۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خاطرات دو تا سه (بخش اول)

تولد ارنواز
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:45 شماره پست: 1200
ارنواز دو ساله شد. خب این خبر مال هفتم دیماه هست و امروز دیگه دیماه داره تمام میشه. البته در این مدت بابا و مامانی داشتند و دارند خودشان را برای یک امتحان مهم آماده می کنند. خانه شون را فروخته اند و دارند اساس جمع می کنند. کامپیوترشان به طرز عجیبی خراب شده و بعد تقریبا درست شده. یک دختر شیطون دارند که نمی گذاره حتی یک لحظه پای کامپیوتر بنشینند و...
اما برای تولد نواز مامان و بابا ترتیب یک مهمانی را در تاریخ شانزده دیماه دادند و قرار شد که برای هفتم دیماه نواز را به عنوان یک هدیه کوچولو به سرزمین عجایب ببرند اما از آنجا که عمو مجید و خاله فریبا و سارینا به تهران آمده بودند ارنواز کادوی خودش را یک شب زودتر دریافت کرد.
شب تولد ارنواز اما خاله سلیمه ترتیب یک مهمونی کوچولو را با حضور عمه مریم می دهد که نواز تو اونجا کیک تولد خودش را فوت می کنه. بعد هم تو مهمانی اصلی تولد یکبار دیگر کیک را فوت می کنه و سرانجام از آنجا که از فوت کردن کیک خیلی خوشش آمده مامان و بابا براش یک کیک صبحانه می خرند و دو تا شمع هم رویش می گذارند و نواز برای سومین بار تولد می گیره و...
پیشی بابایی
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:52 شماره پست: 1201
تازگیها یه پیشی این طرفها اومده که واسه نواز شکلات میاره. البته کم کم میاره و مامان هم هر بار باید بره و ازش تحویل بگیره. یه هاپو هم هست که امروز واسه اش پاستیل آورده. البته شما می دونید که این خوردنیها را بابایی هست که واقعا به خانه میاره و شما می توانید رابطه بابایی و این جک و جانورها را حدس بزنید!
غذا خوردن نواز
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:56 شماره پست: 1202
مامان میگه غذا خوردن نواز هم مثل غذا خوردن من افراطیه و هر چند وقت یکبار به یک چیز گیر می دهد. مثلا الان فقط گیر داده به ماست میوه ای. قبلش فقط صبحانه می خورد (یعنی نان و عسل) یه مدت فقط میگفت خالی و معلوم نبود که چه چیزی را خالی می خواهد (بعضی موقع ها یعنی گوشت بعضی وقت ها یعنی پلو و بعضی وقتها هم یعنی نان) قبلتر فقط حلوا می خورد و...
خاله خرسه
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:59 شماره پست: 1203
نواز یک پازل چوبی داره که شامل مامان خرسه و بابا خرسه و نی نی خرسه هستند و لباس ها و شلوارشون را میشه عوض کرد. این خرسها هیچکدام اسم خاصی ندارند جز مامان خرسه که نواز چندوقتیه اسم فریبا (یعنی خاله اش) را روش گذاشته. احتمالا یک جایی باید شنیده باشه خاله خرسه و بعد با خاله خودش شبیه سازی کرده باشه
من نوازم
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 1:0 شماره پست: 1204
- تو جیگر منی؟ - نه من نوازم
تو عسل منی؟
- نه من نوازم
- تو نواز خانومی؟
- نه من نوازم
- ...
آنفولانزای قورباغه ای
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 1:4 شماره پست: 1205
مامانی و نواز با عروسک قورباغه بازی می کنند که نواز میگه: مامان لباسش کو؟ مامان میگه: قورباغه ها لباس ندارند
نواز میگه: سرما می خورند!
کارتن خوابی
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:19 شماره پست: 1206
وقتی توی خانه پر از کارتم های پر و خالی واسه اسباب کشی باشه تو هم یک بازی جدید پیدا می کنی: کارتن بازی
اگر بازی فقط این باشه که عروسک هات را بگذاری توی کارتن البته خیلی مشکل نیست. مشکل آنجایی پیدا میشه که خودت هم یک تخت جدید پیدا می کنی و به قول خاله نیوشا کارتن خواب می شوی.
اذیت بازی
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:21 شماره پست: 1207
نواز یک بازی هم داره که خودش بهش میگه اذیت بازی. (البته این بازی را هم فقط با مامانش بازی می کنه)
عشوه گر زورگو
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:23 شماره پست: 1208
خاله نیوشا یک اسم دیگه هم برات پیدا کرده: عشوه گر زورگو!
شنگول و منگول
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:28 شماره پست: 1209
نواز و بابایی قراره قصه شنگول و منگول را با هم بازی کنند. نواز قراره بشه آقا گرگه و بابایی بقیه نقش های نمایشنامه را بازی کنه. بابایی (مامان بزی) به بچه هاش نصیحت های لازم را می کنه و از خانه خارج میشه. نواز میاد پشت در خانه بزی ها و در میزنه.
بابایی میگه: کیه که داره در میزنه؟
نواز میگه: منم نواز
بابایی: نه نواز. تو مثلا آقا گرگه ای. باشه؟
نواز: باشه.
نواز دوباره در میزنه.
بابایی میگه: کیه که داره در میزنه؟
نواز میگه: منم نواز
...
کدوی قلقله زن
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:31 شماره پست: 1210
مامانی ادای پیرزن ها را درمیاره که نواز هم فوری میگه من گرگم. در نتیجه حالا دیگه باید قصه کدوی قلقله زن را بازی کرد.
باباي كچل
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم بهمن 1389 ساعت 10:12 شماره پست: 1211
آخر كدام بچه دو ساله اي ميزنه تو سر باباش و ميگه كچل؟!
اذیت
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن 1389 ساعت 8:33 شماره پست: 1212
همه این دختر بابایی را اذیت میکنند: این خاله سلیمه یا این مامان جون یا باباجون و یا حتی جوراب. هر کی به نواز پیشنهاد خوبی بده که با میل نواز سازگار نباشه از نظر نواز داره اذیت می کنه. جوراب بیچاره البته پیشنهادی نمی دهد و فقط کمی تنگ تشریف داره و یا یه نخ اضافی توش هست که نواز را اذیت میکنه.
همین دیروز مثلا این مامانی نواز را اذیت کرد. دو بار هم اذیتش کرد. یکبار که نواز کتاب ها را از توی جعبه ریخته بود روی زمین و بار دیگه هم که نواز رفته بود و چسبیده بود به تلویزیون. بار اول مامانی نواز را برای تنبیه فرستاده بود توی اطاقش و بار دوم هم مامانی تلویزیون را خاموش کرده بود.
مامانی بار دوم مجبور شده بود به درخواست نواز به بابایی زنگ بزنه تا نواز به بابایی بگه که مامانی اذیتش میکنه. بابایی هم طبیعیه که حق را به مامانی داد و بعد از نواز خواست که کارهای بد نکنه و از مامانی هم خواست که چون نواز متوجه اشتباهش شده براش تلویزیون را روشن کنه و...
راستی اگر بابایی ها این حکمیت ها را بین مادران و فرزندان نمی کردند آیا زندگی امکان پذیر می بود؟
این مثلا چیه؟
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن 1389 ساعت 8:42 شماره پست: 1213
نواز هنوز به مرحله چرا و چرا نرسیده (خوشبختانه) اما به مرحله چیه و چیه که البته خیلی وقته رسیده. تازه چند روز پیش عبارت جدیدی را هم کشف کرده بود که خب طبیعیه دایم به کار می گرفت. نواز یک ریز می پرسید: این مثلا چیه؟ اون مثلا جیه؟ ...
رصق
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389 ساعت 9:19 شماره پست: 1214
دختر من مي رصقه! بهتر از باباش هم مي رصقه!
باباش هنوز نمي تواند دست و پايش را با هم در رقص كنترل كند ولي وقتي ارنواز مي رصقه نه تنها دست و پاش را با هم تكون مي دهد بلكه گاهي يك چرخي هم زده و سرانجام موهايش را به جلو پرتاب مي كند. (بابايي اين كار را هم نمي تواند بكند نه اينكه آن را بلد نباشد بلكه به اين خاطر كه اصلا مو ندارد)
دختر من ديشب هم رصقيد. بعد از من و مامانش خواست كه براش دست بزنيم. بعد مامانش را بلند كرد كه باهاش برصقه. بعد خودش نشست تا ماماني برصقه و خودش براش دست بزنه. بعد دوباره رفت وسط سن تا با مامانيش برصقه و البته اين بار بغل مامانش باشه و برصقه...
خلاصه موقعي كه اومد سمت بابايي تا بابا را هم بلند كند بابايي ترجيح داد تا به جاي استفاده از عبارت مرسوم "اما من كه رقص بلد نيستم" بگه مريضم و اينجوري رصق به پايان رسيد.
دوستي يكطرفه
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم بهمن 1389 ساعت 8:6 شماره پست: 1215
- رومينا را دوست داري؟- آيه (يعني آره)
- رومينا چي؟ تو رو دوست داره؟
- موهاش را كشيدم (معادل غير ديپلماتيكش ميشه نه)
عمو رضا
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن 1389 ساعت 8:17 شماره پست: 1216
عمو محمد(خطاب به ارنواز): اسم بابات چيه؟ارنواز: عمو رضا!
عمو محمد ياد جوك بنده خدايي ميفته كه از بچه اش همين سوال را مي پرسه و بچه جواب ميده حسين آقا!!!
حسن بازي
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن 1389 ساعت 9:16 شماره پست: 1217
بابايي از در مياد تو و نواز مي پره بغلشنواز: بازي كنيم
بابايي: چه بازي اي بكنيم؟
نواز: حسن بازي
بابايي: حسن بازي ديگه چيه؟
نواز براي لحظه اي به فكر ميره. بعد لبخندي ميزنه و خودش را مثل حالت ويبره تكون ميده
بابايي: آهان! پس حسن بازي يعني اين؟!
(اين است دستور بازي جذاب و زيباي حسن بازي. شما هم مي توانيد اين بازي دو نفره را به سادگي انجام داده و از آن لذت كافي و وافي ببريد)
شوهر ارنواز
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن 1389 ساعت 8:2 شماره پست: 1218
ارنواز به بابايي ميگه: شوهر من ميشي؟بابا چشماش از حدقه در مياد و ميپرسه: چي؟!!!
ارنواز تكرار ميكنه و ميگه: شوهر من ميشي؟
بابايي تسليم ميشه و ميگه: آره
ارنواز ميگه: بريم تو
بابايي ميگه: باشه
بعد در مي زنند و مي روند داخل خانه و...
ضق ضق
+ نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389 ساعت 8:8 شماره پست: 1219
نواز پریشب می گفت پاش ضق ضق می کنه!!!!!!! یا شاید هم ذوق ذوق یا ضوق ضوق یا ...
نازک تر از گل
+ نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389 ساعت 8:27 شماره پست: 1220
بابایی فقط گفت:"نواز آرومتر عمو خوابه" که نواز ساکت شد و رفت بغل مامانش. دو دقیقه ای که گذشت مامانی دید نواز بغض کرده این بود که گفت: "نواز چی شده؟" نواز با حالت بغض کرده ای گفت:"بابایی اذیت می کنه" مامان گفت" بابایی چی شده؟" بابایی نگاهی به قیافه نواز انداخت و یاد حرف دو دقیقه پیشش افتاد. این بودکه غصه را تعریف کرد. اما هنوز حرفش تموم نشده بود که نواز زد زیر گریه. بابایی دخترش را بغل کرد و براش توضیح داد که چرا بهش گفته آروم باشه ولی نواز خانوم دست از گریه برنداشت که نداشت تا این که خوابش برد.
حالا بابا مونده بود با یک عذاب وجدان و یک دختری که نازک تر از گل هم بهش نمیشه گفت.

يكي بود يكي نبود
+ نوشته شده در سه شنبه سوم اسفند 1389 ساعت 8:17 شماره پست: 1221
ماماني: يكي بود يكي نبود. غير خدا هيچكي نبودارنواز: نواز بود؟
ماماني: آره نواز بود.
پي پي خانه
+ نوشته شده در سه شنبه سوم اسفند 1389 ساعت 8:35 شماره پست: 1222
مامان داره نواز را مي شوره و بابا هم بالاي سرشون ايستاده. نواز ميگه:" پي پي ها كجا ميرن؟" بابايي ميگه: "ميرن خونه شون" نواز ميگه: "خونه شون كجاست؟" بابايي ميگه:"اون تو" ...
چي شد؟
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم اسفند 1389 ساعت 8:10 شماره پست: 1223
نواز داره تلويزيون نگاه مي كنه. از آن برنامه‌هايي كه قديم‌ترها با عنوان ديدني‌ها از تلويزيون ايران پخش مي شد.نواز: چي شد؟
- پيشي داره بازي مي كنه
نواز: چي شد؟
- ني ني افتادش
نواز: چي شد؟
-پاي آقايه ليز خورد
نواز: چي شد؟
- هاپو داره با موشه بازي مي كنه
نواز: چي شد؟
-....
نواز: چي شد؟
-....
خدا به داد ما برسه. اين ارنواز هنوز به مرحله چرايي نرسيده و اين همه سوال مي كنه.
اولين فحش ارنواز
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم اسفند 1389 ساعت 8:24 شماره پست: 1224
ارنواز ديروز از اولين فحشش استفاده كرد كه به احتمال زياد پريروز در حين دعواهاي رايجشون از رومينا ياد گرفته بود. فحشش را هم به خود رومينا داد. البته پشت تلفن فرضي اي كه به رومينا زده بود و به اصطلاح او را داشت به بازي دعوت مي‌كرد به رومينا مي گفت كه "بيا بي شعور بيا"
امشب كجا مي خوابيم؟
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اسفند 1389 ساعت 8:1 شماره پست: 1225
اسباب كشي به خانه جديد.حالا تو يك اتاق بزرگتر داري و يك سالن بزرگتر براي اينكه بدو بدو كني. فقط چند تا مشكل وجود داره:
اول اينكه تو جريان اسباب كشي چند روزي به قول معروف اين دست و اون دست شدي و همين مساله باعث شده كه كمي بدعنق بشي و از آن هم مهمتر يبوست پيدا كني.
دوميش اينه كه هنوز خانه جديد را نپذيرفتي و ديشب مي گفتي بريم خونه مون.
سوميش هم اين كه عادت كرده اي شب ها خانه اين و آن بخوابيم و از نزديك هاي غروب دايم مي پرسي امشب كجا مي خوابيم؟ امشب كجا مي خوابيم؟!
با كي خوبي؟
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اسفند 1389 ساعت 8:3 شماره پست: 1226
خاله سليمه معصومانه ميگه كه تو خونه ما ارنواز بيشتر از همه با محمد و ميلاد خوبه. بعدش با فرشته و زهره و اگر هيچكي نباشه فقط اونموقع با من خوبه.اين خاله بنده خئا تازه بيشتر از همه زحمت تو را مي كشد.
كوك
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اسفند 1389 ساعت 8:34 شماره پست: 1227
- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر هنري را نقد كند؟- خب ظاهرا هيچكي نگفته.
- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر هنري مدرن را نقد كند؟
- خب ظاهرا هيچكي نگفته.
- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر موسيقايي مدرن را نقد كند؟
- خب ظاهرا هيچكي نگفته.
كي گفته ....؟
- خب حالا كه ظاهرا هيچ معارضي را ندارم به اطلاع مي رسانم نواز توانست يك اثر موسيقايي اركسترال به شدت مدرن را نقد كند و بعد از ديدن سه خانم محجبه چنگ نواز كه بعضا چنگ را با آرشه مي نواختند و ديگر اعمال عجيبه را به انجام مي رساندند در جمله اي كوتاه اظهار نظري علمي كرده و بگويد كه كوك نيست.
عوامل بيماري ها
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اسفند 1389 ساعت 8:42 شماره پست: 1229
جامعه پزشكي اگر كمي تحقيقات ميان رشته اي را جدي تر بگيرد قطعا مي تواند آينده درمان بشر را به سمت و سوي مناسب تري هدايت كند.الغرض يكي از بچه هاي فاميل زندايي كبري از نگراني اينكه باباش قرار بود به مسافرت برود و يك هفته اي بابايش را نبيند دچار اسهال شد.
ار نواز با توجه به دوري مامانش (كه در ]چند پست قبلي به اطلاع رسانده شد) دچار يبوست شد.
نتيجه گيري علمي:
دوري پدرها اسهال مي آورد و دوري مادرها يبوست
کوله پشتی آدمخور
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اسفند 1389 ساعت 10:22 شماره پست: 1230
آخرهای شب. یک کوله پشتی بزرگ تو اتاق خواب بابایی و مامانی قرار داره. ارنواز: اون چیه؟
بابایی: کوله
ارنواز: آدم می خوره؟
بابایی: نه عزیزم مگه آدمخوره
ارنواز: آدمخوره؟
بابایی: نه عزیزم هیچکی آدم را نمی خوره
ارنواز: می خوره
بابایی: نه عزیزم اون کوله هست توش لباسه برای رفتن به کوه مسافرت...
ارنواز: آدمخوره
....
بابایی: میخوای ببرمش اون اتاق راحت بخوابی؟
ارنواز: آیه
شيك
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند 1389 ساعت 8:6 شماره پست: 1231
با سلام و سلامتي سرانجام ارنواز خانوم در آستانه فرارسيدن عيد سعيد باستاني به طرز محيرالعقولي بر روي صندلي آرايشگر نشست و موهاي بلند و مجعد و افشان خود را بي هيچ فغان و گريه اي به دست با كفايت آرايشگر سپرد.
آرايشگر البته غريبه نبود و مهمتر از آن آرايشگاه نيز. آرايشگر ميلاد بود و آرايشگاه دستشويي خانه خاله سليمه. انگيزه ارنواز هم براي كوتاه كردن موهايش ديدن صحنه آرايش كردن عمو مجتبي بود.
الغرض بابايي اولش خوشش نيامد اما كمي ديرتر پسنديد. به قول ماماني ارنواز شيك شده.
همچنان نواز را نخوريد!
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند 1389 ساعت 8:43 شماره پست: 1232
صداي باران كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.اسم آقا گرگه كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.
اسم خانوم بزي كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.
صداي در  كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.
صداي موتور كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.
....
بچه جون چند بار بهت بگبم كه هيچ آدمخوري وجود نداره. البته اگه به اين كارات ادامه بدي شايد بابايي و ماماني بالاخره بخورندت
زنبور
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اسفند 1389 ساعت 13:43 شماره پست: 1233
- يعني شما فكر مي كنيد اگر پاي ارنواز خانوم دچار سوزش شود (يعني همانجاييكه پمپرز دارد)  به چه عواملي مي تواند بستگي داشته باشد؟- واضح ترين دليلش مي تواند اين باشد كه ارنواز خانوم به مامانيش اجازه نداده تا پي پيش را عوض كند.
- اين منطقي است اما ارنواز به اين اعتقاد ندارد و مي گويد كه زنبور رفته تو شورتش. شما فكر مي كنيد اين هم منطقي باشد؟
كوآلا در چهارشنبه سوري
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:21 شماره پست: 1234
به رغم تمامي تبليغاتي كه از چند روز پيش براي جلب توجه نواز به مراسم سنتي چهارشنبه سوري به راه انداختيم و به رغم آنكه به جاي امني مثل خانه جديد باران و برديا رفتيم اما تو همچنان از آتش و فشفشه و امثالهم خوشت نيامد و به قول عمو علي مثل كوآلا به من چسبيدي و در كمتر از پنج دقيقه با باران به كنج خانه خزيدي.
اين بود يك چهارشنبه سوري ديگر.
شب بدون پدر
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:25 شماره پست: 1235
آخر شب چهارشنبه سوري براي اولين بار پيش بابا آمدي و گفتي شب اينجا بمونيم بابا هم كه از قبل با مامان همين برنامه را داشتند موافقت كرد كه تو با مامان پيش بچه ها بمونيد و بابايي بره خانه تا صبح بره سركار. البته تو صبح گفتي كه بابايي سركار نيست و رفته خونه و همين مساله آتو دست عمو علي داد تا بگه تو بهتر از ماماني ميدوني كه بابايي كجا ها ميره!
جاروبرقيگري
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:26 شماره پست: 1236
سرانجام با تاخير فراوان وجه جاروبرقيگري تو گل كرد و يك مهره منچ پريا را خوردي و البته ظاهرا حسابي هم گريه كردي.
كاشي خون نديده
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:28 شماره پست: 1237
ديشب دستت يك كوچولو با متر بريد و البته نفهميدي تا ماماني بهت نشان داد و روش چسب زد و اينموقع بود كه مثل يك كاشاني واقعي گريه كردي تا سرانجام چسب را برداشتيم و ديدي كه خوب شده و شروع كردي به خنديدن.



سال نو
+ نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:6 شماره پست: 1238
سرانجام نوروز فرارسيد و تو هم سومين سفره هفت سينت را ديدي. نوروز اما ايندفعه در ايران نصف شب فرارسيد و صد البته ما فكر مي كرديم كه تو خواب خواهي بود و ما مجبور خواهيم شد تا تو را در خواب سر سفره قرار دهيم و هزار البته كه اين گمان اشتباه بود و تو بيدار ماندي و من و ماماني تا دم دماي سال تحويل پاي تلويزيون در خواب بوديم. متن زير نخستين جملات رد و بدل شده بين ما در آغازين ثانيه هاي سال 1390 خورشيدي بود(البته پس از تبريك ها و بوسه هاي رايج)
بابايي: ارنواز الان عيد اومده
ارنواز: عيد كو؟
بابايي: (با اشاره به تصوير تلويزيون بي بي سي و رقص سعيد شنبه زاده) ايناهاش اين عمو نوروزه . الان هم ننه سرما رفته عمو نوروز اومده.
ارنواز: ننه سرما كجا رفته؟
بابايي: رفته خونه شون لالا كنه تا زمستون ديگه
فكر مي كنيد جمله بعدي ارنواز چي بود؟.... حدس بزنيد؟....
ارنواز فقط گفت پي پي دارم!!!!

عيد شما مبارك
+ نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:9 شماره پست: 1239
ارنواز روز اول عيد با كمك باباييش به چند نفري زنگ زد و بهشون گفت عيد شما مبارك! به هر كي هم نگفته بابا از طرف ارنواز تو وبلاگش بهشون ميگه!
دولپي
+ نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:10 شماره پست: 1240
از مضرات عيد اينه كه ارنواز دولپي خوردن را ياد گرفته. يعني شيريني يا شكلات را از ترس اينكه ازش نگيريم درسته ميندازه بالا.
زبان كلاكي
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 9:19 شماره پست: 1241
البته كه زبان انگليسي و عربي و ايتاليايي (يعني زبان‌هايي كه گاهي وقت‌ها كارتون‌هاش را مي بيني) نمي فهمي و دائم مي پرسي كه چي مي گن ؟ ولي درعوض زبان شمالي (يا همان زبان كلاكي در بين خانواده ) را به خوبي مي فهمي بخصوص وقتي كه عمو حسين باهات صحبت كنه. مي مونه جواب دادنش كه آن را به فارسي مي گويي.

پيگيري
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:34 شماره پست: 1242
ماماني ميگه گاهي شبها در حال گفتن يك جمله خوابت مي بره و صبح با گفتن وقتي چشمهات را باز مي كني دقيقا همون جمله را ميگي.
تخت علي
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:37 شماره پست: 1243
بيچاره مادر زندايي كبري. پيرزن خيلي وقته كمر درد داره و ظاهرا درماني هم نداره. اين كه خواست خونه دخترش بره و روي تخت نوه اش (علي ) دراز بكشه. اما چشمش روز بد نبينه. تو مثل مامورهاي حراست رفتي بالا سرش و اونقدر روسري و موهاش را كشيدي تا بنده خدا از روي تخت علي بلند شد.
اولين سروده زندگي تو
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین 1390 ساعت 8:54 شماره پست: 1244
ديروز اولين بيت زندگيت را در ماشين سرودي و بارها و بارها تكرارش كردي. بيت تو البته چند تا مشكل كوچولو داشت. يك خورده وزنش مي لنگيد. يك اشتباه نحوي داشت و البته فكر كنم از جايي هم الهام گرفته شده بود يا حداقل مصرعي از آن را تضمين كرده بودي (فكر كنم درست گفته باشم) ولي در مجموع خيلي اميدوار كننده بود.
بيت:
                         دويدم دويدم                         از اتاقم رسيدم
كوچك و بزرگ شدن
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین 1390 ساعت 9:0 شماره پست: 1245
درست از روز اول عيد گاهي اوقات پستونكت را در مياري و به مامان و بابا ميدهي و ميگي كه " من ديگه بزرگ شدم. پستونك نمي خورم" ولي واي به موقعي كه خوابت بياد اونموقع در مقابل اعتراض ما ميگي" من دوباره كوچولو شدم"
عيدي خوردن
+ نوشته شده در سه شنبه نهم فروردین 1390 ساعت 10:48 شماره پست: 1246
اين هم مصدر جديدي كه توسط ارنواز ابداع شده: عيدي خوردن!
بازي در ماشين
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم فروردین 1390 ساعت 8:55 شماره پست: 1247
از آنجايي كه خيلي به بازي علاقه‌مندي و از هر فرصتي براي بازي كردن غافل نمي شوي. با همكاري ماماني براي مواقعي هم كه توي ماشين نشستي چند تا بازي اختراع كرديد كه در اينجا به شرح آن مي پردازم:بازي اول: ماشين بازي
شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.
روش بازي: در ابتد مامان يك ماشين را نشان تو داده و مي پرسد: اين چيه؟
نواز: بگو!
ماماني: تو بگو!
نواز: تو بگو!
ماماني: پرايده
ماماني: اين چيه؟
نواز: بگو!
ماماني: تو بگو!
نواز: تو بگو!
ماماني: پژوه
ماماني: اين چيه؟
نواز: بگو!
ماماني: تو بگو!
نواز: تو بگو!
ماماني: اتوبوسه
ماماني: اين چيه؟
نواز: بگو!
ماماني: تو بگو!
نواز: تو بگو!
ماماني: ....

بازي دوم: اينجوري بازي
شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.
روش بازي: تو بغل مامانت نشسته و با افتادن روي دست انداز به بالا و پايين مي رويد و مي خنديد (خوشبختانه با توجه به حجم چاله چوله هاي تهران اين باز در هر موقعيتي در ماشين امكان پذير است)

بازي سوم: اينجوري بازي (همنام بازي قبلي است ولي قوانينش فرق دارد)
شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.
روش بازي: تو بغل مامانت نشسته وبا پيچيدن ماشين با همديگر به سمت چپ و راست پيچيديه و مي خنديد.
دختر خوب جادوگر
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم فروردین 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1248
مي دانيد در پاركينگ ما چه جوري باز ميشه؟ ارنواز ميگه اجي مجي لا ترجي! در باز بشو! و در يهويي باز ميشه. حالا مي دانيد در پاركينگ ما چه جوري بسته ميشه؟ ارنواز ميگه اجي مجي لا ترجي! در بسته بشو! و در يهويي بسته ميشه. آفرين به دختر خوب جادوگرم
فوتبال بازي كردن تو و نظرات كارشناسي
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم فروردین 1390 ساعت 8:49 شماره پست: 1249
اميرحسين ميگه تا حالا نديده يه دختر به نسبت سن و سالش اينقدر خوب فوتبال بازي كنه
ماماني غلط ميكنه
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 10:24 شماره پست: 1250
مامان جون مي خواد بهت شكلات نده ولي تو اصرار داري كه بيشتر از دو سه تا بخوري. مامان جون زير فشار مجبور ميشه كه يكدونه ديگه هم به تو بدهد ولي تاكيد ميكنه كه" اگه ماماني بفهمه ناراحت ميشه" تو هم نه برمي داري و نه ميذاري و ميگي"ماماني غلط ميكنه" مامان جون كه لحظه اي شوكه شده بود به آرومي ميگه"چي؟" و تو كه ميشد فرض كرد كه معني اين كلمه را نمي داني سريع حرفت را اصلاح ميكني و ميگي" خودم غلط مي كنم"
البته اينجوري نشون ميدي كه معني حرفت را هم خيلي خوب مي فهمي.
نصفه شكلات
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 10:30 شماره پست: 1251
ماماني كه يك شكلات را بهت داده تا بخوري در مقابل درخواست شكلات دوم؛ نصف اون را ميگذاره در دهان خودش و نصفش را به تو مي دهد و البته همين سرآغاز يك قشقرق بزرگ از جانب نواز مي شود كه چرا شكلات من را خوردي. ماماني تسليم مي شود و يك شكلات كامل ديگر را به تو مي دهد. تو البته براي چند لظه آروم ميشي ولي باز دوباره شروع مي كني به گريه كردن چرا كه هنوز چشمت دنبال نصفه شكلاته هست و مي خواي كه اون را از ماماني پس بگيري.
پسته
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 9:40 شماره پست: 1252
ارنواز خانوم مي فرمايند ناف من شبيه پسته است.
اسم من مامانه
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 9:47 شماره پست: 1253
آقاي مغازه دار به ارنواز گفت: چطوري خانوم؟ارنواز كه ني نيش بغلش بود چند قدم اونطرف تر برگشت و گفت: اسم من مامانه
مهدكودك ارنواز
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 8:36 شماره پست: 1254
نواز به مهدكودك رفت. البته قبلا هم چند روزي و فقط چند روزي اين تجربه را داشت ولي اينبار مثل اينكه فرق مي كنه.
ارنواز روز چهارشنبه 1390/1/24 به مهدكودك خانه خورشيد در مهرشهر كرج رفت و البته خيلي هم بهش خوش گذشت چون حاضر به برگشتن نبوده و سرانجام ماماني با كلي دوز و كلك او را به خانه برگردانده.
براي ثبت در تاريخ هم البته اسم اولين مربيش  خاله شيما بوده كه اطلاعات دقيقتر ايشان را انشاء الله پيدا و به اطلاع مي‌رسانم.
بچه ها خوابند
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 8:56 شماره پست: 1255
ارنواز الان دو روزه كه آزمايشي رفته مهدكودك و از آنجاييكه دير از خواب بلند ميشه و به نهار بچه ها ميرسه و از آنجاييكه بقيه بچه ها بعد از نهار مي خوابند و نواز البته خوابش نمياد تقريبا هر وقت مي پرسيم تو مدرسه خاله ها بهت چي ميگند؟ جواب ميده كه ميگند يواش بازي كن بچه ها خوابند!
عرشيا و جوراب ارنواز
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 9:50 شماره پست: 1256
از آنجايي كه عرشيا ظاهرا تنها بچه اي هست كه نمي خوابد يا ظاهرا تنها بچه اي هست كه ارنواز اسمش را به ياد مياورد هر وقت از او درباره همكلاسي هايش مي پرسيم مي گويد عرشيا به جورابم دست زد.يكي نيست بگه بچه جون به جوراب دختر ما چي كار داري؟
عرشيا و خوشگلي
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 9:54 شماره پست: 1257
البته بايد گفت كه اين عرشيا خان از اول هم چنين تصويري را در ذهن ارنواز خانوم نداشته چرا كه روز اولي كه ارنواز و ماماني داشتند از مهد كودك برمي گشتند ماماني وقتي درباره عرشيا از ارنواز سوال مي كنه ارنواز جواب ميده كه عرشيا خيلي خوشگله!!!
سوسن جون
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 10:7 شماره پست: 1258
ذوق شاعري ارنواز خانوم گل كرده. اين هم دومين سروده ارنواز كه يك دوبيتي هست و البته يك مصرعش را ماماني سروده است. داستان از اين قرار است كه ارنواز توي ماشين دايم تكرار مي كرد:
سوسن جون      سوسن جون
ماماني واسه اينكه قافيه اي بدهد گفت: چايي رو بريز تو فنجون
نواز خوشش اومد و دايم مي خوند:
سوسن جون سوسن جون     چايي رو بريز تو فنجون
بعد ارنواز يكدفعه شعر را ادامه داد و گفت:
فسنجون فسنجون        چايي رو بريز تو ميدون
و اين شد شعر ارنواز كه كلي با مامانش سر خواندنش ذوق كردند.
سوسن جون سوسن جون     چايي رو بريز تو فنجون
فسنجون فسنجون        چايي رو بريز تو ميدون
رفتم كه رفتم
+ نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد 1390 ساعت 13:19 شماره پست: 1278
ما رفتيم. اگر بار گران بوديم رفتيم               اگر نامهربان بوديم رفتيم
حالا كجا رفتيم؟
به سفر قندهار كه نه. رفتيم به يك وبلاگ ديگه كه حال و هوش بچه گونه تره.
در ضمن يكي دو روز صفحه مون سفيد شد كه ترسيديم شايد سانسوريده شده باشيم خودمون جول و پلاسمون جمع كرديم و رفتيم (و البته سانسوريده هم نشده بوديم)
نشاني آن يكي وبلاگمون هم به اين قراره
www.dastanhaieammepasand.niniweblog.com
آقا خانوم سر هم بزنيد

در عسل
+ نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت 1390 ساعت 9:28 شماره پست: 1259
ماماني از ارنواز ميپرسه: تو عسل مامانتي؟ارنواز جواب ميده: آيه (آره)
بعد دست ميزنه به كله اش و ادامه ميده: اين هم درمه
شب نه بخير
+ نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت 1390 ساعت 9:30 شماره پست: 1260
بابايي: شب بخير!نواز (كه نمي خواهد بخوابد): شب نه بخير!
اطلاعيه بسيار مهم
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 9:33 شماره پست: 1261
بدينوسيله به اطلاع مي رساند بدون آنكه ماماني انرژي زيادي مصرف كند و يا حتي به ياد بياورد كه دقيقا در چه زماني اين تحول صورت پذيرفت؛ دختر ما يعني ارنواز خانوم يكهويي حسابي بزرگ شد و بر خلاف گذشته كه موقع خواب و يا برخي مواقع ديگر يادش ميفتاد كه دوباره ني ني شده دست از سر پستونك برداشت و ديگر مي مي مصرف نمي كند.
همراه با مي مي ديگر موقع خواب پتويش را هم دستش نمي گيرد و ما مانده ايم كه رابطه پتو و مي مي چيست؟
شما فاميل كي هستيد؟
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم اردیبهشت 1390 ساعت 11:6 شماره پست: 1262
سال دايي ناصر از خانوم اعظم پرسيدي:"ببخشيد شما فاميل كي هستيد؟"
سومين روز مهد
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:49 شماره پست: 1263
ديروز براي سومين بار به مهد جديدت رفتي و البته از آنجايي كه دو هفته اي بود كه در رفتن به مهدت تعلل شده بود در نتيجه پشتت باد خورده بود و با كمي نق و نوق به مدرسه رفتي و با كمي نق و نوق هم برگشتي.اتفاقات روز گذشته البته از زبان خودت اين بود كه يكي از خاله ها سرش درد مي كرد. ماماني هم ميگه كه ديروز تولد هم بوده.
قبل از رفتن هم به مامان تاكيد كرده بودي كه عرشيا به جورابت دست نزنه و...
تو و خرگوش
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:51 شماره پست: 1264
ديروز خرگوش هانيه را رو پات نشاندي و بهش كاهو و هويج دادي و اگر تصميم نمي گرفتي كه دستت را توي چشم خرگوش بكني اولين ارتباط نزديكت با حيوانات را كاملا موفق به پايان مي رساندي.
گربه گرگ نديده
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:53 شماره پست: 1265
موقع بيرون آمدن از خانه هانيه گربه هانيه جلوي در خوابيده بود. به گربه گفتي "برو!" ولي گربه هر چي گفتي از جاش تكون نخورد. اين بود كه صدات را كلفت كردي و اداي آقا گرگه را درآوردي و گفتي"برو" ولي گربه گرگ نديده باز هم كاري نكرد كه نكرد.
سرانجام با وساطت زندايي گربه از جاي خود تكان خورد و عقب تر رفت. تو كه با اين اتفاق جرات تازه اي كسب كرده بودي برگشتي و به گربه گفتي: "ميكشمت ها" البته كلمه را اشتباه گفتي (يعني به جاي صرف فعل كشتن؛ فعل كشيدن را صرف كردي)
برنامه ريزي ازدواج
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:58 شماره پست: 1266
پس از شنود حرف‌هاي خاله زنكي در خصوص تلاش طولاني مدت مادر كيت ميدلتون براي ازدواج دخترش با پرنس ويليامز؛ من و مامان به اين فكر افتاديم كه دست بالا زده و با اعزام تو به يكي از حوزه هاي علميه زمينه هاي ازدواج تو را با پسر آقا مجتبي فراهم كنيم.
مامان البته مطرح كرد كه در اينجا حوزه هاي علميه خواهران و برادران از هم جدا هست ولي من كه نگران نيستم چون در خانواده هاي اشرافي اينجا هم ازدواج از طريق پسند افتادن در چشم مادر آقا داماد صورت مي پذيره و كافي هست كه دختر آقاي حداد شما را بپسنده تا شما هم به صنف اشراف ايران زمين رفته و لقب افتخاري حاجيه خانوم ارنواز را تصاحب كنيد.
مشكلات ما با تو
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:22 شماره پست: 1267
اگر من و ماماني بخواهيم چند تا ايراد كوچولو ازت بگيريم؛ يكيش اينه كه تا ساعت 2 و 3 نصفه شب نمي خوابي. البته بابايي بدون توجه به نخوابيدن تو مي خوابه ولي نصفه‌هاي شب از صداي الفغان ماماني بيدار ميشه و تلاش مي كنه كه به داد مامانت برسه.خلاصه كلام در حاليكه چشمهات كاملا خواب آلود خواب آلود هست ولي باز هم گريه مي كني تا نخوابي.
عجايب عجايب
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:33 شماره پست: 1268
پريروز از صبح كه پاشدي اينقدر عجايب عجايب كردي كه ماماني مجبور شد برت داره از كرج بياوردت تهران تا بعدازظهري ببريمت سرزمين عجايب.
آبله مرغون
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:28 شماره پست: 1269
با ظهور چند عدد جوش قرمز در گردن؛ بدن و صورت ارنواز مشخص شد كه ارنواز خانوم دچار آبله مرغون شده اند. حالا از كي دريافت كرده اند؟-احتمالا از مي مي نا (رومينا)
البته خاله فريبا معتقده كه مي مي نا از ارنواز گرفته (الله اعلم)
من بر خلاف ماماني و خاله فكر مي كنم كه هر دوشون از پريسا گرفته اند كه درست يك هفته قبل واكسن آبله مرغان زده بود (باز هم الله اعلم)
آمپول آبله مرغون
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:34 شماره پست: 1270
ديروز بعد از تشكيك به آبله مرغون ارنواز را به دكتر برديم. آدرس يك دكتر خوب را از همسايه مون گرفتيم و الحق كه دكتر خوبي هم بود (دكتر چالشي)در مطب ارنواز دايم راه مي رفت و با به اصطلاح موبايلش صحبت مي كرد و شرح بيماريش را براي احتمالا عمه اش مي گفت. بعد از معاينه هم گير داد كه آمپولش بزنيم و در نتيجه گيرهاش من مجبور شدم از آقاي دكتر بخواهم كه براي نواز آمپول بنويسه كه البته آقاي دكتر قبول نكرد و گفت نيازي نيست!
اشتباهات لپي
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:57 شماره پست: 1271
ارنواز حالا ديگه كلي كلمه بلده؛ تقريبا به اندازه باباش. ولي خب دو سه تا حرف را هم خوب نمي تونه بگه؛ مثلا به جاي ح و ه ميگه خ (خانيه به جاي هانيه) و به جاي ر ميگه ي (آيه به جاي آره)در ضمن بعضي كلمات را هم اشتباه ميگه مثلا كپيس به جاي كثيف
هوس هاي ارنواز خانوم
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 10:3 شماره پست: 1272
ديروز ارنواز خانوم ابراز تمايل نمودند كه شورت و سوتين به تن كنند و از آنجاييكه يك دختر دو ساله البته قسمت دوم را ندارد؛ ماماني دوتيكه مايوي ارنواز خانوم را تنشان كردند و ارنواز خانوم به كنار خانه خودشان (چادر بازي) رفته و چند عكس هم در ژست هاي مختلف گرفتند.
آدمفروش
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1273
1- مامان اصرار داره كه ارنواز خانوم قند نخوره چون واسه دندونهاشون بده!2- ارنواز خانوم خيلي قند دوست داره به كوچيكش هم راضي نميشه و گنده اش را مي خواد.
3- ارنواز با بابايي ساخت و پاخت ميكنه و گاهي يواشكي از بابايي قندهاي گنده ميگيره
4- ماماني كه پريشب داشت به ارنواز شكلات ميداد؛ ارنواز گفت كه دندونش درد ميكنه. ماماني گفت كه مي خواستي قند نخوري! فكر مي كنيد ارنواز چه پاسخي داد؟ گفت: بابايي بهم قند داده!!!!
5- آدمفروش!!!

چراغ خاموش
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 8:39 شماره پست: 1274
نواز تا ديروقت بيدار مي مونه. اين را قبلا هم گفتم. براي اينكه بتونه به بيدار موندنش ادامه بده اصرار داره كه چراغ روشن باشه. خاموش كردن چراغ البته يك جور تهديد هم واسه نواز هست تا كسي را بيدار نكنه.
پريشب اما برخلاف هميشه نواز به ماماني ميگه چراغ را خاموش كنه. ماماني هم خوشحال چراغ را خاموش ميكنه. دو دقيقه بعد نواز پشيمان ميشه و ماماني چراغ را روشن ميكنه. صحنه اي كه ماماني ميبينه البته جالبه! نواز براي اين خواسته بود چراغ خاموش بشه تا يواشكي بتونه جوش هاي صورتش را بكنه

خشك كردن لباس ها
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1275
ماماني لباس هاي ارنواز را گذاشته بود روي شوفاژ تا خشك بشه اما وقتي برگشته بود تا برش داره اونها را نديده بود. حدس زد كه ممكنه كار خود نواز باشه اين بود كه رفت سر كشوي لباس هاش تا ببينه اونها را كجا چپونده ؛ ولي تو كشو هم خبري از لباس ها نبود. اين بود كه از خود نواز پرسيد و متوجه شد كه نواز دونه دونه لباس ها را برداشته و به اتاق خودش برده و روي شوفاژ اتاق خودش پهن كرده تا خشك بشه.

تملك
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1390 ساعت 8:24 شماره پست: 1276
اتاق ما (يعني من و ماماني) كمد ديواري نداره. اينه كه بخشي از لباس ها و وسايل را توي يكي از كمدهاي اتاق ارنواز كه اتفاقا خيلي هم بزرگه قرار داديم. اينه كه ارنواز روزي چند بار به مامانش غر ميزنه كه لباس هاتون را از اتاق من برداريد.

سانسورچي ها و كابوس تو
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1390 ساعت 11:27 شماره پست: 1277
اينكه تو شب ها چه خواب هايي را مي بيني رو هيچكي نمي دونه اما موقع هايي كه كابوس مي بيني و از خواب مي پري و گريه مي كني و... احتمالا ميشه موضوع خواب هات را حدس زد. از جمله ديشب.ديشب نيمه هاي شب خونه مامان جون گريه كنان از خواب پريدي و كتابت را خواستي. ماماني پاشد و يه كتاب واسه ات آورد. گفتي نه اون يكي و...
آخرش هم ماماني راهت برد و دوباره خوابيدي.
من فكر مي كنم شايد تو هم خواب نمايشگاه كتاب را ديده باشي و فكر كرده باشي كتاب هاي تو را هم دارند سانسورچي ها جمع مي كنند كه گريه را سر دادي!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر