم که میخواهید شما امشب اونجا بمونید و من اینجا. ولی ته دلم بود که مامانی قبول نمی کنه. حالا هم منتظرم که خیابان ها خلوت تر بشه و بیام پیشت. در ضمن وقتی نیستی خونه خیلی سوت و کوره. فقط میشه بی بی سی را راحت تر دید. والسلام
تخم جن
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم شهریور 1388 ساعت 14:10 شماره پست: 737
گاهی بچه ها (در اینجا یعنی تو) کارهایی می کنید که آدم کفش می بره! این جور کارها اصلا و ابدا مختص بچه های همسن و سال تو نیست و وقتی یک دخترکوچولوی همسن تو این کارها را انجام بدهد تنها می شود به او گفت که خیلی تخم جن هست.
دیشب تو بغل مامانی دراز کشیده بودی! من اومدم پایین پات و صدات کردم اما تو به جای اینکه به سمت من برگردی سرت را عقبی بردی و در جهت مخالف من دنبال صدا گشتی. این بود که فکر کردم شاید جهت صدا را خوب تشخیص ندادی و در نتیجه دوباره صدات کردم اما باز هم تو در همان سمت مخالف دنبال صدا گشتی. برای بار سوم گفتم نواز من این طرفم اما تو باز هم در جهت مخالف گشتی که:
در این لحظه خنده ات گرفت و مشخص شد که این یک جور شیطنت هست که البته به نظر بابایی و مامانی واسه سن تو یک کم زیاده!!
قبول داری که تخم جنی؟!!!!
اشانتيون
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 9:2 شماره پست: 738
ماماني رفته به فروشگاه بنتون تا يك چند تا لباسي واسه سالهاي بعد تو تهيه كنه چون الان در فروشگاه لباس ها با تخفيف 70 درصد ارايه ميشه و اين تقريبا قيمت واقعي لباس ها هست. در فروشگاه خانم فروشنده كه ظاهرا خيلي جدي هم بوده از تو خوشش اومده و يك عدد شلوار هم به عنوان اشانتيون به تو داده. بايد بگم  اين اولين اشانتيون تو محسوب ميشه.
مثل آدم بزرگ ها
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 9:5 شماره پست: 739
يكي از كارهاي بانمكت اينه كه يك پات را روي پاي ديگه ات مي اندازي. مثلا ديشب تو ماشين محمد من و تو و ماماني عقب نشستيم. بعد تو يك وري به ماماني لم دادي. يك پات را دراز كردي و تكيه اش دادي به صندلي جلويي. پاي ديگه ات را انداختي روي اين يكي پا و سرانجام اينكه با دستت هر چند لحظه مي زدي روي پايي كه گذاشته بودي روي اون يكي پا.
قشنگترین بوس دنیا
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 8:52 شماره پست: 740
قشنگترین بوس دنیا مال کیه؟ خب معلومه واسه تو.
مامانی و بابایی پریشب دوباره همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. بعد تو به ترتیب اقدامات خوشمزه زیر را انجام دادی:
۱- لبخندی از سر شیطنت زدی
۲- اونقدر دست و پا زدی و سرو صدا کردی تا ما بین خودمان نگهت داریم و ببوسیمت
۳- لباس مامانی را گرفتی و کشیدی تا مامانی تو را تنهایی بغل کنه
۴- دهنت را باز کردی و اون را به صورت مامانی چسباندی
۵- دیگه ول کن ماجرا نشدی و شروع کردی به خوردن مامانی
این هم واسه ما شد قشنگترین بوس دنیا
زودرنج
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 8:56 شماره پست: 741
1- بچه جان اینقدر زودرنج نباش 2- اگر هم می خواهی زودرنج باشی واسه یک چیز الکی نرنج (یعنی تو فکر می کنی اگر یک تکه کاغذ را خوردی نباید یکی با ملایمت دست بکنه تو دهنت و کاغذ را بیرون بکشه؟!)
۳- اگر هم خواستی زودرنج باشی و واسه چیزهای الکی گریه کنی حداقل اینقدر کولی بازی در نیار. آدم که پنج دقیقه واسه یک همچین چیز الکی گریه نمی کنه
قابلمه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:4 شماره پست: 742
بمیرم واسه موهاش! این جمله بابایی نیست. جمله تو هم که نیست. جمله مامانی....؟
نه جمله آرایشگر تو هست که دیروز موقعی که تو در خواب بودی یک قابلمه گذاشته دور سرت و بعد از خرابکاری در کله خوشگل شما این جمله را بر زبان رانده.
آرایشگر کی بوده؟
معلومه مامانی. (تازه گاهی می خواد موهای بابایی را هم کوتاه کنه که بابایی نمی گذاره. باید از این به بعد موقع خواب بیشتر مواظب باشم)
قلدر
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:10 شماره پست: 743
مامانی با یک حالت معصومانه ای میگه (یا در حقیقت می پرسه) : دخترمون قلدر میشه!؟
من نمی دونم که از روی رضایت و خوشحالی این را میگه یا از روی عدم رضایت و ناراحتی. اما در هر صورت فکر کنم پاسخش مثبته
جوراب
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:31 شماره پست: 744
۱- بابایی دوست نداره جوراب پاش باشه. چون اینجوری فکر میکنه مغزش هوا نمی کشه ۲- مامانی در هر وضعیتی جوراب پاشه
۳- تو در این وسط به کی رفتی؟
ظاهرا مثل اکثر مواقع به بابایی. چون تا مامانی جوراب پات می کنه دست به کار میشی و اینقدر از سرش می کشی تا از پات دربیاد.
آفرین دختر گلم
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور 1388 ساعت 15:50 شماره پست: 745
آفرین دختر گلم. حالا دیگه قشنگ بلدی آب بنوشی. دیگه می دونی که لازم نیست واسه خوردن آب دهنت را نیم متر باز کنی و زبون کوچولوی خوشگلت را مثل ماهی ها دو متری بیرون بدی. آب را همینجوری که تو می خوری همه می خورند.
آفرین دختر گلم
بازی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور 1388 ساعت 15:55 شماره پست: 746
بدینوسیله به اطلاع عموم ورزشکاران و ورزش دوستان می رساند که دختر من دیروز در یک رقابت حساس و نفسگیر به توپ بازی با بابایش پرداخت و خیلی هم خوب بازی کرد.
دختر من در مهار توپ مهارت فوق العاده ای را از خود نشان داد ولی در هنگام پرتاب توپ بیشتر توپ هایش به چپ و راست می رفت ولی در مجموع این بازی برای بازیکنان وسایر تماشاگران(مامانی و پریسا) خیلی هم جذاب بود.
تکمله۱: پریسا تصاویر این مسابقه را ضبط کرد تا بعدها در برنامه ۹۰ مورد بررسی قرار گیرد.
تکمله۲: شاید یک لیگ درون خانه ای هم راه بیندازیم.
صاعقه
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:35 شماره پست: 747
نه اینکه در ایران سیاست بر همه چیز اثر نمی گذارد و نه اینکه وبلاگ تو هم از این قاعده مستثنی بوده باشد (نمونه اش روزهاي انتخابات كه بابايي كمتر براي تو مطلب نوشت) ولي اينكه بابايي در اين چند روزه هيچ مطلبي براي تو نگذاشته هيچ ربطي به سياست ندارد (اگر چه موضوعات سياسي هم در اين روزها كم نبود و از جمله راهپيمايي روز قدس و...) ولي ماجرا از اين قرار است:
اينترنت در خانه : از آنجايي كه تلفن يكطرفه شده است (به خاطر بدهي بيست هزار توماني!!!) امكان گذاشتن مطلب وجود ندارد.
اينترنت در شركت: صاعقه زده است!!!!!! (اين پاسخ شركتي است كه از آن خدمات مي گرفتيم)
فلذا اكنون كه از صاعقه زدگي رها شده ايم چند مطلب را در كنار هم براي شما قرار مي دهيم.
جوجو
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:38 شماره پست: 748
يك دسته كوچولو از موهايت در فرق كله ات همينجوري سيخ شده است و نمي خوابد. شبيه تن تن نشده اي. شبيه سامورايي ها هم همينطور. بيشتر شبيه جوجوها هستي كه قراره بعدا خروس بشوند و تازه تاجشون جوانه زده است.
خاله قزي
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:39 شماره پست: 749
ديروز هوا سرد بود و اورت را تنت كرديم و كلاهت را سرت كشيديم. ماماني گفت اينجوري شبيه خاله قزي ها شده اي. (يعني چه شكلي)
لوس لوسي
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:41 شماره پست: 750
تازگيها لوس كردن را هم ياد گرفته اي. مثلا وقتي بغل خاله آسيه رفتي سرت را گذاشتي روي سينه اش و يكجورهايي خودت را لوس كردي.
لپ كشي
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:46 شماره پست: 751
ديروز همه حواسشون بود كه تو موهاي امين را نكشي ولي تو از فرصت استفاده كردي و لپ پسر مردم را آرام كشيدي. باباش ديه مي خواست ولي ما گفتيم خيلي هم پسرتون دلش بخواد كه يك دختر لپش را بكشه. فعلا ديه به خير گذشت ولي با بي آبرويي چي كار كنيم؟!
شباهت
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 752
بالاخره عمو ولي لو داد. ظاهرا بابايي هم وقتي كوچك بود به كشيدن موها علاقه مند بود. دختر كو ندارد نشان از پدر ....
لغت نامه اهورانواز2
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 10:30 شماره پست: 753
آخرین کلمات دایره لغات تو:
ا (خوانده شود با کسره و به صورت ممدود و تاکید بر آخر آن که در حقیقت صدایی بین میم و نون می دهد) : جیزی را می خواهی و یا کاری را می خواهی بکنی (و البته تا آن چیز  را پیدا نکنیم و به تو ندهیم دست از گفتن ممتد آن برنمی داری)
ا (خوانده شود با فتحه و غیرممدود) :حوصله دیدن قیافه کسی را نداری. کلا حوصله نداری. داری ما را به خاطر انجام کاری که دوست نداری (مثلا آب روی سرت ریخته شده) دعوا می کنی
او (ممدود و با تاکید بر آخر آن) :خواهان توجه هستی
تست حسود شناسی
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 11:5 شماره پست: 754
این تست (تست حسود شناسی) توسط خاله آسیه صورت پذیرفت و نمره تو در این مرحله آزمون ۱۰۰ شد.
روش تست:
خاله آسیه به روروک تو دست زد و تو ناراحت که نشدی هیچ کلی هم از این  موضوع خوشحال شدی.
توضیح: احتمالا از آنجایی که مطمئن بودی خاله آسیه در روروک تو جا نمی شود واکنش خاصی نشان ندادی. برای اطمینان از نتایج آزمون باید آزمون را با یک بچه همقد تو انجام داد.
صیحت های پدرانه
+ نوشته شده در شنبه چهارم مهر 1388 ساعت 19:7 شماره پست: 755
دخترم عروسک کوچک تو در نقش فرزند تو و نوه ما هست. فرزند آدم عزیزترین موجود برای آدمی است . پس یادت باشد که نباید پستونک او را بخوری بخصوص که خودت چهار تو پستونک داری.
دستمال كاغذي بازي
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:39 شماره پست: 756
روش بازي با دستمال كاغذي به روايت تو:
نخست يك عدد دستمال را از جعبه بيرون مي كشيد. سپس تا حواس مامان و بابايي نيست بقيه را هم بيرون مي كشيد. هر وقت مامان و بابايي متوجه شدند آخرين دستمال را برداشته نصف مي كني. نصفه بزرگتر را به كناري انداخته نصفه كوچكتر را نصف مي كني. نصفه بزرگتر را دوباره به كناري انداخته نصفه كوچكتر را نصف مي كني. نصفه كوچكتر را نصف مي كني تا جايي كه اندازه دستمال به اندازه نوك انگشتان كوچكت شود. حالا ديگر بازي به پايان مي رسد و تو فرصت داري يكي از اقدامات زير را انجام دهي:
1- بري سراغ يك بازي ديگر
2- بري بغل ماماني
3- نق بزني و ابراز بي حوصلگي كني
عكس
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:46 شماره پست: 757
زندايي مژگان همين عكس بغل وبلاگت را ديده. ميگه عكست بزرگتر از سنت افتاده. از مامان جون پرسيده واسه چي عكس پرسنلي انداختند؟ مامان جون هم گفته واسه پاسپورت. زندايي مژگان ميگه ديگه بايد واسه خودت يك پاسپورت جداگانه بگيرن.
متولد ماه دي
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 758
ديروز توي هايپراستار توي چرخ دستي گذاشتيمت. كلي كيف كردي و يك خورده هم با بابايي  قام قام بازي كردي. نكته جالب اين بود كه در تمام مدت با دست چپت ميله هاي پشت سرت را گرفته بودي. زندايي نيره هم ميگه موقعي كه كمي تو بغلش بالات برده سريع به زندايي چشبيدي. بالاخره متولد ماه دي هستي و كمي محافظه كار ديگه!
نصيحت پدرانه
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:51 شماره پست: 759
ببين دخترم اينقدر از سر و كول ماماني بالا مي ري به هيچ جايي نمي رسي. ماماني كه نردبان نيست بالاش به جايي برسه!
غذاي آدم بزرگ ها
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:54 شماره پست: 760
ديشب بالاخره ماماني رضايت داد كه كمي از غذاي خودمان را هم بهت بدهيم. نخستين غذايي آدم بزرگ ها را كه خوردي تركيبي از هويج و سيب زميني بود كه به عنوان مخلفات كنار مرغ از آنها استفاده مي شد. در ضمن ديشب خانه زندايي مژگان براي اولين بار هندوانه هم خوردي. البته زياد.
پخ پخ بازي
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 761
يك بازي جديد. پخ پخ بازي. جفتيمون خيلي هم مي خنديم و خوش مي گذره.
خرابکار
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 16:25 شماره پست: 762
خرابکار.
دیروز صدف یک عروسک موبلوند خوشگل بهت داد. اولش حسابی ترسیدی و دستت را عقب کشیدی. اما ترست که ریخت در عرض ۵ ثانیه به سمت موهای عروسک شیرجه رفتی و عروسک خوشگل صدف را کچل کردی.
دوم شیشه سرکه را ریختی روی گوشی موبایل زندایی نیره. زندایی مجبور شد کلی به گوشیش اسپری بزنه
سوم کم مانده بود امروز بزنی و میز اتو را با اتو برگزدانی روی خودت.
از پی پی ها و جیش هات فعلا چیزی نمی گم.
اگر همینجوری پیش بروی به زودی یا به گروه اتا می پیوندی یا به القاعده.
یک بازی بومی و محلی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:33 شماره پست: 763
این بازی محلی که سابقه ای بس کهن دارد به صورت انفرادی مابین دو نفر (که ترجیحا یکیشان تو هستی) و دیگری من و یا مامانی به شکل زیر انجام می شود: نخست تو را بر روی زمین و یا تخت خود خوابانده سپس کلی سر و صدا کرده و تا تو می خواهی غلت بزنی تو را برمی گردانیم. برنده بازی کسی است که بیشتر بخندد و البته تو معمولا این بازی را می بری.
دست دسی سابق
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 764
اینقدر موقع آفرین گفتن به کارهایی که انجام می دهی واسه تو دست زده ایم که حالا به جای دست دسی کردن با آفرین گفتن دست می زنی.
تولد ده ماهگی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 14:7 شماره پست: 765
این عمو مصطفی تو مطمئنا هر چی را فراموش کنه تاریخ تولدها را فراموش نمی کنه پس به سبک عمو مصطفی تولد ده ماهگیت مبارک. امیدورام در این روز بخصوص مثل بقیه روزها بچه خوبی باشی.
روزنامه خواری در تهران
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 14:9 شماره پست: 766
امروز صبح تکه ای از روزنامه وزین اعتماد را در مقابل دیدگان پدر محترم بلعیدی. مامانی کلی از دست بابایی ناراحت شد. حالا بعد از خوردن تکه روزنامه نه بیرون می آوردی نه می گذاشتی بابایی دست کنه و روزنامه وزین را دربیاود و نه آب می خوردی که روزنامه پایین برود.
پرسش های فلسفی تاریخی
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم مهر 1388 ساعت 14:29 شماره پست: 767
آدمی نخست آغاز به سخن گفتن کرد و یا آواز خواندن؟
این پرسشی است که چند روز قبل در یک مستند بی بی سی آن را شنیدم. آدمی را درست نمی دانم اما تو نخست آواز خواندی و هنوز سخن نمی گویی. پس لابد آدمی نیز باید همینگونه باشد. اما جالب تر از آواز خواندن تو آنکه سه روز پیش تو سرانجام کتاب کلاویه دارت را هم کشف کردی و توانستی با نوک انگشتانت از آن صدا دربیاوری. و صد البته با صداهایی که درمیاوردی آواز هم می خواندی.
راستی آدمی نخست ساز زدن را فرا گرفت و یا آواز خواندن را؟
وحشي بازي
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:30 شماره پست: 768
بابایی هر وقت از در میاد داخل،  تو شروع می کنی به جیغ و داد کردن و دست و پا زدن. بابایی اینجور مواقع مجبور میشه با دست نشسته (که مامانی خیلی روش حساسه) بغلت کنه. بعد از شستشوی دست بازی با دختر بابایی شروع می شه . من باید بار دیگر تاکید کنم که شما اصلا جوانزنانه بازی نمی کنی. شروع می کنی به جیغ زدن و حاشیه ساختن واسه بازی. بعضی موقع ها هم که رو من میفتی و شیوه های مختلف از قبیل گاز گرفتن مثمرثمر واقع نمی شود، از روش های دیگری استفاده می کنی. مثلا در یکی از این روش ها دهنت را می چسبانی به گوش من و توی گوشم یکجورهایی جیغ بنفش می کشی تا بابایی را تسلیم کنی. من فقط واسه آرام کردنت باید زیر گلوت را پخ پخ کنم تا دست از سرم برداری!
پریروز به مامانی گفتم موقعی که با تو هم بازی می کنه اینقدر وحشی می شه. مامانی هم پاسخ داد که نه. بابایی مونده که پس چرا با بابایی اینجوری بازی می کنی ولی مامانی معتقده که اینجور بازی کردن را خودم یادت دادم.
كوتاه كردن موي ماماني
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:32 شماره پست: 769
یواشی بهت میگم "از بس موهای مامانی را کشیدی که مامانی می خواد موهاش را از دستت کوتاه کنه! من که کلی استقبال می کنم."
بازي نمكداني
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:33 شماره پست: 770
یک بازی جدید به شرح زیر:
1-    دست راستم را در زیر شکم تو و دست چپم را پشت کمرت می گذارم
2-     تو کمی دولا شده و حالت قائمه به خود می گیری
3-    بابایی صدای داد زدن از خودش درآورده تا تو نخ بگیری و به داد زدن ادامه بدهی
4-    بابایی در همان حالت تو را به صورت نمکدان تکان می دهد
5-    صدای تو در این حالت قطع و وصل شده و کلی باعث خنده جفتیمان می شود
بازي قام قامي
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:34 شماره پست: 771
این بازی را مامان کشف کرده. با دست از زیر قام قامت با پاهایت بازی می کنیم. من البته دور از چشم مامانی سشوار خنک را هم به پاهایت نزدیک کردم. کلی کیف کردی
مادرهاي قديمي. مادرهاي جديدي
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:38 شماره پست: 772
چه جوری آدم ها در قدیم شش تا بچه قد و نیم قد را بزرگ می کردند؟
مامان جون میگه تازه قدیم ترها تا ساعت دو کارهای بچه ها را تمام می کرده و بعدش شروع می کرده به کوبلن دوزی و گلدوزی و...
اما پریروز که خانه مامان جون بودیم چنان ذله شد که به مامانی حق داد با وجود تو به هیچ کار دیگری نرسد.
ژامبون
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:45 شماره پست: 773
تو قبلترها زبانت را مثل ژامبون گرد می کردی. این دقیق ترین جمله ای است که مامانی می توانست در وصف زبانت بگوید. اما حالا یاد گرفتی که زبانت را صاف بیاوری بیرون. عجیب هست که کار ساده تر را دیرتر یاد می گیری. من را یاد زیمباوه می اندازی که لامپ در آنجا قبل از شمع اختراع شد!
كوايدان
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:45 شماره پست: 774
خانه دایی مصطفی ناهید یک عروسک آورد که باهاش بازی کنی. عروسک یکی دو سانتی از تو بزرگتر بود و کلی موی کثیف و آشفته داشت که می توانستی باهاش حال کنی. اولش خیلی ذوق کردی و شروع کردی به دست و پا زدن ولی وقتی عروسک را نزدیک تو آوردند ترسیدی و خودت را عقب کشیدی.
بابایی بعد از مدتی عروسک را نزدیکتر آورد و عروسک شروع کرد به بوسیدن تو. این شد که با عروسک کلی هم دوست شدی و حتی سرت را گذاشتی رو شکم عروسک.
وقعیت این هست که در ادامه این ماجرا یک اتفاق جالب می افتد که بابایی فراموشش کرده.
این هم به هر حال شکلی از روایت هست دیگه. مثل فیلم کوایدان. بزرگ که شدی حتما می بینیش.
بهشت
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:46 شماره پست: 775
یک چیزی می خواهم از نوزادیت بهت بگم که قطعا اگر یادت بیاد واسه ات خیلی جالبه. اما اولش یک سوال:
چرا همه کسانی که آدم فضایی ها را دیده اند، آن ها را به یک شکل دیده اند؟ آنها چشم های محدبی داشته اند. سوراخ دماغ هایشان کشیده بود و تصویرشان هم فلو بوده.
مامانی در یک جایی خوانده که این در حقیقت تصویری هست که نوزادان از مادرانشان در بدو تولد می بینند و احتمالا در بزرگسالی با یادآوری این تصویر فکر می کنند که آدم فضایی دیده اند. راستی مامانی هم این شکلی بوده ها!!!!
اما یک چیز مهمتر می خوام بهت بگم. اگر این تصویر مادر در بدو تولد باشه مطمئن باش تصاویر بهشت هم یک چیزی شبیه این هست.
پيام بازرگاني
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:47 شماره پست: 776
زندایی شهناز پرسید که به پیام های بازرگانی علاقه نداره؟ گفتم که نه چون خانه ما یا VOA  روشن هست یا BBC فارسی. این دو تا هم که تبلیغ نمی گذارند.
تا یادم نرفته بگم که اگر چه پیام بازرگانی نمی بینی ولی عاشق وله های BBC هستی. حرفه ای کار می کنند دیگه این انگلیسی ها!
ادا
+ نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:47 شماره پست: 777
تو خیلی ادا داری. مثلا موقع غذا خوردن. اگر یک پر کرفس یا پوست نخود تو دهنت بره، دست از غذا خوردن می کشی. تازگی ها هم موقعی که بابایی شروع می کنه به خوردن هوس می افتی و تو هم غذا می خواهی.
مامان ها یک فرشته اند
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 11:12 شماره پست: 778
تو صاحب مهربانترین مامان دنیا هستی. البته همه مامان ها خوبند و من مطمئن هستم که بهترین باباهای دنیا هم نمی توانند مثل معمولی ترین مامان های دنیا خوب باشند. مامانی تو این دو سه روزه که تو مریضی و یک خورده سرما خورده هستی هر شب ده باری پا می شه تبت را اندازه می گیره بهت شیر و دارو می دهد. پاشوره ات می کنه و تا صبح یک جورهایی پای تو می نشیند. اما بابایی تا صبح تقریبا خواب هست و خرو پف می کند.
واقعا که مامان ها یک فرشته هستند.
گزارش بیماری
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 12:8 شماره پست: 779
تو سه روزهست که مریضی و تب کردی. پریشب بردیمت دکتر حسینی ولی اینقدر شلوغ بود که نتوانست ببیندت. فقط منشی دکتر دو سه تا دارو نوشت که تا صبح بهت بدهیم و صبح بیاوریمت دکتر. البته دکتر هم چند روز پیش که چکت رده بود و دیده بود که بینیت گرفته همین داروها را برات نوشته بود.
 مجبور شدیم ببریمت بیمارستان کسری. دکتر برات آزمایش خون و ادرار نوشت. بردیمت بخش نوزادان که نمونه خونت را بگیرند. تو را تحویل پرستار دادیم. صدای گریه ات برای لحظه ای بلند شد. بعد ساکت شدی. مامان کلی گریه کرد. بعد پرستار آوردت و تحویلت داد. مامانی را که دیدی زدی زیر گریه و پریدی بغل مامانی. مثل اینکه از دست دیوها نجات پیدا کرده باشی. بعد رفتیم کیسه ادرارت را در آزمایشگاه وصل کنند. اینقدر ترسیده بودی که گریه می کردی و التماس کنان چسبیده بودی به بغل مامانی. دل بابایی هم واسه ات کباب شد.
نتیجه آزمایش خونت را که دکتر دید گفت چیزیت نیست ولی واسه ازمایش های بیشتر بهتره دو سه شبی بیمارستان بخوابی. طبیعی بود که من و مامانی موافق نباشیم. به خانه آمدیم و همان داروهای دکتر حسینی را بهت دادیم. الان در مجموع حالت بهتره. اگر چه گاهی تبت بالاتر می ره. اگر تا فردا صبح همین وضعیت را داشتی شاید دوباره ببریمت دکتر.
مامانی گریه می کنه
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 12:25 شماره پست: 780
مامانی گریه می کنه. تب که داری مامانی گریه می کنه.
تو خواب ناله که می کنی مامانی گریه می کنه.
خونت را که می گیرند مامانی گریه می کنه.
به مریضی تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
به عامل بیماری تو (بابایی) که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
به نقش خودش در بیماری تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
به خانه مامان جون که تو در آن مریض شدی فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
به این که مادر بدی هست فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
به مظلومیت تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
موقع عوض کردن پمپرز که گریه می کنی مامانی گریه می کنه. (چون معتقده که تو از روزی که خواستند آزمایش ادرارت را بگیرند از باز کردن پمپرز می ترسی)
به تاثیر روانی که بیماری بر روحیه تو می گذاره فکر می کنه مامانی گریه می کنه
به آینده تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.
...
...
...
...
...
...
...
...
...
مامانی گریه می کنه. البته نه به این اغراق. ولی کلا مامانی خیلی ناراحتته.



گزارش بیماری2
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:17 شماره پست: 781
پریروز دوباره مجبور شدیم ببریمت دکتر. دکتر حسینی گفت یک تب ویروسی ساده هست و بعد از سه روز خوب می شه و فقط یک مقداری جوش میزنه بیرون. همینجوری هم شد فقط با این تفاوت که بعد از سه روز گلوی تو و بابایی و کمی هم مامانی خلط داره.
تو مطب دکتر حسابی گریه کردی و مامانی را ول نمی کردی. مثل بچه ای که می خواهند واسه همیشه از مامانش جداش کنند، می مانی. آدم کلی دلش واسه ات کباب می شود. مامانی هنوز ناراحته که خون گرفتن آنروز در بیمارستان کسری باعث شده که تو نسبت به آدمهای دیگر اعتمادت را از دست بدهی.
از دکتر پرسیدیم که در شرایط اورژانس باید تو را کجا برد و دکتر که از رفتار بیمارستان کسری شاکی بود بیمارستان مهراد را پیشنهاد داد.
رابطه مادر و دختر
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:18 شماره پست: 782
لعنت به این داروها که باعث جدایی مادرها و دخترها میشه. مامانی واسه خوب شدنته که بهت دارو می ده پس نباید باهاش قهر کنی!
کمک
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:19 شماره پست: 783
هر کسی که به مامانی کمک می کنه تا به تو کمی دارو داده شود، مورد غضب شما قرار می گیرد از جمله خاله نغمه و خاله آذر.
تو در این موارد تا سه ساعتی با آنها حرف نمی زنی و دیگه بغلشان هم نمی روی. خاله آذر کلی شکلک از خودش درآورد تا تو بعد از سه ساعت باهاش آشتی کردی.
محبت های خرکی
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:20 شماره پست: 784
مامانی یک جایی خوانده که بعضی بچه ها از روی محبته که مو می کشند. بیراه هم نیست چون تو تازگیها با یک لب مامانی را بوس می کنی و با یک دست موهاش را می کشی. اما بابایی که مو نداره به روش دیگری بهش ابراز محبت میشود. چنگ زدن:
از بس همه جای صورت بابایی چنگ خورده هست، بابایی بعضی وقت ها خجالت میکشه بره جلسه. اما دیروز تو لب بابایی را چنگ انداختی و نیم ساعتی طول کشید تا خون لب بابایی بند بیاد. جالب اینه که فکر کنم خودت هم متوجه شده بودی که کار بدی انجام داده ای چون تا چند دقیقه ای بهت زده بودی.
زشت و زیبا
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:23 شماره پست: 786
مامانی میگه که کمی زشت شدی چون شبیه بابایی هستی! میگم تا حالا که همه میگفتند شبیه منه و خوشگله . مامانی میگه ولی حالا دیگه زیادی شبیهته!
مامان موکوتاه1
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:26 شماره پست: 787
تو هیچ وقت در زندگیت اینجوری پس نداده بودی که جیشت از پاچه شلوارت سرریز کنه.
مامانی سرانجام از دست تو دیروز رفت و موهاش را کوتاه کرد. اول تو را خواباند و به من گفت که مواظبت باشم. قلبم از ترس فرو ریخت (تازه فهمیدم که مامانی بعد از زایمان تو وقتی می گفت که نمی تواند تو را تنهایی بزرگ کند، چی می گفت) ولی کمی بعد به خودم مسلط شدم و گفتم اگر مامانی می تواند تو را از صبح تا شب نگه دارد ، پس لابد من هم می توانم. با خودم گفتم که فرق من و مامانی در این هست که من نمی توانم به تو شیر بدهم که جای آن هم سوپت را می دهم ولی کور خواند بودم. بابایی فکر پس دادنت را نکرده بود.
مامان موکوتاه2
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:26 شماره پست: 788
موقعی که مامانی از آرایشگاه برگشت تو بغلش نمی رفتی. مامانی می گفت شاید با موی کوتاه نمی شناسیش ولی من گفتم که شاید دلت ازش گرفته و تحویلش نمی گیری.
تبریک
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:29 شماره پست: 789
دیروز جشن مهرگان بود و امروز روز جهانی کودک. دو تاعامل باعث میشه که این دو روز را نتوانیم باشکوه برگزار کنیم. یکی اینکه تو مریضی و دومیش اینه که بابایی هنوز تقویمی را که بهت قول داده بود آماده نکرده. به هر حال هر دو تاش مبارک باشه.
تبریک خاله آذری
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:32 شماره پست: 790
خاله آذر دیشب زنگ زد که روزت را بهت تبریک بگه ولی بعد شک کرد که  تو هنوز کودک محسوب نمی شوی بلکه نوزادی. ولی به هر حال بهت تبریک گفت چون معتقد بود کودک هم که نباشی آدم که هستی!
آداب سرماخوردگی
+ نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388 ساعت 6:26 شماره پست: 791
دخترک عزیزم
آدمی هنگامی که دچار بیماری های واگیرداری از قبیل سرما خوردگی می شود به منظور اجتناب از سرایت بیماری به دیگران قواعدی را رعایت می نماید. اهم این قواعد که بهتر است تو هم آنها را رعایت کن بین شرح است:
۱- هنگام عطسه و یا شرفه باید جلوی دهانت را بگیری تا آب عطسه تو اینجوری که الان می پاشد به سر و صورت مامانی و بابایی و دیگران نپاشد.
۲- بهتر است در هنگام بیماری از تماس نزدیک با دیگران حتی پدر و مادر اجتناب کرد. (تو سالی یکبار آدم را بوس می کنی و حالا که سرماخورده ای شلپ و شلوپ بوس گرفتنت گرفته؟! )
حالا هم پدر و هم مادر تو به بیماری سرماخوردگی دچار شده اند و از همین روی کمتر فرصت رسیدگی به تو را خواهند داشت.
اولين سينه خيز
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:40 شماره پست: 792
ساعت 23 ديشب و در حالي كه بابايي و ماماني در حال تماشاي سريال 24 بودند و تو بر روي زمين رها، به ناگاه تو غرزنان و سينه خيزان خودت را به سمت DVD Player كشاندي. اين اولين حركت كامل رو به جلوي تو بود.
ماماني پريد تا دوربين را بياورد و از بابا خواست تا با برگرداندن تو به كمي عقب تر صحنه بازسازي شود ولي فرياد اعتراض آميز تو كه راهي بس كوتاه به دستيابي به قله مقصود داشتي ما را از ادامه كار بازداشت.
تو سرانجام به DVD Player رسيدي. دكمه استپ را زدي و سپس با زدن دكمه Eject سعي در بيرون آوردن CD داشتي كه اقدام به موقع ما مانع از شكستن جاي سي دي شد.
مامان از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و مانده بود كه اين موقع شب خبر پيروزي را به چه كسي بدهد كه سرانجام اين خبر در كوتاه زماني به استحضار مامان جون رسيد.
به به
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:45 شماره پست: 793
تو چه كلماتي را تاكنون توانسته اي بيان كني؟1- ماما: اين كلمه را در هنگام نق زدن مي گويي و شايد هنوز معناي درست آن را نداني
2- بابا: ايضا، البته ديروز ماماني پرسيد بابايي كو؟ و تو من را نگاه كردي.
3- به به: اين كلمه به معني غذاست و تو كاملا آگاهانه آن را به زبان مياوري
نتيجه: شايد اولين كلمه اي كه بيان كرده اي همين به به باشد و نه بابا و ماما
اركستر فيلارمونيك برلن
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:48 شماره پست: 794
مامان نگرانه كه بر اثر سرماخوردگي به تارهاي صوتي شما آسيبي وارد نشود. با خودم فكر كردم كه ماماني نكنه فكر مي كنه كه دخترش امشب خواننده سوپرانوي اركستر فيلارمونيك برلن هست كه اينقدر نگرانشه.
سوراخ ها
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 14:8 شماره پست: 795
سوراخ.در بدن هر انساني تعدادي وجود دارد.
غير از آن سوراخ هاي ديگري هم يافت مي شود از جمله سوراخ پريز برق.
تا اينجا كه من بررسي كرده ام عمده اش براي شما خطرناك است مگر آنكه خلافش ثابت شود.
1- سوراخ چشم:
چند روز پيش در بغل بابايي براي لحظاتي محو چشم هاي شهلاي بابايي بودي. بعد به ناگاه بسان صمد دست در چشمان بابايي كردي و هر چه بابا چشم هاي خود را بسته نگاه داشته بود ول كن ماجرا نبودي كه نبودي و مي خواستي آن را از حدقه خارج سازي.
2- سوراخ گوش:
كه بعد از كشيدن مو و خوردن پستونك محبوبترين سرگرمي شما دست كردن در سوراخ گوش ديگران است.
3- سوراخ دهان:
كه همينطوري دست در سوراخ دهان مي كني و آن زخم ناسور لبان بابايي هم از كنجكاوي شما در يافتن ناشناخته ها بود. ليكن اين جستجوگري شما با اقدام هوشمندانه بابايي در خوردن انگشتان شما با مشكلات عديده اي روبرو شده است.


روز پنجم
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مهر 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 796
خداوند صدها سال و یا شاید هزاران و بلکه میلیاردها سال بود که وجود داشت و هیچ کاری نکرده بود اما هنگامی که تصمیم گرفت کاری انجام دهد در عرض ۷ شبانه روز جهان و همه موجودات در آن را خلق کرد. حالا این قصه تو هست در چند روز گذشته:
۱- روز اول: توانستی با زحمت کمی سینه خیز بروی
۲- روز دوم: توانستی از حالت خوابیده خودت را بلند کنی و روی زمین بنشینی
۳- روز سوم: توانستی دستت را به جایی بگیری و با کمک دیگران خودت را روی دو ا بلند کنی
۴ روز چهارم: از خواب بلند می شوی. چشمانت را باز می کنی. درون تخت خواب قرار داری و کسی کنارت نیست. کمی نق می زنی. کسی به دادت نمی رسد. پا شده و می نشینی. بابا به کنارت می آید. دستت را به لبه تخت گرفته و بلند می شوی.
۵- روز پنجم: خداد به داد ما برسد
قهر با بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 12:1 شماره پست: 797
اين قبول كه وقتي داشتي با صورت ميفتادي كمي نق زدي كه كسي به كمكت بياد. اين هم درست كه من در فاصله نزديكي به تو بودم و اگر مي جنبيدم مي توانستم كمكت كنم ولي در نظر داشته باش كه تو خودت بودي كه افتادي زمين.
گريه كردنت البته هيچ اشكالي نداره ولي قهر كردنت با بابايي خيلي منطقي نيست. آن هم قهري كه تا 20 دقيقه هيچ آشتي اي درش نباشه. بابايي هر چقدر شكلك درآورد، هر چقدر تو را خورد و... هيچ فايده اي نداشت و تو نه مي خنديدي و نه اخم هات را باز مي كردي. به نظر تو اين منطقيه؟!
خداوند چیزهای کوچک
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 12:2 شماره پست: 798
خداوند چيزهاي كوچك، خداوندي است كه وقتش را سر چيزهاي بزرگ هدر نمي دهد. چيزهاي بزرگ چيزهايي است در اندازه اسباب بازي و... اينجور اشيا نهايتا 10 تا 20 ثانيه خداوند چيزهاي كوچك را به خود مشغول مي سازد. اما چيزهاي كوچك:
خداوند چيزهاي كوچك مي تواند حتي تا 20 دقيقه با يك تكه كوچك دستمال كاغذي و يا عدس و يا هر چيز كوچك ديگري بازي كند. خداوند چيزهاي كوچك با انگشتانش چيزهاي كوچك را در دست مي گيرد و در كف دست ديگر مي گذارد و همينجوري ادامه مي دهد تا چيز كوچك از دستش بيفتد و آن را دوباره بردارد و...
خداوند چيزهاي كوچك البته دختر خوبي است و اين چيزهاي كوچك را هيچوقت در دهانش نمي گذارد.
دس دسي
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 15:23 شماره پست: 799
هيچوقت گمان نمي كردم نمايش دس دسي تا اين حد جالب توجه باشد. در اين نمايش بابايي و يا ماماني و يا هر كس ديگري مي تواند از سه طريق عمل كند:1- در روش اول تنها كافي است كه هر كسي بگويد دس دسي دس دسي. تو خودت بقيه اش را اجرا مي كني
2- در روش دوم تو با شنيدن هر نوع آهنگي به تنهايي اين نمايش را اجرا مي كني
3- در روش سوم تو يك كار خوب انجام مي دهي و منتظر مي ماني تا بقيه براي تو دس دسي كنند (جهت يادآوري به ديگران خودت يكبار تمريني اين دس دسي را انجام مي دهي)
خداي سيم هاي دراز
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم مهر 1388 ساعت 8:28 شماره پست: 800
به فاصله يك روز پس از اعلام اين نكته كه تو خداوند چيزهاي كوچك هستي، بدينوسيله بر اساس نقل قول ماماني جمله خود را تصحيح نموده و اعلام مي دارم كه با توجه به كشف سيم (اعم از آنتن و ساير سيم هاي موجود در خانه) تو خداي سيم هستي و ظاهرا سيم بيش از هر موضوع ديگي تو را مشغول مي دارد.
لطفا گريه نكنيد.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 15:41 شماره پست: 801
البته لازم به ذكر است كه شما خيلي ناز داريد و من مطمئن هستم كه اگر روزي بتواند بخوانيد، خواندن همين مطلب هم اشك شما را در مي آورد. در توضيح اين مطلب بايد بگويم كه حتي وقتي بابايي و يا ماماني به شما با لحني آرام و دوستانه مي گويند نوازجان نكن. ممكن است به شما بربخورد. نتيجه اين امر اشك هايي است كه از چشم شما سرازير شده، فريادهايي است كه از دهان شما به بيرون جهيده و در نهايت قهري است كه با بابا و ماماني صورت مي پذيرد. در ضمن مجددا تاكيد مي كنم كه گويا شما معناي حرفها را هم مي فهميد و حتي تاب شنيدن نقدي كوچك را هم كه گاهي ماماني و بابايي در پرده بيان مي كنند نداريد. از همين روي خواهشمند است در هنگام خواندن اين مطلب از بابايي نرنجيد و گريه نكنيد.
CD خوار
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 15:44 شماره پست: 802
به ليست علايق تو روز به روز اضافه شده و از همين روي نمي توان هر روز تو را خداي چيز تازه اي كرد. از همين روي امروز فقط اعلام مي كنم كه شما علاقه عجيبي به CD  و هر جا آن را بيابيد، مي خوريد.
قابلمه سواري
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم مهر 1388 ساعت 17:30 شماره پست: 803
اخيرا با نام فدراسيوني با عنوان فدراسيون ورزش هاي فوق مهيج برخورد كردم. اين فدراسيون مسئول ورزش هايي است كه از اتومبيلراني و موتور سواري بيشتر هيجان داشته باشند. عمه مريم در همين ارتباط روز گذشته يك ورزش فوق مهيج را ابداع نمود. قابلمه سواري.
در اين ورزش تو را درون يك قابلمه نشاندند و همينطور جلو وعقب بردند. اينقدر خوشت آمده بود كه تا درت مي آوردند اعتراض مي كردي. نكته جالب اين ورزش آنكه در اين قابلمه دستگيره اي هم طراحي شده بود كه تو سرت را بر روي آن تكيه مي داد و از تماشاي مناظر اطراف بهره مند مي شدي.
گل كردن محبت
+ نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 804
پريشب روي زمين نشسته بودي كه عمو حسين آمد و پشت سرت نشست تا باهات بازي كنه. كمي بعد تو برگشتي و صورتت را بردي جلو و شروع كردي به بوسيدن عمو حسين. اينجوري هست ديگه چون بعضي موقع ها محبتت حسابي گل مي كند. تا قبل از آن فقط ماماني و بابايي و مامان جون را بوسيده بوده بودي.
راه رفتن
+ نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 8:42 شماره پست: 805
خاله مهرنوش ميگه راه رفتنت شبيه مايكل جكسونه. يك خورده هم شبيه بالرين ها. خاله مهرنوش كجاش را ديده اين هنوز تاتي تاتي كردنه. راه كه بيفتي كاري مي كني كه نه مايكل جكسون مي توانست انجامش بدهد و نه بالرين ها. از ديوار صاف هم مي تواني بالا بروي!
لوسيمي
+ نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 15:1 شماره پست: 806
كارتون در عالم بچگي و يا همان انيميشن در عالم بزرگسالي و يا پويانمايي در عوالم پارسي گويي پديده اي نيست كه يك بچه ده ماهه را خيلي جلب كنه. تو هم البته همينطوري هستي اگر چه به انيميشن بيشتر از فيلم زنده علاقه نشان مي دهي (البته كلا كليپ را بيشتر دوست داري و آن هم به خاطر موسيقي هست)
اين مقدمه را گفتم كه بگويم درسته اگر چه هنوز خيلي علاقه مندكارتون نيستي اما اگر در كارتوني بچه اي وجود داشته باشه موضوع كمي فرق مي كنه . تو تا موقعي كه بچه ها در كارتون هستند بهشان توجه مي كني و بعد دوباره حواست پرت مي شود.
همه موضوع در حقيقت به كارتون مهاجران و لوسيمي برمي گرده كه تو آنروز نسبتا بهش توجه كردي.
زبان
+ نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 15:15 شماره پست: 807
دخترها هميشه دوست دارند كه خودشان را در آينه ببينند. تو هم از اين قاعده مستثني نيستي و خودت را در آينه قام قامت (يا همان روروك مي بيني) اما كجايت را؟ زبانت را. ماماني زنگ زده و ميگه كه زبانت را بيرون آورده اي و داري آن را در آينه نگاه مي كني
جوهر
+ نوشته شده در یکشنبه سوم آبان 1388 ساعت 8:44 شماره پست: 808
اگر دست آدم با خودكار جوهري بشود چه كار مي كند؟1-با صابون مي شورد
2- كاري به كارش ندارد
3- معلم تنبيهش مي كند چون حتما تقلب كرده
4- ياد يك چيزي مي افتد چون آن را قبلا كشيده تا ياد همان چيز بيفتد
5- كار نواز را مي كند
نواز چه كار كرده؟
1- اول سعي كرده با انگشت هاي كوچولوي آن يكي دستش، جوهر را بردارد
نتيجه: جوهر برداشته نشد
2- دوم سعي كرده با آن يكي دستش جوهر را بتكاند
نتيجه: ايضا
بي صدا، بي تصوير
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان 1388 ساعت 10:43 شماره پست: 809
سال گذشته  ماماني بازبين يك جشنواره تئاتر بود و تو هم كه در شكم ماماني بودي به همراه ماماني به ديدن تئاترها مي رفتي. آن موقع ها هم اگر چه بچه بازيگوشي بودي ولي جز چند تا لگدي كه احتمالا گاه و بيگاه به ماماني مي زدي، خيلي شيطوني نمي كردي. اما امسال ماماني جزو هيات انتخاب جشنواره فيلم كتاب هست و ضمن اينكه اصولا بهش مهلت نمي دهي كه فيلم ها را بازبيني كند، گاهي شيطنت هاي ديگري هم مي كني. مثلا به پشت تلويزيون مي روي و از آنجايي كه عاشق سيم ها هستي يكدفعه شروع مي كني به كشيدن سيم ها و در نتيجه مامان گاهي صدا نداره، گاهي تصوير و گاهي هر دو را.
سايه ها
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 12:10 شماره پست: 810
سايه ها چيزهايي ترسناك براي تو نيستند. مثلا وقتي كه بغل بابايي و يا ماماني داري از كوچه و خيابان مي گذري دولا ميشي و به سايه زير پا نگاه مي كني. پريروز روي تخت ما خوابيده بودي و خودت را يواش يواش به لبه تخت كشاندي. چراغ درست بالاي سرت بود. من مواظبت بودم كه جلوتر نروي و از لبه تخت نيفتي. دست هات را دراز كردي. سايه دست هات روي زمين افتاد. بعد شروع كردي به بازي با سايه ها. اميدوار شدم اگر مهندس نشوي (انشاء ا...- با عرض معذرت از همه دوستان مهندس و خواننده بالاخص خاله مهرنوش و عمو جلال و عمو مجيد) يا فيلمبردار مي شوي و يا نمايشگر عروسكي.

آرسنيك
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 15:19 شماره پست: 811
1- بابايي گاه گاهي اشتباه مي كند. درست مثل همه آدم ها
2- بابايي گاه گاهي بابت اشتباهاتش عذرخواهي مي كند. درست مثل بيشتر آدم ها
3- بابايي گاه گاهي از اشتباهاتش درس مي گيرد و البته متاسفانه بيشتر اوقات نه
اين روايتي است از يك درس نگرفتن:
1- بابايي به شهر كتاب بوستان مي رود تا براي ماماني يك كتاب بخرد
2- بابايي كه مي داند تو هم به يك اسباب بازي كوچك چرخ دار نياز داري به بخش كودك شهر كتاب مي رود.
3- در آنجا مسئول بخش به او يك مارك اسباب بازي را پيشنهاد مي كند  و مدعي مي شود كه اگرچه در استانداردهاي اتحاديه اروپا ميزان مجاز آرسنيك در اسباب بازي ها 25 تا است ولي اين مارك افتخار مي كند كه ميزان آرسنيك هايش در حد صفر است.
4- بابايي كه اصولا به اين فروشنده بر خلاف ساير فروشنده ها اعتماد نداشت هيچ سوال ديگري نمي پرسد حتي در همين حد كه واحد شمارش آرسنيك چيست؟
5- بابايي فكر نمي كند
6- اصلا فكر نمي كند
7- و فكر نكردن كار دست آدم مي دهد
8- بابايي خبر را به ماماني مي دهد
9 – يك روز مي گذرد
10-  دو روز مي گذرد
11- سه روز مي گذرد
12- چهار روز مي گذرد.
13- خيلي مي گذرد (به سيزده تمامش كردم تا متوجه اهميت موضوع بشوي)
14- ماماني صبح چشمهايش راباز مي كند
15- به اطراف نگاهي مي كند
16- احتمالا هنوز تو خوابي و سكوت همه جا را فرا گرفته
17- جرقه اي به ذهن ماماني ميزند و با خود تكرار مي كند:
18 آرسنيك
19- آرسنيك
20- آرسنيك
21- آرسنيك
22- آرسنيك، نيك ، نيك ، نيك ، نيك...
23-....
24- چه كساني تا به حال آرسنيك خورده اند؟
25- سعيد امامي (احتمالا او را نمي شناسي ولي او را آرسنيك خور قهاري كردند. خودت برو تحقيق كن)
26- تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
27- نگراني همه جا را در بر مي گيرد. آيا تو هم آرسنيك خورده اي؟
28- ماماني به سراغ اينترنت رفته و تحقيق گسترده اي را آغاز مي كند.
29- آري در بسياري از عروسك ها آرسنيك هست (مرگ بر چين- اين شعار اصلا سياسي نيست بلكه اقتصادي است)
30- عروسك هاي خوشبو مثل آنكه تو داري و حتي پلاستيك هايي كه مثل توپ پينگ پونگ هستند! مثل پستونكي كه من برات خريده ام مي توانند حاوي آرسنيك باشند (مرگ بر چين – اين هم سياسي نيست از حرص قدرتشان در عرضه ورزش و بخصوص پينگ پونگ گفتم) حالا شايد اين جمله بالا را كمي اشتباه نقل كرده باشم. آن ها كه مي خواهند بيشتر بدانند به سراغ اينترنت بروند.
31- ماماني به بابايي زنگ مي زند و موضوع را مي گويد.
32- بابايي مي گويد خب!
33- ماماني مي پرسد حالا چي كار كنيم؟
34- بابايي مي گويد چي را؟
35- ماماني مي گويد اسباب بازيش را؟
36- بابايي فكرش را به كار مي اندازد
37- هيجي بگذارش كنار
38- ماماني همين كار را كرده است ولي اكنون دچار عذاب وجدان شده است
39- ماماني مي پرسد مي توان ميزان آرسنيك را در آزمايشگاه پالايشگاه اندازه گرفت؟
40 بابايي با صداي بلند مي گويد هان!
41- ماماني تكرار مي كند.
42- بابايي مي گويد نه
43- ماماني يك چيزهايي دستگيرش مي شود و اين مي شود كه كوتاه نمي آيد
44- ماماني شماره اداره كل استاندارد را مي گيرد
45- احتمالا كمي از عدم توجه كافي به مقوله استاندارد و بي توجهي مسئولين به واردات كالاهاي غير مجاز مي نالد (مرگ بر چين- اين يكي اصلا سياسيه اشكالي داره؟) و سپس درباره آزمايش عروسك مي پرسد
46- ماماني به بابايي موضوع را تلفني مي گويد
47- بابايي باز هم با همان تحكم فرياد مي زند: هان!
48 چرا؟ چونكه ماماني اگر اين هان را و بند 49 را نمي شنيد احتمالا مي خواست صدهزار تومان خرج آزمايش آرسنيك يك عروسك چهار هزار توماني بكند
49- بابايي نطق غرايي در خصوص بي اهميت بودن موضوع و اتفاثي كه افتاده و اينكه اگر اينقدر حساس باشيم بايد همه چي خانه از فرش تا كنترل تلويزيون و ... را آزمايش كنيم و.. انجام مي دهد.
50 ماماني به ظاهر مي پذيرد
51- بابايي تصميم مي گيرد تا ديگر چيزهاي بي اهميت و نگران زا در ارتباط با تو را به ماماني نگويد.
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:39 شماره پست: 812
پاره اي از مادران در چهارشنبه روزي در هفته پيش چنان عرصه را از دست پاره اي دختركان تنگ ديدند كه دست التجا به جانب پاره اي پدران دراز نموده، در انتظار ياري سبزشان نشستند و آن پاره پدران اين نداي ياري خواهي را شنيده كار و بار فرو هشته لبيك گويان به سوي آن ندا روان شدند. پس عزيزم تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
باي باي
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 813
باي باي را دو روز است كه فرا گرفته اي اما با دستي آن را انجام مي دهي كه رو به سوي ديگران ندارد پس در نتيجه هر بار بايد معنايش نمود.
بوس فرستادن
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:42 شماره پست: 814
موجب مسرت است تا به اطلاع دوستان و آشنايان رسانده شود كه دختر عزيز اينجانب دوباره در سراشيبي فراگيري افتاده همه چيز را با هم ياد مي گيرد و پس از آن تا مدت مديدي چيزي فرا نمي گيرد. اكنون جهت اطلاع اعلام مي دارد كه پس از باي باي دختر اينجانب بوس فرستادن را هم به جديت فراگرفته است.
باز كشفي
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:55 شماره پست: 815
بابايي وقتي كوچك بود دلش مي خواست دانشمند شود اما در عالم كودكي هر چه فكر مي كرد چيز زيادي براي كشف كردن باقي نمانده بود اين بود كه تنها چيزي كه به ذهنش مي رسيد آن بود كه در نهايت مخترع بوهاي جديد براي عطر مي شود. اما پدر امروز و براساس سال ها تجربه خيال تو را راحت مي كند كه جهان چيزهاي ريادي را براي كشف كردن دارد. نگران نباش به شما هم خواهد رسيد.از سوي ديگر تو مي تواني چيزهايي را كه ديگران كشف كرده اند دوباره و صدباره هم كباز كشف كني و از باز كشفي خود لذت ببري و هيچ عيبي هم نداشته باشد.
در زير ليستي از پيشنهادهاي بابايي براي باز كشفي هاي تو ارايه مي شود:
1- كره ماه
2- كوه اورست
3- ماشين لباسشويي
اين آخري را تو هر چقدر مي بيني سير نمي شوي . من هم كه بعد از ديدن تو به آن مجددا نگاه كردم ديدم راست مي گويي واقعا جالب است يك چيز گرد دارد كه از داخلش صدا مي آيد و بعد همه چيزهاي داخلش مي چرخد.
مرسي از اين كشف جالبت و اينكه آن را به بابايي  هم نشان دادي.
آب بازي در استكان
+ نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 16:26 شماره پست: 816
دست هاي كوچولو اين مزيت را دارد كه در هر استكان كوچولويي فرو مي رود. اين بدان معني است كه حضرتعالي عزم خود را جزم نموده ايد تا با هر بار ب خوردن يك نوبت آب بازي هم بفرماييد.
تو و رومينا
+ نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 16:35 شماره پست: 817
رابطه شما و رومينا از جنبه هايي بانمك شده است. 1- رومينا همچنان به شما حسادت مي كند.
2- وقتي رومينا بغل مامان و يا بابايش و يا پريسا مي رود، شما حسادت نموده و مي خواهيد شما هم بغل آن ها برويد.
3- رومينا حاضر شده است با شما اندكي بازي كند ولي از ترس موكشيدن شما همچنان كمي فاصله خود را با شما حفظ مي كند.
4- جالب ترين قسمت به سيب بازي مشترك شما دو نفر بر مي گردد. البته ماماني در كنار شما به شما كمك مي كرد تا سيب قرمز بيچاره را به سمت رومينا قل دهيد. كلا خيلي ملذوذ گشتيد.
خر زخمي
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم آبان 1388 ساعت 13:57 شماره پست: 818
اين اصلا شايسته نيست كه دختر كوچك انسان چشم و چال پدرش را دربياورد و موهاي مادرش را بكشد. الان صورت بابايي زخم و زيلي شده است و شبيه خرهاي زخمي مي ماند. ديشب چنان دست در حدقه چشمانم كردي كه اگر دو ثانيه ديگر ادامه مي دادي حدقه در دستانت بود. ماماني كه دايم از كشيدن موهايت سردرد مي گيرد.
ديشب موقع خواب بين خودمان گذاشتيمت ولي اينقدر به سر و صورت بابايي چنگ زدي كه بابايي به سمت ماماني چرخاندت و بعد از مدتي ماماني هم همين كار را كرد و بر عكس.
تازه كم مانده بود كه همين را هم به عنوان بازي در نظر بگيري.
جوجوي مصنوعي
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:18 شماره پست: 819
در منزل خاله سليمه يك عدد جوجوي مصنوعي هست. جوجوي مصنوعي به موجود بي مزه اي گفته مي شود كه با شنيدن هر صداي تيزي از قبيل دست زدن شروع به چهچهه زدن مي كند و  انسان را به ياد طبيعت مي اندازد. تو در روزهاي نخستي كه با اين پديده آشنا شدي كمي ترسيدي و سپس با اا گفتن تقاضاي دست زدن ديگران را مي كردي تا تو هم به ياد طبيعت بيفتي. اما از چند شب پيش به محض آنكه پايت را خانه خاله گذاشتي شروع كردي به دست زدن.
كار همه درآمده است و بايد پياپي دست بزنند تا تو راضي شوي. مشكل اما اينجاست كه باتري جوجو هم ضعيف شده و به هر دست زدني هم واكنش نشان نمي دهد.
من منار هفتصد سال دارم
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:26 شماره پست: 820
وقتي به عمو احسان (راطبي)‌ زنگ زدم گفت كنار دو تا منار ايستاده كه سمت چپيه هفتصد سالشه و سمت راستيه چهار صد ساله هست. زمين زير پايش هم لابد هزار و چندصد ساله هست و از اين حرفها. عمو احسان متخصص تاريخ اصفهان هست و يكبار مامان و بابا طعم اصفهان گردي با عمو را چشيده بودند. بهش گفتم كه احسان تو به جاي فيلمسازي بايد ليدر تور بشي. موافق بود ولي قيمتش خيلي بالا بود. من اما يك پيشنهاد مفيد كردم و عمو هم موافقت كرد. قرار شده تو را در پنج،‌ ده، پانزده و بيست سالگي به يك سري تورهاي مجاني اصفهان گردي ببره تا عشق ايران را در تو جاودانه كنه. به اين ميگن رزرو تور به موقع.
خطر
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:27 شماره پست: 821
خطر خطر خطر!!!!!بعد ازدست كردن در چشم و چال بابايي حالا مي خواهي در پريز برق هم دست بكني.
با همياري ايمان چند عدد درپوش پريز خريداري شد.
مدل مو
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:33 شماره پست: 822
مامان جون دست كشيد به موهاي بغل گوشت و آنها را مرتب كرد. جنابعالي هم كه از مدل موهاتون بسيار راضي بوديد با ناراحتي موهاتون را دوباره آشفته فرموديد. اين مثل اينكه عادت تو شده به محض كشيده شدن دست به بغل موهايت سريع واكنش نشان مي دهي.
سرماخوردگي مجدد
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 823
خانم خوشگل بابايي دوباره بيمار شده است. سرماخوردگي.ماماني البته اينبار خيلي نگران نيست. چون:
1- نمي خواهد دوباره به دست هر دكتري بسپاردت
2- در اينترنت خوانده است كه حدودا شش بار سرماخوردگي كودكان در يك سال طبيعي است
3- خوانده كه حدود 200 نوع سرماخوردگي وجود دارد و براي ايمن شدن در برابر هر يك بايد يكبار آن ها را گرفت.
4- از دفعه قبل سرماخوردگي شما تجربه كسب كرده است
5- بيماري اينبار شما خوشبختانه چندان هم حاد نيست.
پرستار بچه
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 15:31 شماره پست: 824
از ساعتي پيش تو صاحب يك پرستار شده اي. خبرهاي تكميلي را در قسمت هاي بعدي خواهيد خواند.
پرستار بچه2
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 825
پرستار شما:پرستار شما اسمش خاله فائزه هست و از دوست هاي خاله بدري است. خاله فائزه ظاهرا ليسانس آموزش كودكان استثنايي دارد. خاله فائزه قراره سه روز در هفته پيش شما بيايد.
ديروز خاله براي اولين بار البته با كمي تاخير به خاطر انجام يك كار اداري پيش شما آمد. ماماني به طور خلاصه واكنش خاله فائزه را در زمان هاي مختلف اينجوري تشريح مي كند.
1- دقايق اوليه: واي چقدر بامزه است!
2- چند دقيقه بعد: چه موهاي خوشرنگي دارد!
3- دو ساعت بعد: خيلي هم شيطونه!
4- موقع رفتن: خاله ديگه صداش درنميومد.
خدا كنه از اين تجربه اش پشيمون نشده باشد.
دستگيري و آزادي عمو جلال
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 826
من هر چقدر مي خوام وبلاگ تو سياسي نشود از اين مطلب گريزي نيست. چند روز پيش ظاهرا در روز 13 آبان عمو جلال را گرفته بودند كه خوشبختانه آزاد شده. اگر چه خاله مهرنوش خبر دستگيري و آزاديش را براي بابايي ايميل كرده بود ولي از انجايي كه بابايي در خواندن ايميل هاش تنبله اين خبر را نخوانده بود.
به هر حال حالا كه عمو جلال آزاد شده شايد فقط لازم باشه براي بقيه زنداني هاي سياسي دربند دعا ك
عمو جلال هم كه تعهد داده و خدا را شكر ديگه دنبال كارهاي بد نمي رود!!!
تكمله
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 827
راستي خوش به حالت كه اين همه عمو و خاله سياسي و آزاديخواه داري. من كه فقط يكدونه شون را داشتم.
پرستار بچه (رفت)
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:22 شماره پست: 828
با نهايت تاسف و تاثر اعلام مي دارد كه خاله فائزه پس از نزديك به چهار ساعت پرستاري كردن از تو از اين امر خطير انصراف داد.
ما (يعني در و مادر اهورانواز) در اقدامي ضربتي از فرشته خواستيم كه به ماماني براي نگهداري تو كمك كند و بدين ترتيب تو از روز چهارشنبه داراي دومين پرستار خود مي شوي. اميد است با توجه به اينكه فرشته دختر عمه تو هست، بيش از چهار ساعت دوام بياورد.
پيشي
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:23 شماره پست: 829
مامان جون بهت ميگه پيشي. چون شبيه پيشي چهار دست و پا مي ري و با يك تكه نخ، بند كيف و... مدتها سرگرم مي شوي.
ني ني در ميز تلويزيون
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:29 شماره پست: 830
يك ني ني خوشگل توي زير تلويزيوني مامان جون اين ها وجود داره كه تو هميشه باهاش حرف مي زني. از ديدنش ذوق مي كني و دستهات را واسه اش تكون مي دهي. جالب اينه كه اونهم همين كارها را واسه تو مي كنه.
فقط يك مشكل وجود داره كه وقتي تو خيلي بهش نزديك ميشي يكدفعه يك چيزي دامبي مي خوره تو كله ات و تو گريه ات مي گيره!
دوست عجيبيه . نه؟!
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:36 شماره پست: 831
تو ديروز يك كلمه جديد را به كار بردي: جيز! (يعني خطرناكه حسن جان!)حالا تعداد كلمات قابل ذكر تو كمي زياد شده اگر چه بعضي مثل ماما و بابا را فقط در برخي گريه هات به كار مي بري .
بابا
ماما
جيز
به به
ددر
بلندشدن
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 832
يكي دو روزه كه مي تواني دستت را به جايي بگيري و به آرامي بلند شي. اگر چه اينقدر خطرناك بلند ميشي كه بايد واسه هر بار بلند شدنت از جده ساداتت كمك گرفت تا به جايي نخوري
سرسري
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 833
شما دوباره بر سرازيري فراگيري افتاده اي. بعد از دس دسي كه مدتي هست ياد گرفته اي از ديروز سرسري را هم فراگرفته اي. خدا به داد پاپايي برسه.
اوم اوم كردن
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 834
اوم اوم كردن تو يك چيزي تو مايه قام قام كردن ما هست. يعني موقع راه بردن ماشين اسباب بازيت از ديروز اوم اوم مي كني.
ذوق كردن
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 8:45 شماره پست: 835
روش هايي كه تو واسه ذوق كردن داري به شرح زير است:1- كف دستهات را بالا مياوري
2- سرت را يه سمت آسمان مي كني
3- خنده مي كني و اصواتي از خودت در مي كني
4- اگر خيلي ذوق كني عقبي مي روي و ممكن است بيفتي

ماي بيبي
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 8:48 شماره پست: 836
تبليغ هاي تلويزيوني مورد علاقه تو تاكنون تنها در بي بي سي يافت مي شد كه خوشبختانه با وجود تبليغ پوشك ماي بيبي محصول داخلي هم به جزو علاقه تو اضافه شد. اگر چه يكبار قبلا اين تبليغ را ديده بودي ولي به محض شنيدن صداي بچه ها برگشتي و به سمت تلويزيون رفتي.
مست و ملنگ
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:30 شماره پست: 837
مامانی میگه موقعی که خوابت میاد و سعی می کنی که نخوابی مست و ملنگ میشی. یعنی سعی می کنی بنشینی و بعد یهواز یکطرفی میفتی. بعد دوباره پامیشی و به مقاومتت ادامه میدی ولی به زودی این مقاومت هم شکسته میشه و دوباره میفتی
لالا بازی
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:30 شماره پست: 838
یک کار بامزه ای که میکنی اینه که وقتی متکای کوچکی را می بینی آن را به روی پات می کشونی و بعد دولا شده سرت را هم میگذاری روی آن تا به اصطلاح لالا کنی ولی دریغ از یک خورده لالا. این فقط ادای لالا کردنه که درمیاری
بوس فرستادن
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:31 شماره پست: 839
اگر تا حالا نگفتم؛ باید اشاره کنم که در سلسله پیشرفت هایت بوس فرستادن را هم یاد گرفتی. در این زمینه هم که دستت را به جایی بگیری و پاشی خوب پیشرفت کرده ای.
آدمک های اوکراینی
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:31 شماره پست: 840
وقتی یکهو می پری و موهای مامانی را می کشی منطقتا فقط سه کار میشه کرد. کار اول اینه که قلقلکت داد ولی از آنجایی که قلقلکی نیستی نتیجه ای نمی دهد (اگر چه مامانی وقتی تنها باشه به این کارش ادامه می دهد) راه دوم اینه که دستت را بازور باز کرد که این روش هم غیر دموکراتیکه و هم طولانی چون زحمت زیادی می خواد تا بشه مشتت را باز کرد. راه سوم هم اینه که چیزی را بهت نشان داد تا به هوای گرفتنش اول یک مشتت را باز کنی و وقتی مامانی با یک دستش اون دستت را گرفت تو به هوای گرفتن اون شی، مشت دیگرت را هم باز کنی. اشکال این روش اینه که به نظر تو بعضی چیزها آنقدر جذاب نیستند که تو بخوای مشتت را باز کنی. بعضی چیزها هم فقط یکبار جذاب هستند و بارهای بعدی از درجه جذابیت ساقط می شوند.
تنها چیزی که همیشه برای تو جذابه و خوشبختانه دو تا هم هست که در نتیجه تو به خاطرش هر دو تا دستت را با هم باز می کنی. دو تا عروسک چوبی هست که خاله حنا در اوکراین به ما هدیه کرده. تو به خاطر احترام به فرهنگ سنتی اوکراین هم که شده مشتت را باز می کنی ولی از آنجایی که یکبار زدی و گوشه ای از پای یکی از عروسک ها را شکسته ای بابایی آن را به دستت نمی دهد. جالب اینه که تو هر بار فریب بابا را می خوری و تا حالا هم هیچوقت بابایی آن عروسک ها را به تو نداده. حالا باید دید که زودتر دست از کشیدن موی مامانی برمی داری یا دست از فریب بابایی را خوردن!
وقتی بابا کوچک بود
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:32 شماره پست: 841
خانم تجار (همسایه) اسمت را گذاشته" وقتی بابا کوچک بود"
كشف شيشه
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 842
دقيقا از دو شب پيش شما به كشف شيشه نايل آمدي و با قدرت هر چه تمامتر بر شيشه بوفه و درب بالكن كوبيدي تا بتواني با شكستن آن به ماهيت و چيستي مولكول هاي سازنده آن پي ببري. اين تلاش تو خوشبختانه هنوز به بار نشسته است و آدميان (يعني ما بزرگرها) هنوز از چيستي اين شي خوش صدا بي اطلاعيم!
چوب جادوگري
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:22 شماره پست: 843
حالا حتي اگر همه دنيا بگند كه جادوگري دروغه و يا هري پاتر چرت و پرته، من يكي قبول نخواهم نمود. چند روز پيش رومينا يك چوب جادوگري خريده بود كه هر وقت روشن مي شد كله اش مي چرخيد و رنگ و وارنگ مي شد. اين چوب جادوگري چنان تو را مبهوت كرده بود كه چشم از آن بر نمي گرفتي. حال باز هم  كسي پيدا مي شه كه بگه جادوگري دروغه؟!
جواز بداخلاقي
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:31 شماره پست: 844
پنجشنبه اي چون سرماخوردگيت خوب نشده بود و دكتر حسيني هم مطب نبود برديمت پيش يك دكتر نزديك خانه. دكتر تقريبا مسن بود و فكر كنم ازت خوشش آمده بود چون بعد از اينكه معاينه ات كرد و صداي تو حسابي بلند شده بود دكتر گفت: " واي چه بداخلاق!" ولي سريع حرفش را كامل كرد و گفت: "ولي در عوض خوشگله"
پرستار بچه سرما خورد
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 16:40 شماره پست: 845
دومين پرستار تو هم مثل اولي فقط يكروز پيش تو آمد و بعدش نيامد. البته دومي سرما خورده و طبيعي است كه نيايد. 
بي حوصلگي
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:25 شماره پست: 846
این دفعه نه تلفن قطع بود نه صاعقه به دکل مخابراتی خورده بود و نه خبری از تظاهرات خیابانی بود. این دفعه بابایی بی حوصله بود (و البته هنوز هم هست) یا به عبارت بهتر صاعقه مثل اینکه به بابایی خورده. پس بابت تاخیر در نوشتن ازت عذرخواهی می کنم.
تلفن 1
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:27 شماره پست: 847
این تلفن که زنگ می زنه یا مامانی که با تلفن به کسی زنگ میزنه طرفی که از آنطرف گوشی دستشه یکهو با یک جیغ بنفش روبرو میشه. صادر کننده این جیغ کسی نیست جز اهورانواز که واسه گرفتنش شیرجه میره و وقتی دستش نمی رسه سعی می کنه با این اصوات گوشخراش گوشی را مالا خود کنه. از طرف دیگه کار همه از جمله مامان جون و خاله فریبا و خاله سلیمه و عمه مریم و... درآمده چون مجبور هستند روزی یکبار با تو تلفنی صحبت کنند.
تلفن 2
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:29 شماره پست: 848
اینقدر تلفن زدن در خانه مصیبت شده که چاره ای باقی نماند جز اینکه واسه اتیک تلفن اسباب بازی بخریم. البته ما از چند وقت قبل به این فکر بوده ایم ولی تلفنی که شبیه موبایل نباشه گیر نمی آوردیم تا اینکه پریروز به طور اتفاقی یک گوشی تلفن اسباب بازی را در تیراژه دیدیم. مامانی به رغم انکه تلفن استاندارد اتحادیه اروپا را داشت ولی از گوشی خوشش نیامد. این بود که تصمیم گرفت تا گوشی را از نزدیک ببینه. اما همین که گوشی را فروشنده بیرون گذاشت تو هجوم آوردی و گوشی را دستت گرفتی و راضی نمی شدی که به هیچ وجه سیمش را ول کنی. درست عین این بچه هایی که وسط خیابان می افتند و تا چیزی را براشون نخری دست بردار نیستند، تو هم سیم گوشی ا گرفته بودی و ولش نمی کردی. حتی موقعی هم که راضی به خریدش شه بودیم و داشتیم یک گوشی نو را برات می خریدیم حاضر به تعویض تلفن ها نبودی.
تلفن 3 يا باي باي
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:34 شماره پست: 849
در چه مواقعی یک اهورانواز بای بای می کند؟
1-هر وقت کسی به او می گوید بای بای
2-هر وقت کسی بگوید خداحافظ
3-در موقع بیرون رفتن از خانه
4-هر وقت کسی از خانه بیرون می رود (به شرط انکه اهورا نواز هم برای بیرون رفتن گریه نکند)
5-هر وقت کسی پشت تلفن از یک اهورانواز خسته شده و بگوید: "نواز جون کاری نداری؟ خداحافظ"

تلفن 4 پدرسوخته
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 850
تلفنی با رومینا صحبت می کردی که رومینا تعجب زده به مامانش میگه: "پدرسوخته بزرگ شده!" فکر کنم خود پدرسوخته اش از مامان شوهر سوخته اش این پدرسوخته را یاد گرفته.
كارت چسباني به تلويزيون
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 851
این یکی را به خدا من هم مطمئن نیستم که می دونستم یا نه.
 چی را؟ هیچی این را که اگر یک کارت مقوایی را به صفحه تلویزیون بچسبانی، بهش می چسبه و نمی افتد. این حالا شده کار تو. میری سر کشوی میز تلویزیون و یک کارت بر میداری و به تلویزیون می جسبانی تا بیفته و بعد دوباره...
ادامه موكشي
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 852
مو کشیدن هایت تمامی نداره و کلی هم تو را بدنام کرده. اگر چه برای تو بیشتر شبیه یک بازیه. در تازه ترین شکل این بازی موقع تعویض پوشک موی مامانی (اگر نزدیک باشه) را می گیری و می کشی. بعد کمی دستت را شل می کنی تا مامانی سرش را بالا بیاره و تو هم صورتش را ببینی. در این موقع هست که لبخندی می زنی و دوباره با تمام قوا موی مامانی را می کشی.
ادامه موكشي يا بالا رفتن از كمند موي مادر
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 853
تازگی ها وقتی نیروهای کمکی برای بیرون آوردن موهاي مامانی از دست تو به کمک میایند، یکی از دستهات را شل می کنی و کمی بالاتر را بیشتر می کشی و بعد آن یکی دست به همین شکل. مثل اینکه بخوای از موهای مامانی بالا بروی
مسجد
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:38 شماره پست: 854
خانه دیگه بیشتر شبیه مسجد شده چون در هر تکه اش یک فرش یا موکتی پهن شده که نه روی سرامیک بری و نه روی پارکت. دیشب یک تکه فرش را هم در آشپزخانه انداختیم و جاهای خالیش را هم با تکه های پادری و... پوشاندیم.
خوبي هايت
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:39 شماره پست: 855
بهتره که اینقدر از شیطنت هایت نگم و چند تا کار خوبت را هم بیان کنم. مثلا یکیش هم این که گاهی اوقات میشینی و با خودت مدت ها بازی می کنی و حرف می زنی.
یک بازی خوب هم داری. همان یک تکه کاغذ و یا دستمال کاغذی کوچک را بارها به آدم می دهی و دستت را دراز می کنی و دوباره میگیریش
حمام
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:39 شماره پست: 856
چند روز پیش که هوا سرد بود، با مامانی تصمیم گرفتیم که حمام ببریمت. ولی به فکر افتادیم که به خاطر سرمای هوا تو وان نگذاریمت و همینجوری بشوریمت ولی مگر شد! چنان به سمت وان شیرجه می رفتی که پشیمون شدیم و مجبور شدیم تو همان وان بشوریمت.
اینقدر توی وان دست و پا زدی و بازی کردی که دیگه فکر نکنم بشه شکل دیگه ای تو را شست.
فراموش شده ها - مقدمه
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 8:17 شماره پست: 857
بعضی وقتها در زندگی چیزهایی هست که آدم یا فراموش می کنه بنویسه و یا حالش را نداره یا یه جوری حس می کنه که نباید بنویسه. در نتیجه بعضی وقت ها بعضی چیزها یاد آدم میره و یا نوشتنش از موضوعیت خارج می شود. من سعی می کنم بعضی از چیزهای فراموش شده را از این به بعد به خاطر بیاورم و تحت عنوان فراموش شده ها بازنویسی کنم. این مجموعه نوشته ها را تقدیم می کنم بهنکیر و منکر که کارشون حسابی سخته.
فراموش شده 1
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 8:57 شماره پست: 858
وقتی بابا پشت فرمان نشسته و ماشین به هر دلیلی خاموشه، بابایی (اشتباه کرده) و دخترش را روی پایش می نشاند. دختر دست بر فرمان برده اندکی قام قام می کند. گاهی دست به سوی سوییچ هم می برد و گاه پایش را هم تکان میدهد. اما جالب ترین حرکت دختر آن است که دسته برف پاکن را فشار می دهد تا آب بر شیشه پاشیده شده و برف پاک کن به حرکت درآید. کلی صدا و تصویر دارد و البته کلی کیف. فقط در حال حاضر پمپ ماشین بابا دیگر آب ندارد.
سفر به اصفهان
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 859
دیروز واسه دومین بار به اصفهان آمدی. من و مامانی تصمیم گرفتیم تا کله سحر راه بیفتیم که قبل از بیدار شدن و شروع به ورجه وروجه رفتنت به اصفهان برسیم. البته خیلی هم موفق نبودیم و تو بعد از قم چشم باز کردی و اگر چه دوباره خوابیدی ولی بعد از کاشان بود که دوباره پاشدی و...
لالا، لالا، لا
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 13:42 شماره پست: 860
بیا کوچولو، بیا روی تختپیشی ها خوابند، پای اون درخت
هاپوها خوابند، می کنند خرخر
چشمتو ببند، اونا رو بشمر
جوجوها خوابند، اون بالا بالا
تو لانه هاشون می کنند لالا
لالا، لالا، لا (2)
دختر خوبم می خوابه حالا

موشی کوچک، پیش مادرش
خوابیده میمون، پیش خواهرش
بابا الاغه، خوابیده تو جاش
غورغور خوابیده، پیش بچه هاش
گاو و اسب و خر، بچه الاغها
تو خونه هاشون می کنند لالا
لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

اونجا خوابیده، کفتر چاهی
تو آب را ببین، خوابیده ماهی
خانوم ماره، دراز کشیده
دمب سیاشو، دورش پیچیده
رو سیم های برق، بچه کلاغها
آروم گرفتند، می کنند لالا
لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

مگس کوچک، سوسک طلایی
خروس خوشگل، مرغ حنایی
خرسی گنده، بچه ی اردک
شیر و پلنگ و روباه کوچک
اسب دمسیاه، با یال زیبا
همگی خوابند، می کنند لالا
لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

کوچولوی من، چشماتو ببند
با دوستای خود، از شادی بخند
به اونا بگو:لالا، لالا، لا

بخوابیم همه تا صبح فردا
جنگل ها لالا، آدم ها لالا
بچه ها لالا، بزرگا لالا
لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

پکوندن آیفون عمو جلال
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:26 شماره پست: 861
معلوم نیست چی کار کردی همینقدر بگم که زدی و آیفون تصویری عمو جلال را پکوندی. عمو جلال بیست هزار تومن خرجش کرد که آیفون دوباره آیفون بشه. حالا هم احتمالا دیگه آیفون را دستت نمی دهند.
فراموش شده ها 2
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:28 شماره پست: 862
فراموش کردم بگم که دو باری هست مامانی بعد از حمام به موهات سشوار می زنه و البته تو از سشوار خوشت نمیاد چون اولا موهات را مرتب می کنه و ثانیا خشک و تو از هر دوی این ها بدت میاد. (تاریخ اولین سشوار پنجشنبه هفته پیش هست88/8/28)
فراموش شده ها 3
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:33 شماره پست: 863
مهمترین چیزی که همیشه اتفاق میفته و از فرط تکرار فراموش شده اینه که تو اجازه نمی دهی مامانی پمپرزت را عوض کنه. به محض اینکه می خوابوندت پا میشی و میری. باید چند نفر جمع بشند و به انواع حیل سرگرمت کنند تا از جات تکون نخوری و البته عمدتا ناموفقند و مامانی نگران که نکنه بد بسته باشدت و احتمالا پس بدی...
شعر
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:37 شماره پست: 864
این شعر را امشب تو جلفا برات ساختم و همونجوری که داشتم اون را سرهم می کردم، خوابت برد.یه دختر کوچولو، خوابیده تو بغلم
میگم بخواب عزیزم، دخترک عسلم
ای کاش تو خواب نازت، شش تا فرشته باشن
کنار باغ گلها، اونها نشسته باشن
اونا باشن کنارت، تا صبح خوب فردا
صبح که وا کردی چشمات، اونا باشن همونجا
قاب عکس مائده
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 22:9 شماره پست: 865
لحظاتی پیش مشخص شد زدی و قاب عکس مائده هم را شکونده ای. فکر کنم عمو جلال تا ساعاتی دیگر ما بیرون کند!
شعری برای خوردن
+ نوشته شده در جمعه ششم آذر 1388 ساعت 13:38 شماره پست: 866
این قاشق ماست (ما است)یا هواپیماست
پرواز می کنه
پره از غذاست

اول میره چپ
بعدش میره راست
توی فرودگاه
می شینه یک راست

به و به و به
چقدر خوشمزه است
این غذای ما
خوب و بامزه است

این قاشق ماست
یا که قطاره
واگن های اون
کلی بار داره

رو ریل آهن
میره و میاد
وقتی که رفتش
دوباره میاد

به و به و به

چقدر خوشمزه است
این غذای ما
خوب و بامزه است


این قاشق ماست
یا وانت باره
راننده اون
خیلی کار داره

بیب و بیب و بیب
حاجی نگاه کن
بوق و بوق و بوق
گاراژ رو وا کن

به و به و به

چقدر خوشمزه است
این غذای ما
خوب و بامزه است


این قاشق ماست
یا که ماشینه
چقدره بارش
به دل میشینه

بیب و بیب و بیب
خانومی کنار
آقایی بپا
میریم سر کار

به و به و به

چقدر خوشمزه است
این غذای ما
خوب و بامزه است


این قاشق ماست
یا که موتوره
رو ترک موتور
از غذا پره

راه موتوری
یه کمی دوره
راننده اش گشنه است
اونو نخوره

به و به و به

چقدر خوشمزه است
این غذای ما
خوب و بامزه است


این قاشق ماست
پر مرباست
کسی نخوره
فقط مال ماست

تا سه نشه بازی نشه
+ نوشته شده در شنبه هفتم آذر 1388 ساعت 9:21 شماره پست: 867
روژ لب زنعمو ملیحه سومین چیزی هست که در خانه عمو جلال نابودش کردی. به دو دلیل شانس آوردی:1- عمو جلال خانه نبود که ببیندت
2- زنعمو از آن روژخوشش نمی آمد.
اگر این دو مورد نبود احتمالا دیشب باید تو خیابان می خوابیدیم.
لیست کامل خسارات
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:22 شماره پست: 868
لیست کاملی از خسارات وارده از سوی تو در اصفهان به شرح زیر اعلام می گردد:
آیفون تصویری عمو جلال
روژ لب زنعمو
یک عدد استکان
قاب عکس مائده
دکمه لباس عمه مریم
شباهت تو و اپیلیدی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:24 شماره پست: 869
مائده معتقده که تو با دستگاه اپیلیدی یک شباهت داری و آن این است که هر دو موکن هستید
هدیه تولد مامانی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:26 شماره پست: 870
مامانی میگه که هدیه تولدش را از تو گرفته. تو امشب سر میز نان را تکه می کردی و دهن مامانی میگذاشتی. واقعا هم هدیه باحالی بود.
فراموش شده
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:27 شماره پست: 871
تو الان دو سه تا بازی خوب را بلدی. یکیش لی لی حوضکه که مامانی اون را برات به صورت توتوتوتوحوضک میخونه . یکی هم کلاغ پر و آخرینش اتل متل توتوله هست
فراموش شده بعدی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:29 شماره پست: 872
یادم رفت بگم که تو می توانی همراه مامانی صدای بعضی حیوانات را دربیاوری البته فقط بعضی موقع ها مامانی صدای هر حیوانی را که در میاره تو فقط میگی قارقار
بیرون ریختن لباس ها
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:31 شماره پست: 873
یکی از کارهای دیگر مورد علاقه تو این هست که به سر کشوی لباسهات بروی و با خشونت هر چه تمامتر لباس هات را بیرون بریزی.
کتابخوانی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:34 شماره پست: 874
قبلترها هر وقت مامانی میخواست تا برات کتاب بخونه کتاب را از دستش می گرفتی ولی امشب تو کتاب را به سمت مامانی انداختی و انتظار داشتی که مامانی داستان را برات بخونه و هر چند لحظه دست می بردی تا مامانی صفحه کتاب را عوض کنه. کمی دوباره امیدوار شدم که بچه کتابخوانی بشوی.
تاخير در نوشتن
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 875
نوشتن بعد از دوازده روز ديگه اسم دفترچه خاطرات تو را ندارد ولي اميدوارم تو من را بابت اين تاخير دوازده روزه ببخشي.
...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:23 شماره پست: 876
انسي جان به خانه خاله فريبا زنگ زده. خاله خواب بوده و رومينا به تلفن جواب داده. انسي جان حال تو را هم از رومينا پرسيده. رومينا گفته كه خيلي بي ادبي. انسي جان گفته مامانش باهاش چي كار مي كنه؟ رومينا هم پاسخ داده كه بايد (...) را پاره كنه تا ادب بشه.
كوتاه كردن موها
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:28 شماره پست: 877
ميلاد ديروز جلوي موهايت را كوتاه كرد. درست شبيه بچه دهاتي ها شدي.

فرهنگ کلمات
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 878
لیست کلماتی که میگویی (و البته معنایش را هم می فهمی) داره روزبروز زیادتر میشه.این کلمات به ترتیب حروف الفبا به شرح زیر است: آبه
اوم (یعنی نگاه کن
بابا
به به
جیز (خطاب به بخاری و استکان چای)
چش
دا (یعنی دالی)
دد
ماما

بازی جدید
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:5 شماره پست: 879
این ماشین اسباب بازی تو خیلی سریع میره و واسه همین خیلی وقتها میره زیر مبل. در نتیجه یکی از بازی های جذاب واسه تو اینه که ماشین را بندازی زیر مبل و اینقدر وم اوم کنی نا بابایی درش باهو دوباره به همین کار ادامه بدهی تا...
دندان های تو
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:7 شماره پست: 880
یلدا شبی چون پریشب دو عدد دندان جلویی شما جوانه زد. البته مامانی معتقد ات که دندانهای کرسی تو چند وقتی است که جوانه زده و خاله فریبا هم آن را دیده ولی من که زیر بار نمی روم!
روروک سواری
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:14 شماره پست: 881
برای سوار شدن به روروک چه مراحلی را باید طی نمود؟ این رو هایی است که تو به کار می بندی: ۱- دستت را به روروک می گیری و بلند می شوی
۲- یک پایت را روی پایه افقی روروک قرار می دهی
۳- دستت را بالاتر و به عقب تر روروک تکیه می دهی
۴- آن پای دیگرت را بالا آورده و حسابی زور می زنی
۵- شکمت را روی سطح جلویی می اندازی
۶- پای دیگرت را بالا می آوری
۷- تو حالا روی سطح روروک نشسته ای ولی نمی دانی چه جوری باید داخل روروک بروی. این هست که سرت را پایین می آوری و تلاش می کنی که با کله وارد شوی
۸- خدا به تو رحم می کند و مامان و بابایی به دادت می رسند
بازی با دایی شهرام
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:18 شماره پست: 882
دیروز با دایی شهرام یک بازی جالب و خنده دار را انجام دادی. روی بالش دراز کشیدی و دایی در باسنت زد. تو هم شروع کردی همزمان به تکان دادن باسنت. بعد دایی یتم این را عوض کرد و تو هم ریتم تکان ها را با دایی هماهنگ کردی. هر چندلحظه یکبار هم بر می گشتی تا واکنش بقیه را ببینی و دوباره به بازیت ادامه می دادی
تشییع پیکر
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 883
پریروز به قم رفتیم تا در تشییع پیکر آیت ا... منتظری حضور داشته باشیم. تو هم در این سفر و هم در مراسم همراه ما بودی. این در حقیقت دومین حضور مستقیم تو در جنبش سبز مردم ایران هست.
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 884
۲
برگشت بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:10 شماره پست: 885
من برگشتم با كوله باري از انرژي، براي نوشتن خاطرات تو.
در اين يكماهه بخش زيادي از خاطراتت جا افتاد ولي مهم نيست بابايي هر چه را كه يادش بيايد دوباره مي نويسد.
جشن تولد تو
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:12 شماره پست: 886
مهمترين خبر اين يكماهه جشن تولد تو بود. البته چون هنوز كوچكي و كيك هم نمي تواني بخوري ما برايت كيك نگرفتيم ولي چند برنامه جالب برايت تدارك ديديم كه برخي انجام شد و برخي انجام نشد.
مهمترين برنامه بردن تو به سرزمين عجايب بود. اين اولين باري بود كه به يك شهربازي مي رفتي. يكربع اول كاملا مبهوت نور و صدا بودي (مثل پينوكيو) بعد با بابايي سوار چرخ و فلك شدي. سه دور اول فقط به چراغهاي چرخ و فلك نگاه مي كردي ولي در دورهاي بعدي از نرده ها به پايين خيره مي شدي. بعد با ماماني و بابايي سوار ترن شدي كه خوشت آمد و خيلي جذب اطراف شدي (در ضمن اين قشنگترين ترن سواري بابايي هم بود) بعد با ماماني سوار هواپيماي پرنده شدي كه فقط از نصفه اولش خوشت آمد. بعد سوار ماشين هايي شدي كه آهنگ مي زنند و تكان مي خورند. اين جذابترين بخش كار بود. چون ديگر بيرون نمي آمدي و دايم فرمان ماشين را مي چرخاندي. بعد از مدتي هم براي اينكه بيشتر لذت ببري بر روي كف ماشين نشستي و به چرخاندن فرمان ادامه دادي. حتي يكنفر ديگر هم بچه اش را آورد و كنار تو نشاند و بعد برد ولي تو بيرون نمي آمدي. سرانجام بعد از حدود بيست دقيقه بيرون آمدي. آخرين بازي هم يك قطار ديگر بود كه وارد اقيانوس مي شد و تو اصلا خوشت نيامد. متاسفانه در اين برنامه جذاب فلاش دوربين ما خراب شد و فقط توانستيم از تو تصويربرداري كنيم.
برنامه ديگري كه برايت ترتيب داده بوديم اين بود كه به يك عكاسي ببريمت و كلي از تو عكس بگيريم كه متاسفانه در روز عكاسي عموي خانوم عكاس فوت كرد. در تاريخ بعدي احمد آقا (شوهرخاله ماماني) فوت كرد و در نوبت سوم هم من و هم ماماني و هم تو سرما خورده ايم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر