۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خاطرات یک تا دو

شناسایی اعضای بدن
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:13 شماره پست: 887
تو سرانجام به شناسايي تعداي از اعضاي بدنت نايل آمده اي. مثلا كافي است كه بگوييم چشمت كو؟ و يا گوشت كو؟ تو تا چشمت را در نياوري دست بر نمي داري. عضو ديگري كه كشفش كرده اي بيني است كه اسما نمي شناسيش ولي تا تخليه اش نكني كوتاه نميايي.
پستونک جدید
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:13 شماره پست: 888
يك پستونك جديد. پستونك سابق به طرز مشكوكي ناپديد شد و بابايي مجبور به خريد شبانه يك پستونك جديد شد. قيافه اش كمي مسخره است ولي تو كه از ديدنش لبخند رضايت بر لبانت نقش بست.
فرمان ماشین
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:14 شماره پست: 889
اين عمو مجيد نمي دانم چه جوري اين همه اشيا كاربردي را پيدا مي كنه كه آدم شاخ در مياره. اين سري كه اومده بودند به ديدنت يك عدد فرمان برات آورد! با آمدن اين فرمان به زندگي تو بابايي كلي در ماشين راحت شد. البته بابايي و تو هر دو مي دانيم كه اين فرمان جاي فرمان واقعي را نمي گيرد ولي  نقش پستانك را كه مي تواند ايفا نمايد.
بالانشینی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 890
تو از مدت ها پيش به بالا نشيني علاقه مند بودي. حالا بالاي يك جعبه باشد يا صندلي يا شانه ميلاد. حالا با گسترش توانايي هايت بالا و پايين رفتن از تخت مامان و بابا سرگرمي مورد علاقه و البته خطرناكت شده است (بي خود نيست كه كله ات اينقدر زخمي شده است) ديروز هم موقع جارو كشيدن ماماني تصميم گرفتي تا سوار جارو برقي بشوي و اگر چه جارو برقي مثل گاوهاي آمريكايي وحشي نيست اما بالاخره كه بايد مراقبت بود.
کارکرد اشیا
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 891
هر چيزي كاركردي دارد و تو حتي اگر از روي تقليد هم كه باشد داري با كاركردها به تدريج آشنا مي شوي. مثلا الان مي داني كه شانه را به سر مي كشند. (البته گاهي اشتباه مي كني و مسواك را هم به سرت مي كشي) سشوار را براي موها استفاده مي كنند، حلقه را به انگشت مي كنند، با پارچه كف زمين را تميز مي كنند (اين جور مواقع شبيه كوزت مي شوي) و سرانجام ياد گرفته اي كه دسته جارو برقي را بر روي زمين بكشاني.
تو و پیشی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 892
پيشي خاله سپيددخت خيلي شبيه تو بود اما هم تو از پيشي مي ترسيدي و هم پيشي از تو. مامان و بابايي و خاله سپيددخت همگي خانه خاله نغمه بوديم و بزرگترها داشتيم با هم صحبت مي كرديم. از قضا تو هم مشغول بازي با يك تكه آشغال بر روي زمين در گوشه راهرو بودي. جايي كه در سي سانتيمتري تو پيشي خاله سپيددخت هم همين كار را مي كرد. بعد يكدفعه تو يك نگاهي به پيشي انداختي و پيشي هم همينطور. بعد تو جيغ زدي و پيشي هم همينطور. تو را كه گريه كنان بودي ماماني بغل كرد ولي پيشي بيچاره دررفت توي اتاق و قايم شد.
سشوار
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 893
بالاخره تسليم سشوار شدي و موقع خشك كردن موهات در كه نرفتي هيچ كلي هم كيف كردي و اصرار داشتي كه موهاي خشك شده ات را باز هم سشوار بكشيم.
فین کردن
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 894
سرما خوردگي هر چقدر بد كه باشه فين كردن را به تو ياد داده. تا دست ماماني به سمت صورتت مياد يا رويت را بر مي گرداني و يا حتي اگر نيازي نيز نباشد، فين مي كني.
تمبر شخصی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 895
نخستين تمبر شخصي تو منتشر شد و تا هفته آينده به بازار مي آيد. خبرهاي تكميلي بعدا
عشق آلبوم
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 896
عشق آلبوم عكس تو را كشته. مي تواني دقايق زيادي را براي آن صرف كني و صدباره آن را تماشا كني. هر بار هم بايد بابايي و ماماني قصه عكس ها را به تو بگويند.
پرتکرار ترین کلمات تو
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:28 شماره پست: 897
پر تکرار ترین کلمات تو به شرح زیر است: ۱- چیه؟ (یعنی به زودی پدر و مادر مامانی و بابایی درخواهد آمد)
۲- کیه؟ (ایضا)
۳ گ گ ( هر دو با کسره) معنیش را نمی دانیم ولی اینقدر تکرارش می کنی که من و مامانی گاهی تو را به اسم گ گ صدا می زنیم

دارو خوردن
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:31 شماره پست: 898
تو به خاطر سرما خوردگی مجبوری تا روزی چند بار داروهای بدمزه را بخوری ولی واقعا دختر خوبی هستی چون اول کمی نق می زنی ولی فورا دهنت را باز می کنی تا مامانی سرنگ را توی دهنت بگذاره. بعد هم که خوردی سریع برای خودت دست می زنی. اما پریشب که مامانی در حال خواب بهت داروت را داد. وقتی دارو توی دهنت ریخته شد تو در همان حالت خواب هم شروع کردی به دست زدن واسه خودت.
بچه باادب
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:43 شماره پست: 899
این عمو مهدی (گنجی) خیلی سعی می کنه تا بچه کوچولوها بی ادب بار بیایند. پریشب هم حسابی به تو حسودیش شد که تو می تونی چشمت و گوشت و دهنت را نشون بدهی. این بود که تموم شب سعی کرد تا تو باسنت را نشون بدهی ولی تو که هم بچه باادبی هستی و هم معنی کارهای عمو مهدی را نمی فهمیدی سرانجام هر وقت عمو می گفت که باسنت کو؟ تو خود عمو را نشون می دادی
هیس!!!!
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:40 شماره پست: 900
دیشب مامانی بهت گفت: نواز داری بچه لوسی میشی! تو دستت را گذاشتی روی بینی ات و به مامانی گفتی هیس!!!!
کباب کوبیده
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:45 شماره پست: 901
مامانی ریروز ناهار و شام خانه خاله فریبا بهت کباب کوبیده داد. فردا صبحش که اومد پی پی ات را عوض کنه بوی کباب خونه را ور می داره!
جهت حفظ در تاریخ: کباب را از تهیه غذای فارسی ابتیاع شده بود و اولین کباب کوبیده ای بود که تو خورده ای.
تمبر شخصی
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 902
تمبر شخصی ات هم سرانجام منتشر شد. این تمبر از دو قطعه تشکیل شده است که یکی عکس تو است و البته قیمت ندارد و دیگری عکس یک پیشی است به قیمت ۶۵۰ ریال. این قطعه تمبر در تیراژ ۳۲ عدد منتشر شد.
چیه؟
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:50 شماره پست: 903
این چیه گفتن و کیه گفتنت کاملا شبیه پسرخاله کلاه قرمزی هست. بخصوص موقعی که کسی باهات حرف میزنه و یا بهت بگه کاری را نکن، سینه ات را جلو می دهی و با حالتی لات گونه می پرسی چیه؟ یک جوری که آدم از ترس مجبوره یک عذرخواهی هم بکنه و بگه هیچی!
بازی خطرناک
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 904
این به نظر میرسه خطرناک ترین بازی ای باشه که یک دختر کوچولو بتواند انجام دهد. روی مبل (یا هر جای دیگر) پا میشی و بعد خودت را از عقب پرت می کنی زمین و برای خودت دست میزنی. این هم دست زدن داره؟
دختر خوب
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:7 شماره پست: 905
من دوباره تاکید می کنم که هیچ دختر کوچولویی ندیدم که به این خوبی داروهاش را بخوره. هر چقدر هم دارو بدمزه باشه دهنت را باز می کنی چشمهات را می بندی داروت را می خوری و واسه خودت دست می زنی. واقعا دختر خوبی هستی.
ماشین سواری در خیابان بهار
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:12 شماره پست: 906
پریروز با هم رفتیم خیابان بهار. اونجا از بس اذیت کردی من بردمت تا روی یکی از این وسیله هایی که پول می اندازند و تکان می خورد بگذارمت. مثل دفعه های قبل باز فرمان را گرفتی و ولش نکردی. حتی اینبار شروع کردی به صدای ماشین را درآوردن. یک پسر کوچولو هم بود که دوست داشت سوار همان ماشین بشه. اون را گذاشتیم پیش تو. کلی باهاش دوست شدی و وقتی بابای بچه اونو برد تو هم اینقدر سر و صدا کردی تا مجبور شدیم دنبال اون بچه برویم. اما عشقت به ماشین سواری تموم شدنی نیست. چون توی ماشین بابایی هم از خودت صدای ماشین را درمی آوردی.
دندون
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:15 شماره پست: 907
راستی داشت یادم می رفت. دو تا دندون پایینیت حسابی بیرون زده و بالایی ها هم یواش یواش داره درمیاد. کلی بانمکه!
بالا و پایین رفتن ها
+ نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 8:3 شماره پست: 908
پریشب خانه عمه اکرم به راحتی از سه تا پله جلوی آشپزخانه بالا رفتی و البته بعد می خواستی پایین بیای. اولیش مهم نبود ولی احتمالا دومی و سومی را با کله پایین می اومدی که مامانی به کمکت آمد. این کار را تا می تونستی تکرار کردی. کلا از بالا و پایین رفتن خوشت میاد. اینه که از بالا و پایین اومدن از تخت یا مبل هم استقبال می کنی. شاید هم می خوای استقلال خودت را ثابت کنی...
تلفن
+ نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 19:1 شماره پست: 909
بابایی یک دوروزی هست که بدون تو مسافرته. دلش خیلی واسه ات تنگ شده. اینه که می خواد همین الان بهت زنگ بزنه و باهات صحبت کنه.
دلتنگی
+ نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 910
مامانی میگه بهتره باهات تلفنی حرف نزنم چون احساس دلتنگی می کنی. میگم مگه دلتنگی هم می کنی؟ میگه ظهری دایی شهرام بهت گفته بابایی کو؟ و تو ساکت شدی و تو فکر رفتی. نمی دانم دلتنگی می کنی یا نه ولی دلم واسه ات تنگ شده کوچولو.
ذائقه
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم بهمن 1388 ساعت 4:25 شماره پست: 911
مامانی میگه این ذائقه تو هر لحظه تغییر میکنه. یک روز عشق سوپ را داری و یک روز از سوپ متنفر میشوی. یک روز عشق برنجی و یک روز عشق گوشت و... دیشب یکدفعه از برنج زده شده ای و برنج ها را تف می کردی بیرون و فقط می خواستی ماست بخوری. مامانی هم تلاش کرده که برنج را لای ماست بهت بدهد ولی باز قبول نکرده ای و آن را تف کرده ای. حالا مامان مونده که باید چی بهت بدهد.
S.O.S
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 8:24 شماره پست: 912
امان از دست این اینترنت! یکی بابایی را کمک کنه!!!!
فوت عمو محمد
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:31 شماره پست: 913
پریروز صبح روز بیست و دوم بهمن ماه عمو محمد (شوهر عمه اکرم) بعد از حدود پنج ماهی که در حال کما بودند از دنیا رفتند. این چند روزه را بیشتر در خانه عمه بودیم و تو هم مثل معمول در حال شیطنت بودی. امین که روز اول و بعد از رفتن تو دائما اسم تو را صدا می کرده از روز دوم و بعد از اینکه موهاش را کشیدی از دستت فراری شده. خدا به داد ما برسه.
کامیون
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:33 شماره پست: 914
وقتی شیطنت هات در خانه عمه اکرم به اوج رسید من و مامانی تصمیم گرفتیم تا ببریمت به ماشین سواری تا خوابت ببره. عمو سلیم (بابای امین) به شخی می گفت که واسه خوابوندن تو ماشین هم جواب نمب دهد و باید کامیون خبر کرد.
قمر خانوم
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:34 شماره پست: 915
خاله پروانه اسمت را گذاشته قمر خانوم. از بس که سلیطه بازی در میاری!
حرف زدن در خواب
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:37 شماره پست: 917
من نمی دونم یک بچه کوچولو چه خواب هایی میتونه ببینه. اما چند شب پیش که به طور اتفاقی از خواب پا شدم شنیدم که تو در خواب یک کلمه ای را به زبان آوردی. اگه گفتی چی بود؟
هیچی تو در خواب فقط گفتی چیه؟
و بعد دوباره خوابیدی.
سه چرخه رومینا
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:40 شماره پست: 919
رومینا سرانجام سه چرخه اش را به تو داد. البته با کلی شرط و شروطی که با مامان گذاشت. از جمله اینکه موهاش را نکشی. اسباب بازی هات را بهش بدهی و... مامانی هم از جانب تو همه شرط های رومینا را قبول کرده. امیدوارم که مامانی را روسفید کنی.
کارهای این روزهای ما
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:42 شماره پست: 920
کار ما این روزها به شرح زیر است: ۱- سوار سه چرخه بکنیمت و بگردانیمت
۲- سوار تاب بکنیمت و در حین هول دادن تاپ تاپ عباسی را بخوانیم.
گاز گرفتن
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:44 شماره پست: 921
مو کشیدنت کم بود با این دو تا دندون خوشگلی که این پایین درآوردی گاز گرفتن هم به کارهات اضافه شده. بار اولی که انگشت بابا را گاز گرفتی جای دندون هات رو دست بابایی باقی ماند.
میز خالی تلویزیون
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:51 شماره پست: 922
من و مامانی از دست تو تلویزیون را جابجا کرده ایم. یعنی الان در خانه یک میز تلویزیون هست که توش هیچی نیست و یک تلویزیون هست که در ارتفاع بالا و روی بوفه قرار دارد. دلیلش هم اینه که شما یکریز به تلویزیون چسبیده بودی و مامانی نگران سلامت چشمهات بود (و البته شیشه کثیف تلویزیون) الان هم میز خالی تلویزیون واسه تو شده یک وسیله بازی. هم میتونی روش بری و بازی کنی و هم از پشتش دالی موشه کنی.
زبان اشاره
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:54 شماره پست: 923
زبان اشاره تو تقویت شده. تا خاله سلیمه یا خاله فریبا و یا مامان جون را می بینی می زنی به سینه ات یعنی قربونت بروند. هر کسی هم بگه قربونت برم تو باز همین کار را می کنی. اگر هم کسی بگه نه! نه! نه! تو انگشت اشاره دست راستت را بالا می آری و آن را تکان می دهی که یعنی نه! نه! نه!
سبک غذا خوردن
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:56 شماره پست: 924
مامانی یکروز داشت پشت میز بهت غذا می داد و تو دیگه تقریبا چیزی نمی خوردی. مامانی که دست کشید تو کمی دولا شدی و سرت را کردی تو بشقاب غذا و با دهنت برنج خوردی. حالا دیگه غذا خوردن بهت می چسبه.
افتادن از تاب
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:59 شماره پست: 925
چند روز پیش میله بارفیکس از جاش کنده شده و تو که سوار تاب بودی با صورت به زمین خوردی. خدا به خیر گذروند و فقط کمی دماغت خون آمد. تاب و بارفیکس را به انباری پرت کرده ایم.
خیار
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:0 شماره پست: 926
مثل همه بچه ها از خوردن خیار سیر نمی شوی و چون مثل همه بچه ها ممکنه اسهال بگیری فعلا فقط یک خیار سهمته. (تا بعد)
رانندگی با پستونک
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:4 شماره پست: 927
خب وقتی مامانی تو ماشین نباشه بابایی جاش را توی ماشین به تو می دهد تا پشت فرمان بنشینی و شروع کنی به چرخاندن فرمان. خب وقتی راننده ماشین می شوی و می خواهی بابایی را جایی برسانی لطف کن و پستونکت را کنار بگذار. آخه خانوم راننده که نباید پستونک بخوره.
صدای حیوانات
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:8 شماره پست: 928
- بع بعی چی میگه؟ - بع بع
(تا اینجاش را خوب بلدی. ولی یادت باشه که لازم نیست زبانت را اینقدر بیرون بیاری)
- کلاغه چی میگه؟
- قار قار
- هاپو چی میگه؟
هاپ هاپ
گربه چی میگه؟
- بع بع
فرار رومینا
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:10 شماره پست: 929
رومینا تا می بیندت شروع می کنه به گریه کردن و فحش دادن به خودش. تو هم که حاضر نیستی دست از سرش برداری شروع می کنی چهار دست و پا دنبالش رفتن. اون هم شروع می کنه به گریه و فرار کردن. تو هم فکر می کنی بازیه و بیشتر دنبالش می روی و...
رشوه به بابایی
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:34 شماره پست: 930
۱- درسته که هزار و یک روش واسه خر کردن بابایی و مامانی وجود داره ولی باید قبول کنی که بین خر کردن و رشوه دادن خیلی فرقه.
۲- در ضمن کی گفته که یک بچه چهارده ماهه می تونه بابایی و مامانیش را فریب بده و یا بدتر از اون به اونها رشوه بدهد؟!
۳- همه اینها به کنار چرا فکر می کنی چیزی که واسه تو جالبه واسه بابا هم می تونه جالب باشه؟!
۴- دست آخر باید یادت باشه برای اینکه کارت را پیش ببری باید به دنبال راه های بهتری بگردی. مطمئنا این راه خوبی نیست که با کردن پستونک توی دهن بابایی (آن هم به زور) بتونی کارهای خلافت را انجام بدهی!!!
۵- البته از حق نگذریم ایده ات خلاقانه بود
چیه؟
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:36 شماره پست: 931
این قضیه حرف زدن تو خواب تو همچنان ادامه داره و مامانی هم چند شب پیش دیده که تو خواب با خودت حرف می زنی و میگی چیه؟
آتلیه
+ نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:41 شماره پست: 932
چهارشنبه بیست و یکم بهمن سرانجام قسمت شد تا به آتلیه عکاسی دنیای دیجیتال در خیابان سنایی  برویم و چند تا عکس آتلیه ای ازت بگیریم. عکس ها خوب شده بود ولی پنج شنبه همین هفته که رفتیم تا عکس ها را بگیریم مامانی خیلی راضی نبود چون نورها یه خورده ای زیاد بود.اتفاق جالب در عکاسی این بود که تو بر خلاف تصور خانم عکاس که فکر می کرد نهایتا تعویض دو تا لباس را دوام بیاوری توانستی تعویض شش تا لباس را دوام بیاوری. چیز جالب برای تو در عکاسی نور فلش ها بود که باعث خنده روییت شده بود.
سی دی واستاد
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:44 شماره پست: 933
۱- دستگاه دی وی دی خراب شده. خیلی از سی دی ها را نمی تونه بخونه و خیلی وقت ها موقع خواندن بعضی سی دی ها وامی ایستد.
۲- تو به مجموعه سی دی های تصویری بی بی اینشتین علاقه مند شده ای. به خصوص به عروسک های انگشتی داخل این مجموعه
۳- تو با زبان اشاره به بابایی فهموندی که یک سی دی برات بگذارم.
۴ بابایی سی دی را برات گذاشت.
۵- مامانی اصرار داره که جلوی تلویزیون نگهت ندارم.
۶- بابایی زمین میشینه و تو را روی پاهاش می نشونه.
۷- سی دی وامی ایستد
۸- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد
۹- تو با سر و صدا از جات بلند میشی.  بابایی می نشوندت
۱۰- سی دی به کار می افته و تو ذوق می کنی
۱۱- سی دی دوباره وا می ایستد
۱۲- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد
۱۳- تو با سر و صدا از جات بلند میشی.  بابایی می نشوندت
۱۴- سی دی به کار می افته و تو ذوق می کنی
۱۵- سی دی دوباره وامی ایستد
۱۶- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد
۱۷- تو با سر و صدا از جات بلند میشی. بابایی می نشوندت
۱۸-....
۱۹- آهان مامانی راست میگه. تو معنی سی دی واستاد را نمی فهمی و فکر می کنی که باید خودت بایستی.
۲۰- بابایی میگه سی دی قطع شد
۲۱- تو حوصلع ات سر میره و میری پی کار حودت.
کلمات تو
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:48 شماره پست: 934
تمام کلمات تو در حال حاضر به این مجموعه محدود شده است: 1- چیه؟
2- کیه؟
3- ا (با فتحه) : یعنی آب
4- اوم: یعنی بقیه کارها (بیشتریعنی یک کاری را یا خودت می خواهی انجام بدهی یا ما باید انجام بدهیم.
ناخدا
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:52 شماره پست: 935
سکان کشتی هم اینقدر خوب جهت کشتی را تغییر نمی دهد که اگشت اشاره تو می تواند وقتی بغل بابایی یا مامانی هستی مسیر حرکت آنها را تغییر دهد. وقتی بغل اونها هستی با یک اشاره انگشت به اتاق خوابت میری یا به پذیرایی میای. سر کمد خاصی می ری و یا به سمت فلان وسیله حرکت می کنی و...
مشکل اینه که به عنوان ناخدا گاهی خودت هم نمی دونی کدام وری می خواهی بروی.
نه
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 936
۱- کی گفته تو نه گفتن را بلدی؟ ۲- خودم بودم که گفتم با انگشتت میگی نه نه نه
۳- ولی چرا وقتی بهت میگن نه نه نه باز هم کار خودت را ادامه میدهی؟ (مثلا دست از مو کشیدن بر نمی داری؟)
۴- آخه نه را بلد نیستی۵- پس چرا میگی نه نه نه
۵-...
تنبیه مامانی
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 8:50 شماره پست: 937
مامانی تازگی ها سر مو کشیدن تنبیهت هم می کنه. یعنی میگذاردت اونو اتاق و بهت میگه دیگه اینور نیا . البته تو بر می گردی و می خواهی به کارت ادامه بدهی که مامانی دوباره می گذاردت اونور اتاق و... تنبیه شاید اثر نکنه ولی تو بعد از چند بار رفت و برگشت حداقلش یادت میره که چه کار می کردی.
بابایی قربونت بره
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:11 شماره پست: 938
مامانی میگه موقعی که تلفنی با بابایی صحبت می کنی تا بابایی میگه نواز! میزنی به سینه ات یعنی بابایی قربونت بره.
کلمات جدید تو
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:12 شماره پست: 939
ش(با فتحه): یعنی شهرام (دایی شهرام را اینجوری صدا می کنی) س (با فتحه): یعنی سلام
ت (با کسره): یعنی تلفن
وشکستگی
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:13 شماره پست: 940
مامانی میگه اینجوری ورشکست می شویم. تو دو سه روزه به محض اینکه یه جیش کوچولو هم می کنی دست می زنی به پوشکت. یعنی عوضت کنیم. مامانی میگه اینجوری ورشکست می شویم.
راه افتادن تو
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:16 شماره پست: 941
دوشنبه هفته پیش دوم اسفند تو یک قدم کوچولو برداشتی. سه شنبه موقعی که مامانی خواب بود دایی شهرام و ومینا دست تو را گرفتند و یک نیم ساعتی تو را تاتی تاتی بردند تا سرانجام سه چهار قدم برداشتی. مامان جون گفت باباییش باید شیرینی بدهد. شیرینی توی ماشین افتاد و به هم ریخت. ولی شیرینی هست دیگه.
تاتی تاتی کردن
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:17 شماره پست: 942
راستی یادم رفت که بگم تاتی تاتی کردنت هم خیلی جالب بود. چون تا اونجا که می تونستی پات را بلند می کردی و بعد زمین می گذاشتی.
آخه این چه زندگی ای هست که رومینا داره؟!
+ نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:19 شماره پست: 943
"آخه این چه زندگی ای هست که رومینا داره؟! موهاش را که می کشی. اسباب بازیش را که میشکنی. گازش که می گیری. این هم شد زندگی؟!" همه اینها را رومینا میگه که یکروز خونه شون بودی و پدرش را درآوردی
عوض کردن تو
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:6 شماره پست: 944
- خاله می تونم تو عوض کردن نواز کمکت کنم؟ - آره عزیزم
- آخه من بلدم
- می دونم عزیزم
-آخه من یه بار پمپرز مامانم را هم انداختم تو سطل آشغال
- ....
فاعل جمله ها را بیان نمی کنم ولی احتمالا خودت می تونی حدس بزنی.
ادامه ورشکستگی
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:8 شماره پست: 945
اینقدر دست زدی به پمپرزت که مامانی مجبور شد پمپرزت را باز کنه. بعد به بابایی گفت نیگاش کن. بابایی که نگاه کرد فهمید مامانی چی میگه. یه پی پی کوچولو (قد یه نخود) اونجا بود. راست میگه مامانی که می خوای ما را ورشکست کنی
روش غذا دادن به تو
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:11 شماره پست: 946
بهترین راه غذا دادن به تو (و یا به عبارت صحیحتر تنها راه غذا دادن به تو) را مامانی از روی یک کتاب پیدا کرد. مامانی: نواز از این غذا می خوری یا از اون یکی
در غیر اینصورت تو لب به غذا نمی زنی.
رفتن به اتاق خودت
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:15 شماره پست: 947
خب یواش یواش داری بزرگ میشی و از دو سه روز دیگه (یعنی بعد از شستشوی فرش اتاقت) به اتاق خودت نقل مکان خواهی کرد.
نوشابه خوردن
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:17 شماره پست: 948
دکتر گفت به خاطر اسهالت بهت نوشابه بدون گاز بدهیم. قیافه ات موقع خوردن اولین قلپ نوشابه دیدنی بود. مثل اینکه بدمزه ترین چیز عالم را خورده ای. خدا کنه همیشه این احساس را داشته باشی.
ا (با کسره)
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:20 شماره پست: 949
صبح که از خواب پا میشم میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید ظهر که از خواب پا میشم میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید
بابایی که به خانه میاد میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید
... میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید
خب کار دیگه ای بلد نیستم. اشکالی داره؟
نگرانی های مامانی
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:50 شماره پست: 950
بابایی این مطلب جالب را درباره تن تن برای مامانی خواند:" بر اثر تحقیقات یک دانشمند کاناندایی تن تن ۵۰ بار بر اثر ضربه به سرش بیهوش شده است. همین امر موجب شده تن تن به مشکل کمبود هورمون رشد  hypogonadotropic hypogonadism دچار شود"
مامانی میگه نواز هم دوبار سرش به میز خورد نکنه دچار همین بیماری شدخه باشد!!!!
روز زن
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:53 شماره پست: 951
دیروز باید روز زن را در وبلاگت هم بهت تبریک می گفتم ولی مثل همیشه در دفتر برای گذاشتن مطلب مشکل دارم. پس با یکروز تاخیر روز زن بر تو و مامانی و همه زنان دلاور ایرانی مبارک باد.
در ضمن یک مدرسه و پنج تا دانش آموز (از رنگ های مختلف) که از محصولات یونسکو هست هدیه این روزت بود
خواب رفتن روی دوچرخه
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:54 شماره پست: 952
دیروز روی سه چرخه خوابت برد و نزدیک بود که بیفتی
بازی با پیشی
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:55 شماره پست: 953
دیگه حسابی ددری شدی. بابایی دیروز به دیدن پیشی ها بردت. کلی دست و پا زدی که بهشون نزدیک بشی اما تا پیشی اومد پیشت از ترس پریدی بغل بابا
تیم فوتبال تو
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 17:1 شماره پست: 954
محمد خاله سلیمه یک تیم فوتبال مجازی داره. چند روزی هست که واسه تو هم یک تیم فوتبال درست کرده. محمد میگه که چند سال دیگه تو بابت داشتن تیم فوتبال بیشتر از داشتن فیس بوک و ایمیل خوشحال خواهی شد. (شاید هم راست بگه) ظاهرا تیمت خیلی قوی هست و تا حالا تقریبا همه بازی های دوستانه اش را برده. (البته تو هنوز وارد لیگ نشده ای) تنها تو بازی های اخیر یک بار با تیم خود محمد (به نام بامزی سرخپوش) مساوی کرده ای و یکبار ازش باخته ای. از اونجایی که من فعلا فقط اسما مربی تیمت هستم و خود محمد ترکیب هر دو تا تیم را چیده بود مطمئن هستم که بهت کلک زده تا بازی را ببره. برای همین هم قصد ندارم که مربی گری را صددرصد در اختیارش قرار بدهم. باید خجالت بکشه که سر بچه کلاه می گذاره!!!!!
در ضمن باری ها در سایت www.myfc.ir انجام می شود.
مورچه بازی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:54 شماره پست: 955
کف آشپزخانه خاله سلیمه پر شده بود از مورچه و تو نشسته بودی و داشتی باهاشون بازی می کردی. عمه مریم که این رو می بینه به خاله میگه نکنه مورچه ها گازش بگیرند؟ تو هم که مثل اینکه متوجه خطرات این کار میشی مثل فرفره می دوی به ته اتاق پذیرایی و همونجا می شینی.
من که معتقدم چون اصلیت مامانی کاشی هست تو هم یه خورده ای ....
خاله بازی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:55 شماره پست: 956
اگه گفتی بعد از قام قام سواری چه بازی ای از همه جالب تر هست؟ آره درسته خاله بازی.
تو دوست داری لباس های بیرونت را تنت کنی (مثلا گیر می دی که توی گرمای خونه کاپشنت را تنت کنیم) بعد کیف مامانی یا هر کس دیگه ای را بندازی گردنت و... (خب تا همین جاش را بلدی)
بابایی و مامانی چند شب پیش شروع کردند به یاد دادن ادامه بازی. بابایی یک اسکناس صد تومانی گذاشت تو کیفت و با هم دیگه دور اتاق چرخیدیم تا رسیدیم به مامانی که داشت جنساشو می فروخت . بعد تو و بابایی از مامانی یا همون خانوم فروشنده خرید کردید. البته معنی خرید را خیلی خوب متوجه نبودی
چندشب پیشتر هم به مامانی گیر داده بودی که شلوارش را پای تو بکنه و...
پابوسی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 957
مامانی به بابایی رنگ می زنه. تو نمی گذاری که اون دو تا صحبت کنند. مامانی به بابایی میگه که بیا با نواز صحبت کن.
بابایی: نوار دخترم
نوار: ا
بابایی: چطوری؟ چه کار داشتي می کردی؟
نواز: ا
مامانی: نواز چه کار می کنی؟
بابایی: نواز...؟
مامانی: نواز پات را چرا می چسبونی؟
بابایی: نواز... دخترم...
مامانی: نواز با بابا صحبت کن
بابایی: نواز... (به مامانی) چی کار داره می کنه؟
مامانی: پاش را می خواد بچسبونه به تلفون
بابایی: نواز چی کار می کنی؟
نواز: ا
مامانی: آهان می خواد بابایی پاش را بوس کنه. بابایی پاش را بوس کن
پستونک گمشده
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 958
پستونکت در نمایشگاه پارک ارم گم شد (تا اينجاش موزه آينده تو يك شي مفقوده داره) مهمتر اينكه جاپستونكيت هم گم شد. ماماني يك پستونك واسه ات خريد كه بعدش متوجه شد واسه ات كوچيكه. اينه كه يكي ديگه هم واسه ات خريد (فكر كنم دقيق‌ترين چيزي كه در اين وبلاگ ثبت شده تعداد پستونك‌هايت است)
چهارشنبه سوری
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:57 شماره پست: 959
چهارشنبه سوري سبز امسال هم گذشت. من و ماماني تو را بيرون برديم تا از آتش بازي لذت ببري. البته بيشتر ترسيده بودي و به ماماني و بابايي چسبيده بودي. اين شد كه بيشتر از توي ماشين آتش بازي را تماشا كردي.
توصیف هنری
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 13:6 شماره پست: 960
این موشیه غذاش پنیره این پیشیه غذاش ماهیه
این خرگوشه غذاش هویجه
این پیشیه این پیشیه این پیشیه این هم پیشیه
اینها توضیحه نقاشی های روی دیوارت هست. هر بار که پات به اتاق می رسه به دونه دونه تابلوها اشاره می کنی و می گی چیه؟ اینه که بابایی خودش با گفتن اولین چیه تو شروع می کنه همه این کلمات را پشت هم بهت میگه
بازی عجیب و غریب
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 13:7 شماره پست: 961
آخه این هم شد بازی که تو سر مامانی داد بزنی و مامانی هم سر تو داد بزنه و بعد هر دو تا بخندید!
کلک زدن به مامان و بابا
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 11:55 شماره پست: 962
صد بار بهت گفتم که هنوز خیلی کوچیکتر از اون هستی که بخوای سر مامان و بابا کلاه بگذاری. اگه مامان و بابا بعضی وقتها به روی خودشون نمیارند فکر نکن که گول خوردند فقط به روی خودشون نیاورده اند!!!
تازگی ها شب ها که میبریمت توی اتاق تا بخوابی به محض اینکه چراغ خاموش شد شروع می کنی به گفتن کلمه آب.
آبت را که خوردی تا دوباره میاییم چراغ را خاموش کنیم باز هم میگی آب .
معلومه که آب نمی خواهی ولی مامان و بابا دیگه راهش را بلد شدند و قبل از خاموش کردن چراغ ها آب را می گذارند بالای سرشون تا نقشه هات نقش بر آب بشه.
زبان در دهان
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:0 شماره پست: 963
حاج خانوم آدم که زبونش را دستش نمی گیره. دستش هم که بگیره آخرش چی کارش می خواد بکنه؟ اون را حالا حالا ها باید داشته باشی تا خیلی حرفهای مهم را به خیلی آدم های غیر مهم بزنی.
ماءالشعیر
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:3 شماره پست: 964
خب چندروز پیش یک قلپ ماءالشعیر هم خوردی و بدت اومد.ما هم اولش بدمون میومد ولی بعدش اینجوری نمی مونه! به خصوص الکل دارش را!
سوفی
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 965
اسم یکی از عروسک هات تا همین دو روز پیش ا بود. مثل اون یکی عروسکت و توپت و ماشینت و بقیه چیزهای دنیا که اسم همه شون ا هست. ولی از دو روز پیش بنا به درخواست بابایی و پیشنهاد مامانی اسم عروسکت سوفی شد. تازگی ها کار بابایی این شده که تو را در یک بغلش بگیره و سوفی را در بغل دیگه اش و کیف تو را هم بندازه روی یک کولش و شماها را توی اتاق بگردونه
حسودی مینا
+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 966
عمو فخرالدین یک مینا دارد که به تو حسودی می کنه یعنی هر قوت که تو اونجا هستی شروع می کنه به سروصدا کردن و بی تابی کردن و خودش را به در و دیوار قفس زدن...
راز بع بع کردن
+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 967
ما بالاخره فهمیدیم که تو را چرا هنگام بع بع کردن زبانت را در میاوری بیرون. ظاهرا بع بع کردن را از یوسف آقا یاد گرفتی و او هم موقع بع بع کردن زبونش را بیرون می آورده.
شیطونک
+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 968
تو دیگه شبیه پیشی ها نیستی. مامانی بهت میگه شیطونک. من هم معتقدم که شبیه شیطونک هستی. فقط یک دمب کم داری و این عادت را که از پشت سوراخ در توی اطاق را نگاه کنی.
پاکیزگی
+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:32 شماره پست: 969
خب من علاقه تو را به تمیز بودن درک می کنم ولی با روسری فرشته که کف آشپزخانه را تمیز نمی کنند
چی کجاست؟
+ نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:32 شماره پست: 970
-        توپت کجاست؟
-        تو پارچه
-        پارچه ات کجاست؟
-        تو قابلمه
-        قابلمه کجاست؟
-         تو ویترین
-        ویترین کجاست؟
-        سرجاش. هنوز زورت نمی رسه که جابجاش کنی
سفرهای نوروزی
+ نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 9:56 شماره پست: 971
سال نوی مجازیت هم مبارک.ما تازه دیروز از سفر برگشتیم. اینبار هم دوباره به تفرش و اصفهان رفتیم. چاره ای نیست. یکی اینکه رفتن به جاهایی که در عید کسی را آنجا نداری خیلی سخته. دوم هم اینکه هنوزکوچولویی و راه های طولانی اذیتت میکنه. پس فعلا به همین قم و تفرش و اصفهان بساز تا بعد.
رقص
+ نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 9:58 شماره پست: 972
چند وقتیه مدل رقصت عوض شده. قبلترها با تکون دادن دستت می رقصیدی ولی تازگی ها فقط باسنت را کمی پایین می آوری و دوباره برمیگردی بالا. البته خیلی رقص باحالیه.
موسیقی های دوست داشتنی تو
+ نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 973
چند روزیه دارم دقت می کنم که با چه آهنگ هایی حال می کنی. غیر از آهنگ های هنگامه یاشار که دایم تو ماشیت روشنه و آهنگ های خارجی خودت که هر جاهم می شنوی آشنا به نظرت میاد و شروع می کتی به دست زدن. این آهنگها بیشتر باب طبعت قرار گرفته:
۱- صدای دریا دادورکه روز سال نو محو شنیدن صداش از بی بی سی شدی
۲- ترانه سوسن خانوم از گروه بر و بکس که انصافا بابا و مامان را هم مات خودش می کنه
۳- همچنان وله بی بی سی که نمی فهمم چرا بهش علاقه مندی؟
ماشین سواری
+ نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین 1389 ساعت 10:59 شماره پست: 974
کوچولوها که بزرگ می شوند دوست دارند از شیشه عقب ماشین به بیرون نگاه کنند. از این نظر خیلی شبیه هاپوها هستند. تو هم تازگی ها بزرگ شدی. د نتیجه:
۱- از شیشه عقب بیرون را نگاه می کنی
۲- با هر پیچش شدید ماشین از خنده ریسه می روی.
۳- دوست داری سرت را از شیشه بیرون کنی
۴- کارهای عجیب غریبی می کنی از جمله اینکه با پا می خوای از شیشه بالا بری
مجموع همه این حرفها مامان را به این نتیجه رسانده که از بعد از عید اون رانندگی کنه و بابایی تو را نگاهداری کنه. خدا به داد بابایی برسه.
بادترسی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین 1389 ساعت 11:0 شماره پست: 975
باد کلا چیز بدیه. این ظاهرا نظر تو هست. چون تا باد بهت می خوره فوری گوشهات را می گیری و چشمهات را می بندی.
شیر خوردن از سینه دایی شهرام
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:17 شماره پست: 976
من صدبار به این دایی شهرام گفتم که سینه اش را موم بیندازه تا تو بتوانی از می می هاش شیر بخوری ولی گوش نمی کنه. پس بهتره اینقدر لباسش را بالا نبری چیزی پیدا نمی شه. (البته اگر بتوانی بخوری حتما شیر کاکائو پیدا می کنی از بس که این دایی سبزه است)
مامان نواز مهربان
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 977
تو مامان خیلی خوبی خواهی شد. به نی نی هات شیر می دهی و دائم آنها را بوس می کنی. نی نی هات هم حتما به داشتن یک همچین مامانی افتخار خواهند کرد.
دگمه ها
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:22 شماره پست: 978
از وقتی که کاربرد دکمه ها را پیدا کرده ای مشکلات زیادی برای ما پیدا شده. قبلترها فقط به دکمه انسرینگ تلفن دست می زدی و صداهای ضبط شده را گوش می دادی ولی حالا کارت دست زدن به دکمه خاموش و روشن کردن تلویزیون و ماهواره شده. بعدش هم به بابایی و مامانی میگی تا دوباره تلویزیون را روشن کنیم.
حرف زدن با تلفن
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:23 شماره پست: 979
این نحوه صحبت با تلفن را احتمالا از مامانی یاد گرفته ای. گوشی را میگذاری دم گوشت و روی شانه هات و شروع می کنی به راه رفتن و حرف زدن با تلفن.
یک، دو، سه
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:25 شماره پست: 980
می خواهیم نواز را پرت کنیم پایین. پس - یک
- دو
- سه (این را با هم میگیم. تو سه گفتن را یاد گرفته ای)
بلند کردن دیگران
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:26 شماره پست: 981
تو همانطوری که قبلا گفته ای همه کارهایت را با گفتن ا (با کسره) انجام می دهی. اما تازگیها یک روش جدید برای بلند کردن دیگران پیدا کرده ای. میای بغلشان و از گردنشان بالا می روی. این یعنی باید بلند شوند.
عمو جلال بدشانس
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:28 شماره پست: 982
این عمو جلال خیلی بدشانسه که تو همیشه یک آسیبی به وسایل خانه شون می زنی. در آخرین سفر به اصفهان ماشین حساب روی میزشان را کاملا نابود کردی.
باد کردن بادکنک
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:29 شماره پست: 983
باباجون یک بادکنک برات آورد و دایی شهرام شروع کرد به باد کردن آن. فکر میکنی تو چیکار کردی؟هیچی از ترس پریدی بغل مامانی.
تراختور
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:11 شماره پست: 984
مائده ميگه عين تراكتور (تراختور) هستي. چون از روي همه چي همينجوري رد ميشوي
بزن قدش
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 985
اگه بهت بگن دست بده، هيچ واكنشي نشان نميدهي، اما فرشته (فرشته ميلاد) بزن قدش را بهت ياد داده. پس بزن قدش
کرم زدن به عروسک ها
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 986
اگر چه ماماني و بابايي دوست ندارند كه تا كوچولو هستي، خيلي آرايش بكني ولي واقعيت اينه كه تا حالا كاربرد تمام لوازم آرايش‌ها را ياد گرفته اي. حالا همين مانده كه به دست وپاي عروسك‌هات هم كرم بزني كه البته بعد از زدن كرم به خودت اون كار را هم انجام دادي
عینک کنی
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 987
حساسيت تو به عينك بي‌نظيره. عينك همه و بخصوص فرشته را كه سريع مي كني و درمياري اما عينك عمه مريم را در كه آوردي، سريع مي دهي به يك نفر ديگه.
کلمات جدید
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 988
يك كلمه جديد از تو:
س (با فتحه) يعني سلام
ماماني چند روز پيش گفتن چهار را هم به تو ياد داد (البته فقط براي همان لحظه)
در ضمن اينكه تو كلمات زيادي را بيان نمي‌كني معنيش اين نيست كه بلد نيستي. تو اتفاقا حرف مي زني و زياد هم حرف مي زني و البته خيلي با احساس . مشكل اينه كه ما معني آنها را نمي فهميم
خاله بازی
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 989
خاله بازيت به اوج خودش رسيده. غذا مي پزي،قاشق را تو دهنت مي گذاري و گاهي هم از ليوان اسباب‌بازيت آب الكي مي خوري و...
گشت و گذار در خانه
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 990
ماماني ميگه صبح‌ها كه از خواب پاميشي، اول توي اتاق‌هاي ديگه را بايد بگردي به اميد اينكه شايد كس ديگه اي هم توي خانه باشه.
شباهت سوفی و بابایی
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 991
سوفي هم كمي ديگه با بابايي يك شباهتي پيدا مي‌كنه. هر دو كچلند
بهترین وقت شب
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 992
بعضي وقت‌ها چراغ كه خاموش ميشه و تو اولش خوابت نمي‌بره، مي‌پري بغل بابا و يا مامان. بابايي تو اين وقت‌ها دستي به سرت مي كشه و ماماني شروع مي كنه به لالايي خواندن. بعد چشم‌هاي تو آرام آرام مي رود.
اين شنگترين موقع شب‌ها است.
اسم عروسک ها
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:16 شماره پست: 993
بعد از سوفی بقیه عروسک ها هم به انتخاب مامانی دارند اسم پیدا می کنند. یکی از عروسک هایت اسمش حسن هست و یک عروسک دیگر (که در حقیقت مال بچگی مامانی بود) اسمش شده نازنین. در ضمن تو دیروز توانستی بگی سو (یعنی سوفی)
مهدکودک
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:19 شماره پست: 994
سرانجام مامان ذله شد و برای اینکه نفسی بکشه تصمیم گرفت که تو را بگذاریم مهد کودک. پس بابایی در اینترنت یک جستجویی کرد و نشانی چند تا مهدکودک اطراف خانه را پیدا کرد. همانروز هم مرخصی گرفت تا با مامانی و تو به بازدید مهدها بپردازند. در مهدهای اطراف خانه سرانجام یک مهد را در شهرک چشمه یافتند به اسم گلبان که به نظر می رسید مناسب باشه.
قراره از شنبه به مهد بروی. داستان های مهد می ماند برای بعد
دایی ناصر
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 9:46 شماره پست: 995
روزها و شب های بدی را پشت سر گذاشتیم. دایی ناصر هم از دنیا رفت. دایی ناصری که همیشه وقتی شیطونی می کردی بهت می گقت عبضی .
نمی دانم تو چقدر خاطره از کسانی خواهی داشت که دوستت داشتند و دیگر در میان ما نیستند. نمی دانم آیا خاطره ای از عمه صدیق و عمو محمدآقا و دایی ناصر در ذهن تو باقی خواهد ماند یا نه؟ نمی دانم چه زمانی می توانیم درباره مرگ و زندگی با همدیگه حرف بزنیم؟ نمی دانم ...
بیماری
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 9:52 شماره پست: 996
چند روزه که بشدت مریضی. دوسه شب پیش مجبور شدیم تا شبانه ببریمت به بیمارستان حضرت علی اصغر. شب بهت سرم زدند و تا صبح تحت نظر بودی. فرداش هم همچنان اسهال داشی اگر چه حال تهوعت نسبتا بهتر شده بود. سه چها تا دکتر دیدنت و همه تقریبا یک حرف را زدند ولی این از نگرانی ما کم نمی کرد. حالا تقریبا بهتری ولی دیگه حسابی از دکتر و آمپول می ترسی.
تو بیمارستان پرستارها موقع سرم زدن ما را از اتاق بیرون کردند. اونها می گفتند موقعی که داشتند بهت سرم می زدند پارچه ات را می کشیدی روی صورتت تا قیافه شون را نبینی.
پروژه شکست خورده مهد
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 10:1 شماره پست: 997
پروژه مهد شکست خورد. روز بازدید- مهد اول
مدیر مهد: خاله بریم بالا را ببینیم.
تو هم پریدی بغلش و رفتی

روز بازدید- مهد دوم
مدیر مهد: سلام
تو هم پریدی بغلش و رفتی تا با تاب و سرسره و استخر توپ بازی کنی

روز ثبت نام
پریدی و رفتی تا با مربی ها بازی کنی

روز اول مهد
از مامان جدا شدی و تا دو ساعت بعد که مامانی اومد سراغت مشغول بازی بودی.

روز دوم مهد
مامانی زنگ زد. گفتند که کمی نق می زنی. مامانی کمی زودتر رفت تا برت گردونه

روز سوم مهد
به مامان چسبیدی و جدا نشدی. گفتند شاید به خاطر گرسنگی و یا خوابت هست

روز چهارم مهد
مامان گذاشت تا خوب بخوابی و غذایت را هم داد. در مهد از مامان جدا نشدی. اونجا کمی غذا خوردی. از فرداش مریض شدی و دیگه به مهد نرفتی.

پروژه مهد دربست شکست خورد. خوشبختانه خودمون انصراف دادیم و کار اونجوری که من پیش بینی می کردم  به اخراجمون نکشید.

لگد به توپ
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 998
خانه مامان جون امیر محسن داشت رو تخت دایی شهرام با موبایلش بازی می کرد. گذاشتمت کنارش. توی موبایل تصویر یک توپ بود. گفتی چیه؟ گفتم توپه. با لگد زدی تو موبایل.
امان از این معنا
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:18 شماره پست: 999
امان از اين معنا. حالا خودت بزرگتر كه بشي، فرق نمي‌كنه كدوم يك از علوم را بخواني، بخصوص اگه فلسفه بخواني (كه بايد بخواني) مي‌فهمي كه چي دارم ميگم. معنا بدجوري دست نايافتنيه. بهش ميگند غياب معنا.
اين را گفتم كه بهت بگم تو هم يكجوري درگيرش شدي، يعني درگير معنا شدي.
پريشب خانه مامان جون، رومينا سرانجام بهت افتخار داد تا باهات بازي كنه. بازي اينجوري بود كه تو دنبال رومينا مي‌كردي و اون هم فرار مي‌كرد. بازي خوبي بود و بهتون خوش گذشت. مامان جون كه آمد تا روي مبل بنشينه، رومينا هم رفت كنار مامان‌جون و روي مبل نشست. تو هم رفتي پيش مامان‌جون و شروع كردي به حرف زدن واسه مامان‌جون. هر چند لحظه هم دستت را مي‌كردي سمت رومينا و به حرف‌زدنت ادامه مي‌دادي. مامان‌جون از همه جا بي‌خبر فكر كرد كه با هم دعواتون شده، اين بود كه ضمن قربون صدقه رفتن ازت پرسيد كه چرا مامان‌جون با رومينا دعوا كرديد؟ تو تا اومدي كه جواب مامان‌جون را بدهي، رومينا زد زير گريه و از اونجا كه فكر كرد تو چغليش را كردي، يهت گفت دروغگو. حالا من و ماماني از يكطرف بايد رومينا را آرام مي‌كرديم. از يكطرف بايد به مامان‌جون توضيح مي‌داديم كه منظور تو را اشتباه فهميده و "بودي بودي" مصدر فعل بازي كردنه و با "بودي بودا"كه مصدر فعل دعوا كردنه هم‌معني نيست و از يكطرف بايد براي رومينا غياب معنا را توضيح مي‌داديم و بهش مي‌قبولانديم كه تو نه چغلي كردي و نه به مامان‌جون دروغ گفتي.
حالا فهميدي كه معنا چقدر دشواره؟
دختره تفرشی
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1000
(يك توضيح: اصليت ماماني كاشانيه و اصليت بابايي تفرشي)
مراسم هفت دايي ناصر ماماني يك لباس زير سارافون تنت كرد كه توي خانه هر كي ديد گفت دهاتيه! آخر دايي مجيد گفت گفت عيب نداره بالاخره كاشيه!
مامان‌ جون سريع پريد و گفت نه تفرشيه!
تصویر مشترک بابایی و نواز
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1001
اولين تصويري كه بابايي از خودش در ذهنش داره، مال زمانيه كه توي خانه قديميشون داشته آرام آرام راه مي‌رفته و خودش را احتمالا پرت مي‌كرده بغل مامان‌جون.
چند وقت پيش كه تو اينجوري راه مي رفتي و خودت را بغل اين و اون مي‌انداختي، فكر كردم كه احتمالا بابايي بايد اونموقع‌ها تو همين سن و سال بوده باشه. يعني تو هم اين تصوير را به ياد خواهي داشت؟
کاربدهای مسواک مامانی
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:20 شماره پست: 1002
با مسواك ماماني چه كارها كه نميشه كرد؟
اول: برش داشتي و جاي شانه به موهات كشيدي
دوم: مثل فرچه كشيديش به كف زمين
سوم: نمي دونم واسه چي كشيديش لاي انگشت پات
حالا ماماني شب با اين مسواك تميز چي كار كنه؟
بازی در پارک قیطریه
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:21 شماره پست: 1003
خب ما تو را برديم به پارك قيطريه. دور پارك شلوغ بود و ماشين را در يك كوچه فرعي پارك كرديم. بابايي تو را بغل كرد و به سمت پارك حركت كرديم.. ازدور جای بازي بچه ها مشخص بود. تو تا حال به دليل سرما به يك همچين جايي نرفته بودي ولي به محض اينكه از دور آنجا را ديدي؛‌ مثل اين بود كه هزار بار به اونجا رفته اي. شروع كردي به خوشحالي كردن و جيغ زدن. اونجا هم تقريبا همه بازي ها را سوار شدي. البته به غير از يك ماشين چرخ و فلكي كه ترسيدي سوارش بشي و اسكيت كه مي خواستي سوارش بشي و ما اجازه نداديم! در ضمن از تاب هم پايين نمي‌آمدي.
نمایش دو نفره
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:22 شماره پست: 1004
يك نمايش عالي دو شب پيش بين من و تو اجرا شد. متن اين نمايش به صورت مشترك نوشته بابايي و ارنواز هست و نمايش به صورت عروسكي (عروسك انگشتي) ‌اجرا مي‌شود. عروسك‌ها فرقي نمي كنند كه مرد يا زن يا هر كس ديگري باشند. متن نماشنامه در زير مي آيد.
بابايي: سلام
ارنواز: س (با فتحه)
سپس دو تا عروسك‌ها همديگر را مي‌بوسند. این نمایش را چند باری با هم اجرا کردیم و کلی باهاش حال کردیم.
به یاد دلاوران سرزمینمان
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:30 شماره پست: 1005
چند روزه که باز هم در بهتی دیگر فرو رفته ایم. ۵ جوان دلاور این مرز و بوم در پای چوبه دار قساوت و خشونت پژمرده اند و ما تنها نظاره گر این همه بیرحمی بوده ایم... بازهم آرزو داریم که این پب سیاه سرزمینمان به پایان برسد و تو هیچگاه شاهد چنین زشتی هایی نباشی و در عین حال امید دارم که این راست قامتان الگوهای من و تو باشند تا لحظه رفتنمان.
به یاد این دلاوران متنی از یکی از آنان را در اینجا می آورم
"
نه» به خشونت «نه» به اعدام
صلح ، خواب کودک است
صلح ، خواب مادر
گفتگوی عاشقان در سایه سار درختان
صلح همین است
صلح لحظه ای است که دیگر
توقف اتومبیلی در خیابان
هراس بر نمی انگیزد
و زمانیست که کوبیدن بر در
نشانه دیدار یک دوست «1»
آغاز ، رویا و افسانه ای شیرین است ، چون با زندگی شروع می شود.
«و انسان را آفرید به نظاره اش نشست و برای آفرینش این موجود به خود آفرین گفت»«2»
«در عزل کلمه بود ، کلمه با خدا بود ، کلمه خود خدا بود پس کلمه انسان شد» «3»
انسان موجودی الهی و مقدس شد چرا که از روح لایزالی در آن دمیده شده بود و حق حیات در زندگی یافت ; « هر کس حق دارد از زندگی و آزادی و امنیت شخص خویش برخوردار باشد» «4»
و این سو تر خدایگان زر و زور چوبه دار بر افراشتند تا خالص طناب و مرگ شوند و گام به گام تا به امروز زندگی و مرگ ، روشنی و تاریکی ، فریاد و سکوت و رهایی و اسارت  همزاد و هم گام  همه صفحات تاریخ را ورق زدند .
و باز در هزاره سوم مرگ و اعدام ادامه دارد ، اعدام یک سناریوست و این سناریو بازیگر نقش اول می خواهد ، بازیگرش «انسان » است ، اشرف مخلوقات ، شاهکار آفرینش از جنس من و شما و عده ای که خود را مالک جان او می دانند و سناریو را نوشته اند ، آگاهانه دور میزی می نشینند ، خیلی ساده به سیگارشان پوک میزنند ، چایشان را می نوشند و آگاهانه کاغذی را امضا میکنند تا حق حیات را از انسانی سلب کنند، به همین سادگی .
تصمیم گرفته می شود جوانکی نحیف ، سفید ، سیاه ، زرد ، شرقی …. را کشان کشان به سوی چوبه دار می برند ، گویی جای کسی را تنگ کرده باشد . آگاهانه طنابی بر گردنش می آویزند و دست و پا زدن او را آگاهانه می نگرند به همین زشتی و سادگی .
چه تهوع آور است لبخندی که بر لبانشان می نشیند .
چه ترسناک است سکوت بهتی را که پس از شنیدن خبر اعدام یا کشته شدن یک انسان میشنویم و باز هم سکوت میکنیم و چه زشت و نفرت انگیز است قرنی که در آن هنوز چوبه دار خواب از چشمان مادری نگران می رباید .از آغاز خشونت ، خشونت آفریده است و مرگ ، مرگ آفریده است . و گفتگو صلح و دوستی و برادری به ارمغان آوریده است .
از ابتدا در سرزمینی که باروت بوی غالب است ، بوی بنفشه مشام کسی را نوازش نداده ، آسمانی که در آن نسیر گلوله شنیده می شود عرصه پرواز کبوتر نخواهد شد . سنگی که سنگر می شود ، هیچ گاه پایه و ستون خانه ای نخواهد شد به همین سادگی .
گلوله خشونت می آفریند و خشونت مرگ و تک صدایی و زندان را بر جامعه تحمیل می کند
اعدام و خشونت آغازی برای زایش مجدد خشونتی دیگر است به همین سادگی .
کاش این هفته ، این چند ماه ، این چند سال همه اش یک خواب باشد .
کاش اعدام یک خواب یک کابوس گذرا باشد .
به همین سادگی ، کاش یک خواب باشد ، یک خواب ، به همین سادگی .
—————————
2-آیه ای از قران 3-آیه ای از انجیل 4-بند سوم اعلامیه جهانی حقوق بشر 1-شعری از یانیس ریتسوس
دستکش ها
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1006
چه حالي ميده اين دستكش های ظرفشویی ماماني وقتي كه دستت مي‌كني. دستات يك طرفي مي روند و انگشت‌هاي دستكش يك طرف ديگه. فقط حيف كه دستكش‌ها اكثرا خيسند و ماماني كمتر بهت ميدهد.
تانگو کمدی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1007
چند روز پيش تو و ماماني يك بازي جديد اختراع كرديد. دست همديگه را مي‌گرفتيد و بالا و پايين مي‌رفتيد و مي‌خنديد. يك جورايي مثل رقص تانگوي كمدي مي‌مونه و خيلي باحاله
شکوفه زدن پشگل
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:32 شماره پست: 1008
ديشب كه از خواب پا شدي، يكدفعه تمام انرژي‌ها توي بدنت جمع شدند. مامان جون از مامان خدابيامرزش كه بهش مي‌گفتند مامان مجيد نقل كرد كه هر وقت بچه‌ها اينجوري مي‌شدند مي‌گفته پشكلشون شكوفه زده.
عمه مریم
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:32 شماره پست: 1009
چند وقتيه كه يك كلمه جديد را هم ميگي. مريم. ولي بار دوم و سوم عمه مريم هر كاري كرد بهش بگي مريم؛ مي گفتي عمه (با تلفظ ام ميم= همگي با فتحه)
پا تو دمپایی بزرگترها کردن
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 شماره پست: 1010
اينقدر پاتو كردي تو دمپايي بزرگترها كه آخر سر زنعمو مليحه و مائده رفتند و يك دمپايي برات خريدند. اشكال اين دمپايي فقط اينه كه آن هم واسه ات بزرگه.
صدای باد
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 شماره پست: 1011
عمه مريم مي‌بردت جلوي پنجره. باد ميآد و عمه بهت ميگه باد چي ميگه؟ تو هم ميگي پوووووووووووووووو
یک چیز بودار و رنگدار و مزه دار
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:9 شماره پست: 1012
بيست و هشتم بهمن ماه وقتي بابايي رسيد به خانه ماماني با هيجان يك خبر مهم را بهش داد.
ماماني: بابايي، نواز يك كار مهم كرده!
بابايي: چه كاري؟
ماماني: يك كار خيلي مهم
بابايي: خب بگو ديگه
ماماني: بايد ببينيش
بابايي: حالا نميشه بگي؟
ماماني: نه بايد ببينيش ولي كمكت مي كنم. يك كاري كرده كه هم بو داره، هم رنگ داره و هم مزه
بابايي: نقاشي كرده؟
ماماني:نه بيا ببينش
بابايي: حتما....
ماماني و بابايي و نواز مي‌روند به اتاق نواز. نواز توي لگنش واسه اولين بار جيش كرده. مامان هم باورش نمي شد كه نواز جيش كرده باشه ولي نواز اين كار را كرده بود و مورد تشويق ماماني و بابايي قرار گرفت. در ضمن ماماني براي ثبت در تاريخ از جيش ارنواز فيلم هم گرفت.
در پای صحبت های شما
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:10 شماره پست: 1013
خب وقتي كسي باشه كه حوصله داشته باشه تا پاي صحبت‌هاي تو بنشينه تو از صحبت كردن كم نمي‌اوري. البته كسي حرفات رو نمي فهمه ولي توچنان با هيجان و زيبا حرف مي زني كه آدم ها مجبور به شنيدن قصه هاي تو مي شوند. گاهي وسط صحبت‌هات مي خندي و يكهو خودت را به جلو پرت مي‌كني. گاهي يكدفعه از اتفاقي كه مي افته متعجب ميشي و لبهات رو جمع مي كني. گاهي صدات را پايين مي آوري تا يواشكي موضوع را بگي و...
از حالا نشون دادي كه استعداد بازيگري را داري
دویدن در تیراژه
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:10 شماره پست: 1014
چند شب پيش تولد پرهام دعوت شدي به سرزمين عجايب. تو سرزمين عجايب حسابي حال كردي. به خصوص با ماشين‌هاي سواري. از چرخ و فلك هم خوشت اومده بود،‌ چون سرت را از نرده ها درآوردي و بيرون را تماشا كردي. اما بيشترين لذت را موقعي بردي كه من و ماماني و تو زودتر از سرزمين عجايب بيرون آمديم و رفتيم جلوي فروشگاه ها. اونجا بود كه ديگه نتوانستيم كنترلت كنيم. چون مثل فرفره توي راهروها مي دويدي. بعد يكهو سرت را كج مي كردي به سمت مغازه ها و مي رفتي تو اونجا با مغازه دارها دالي مي كردي و به رديف لباس هاشون دست مي زدي و دوباره مي اومدي بيرون و همينجور مي دويدي و مي دويدي تا يك مغازه ديگه و اين داستان ادامه پيدا مي كرد. بابايي كه نفسش بريده بود و از ماماني واسه كنترلت كمك مي خواست. ولي دو تايي مون هم نمي توانستيم از پست بر بياييم. بعد هم گير دادي كه از پله برقي بالا و پايين بري كه البته با كمك بابايي اين كار را هم كردي.
دویون در هایپراستار
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:11 شماره پست: 1015
داستان دويدن هاي تو در هايپر استار هم ادامه پيدا كرد. اولش بابايي دنبالت مي اومد و تو هم لاي قفسه ها مي چرخيدي. همين وسط ها  چشمت به يك توپ افتاد كه دو سه تا ضربه بهش زدي و دنبالش رفتي. بعد بابايي خسته شد و سپردت به ماماني. يكربع بعد همچنان داشتيمي دويدي كه در همين اثنا افتادي زمين و سرت خورد به زمين و زدي زير گريه. ماماني و بابايي بغلت كردند ولي ساكت نشدي. اين بود كه بابايي تو را برد روي پله برقي و تو ساكت شدي. بعد هم دوباره شروع كردي به دويدن كه در همين اثنا يكبار ديگه سرت خورد به شيشه يك مغازه و گريه كردي.
شب كه به خانه برگشتيم سرت خورد به لبه ميز تا مطمئن بشيم كه چشم خوردي و مجبور شديم يك اسفندي واسه ات دود كنيم.
روایتی که ما نشنیدیم
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1016
روايت شده است از ماماني كه چند روز پیش گفتي كو؟ ما كه نشنيديم
روایتی که ما ندیدیم
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1017
روايت شده است كه ديشب خانه عمه مريم رفتي بالاي تردميل و راه رفته‌اي. در ضمن مامان و عمه را هم مجبور به سوار شدن بر روي تردميل به صورت همزمان كرده‌اي. ما كه نديديم.
خرید پستونک
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1018
خب آدم بعضي چيزها را يادش مي‌رود كه بنويسد مثلا خريدن آخرين پستونك در حدود يك ماه قبل. قضيه از اين قرار بود كه توي داروخانه به هيچكس فرصت انتخاب پستونك نمي دادي و دو دستي به هر كدام كه نشون مي دادند مي‌چسبيدي. بعد هم كه سرانجام ماماني يكي را انتخاب كرد، آن را گرفتي و با جعبه پلاستيكيش كردي تو دهنت. كار به جايي رسيد كه مسئول داروخانه دش به حالت سوخت و رفت پستونك را با آب داغ برات شست تا بدون پستونك از داروخانه بيرون نيايي.
به دنیا آمدن در زمان های قدیم
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:13 شماره پست: 1019
عمه مريم ميگه بايد زمان‌هاي قديم به دنيا مي‌آمدي، زمان‌هايي كه همه پيش همديگه زندگي مي‌كردند و تو مي‌توانستي دائم با آنها بازي كني
توپ بازی با پستونک
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 16:58 شماره پست: 1020
علاقه قابل توجهی که به فوتبال داری قابل تقدیر است. خانه مامان جون پستونکت را انداختی روی زمین و شروع کردی به شوت زدن و بازی کردن با آن
عذرخواهی رومینا
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 16:59 شماره پست: 1021
شبی که خانه مامان جون بودیم، آخر شب قرار شد که با خاله فریبا به پارک برویم. طبیعتا تو و رومینا بیش از همه خوشحال شدید. رومینا از شدت خوشحالی پیش مامانی آمد و از بابت توهین هایی که به تو کرده از مامانی عذرخواهی کرد. (البته آن شب به پارک نرفتیم و احتمالا رومینا بابت عذرخواهیش از تو هم باید پشیمان شده باشد)
یک عادت باحال
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:0 شماره پست: 1022
بابایی لباس خودش را بالا می زنه
تو میای روی سینه بابایی سرت را می گذاری
دو تایی شروع به آواز خواندن می کنیم
بابایی یواش یواش پشت تو می زند
تو در حال آواز خواندن کمی جلو و عقب می کنی و گاهگاهی هم به دست من چند ضربه آرام می زنی
...
...
...
و سرانجام می خوابی.
یک روز همینجوری دوتاییمون خوابمون برد و ظاهرا یک ساعتی در همین وضعیت بودیم.
خواب های تو
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:1 شماره پست: 1023
آن روز تو خواب هم گفتی ش (یعنی شهرام) من که تا حالا فکر می کردم فقط خواب پیشی ها را می بینی!!!
پارک و ددر
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:1 شماره پست: 1024
دیگه دد رفتن خیلی به وجدت نمی آورد. به جاش باید گفت بریم پارک یا بریم تاب بازی. البته دیدن پیشی ها هم هنوز واسه ات جالبه
آره و نه
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1025
یک چند وقتیه نه را قشنگ می گویی با یک حرکت شدید سر. آره را نمی گویی ولی با حرکت سرت نشونش می دهی
وسواس
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1026
خدا نکنه یک دونه برنج روی زمین باشه یا روی دستت چشبیده باشه و یا... قبلترها اینقدر اا می کردی تا برش داریم ولی حالا راه می افتی و می روی تا آن را در سطل یا در دستشویی بیندازی
ماه گفتن
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1027
به کلماتی که می گویی ماه را هم باید اضافه کرد. توی ماشین مامانی برای اینکه سرگرمت کنه ماه را بهت نشون می دهد و دوتایی می گویید ماه
جوجو
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:4 شماره پست: 1028
توی پارکینگ خاله سلیمه یک آقایی یک جوجو آورد تا تو ببینی. اولش ترسیدی و جلو نرفتی ولی وقتی دیدی بابایی نازش کرد به هیجان آمدی و محکم زدی تو سر جوجه طوریکه داد جوجه بالا رفت. آقاهه فوری جوجه اش را برداشت و برد.
بوستان آب و آتش
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:36 شماره پست: 1029
از جمله پیشنهادات سازنده ایمان معرفی بوستان آب و آتش يا همان بوستان حضرت ابراهيم به ما بود كه اگر چه خيلي هم هنرمندانه طراحي نشده بود ولي با اين وصف براي تو خيلي مفيد بود؛ يعني زيادي هم مفيد بود. قضيه از اين قراره كه تو در بچگي عاشق آب بازي و لگن آبت بودي. فقط موقع شستن سرت از ترس خفگي گريه مي كردي كه خيلي هم عجيب نبود. ولي يكباري مامان جون تو را با خودش حمام برد، نمي دانيم چه جوري شستت كه چند ماهي هست تو به محض وارد شدن به حمام گريه مي‌كني.
همه راه‌هاي ممكن براي آشتي تو با آب را آزمايش كرديم از جمله اينكه عروسك‌هايت را به حمام برديم تا آن‌ها را بشوري ولي فايده نكرد. تا اينكه چند شب پيش به همين بوستان رفتيم.
تو از فواره‌هاي بوستان خوشت نيامد ولي موقعي كه لب حوضچه كوچولوي بوستان نشستي و بازي بچه ها در آب را ديدي قضيه فرق كرد.
پريشب كه به حمام برديمت، توي وانت نشستي و كلي بازي كردي. اما جالب تر ديشب بود كه خانه خاله سليمه، موقعي كه خاله داشته حمام مي رفته، رفتي پشت در و مستقيم به حمام رفتي. خاله هم يك لگن كوچولو را برات شست تا توي آن آب بازي كني. مساله اصلي حالا ديگه اين شده كه چه جوري از آب بيرونت بياوريم.
انشاء ا...
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:37 شماره پست: 1030
خبر خوش اینکه ظاهرا مشکل ارسال مطلب به بلاگفا از کامپیوتر شرکت حل شده و این یعنی اینکه می توانم دوباره مطالبت را به روز کنم. انشاء ا...
تردمیل
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:39 شماره پست: 1031
تو از بعضی عادت ها دست بر نمی داریِ مثلا اینکه روی نوک انگشت هات راه می روی. حالا این را داشته باشید با این مطلب که روی تردمیل دانیال هم بخواهی راه بروی که البته روایت شده خوب هم راه می رفتی
ناخن گيري
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم خرداد 1389 ساعت 9:38 شماره پست: 1032
بابايي دراز كشيده بود و داشت كتاب مي‌خواند. ماماني هم روي مبل داشت همين كار را مي‌كرد. تو هم روي زمين نشسته بودي و داشتي با پاهات ور مي‌رفتي. بابايي و ماماني توجهشون به تو جلب شد كه داري چه كار مي‌كني. تو داشتي ناخن پات را مي‌كندي. ماماني پا شد و دوربين را آورد. چند لحظه بعد تو موفق شدي اولين ناخنت را بگيري و آن را برداشتي و به ماماني دادي. ماماني هم آن را برد تا در موزه بگذارد. بعد به ماماني گير دادي تا ناخنگير بياورد و ناخن‌هاي دستت را بگيرد. ماماني ميگه كه اين براي سومين بار هست كه ماماني در بيداري ناخنت را مي‌گيرد. ماماني ميگه بارهاي قبلي را هم به بابايي گفته ولي بابايي يادش نمي ايد.
يك چيز جالب هم آنكه تو در موقع ناخن‌گرفتن هيچ ترتيبي را رعايت نمي‌كردي. يعني بعد از يك ناخن در دست راست مي‌گفتي كه ماماني يك ناخن از پاي چپت را بگيرد و بعد از آن يك ناخن از دست چپ و...
اپ ار
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:21 شماره پست: 1033
اپ ار (هر دو الف با فتحه) اين يعني الله اكبر. ديشب لب پنجره مي‌گفتي كه اين چيه؟
- الله اكبره،‌ يعني خدا بزرگه، از همه كس و همه چيز، از همه قدرت‌هاي دنيا، از... و ...، (هيچ وقت فكر نمي كردم در يك و نيم سالگي بهت درس مذهبي بدهم!)
- چيه؟
- همين ها كه گفتم، الله اكبره، الله اكبر
- اپ ار

كلمات جديد
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:26 شماره پست: 1034
تو يكدفعه افتادي به كلمه گفتن. اگر چه نمي تواني جمله بسازي ولي سرعت تقليد كلماتت خوبه. اينه كه از همين حالا ازت عقب افتادم و نمي توانم همه كلماتي را كه مي گويي يادداشت كنم. ولي فعلا اونهايي كه يادم مياد اينها است:
پاك (يعني پارك)
پاك همراه با تكان دادن دست طوري كه هر دو دستت را از پايين به سمت بالا بياوري (يعني پارك حضرت ابراهيم) دستت هم يعني آب فواره‌ها كه از زمين مي‌جوشد.
چند تا عدد هم بلدي و از جمله:
سه،‌ چهار، شش، هفت (اينها را با خودت هم كه بازي مي‌كني تكرار مي‌كني)
جام جهاني شب اول
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:36 شماره پست: 1035
ديشب آمدي بغل دايي شهرام دراز كشيدي، سرت را گذاشتي روي بالش او، دستهايت را به هم حلقه زدي و با اونها بازي كردي و ... در نهايت نشستي به نگاه كردن نيمه دوم بازي فرانسه،‌ اروگوئه در جام جهاني.ده دقيقه بعد تو هم فهميدي كه اين بازي چنگي به دل نمي زنه. اينه كه پاشدي و رفتي
گوي بودايي‌ها
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:38 شماره پست: 1036
تويي كه در خانه راه ميروي و به قاب عكس بودا و دالايي لاما نگاه مي كني و دايم مي پرسي چيه و كيه؟تو با اين همه اهميتي كه به اين عكس ها مي دهي، آنوقت گوي  بودايي ها را بر مي داري و زير پايت ميندازي و با آن توپ بازي مي‌كني؟؟؟
اخم
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم خرداد 1389 ساعت 15:43 شماره پست: 1037
يكبار كه مامان جون داشته نماز مي خوانده، تو سر مهرش مي روي. ماماني با ابروهاش به تو اخم ميكنه و ظاهرا تو هم سريع در مي روي. البته به مهر مامان جون دست پيدا نمي كني ولي اخم كردن را ياد گرفتي و حالا تا ماماني يا هر كس ديگه يك خورده با تو جدي صحبت مي كنه،‌اخمات رو مي كني درهم. البته اخمهات كاربد دوگانه داره و سريع مقدمه خنده و آشتي را هم فراهم مي كنه.
نه! ش!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:29 شماره پست: 1038
صبح چشمهات را باز كردي و داري ميگي ش (با فتحه) ماماني ميگه ش خانه شوم خوابيده ولي تو دست بردار نيستي و دائم ميگي ش. ماماني به بابايي زنگ ميزنه تا شايد آرام بشي.
بابايي ميگه: نواز با بابا حرف نمي زني؟
نواز: نه! ش!

كله معلق زدن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:33 شماره پست: 1039
ديشب خانه خاله سليمه براي اولين بار بدون اينكه كسي بهت بگه شروع كردي به كله معلق زدن. وقتي با تشويق مواجه شدي، به كارت ادامه دادي. البته از زير كار درمي رفتي و به جاي معلق زدن، غلت مي زدي و تشويق مي شدي.
... گيجه گرفتن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:34 شماره پست: 1040
محمد خاله سليمه ميگه مي دونيد نواز از چه چيزي بيش از همه لذت مي بره؟
از گه گيجه گرفتن. اينقدر مي چرخه و راه مي ره تا گيج بشه و زمين بخوره و بخنده!
اجراي نمايش با درب كرم
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:36 شماره پست: 1041
چند روز پيش خانه مامان جون كه عروسك‌هاي انگتيت نبودند، در كرم پودر مامان جون را برداشتي، انگشتت را توش كردي و روع كردي به اجراي نمايش مشهورت. يعني گفتي س(با فتحه)
شبانه
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:38 شماره پست: 1042
بازي تو در ساعت يك نيمه شب و موقعي كه بابايي ميخواد بخوابه اينه كه مياي روي تخت و مي پري روي بابايي. بابايي بايد برگرده و تلاش كنه تا بگيردت. بعد تو هم بدو بدو فرار كني و دوباره تا بابايي برمي‌گرده، بياي سراغش و... ساعت ديگه نزديك دو هست!
تيكه
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:44 شماره پست: 1043
رومينا ديگه بابت تو به من و ماماني تيكه هم ميندازه. پريروز بعد از اينكه پاهاش را چنگ انداختي و گريه اش را درآوردي،‌ رومينا گفت: كسي هم نيست جمعت كنه! (ايندفعه منظورش واقعا من و ماماني بوديم)
اولین جمله زندگی تو
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 14:52 شماره پست: 1044
دیروز اولین جمله زندگیت را گفتی. اگر چه باید گفت که آن را به یک شکلی تقلید کردی. عمه مریم بهت گفت آب بازی کردی؟ و تو هم تقلید کردی که "آب بازی کردی؟"
چشمک
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 14:59 شماره پست: 1045
دانیال یک چراغ چشمک زن تزیینی را برات روشن می کنه و میگه چراغها چی کار می کنند؟ تو دست هات را باز و بسته می کنی. دانیال میگه حالا با چشمهات نشون بده و تو هم چشمک می زنی. بعد میگه با پاهات نشون بده و تو پاهات را با ریتمش تکان می دهی. بعد میگه با موهات نشون بده و تو سرت را تکان می دهی... بعد یواش یواش به استعدادت پی می بره و فکر میکنه که بچه گیر آورده و میگه که باید با گوشهات هم نشون بدهی و...

اولين مسواك
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد 1389 ساعت 9:4 شماره پست: 1057
بچه يك ساله و نيمه ما اينقدر به مسواك بابايي گير داد تا مجبور شديم ديروز يك عدد مسواك براش بخريم. شب قبل از خواب هم مسواك را براي اولين بار دستش داديم ولي اينقدر با مسواك حال كرد كه حتي موقع خواب هم از دهنش بيرون نمي آورد. حتي بجاي پستونك محبوبش هم دلش مي خواست كه آن را بخورد.
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد 1389 ساعت 9:10 شماره پست: 1058
بالاخره رفتيم پارك ارم.
تو باغ وحش خيلي حال نكردي ولي وقتي رفتيم لب درياچه ديگه كنترلت سخت بود. مجبور شديم يك قايق پدالي بگيريم و تو را هم ببريم تو درياچه. توي قايق يك بيست دقيقه اي با هر بدبختي اي بود كنترلت كرديم. البته حاضر به بيرون آمدن هم نبودي ولي از اونجايي كه نم باران شروع شده بود، چاره اي جز رفتن نبود.
دکتر بهره مند
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:32 شماره پست: 1060
تو مثل اينكه يكدفعه اي دچار تحولات عجيب روحي ميشوي! مثلا اوايل عاشق حمام بودي. بعد يكدفعه از آب ترسيدي و حالا دوباره طوري شده كه نمي‌توانيم جلوي آب بازيت را بگيريم.
همين قضيه در خصوص دكترت هم صدق ميكنه. بعد از آن شبي كه مجبور شديم در بيمارستان بخوابانيمت،‌ به محض ورود به اتاق انتظار دكترها خودت را به ماماني يا بابايي مي چسباندي و به محض ديدن قيافه دكتر شروع مي كردي به گريه كردن. اما پريروز برديمت پيش يك دكتر جديد. خانم دكتر بهره مند. تو اتاق انتظار كه بازي مي كردي و اصرار داشتي بروي توي مطب و من و ماماني جلويت را مي گرفتيم. بعد از وارد شدن به مطب هم سريع متر خانم دكتر را گرفتي و شروع كردي به بازي كردي با متر. موقعي هم كه خانم دكتر گوشيش را آورد تا نفس كشيدنت را گوش كنه، اولش يك نق كوچيك زدي ولي بعدش شروع كردي به خنديدن و...
دکتربازی
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:35 شماره پست: 1061
حسن (عروسكت) مریضه. مامانی رو سرش آب ریخته و دیگه صداش در نمیاد. پريشب يك گوشي پزشكي بهت داديم تا ببيني که چشه؟ بعد هم ماماني يك سرنگ بهت داد تا به حسن آمپول بزني. البته تو آمپول زدي ولي از آنجاييكه ماماني با سرنگ داروهايت را بهت مي دهد،‌ تو هم شروع كردي به دارو دادن به حسن. ما هم براي حسن دست زديم. بعد آمدي سروقت صوفي و نازنين و سارا تا به آنها هم دارو بدهي. بابايي همان جمله هايي را در اين موقع بكار برد كه موقع دارو دادن به تو ماماني و بابايي هم استفاده مي كنند. مثلا اينكه "ديگه آخرشه!" يا "فقط يك ذره ديگه" يا "بخور تا برات دست بزنيم" و...
فقط اين را اضافه كنم كه موقعي كه بابايي اين حرفها را به عروسكهات مي زد تو خنده ات گرفته بود.
کودک و تلویزیون
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:40 شماره پست: 1062
مامانی میگه که از تلویزیون دیدنت هم بنویسم و حتما بنویسم که چه بچ هخوبی هستی که وقتی مامانی بهت میگه بیای عقب تو هم گوش می کنی.
بابایی این را می نویسد که تو وقتی مامانی میگوید، میای عقب و البته که بچه خوبی هستی ولی در عین حال وجدانم اجازه نمی دهد که ننویسم که در برخی موارد با کنترل می زنی و تلویزیون را خاموش می کنی و بعد از ما می خواهی که روشنش کنیم و البته می نویسم که اخیرا هم هر وقت ما به برنامه ای نگاه می کنیم اصرار می کنی که شبکه را عوض کنیم. و الیته می نویسم که خوشبختانه جز پریشب که برای دیدن کارتون در ساعت 12 گریه می کردی، کلا خیلی با تلویزیون حال نمی کنی.
تنبیه پدرانه
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:44 شماره پست: 1063
دیگه تقریبا همه می گویند که از پدر  و مادر آرام تو انتظار نمی رفت که بچه ای مثل تو به دنیا بیاید. مثلا همین دیروز که فاطمه بچه سارا و شما در یک خانه بودید، با آنکه فاطمه از تو بزرگتره، ده باری موهاش را کشیدی، عروسک ها را ازش گرفتی و...
تازه هر وقت که مو می کشیدی، خودت دست مامان را می گرفتی تا ببردت به اتاق عقبی خاله سلیمه که مثلا تنبیه بشوی ولی بعد از چند دقیقه که بر می گشتی همین کار را تکرار می کردی.
واقعا که من و مامانی با تو باید چه کار کنیم.
اهورانواز دوم
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:22 شماره پست: 1064
یک اتفاق عجیب و کمی دور از ذهن:
یکی از دوست های خاله نغمه که در شمال زندگی می کنند، بدون اینکه از وجود تو و داستان نامگذاری تو اطلاعی داشته باشند، تصمیم می گیرند تا اسم بچه شون را اهورانواز بگذارند. ادامه داستان هم که معلومه مجوز این نامگذاری صادر نمی شود. نکته جالب ابن هست که به جای این نام، آن ها هم اسم بچه شون را ارنواز می گذارند.
یک داستان کمی تا قسمتی سیاسی
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:28 شماره پست: 1065
یک داستانی را در خصوص آن روزی که به مطب دکتر رفتیم، یادم رفت که بنویسم. خانم دکتر وقتی با اسمت وبرو شد، ظاهرا می خواست که بفهمه آیا ما اسمت را آگاهانه انتخاب کردیم یا نه؟ این بود که معنی اسمت را از ما پرسید و بعد پرسید که آیا می دانیم که ارنواز کی بوده. مامانی هم جواب داد که بله و گفت که دختر جمشید بوده و چند سالی هم دربند ضحاک بوده تا بعد آزاد میشه. من هم واسه اینکه عقب نمانم گفتم که الان هم سال های اسارت را می کشی. همه خندیدیم و خانم دکتر گفت همه مون اینجوری هستیم.
بازی در نیمه شب
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:32 شماره پست: 1066
حالا مامانی صداش را کلفت می کنه، دستش را جلو میاره و دنبال تو می کنه که بخوردت، تو که نباید ادای مامانی را دربیاری و او را بترسونی تا بخوریش.
حالا خواستی دنبال مامانی هم بکنی و بخوریش و هر دو تان ریسه برید، نباید که هوس کنی مامانی را نصفه شبی بخوری! (البته این نکته در مورد مامانی هم صدق می کنه!)
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 13:54 شماره پست: 1067
پنج شنبه، آزمایشگاه سازمان انتقال خون. نه تنها ازت خون گرفتند، از اون یکی دستت هم خون گرفتند و دل مامان و بابا را کباب کردند. وسط گریه ها و ضجه هات، خانومی که مسئول خون گرفتن بود برای اینکه آرامت کنه گفت گریه نکن تا بابا ببردت پارک، تاب بازی کنی، الا کلنگ سوار بشی و...
... و تو برای چند لحظه ای درد و گریه و زاری را فراموش کردی و به رویای پارک فکر کردی!
اولین شراب خواری
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1068
پریشب برای نخستین بار در خانه عمو اصغر لب به شراب زدی. البته اینقدر جیغ و داد کردی تا مجبور شدیم آن را لب دهانت بگیریم تا از خوردنش پیشمان بشوی و البته اینگونه هم شد. دوباره جیغ و داد و گریه ات هوا رفت تا مامانی با کمی آب مشکلت را حل کرد. برای ثبت در تاریخ : البته شراب خوبی بود. شراب (با برند) شیراز
واکسن هجده ماهگی
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389 ساعت 14:15 شماره پست: 1069
امروز صبح آخرین واکسن قبل از شش سالگیت را زدی. یکی به دست و یکی به پا. در خصوص گریه هات که چیزی لازم نیست که بازگو بشود و درباره التماس هات هم دلم نمی آید حتی فکر کنم. به هر حال هجده ماهگیت هم مبارک. هر چند جشن تولد هجده ماهگی کمی درد دارد.
شب سخت
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر 1389 ساعت 10:6 شماره پست: 1070
تولد هجده ماهگیت سخت تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. دیشب داشتی از تب می سوختی و مامان تا صبح پاشوره ات می کرد. پایت هم خیلی درد می کرد و راه نمی توانستی بروی. شب سختی بود.
گردنبند
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر 1389 ساعت 15:12 شماره پست: 1071
از بس گردنبند رومینا و مامانی را برداشتی، دیروز یک گردنبند خوشگل واسه ات خریدیم. موقع خریدن پدرمون را درآوردی، چون اا می کردی و به گردنت اشاره می کردی که یعنی بخرید و به گردنم بیندازید. در ضمن توی بسته دو تا گوشواره و یک دستبند هم بود که یک ساعت بعد دستبند پاره شد و مهره هاش هم روی زمین پراکنده شدند ولی گردنبند هنوز به قوت خود باقی است.
هیش!
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم تیر 1389 ساعت 14:25 شماره پست: 1072
حالا کارت به جایی رسیده که نمی گذاری مامانی و بابایی با هم یک کلمه هم حرف بزنند؟! پریشب موقع خواب مامان وداشت چند کلمه ای با بابا حرف می زد که تو گفتی هیش! مامان توجهی نکرد و ادامه داد. تو دوباره گفتی هیش! و تا مامان خواست کلمه دیگری را بگوید تو به همین شکل ادامه دادی. هیش! هیش! هیش!
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم تیر 1389 ساعت 14:36 شماره پست: 1073
بعد از ایمیل و فیس بوک نوبت به یوتیوب رسید که پذیرای تو باشه. (البته از راه اندازی فیس بوکت خیلی هم راضی نیستم) البته صفحه یوتیوبت هنوز فیلمی نداره ولی به هر حال به زودی فیلمدار خواهد شد. البته با سرعت یادگیری بابایی شاید کمی طول بکشه. به هر حال به محض اینکه فیلم هایت را آپلود کردم می نویسم. فعلا آدرست در یوتیوپ به شرح زیر است:
www.youtube.com/user/ahouranavaz
جیش
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم تیر 1389 ساعت 14:36 شماره پست: 1074
دیروز رو پارکت خانه جیش کردی. عیب نداره هنوز کوچولویی وتازه داری بزرگ میشی.
قصه پارک رفتن با مامانی
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 14:25 شماره پست: 1075
بابایی دیروز دیر برمی گرده خونه. اینه که مامانی تنهایی می بردت پارک. اول سوار تاب های خانوادگی (تاب چند نفره) می شوی. ولی بعد یک اسباب بازی دیگر را می بینی که شبیه اسبه و می خوای روی آن بنشینی. اما چه جوری باید منظورت را به مامانت بفهمونی؟ هیچی صدای اسب را در می آوری (شیهه می کشی) تا مامانی ببردت.
بعد نوبت به تاب می رسه که دلت می خواسته سوارش بشی. ایندفعه اما صدای تاب را در نمی آوری و فقط میگی تاب.
حالا مامانی چه جوری باید تو را برگدونه خانه؟ هیچی کفیه یک سگ خوشگل را ببینی و هاپ هاپ کنی تا مامانی دنبال سگه راهت بیندازد و تو پارک را فراموش کنی.
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1076
بابایی بعد از یک صحبت تلفنی گرم با تو، بهت میگه حالا مامانی کو؟تو هم یکدفعه گوشی را می گذاری زمین و می روی دنبال مامانی و شروع می کنی به حرف زدن با مامانی.
حالا بابایی مانده و یک گوشی در دستش تا تو برگردی و...
داستان های کلاک
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389 ساعت 9:14 شماره پست: 1077
اصل و نسب بابایی از طرف مادری به یکی از این روستاها یعنی پایین کلاک می رسد.
این روستاها که در منطقه کوهستانی می باشند، طبیعتا بسیار سردسیر بوده و تقریبا در طول زمستان خالی از سکنه می باشند. مردمان این روستاها ویژگی های جالبی دارند. نخست آنکه حمیت عجیبی درخصوص روستای خود دارند و آن را تا حد جان می پرستند. از نظر آنها کلاک زیباترین نقطه روی زمین است (برای اینکه خلاف این امر ثابت شود لازم نیست تا جای دوری بروید. فقط کافی است چند تا ده بالاتر رفته و به چشم خود ببینند که روستایشان زیباترین روستای دنیا نیست) از نظر مردمان کلاک دنیا محدود می شود به پایین کلاک و بالاکلاک و میناک (آن هم فقط تا لبه میناک که به سمت کلاک می آید. بقیه میناک ماوراء الجهان محسوب می شود) علی (پسر) دایی مرتضی نقل می کند که روزی مادر عمو حسین در باب مظلومیت عمو حسین می گفته که همه دنیا می دانند که حسین چقدر مظلوم است. از بالا کلاک تا میناک از هر کی بپرسید همین را میگه!!
نتیجه این خودهمه دنیا بینی آن شده که مردمان کلاک برای خود فرهنگی مخصوص ساخته اند که بدون هیچگونه تردیدی آن را بیان هم می کنند. مثلا زبانشان که جزو یکی از گویش های گیلکی یا مازنی محسوب می شود را به عنوان زبان کلاکی معرفی می کنند و رقصشان را که شکل فجیعی از رقص های منطقه می باشد به عنوان رقص کلاکی می شناسانند.از همه جالب تر مقیاس های اندازه شان هم مخصوص به خود هست. مثلا اگر جایی خیلی دور باشد می گویند دو کلاک یا سه کلاک راه هست و...
همه این مقدمه را گفتم که بیان کنم هفته گذشته تو به این روستا سفر کردی و به لطف تعطیلی های پیش آمده چند شبی آنجا بودی. پس داستان های کلاک را در ادامه خواهم آورد.

+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 8:49 شماره پست: 1078
هیچ گاوی در پایین کلاک یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)
هیچ الاغی در پایین کلاک یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)
هیچ سگی در پایین کلاک یافت نشد (آخرین سگ متعلق به عمو عباس بود که دو روز بعد از مرگ آن مرحوم از غصه مرد)
دریغ از یک پیشی که آن هم یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)
در کلاک تا توانستیم به تو پروانه و شاپرک و زنبور نشان دادیم که .وجود دارد.
به نظر می رسد تهران روستاتر از کلاک هست چون حداقل سگ و گربه که دارد.
داستان های کلاک 2
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 9:5 شماره پست: 1079
سرانجام در بالا کلاک دانیال گوسفند و الاغ و گاو را به تو نشان داد. از آنجایی که مامانی صدای الاغ را با تو تمرین نکرده بود، وقت ازت پرسیدند که الاغه چی میگه؟ گفتی گار، گار...
داستان های کلاک 3
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:16 شماره پست: 1080
آینه
یخچال
عمو
عمو مجتبی
شیر
داستان های کلاک 4
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:17 شماره پست: 1081
در کلاک شکوفا شدی و ناگهان دندان پنجمت بعد از ماه ها انتظار بیرون زد. ششمی هم در راه هست و تا چند روز دیگر به راحتی دیده خواهد شد.
داستان های کلاک 5
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:18 شماره پست: 1082
شب اول کلاک عمو مجتبی نتوانست از دستت فرار کند. از در که بیرون می رفت تو هم به دنبالش می رفتی و صدایش می کردی. یادم نرود که عمو هر وقت می خواهد صدایت کند می گوید گکل (دو حرف اول با ضمه)
معتاد شدن مهدی
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:20 شماره پست: 1083
عمه مریم به عشق بودن با تو کوبید و به کلاک آمد. مهدی میگه اگر فردا معتاد شدم و افتادم یه گوشه تعجب نکنید چون مامانم نواز را بیشتر از من دوست داره!!
خودآرایی نواز
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:23 شماره پست: 1084
مامانی که اصولا اهل آرایش کردن نیست. بابایی هم که خیلی خوشش نمیاد ولی تو مثل اینکه یکجور دیگه ای هستی. کاربرد لوازم آرایش را کامل می دانی، بدون گردنبند و یا تلت هم بیرون نمی روی. موقعی هم که آنها را سرت می کنی می گویی آینه تا خودت را درش ببینی. اگرچه باید گفت از گل سرت خیلی خوشت نمی آید.
ای دایی شهرام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 8:30 شماره پست: 1085
آدم جلوی بچه سیگار می کشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نتیجه اش همین میشه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه اش این میشه که نواز بسته سیگار را بر می داره، وقتی می خواهند ازش بگیرند، دعوا می کنه، یه سیگار از توش در میاره و البته برعکس می گذاره گوشه لبش!!!!!!!!!!!!!
از دل بابایی درآوردن
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:5 شماره پست: 1086
چه جوری؟
سرت را برگرداندی، مهربانانه به بابا نگاه کردی و پشت هم گفتی بابایی، بابایی، بابایی...
بابایی البته که دخترش را می بخشه. خیلی هم سریع می بخشه.
دختری مهربان
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:14 شماره پست: 1087
مامانی دراز کشیده بود که یکهو افتادی روی شکم مامانی. مامانی دادش رفت هوا. بعد تو برگشتی و شکم مامانی را بوسیدی تا دردش خوب بشه. تازه به غیر از این اگر بابایی یا مامانی به هردلیل دردشون بیاد؛ مثلا پاشون به جایی بخوره، سریع به سمتمون میای و اینقدر صدامون می کنی تا بهت بگیم چیزی نشده. اونوقت خیالت راحت میشه و میری.
اولین جمله تو و...
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:30 شماره پست: 1088
تو سرانجام یک جمله ساختی:
بیا (اینقدر هم تکرار می کنی که پدرمون را درآورده ای)
اما به غیر از این جملات دو کلمه ای را هم ساخته ای. اولین جمله دو کلمه ای تو این بود:
بابا بیا
این هم لیست جدیدترین کلمات تو علاوه بر موارد بالا::
شلوار
شب ب (با فتحه) یعنی شب بخیر
پر تکرارترین کلمات تو هم به ترتیب عبارتست از:
ماما (یا مامانی)
شیر
بیا
نه
بابا (یا بابایی)
کلک گریه ای
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:18 شماره پست: 1089
مامانی داشت با مائده حرف می زد و طبیعتا تو نمی خواستی که به تو بی توجهی بشود. این بود که سرت را گذاشتی رو مبل و الکی شروع کردی به گریه کردن. مامانی بغلت کرد و بوسیدت ولی تو از گریه های الکی دست بردار نبودی.
عادات تو
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:21 شماره پست: 1090
یک عادت:
هر در بازی باید بسته شود (در کابینت، در ماشین لباسشویی، در ماشین ظرفشویی و...)
عادت دوم:
هر چراغ خاموشی باید روشن شود
جیک جیک کردن پی پی
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:29 شماره پست: 1091
بابایی باید یاد بگیره که آموزش اشتباهی بهت نده. در حقیقت قضیه از اونجا شروع شد که نمی گذاشتی مامانی پی پی هایت را بشوره. بابایی برای اینکه آرومت کنه با یه لحن ملایمی بهت گفت که بگذار مامانی بشوردت تا جوجوها بهت نچسبند. تو هم به پی پی ها نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی فرداش که مامانی خواست ببردت دستشویی، تا پی پی هات را دیدی گفتی: "جیک جیک"
پایین کشیدن شلوار دایی مهدی
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:44 شماره پست: 1092
کلمات جدید
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:46 شماره پست: 1093
تو دیگه تقریبا همه کلمات را تکرار می کنی، یعنی اگر بخواهی می توانی کلمات را به یک شکلی تکرار بکنی و از جمله این کلمات عبارتست از:سدلی (صندلی)
امموم (حمام)
سبد

سیران
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:49 شماره پست: 1094
پریشب بردمت پارک و با یک دختر بزرگتر از خودت به اسم سیران دوست شدی. رو پاش می شستی و باهاش از سرسره می آمدی پایین.با هم سوار تاب شدید و او هم تو را با خودش این ور و آنور می برد. آخر سر هم به بهانه پیدا کردن سیران بود که توانستم از پارک بیارمت بیرون. تقریبا تا توی خانه هم داد می زدی سی آ ، سی آ
قرار و مدار با مامانی
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 8:59 شماره پست: 1095
از جمله حساسیت های تو ظرف شستن مامانی است، بخصوص در مواقعی که جایی مهمان باشیم. بقیه به شوخی می گویند که مامانی به تو یاد داده که موقع ظرف شستن بیای و بهش بچسبی و او را از بقیه جدا کنی. چند شب پیش اما اتفاق جالب تری هم در خانه خاله سلیمه افتاد و آن اینکه تو ضمن جدا کردن مامانی از ظرفشویی، دست عمه مریم را هم گرفتی و به کنار ظرفشویی بردیش تا به جای مامانی، عمه در شستن ظرف ها کمک کنه!
کارهای بد نواز
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 9:6 شماره پست: 1096
البته من چندین بار باهات صحبت کردم و بهت گفتم که لازم نیست موقع انجام دادن کارهایی که فکر می کنی بد یا خطرناک هست، جایی قایم بشوی. چون مامان و بابا متوجه کارهای تو هستند و فقط گاهی به روی خودشان نمی آورند. اما این پندها و نصایح پدرانه را به گوش جان نمی گیری و موقع انجام کارهای خطرناک پشت صندلی یا یک میز یا حتی پشت خود مامانی قایم می شوی و تازه تا مامانی تا میاد که سرش را بگرداند و تو را ببیند، با دست توی صورتش می زنی که تو را نگاه نکنه؟!!
اوخ شدن می می مامانی
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 9:17 شماره پست: 1097
مامانی دیروز به گریه افتاد. از بس که گفتی شیر و آخرش به جای خوردن شیر فقط بازی کردی. مامان هم در یک اقدام ضربتی دو تا چسب به سینه هاش چسباند و گفت ببین اوخ شده! البته جالب اینکه تو هم به راحتی پذیرفتی و فقط کمی به ممه های خودت نگاه کردی و با ممه های اوخ شده مامانی مقایسه کردی.
البته مامانی هنوز قصد نداره تا کامل از شیر بگیردت و بنا بر همین شب موقع خوابیدن بهت حسابی شیر داد.
واقعیت و مجاز 1
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 8:54 شماره پست: 1098
-2یکی از کتاب های مورد علاقه تو کتابی هست که در آن یک هاپو با توپ، با یک نی نی، با یک جوجو، با یک پیشی و... بازی می کند (کلا بازی می کند) روش مورد علاقه تو در کتاب خواندن هم این هست که هر صفحه ای را که ورق می زنی، تک تک نقاشی ها را نشان می دهی و می پرسی که چیه؟
-3 دیروز به روال سابق من داشتم کتاب را برایت توضیح می دادم. گفتم که این توپه. تو پایت را بالا آوردی و تا یکی دو لگد به کتاب بیچاره نزدی دست بردار نبودی. بعد خورشید را نشان دادی. گفتم که خورشیده. سریع دهانت را نشان دادی (یعنی پستونکت را می خواهی و در اینجا البته می خواستی کتاب را در دهانت بگذاری)

واقعیت و مجاز 2
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 12:40 شماره پست: 1099
این تبلیغ سامسونگ موضوع مورد علاقه همیشگی تو هست. بخصوص اون پیشی توی صفحه. حالا که کلمه بیا را شناخته ای، از این پیشی هم می خواهی که بیاید پیش تو.
موسیقی هنگامه یاشار
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 12:58 شماره پست: 1100
حالا که از هنرها و رسانه ها صحبت کرده ایم، از موسیقی مورد علاقه ات هم صحبت خواهم کرد. یعنی موسیقی هنگامه یاشار که همیشه در ماشین باید برایت گذاشت. تازگی ها در مورد شعرها واکنش نشان می دهی. مثلا وقتی خوانده می شود: با شیر آب بازی نکن
نیگا که مثل موش شدی
تو به مامانت میگی شیر، شیر، شیر
یا وقتی اتل متل توتوله را می خواند، تو با دست به پاهات می زنی. یا وقتی میگه کفشت را پا کن از مامانی می خواهی که کفش هایت را پایت کند و...
ادای پیشی را درآوردن
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 13:57 شماره پست: 1101
پیشی سر سطل آشغال ایستاده بود که دیدم تو داری زبانت را برایش درمی آوری. به پیشی که نگاه کردم فهمیدم داری اداش را درمی آوری.
همچنان اوخ شدن
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 13:58 شماره پست: 1102
این می می مامانی هم که هی روزها اوخ میشه و شب ها خوب میشه. تو که هنوز نفهمیدی چرا!!!
یاد سیران
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:1 شماره پست: 1103
بعد از چند روز دوباره به پارک قبلی بردمت. یک نی نی کوچولو بود که با باباش اومده بود اونجا و تو اصرار داشتی که با نی نی باشی. یک خواهر دوقلو هم تو را بردند خاله بازی ولی خیلی کیف نکردی. سرانجام به تاب که رسیدی دوباره یاد سیران افتادی و گقتی سیه سیه
سرسره و سیران
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:3 شماره پست: 1104
پارک را که گفتم یادم رفت که دفعه قبل بنویسم که دوست داری سرسره را برعکس بالا بروی و دفعه قبل هم سیران دستت را گرفت و توانستی چند باری این کار را بکنی.
جنگ پوشک ها
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1105
به لطف اقدامات قاطع دولت در حمایت از صنایع داخلی، سرانجام قیمت پوشک کامل خارجی از پوشک کامل ایرانی ارزان تر شد. هر پوشک کامل ایرانی به قیمت دانه ای 2500 ريال و هر پوشک کامل خارجی به قیمت حدودا 2472 ريال ابتیاع شد.
کلمات جدید
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 15:6 شماره پست: 1106
کلمات جدیدتر:شبت یعنی شربت
شوار یعنی شلوار
ماهی یعنی ماهی
پااین یعنی پایین
پااین یعنی بالا
ک (با فتحه) یعنی کفش
گ (با فتحه) کلمه ای است نامفهوم که معنایش مشخص نشده است
عطسه در خواب
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1107
تازگی ها ادای بابایی و مامانی را درمی آوری. اما جالب تر پیروز صبح بود که درخواب بودی و مامانی و بابایی سعی می کردند آرام صحبت کنند که از خواب بیدار نشوی. در این لحظه مامانی عطسه اش گرفت. بابا که هری دلش پایین ریخت. تو توی خوای بودی که صدا را شنیدی و در همان حالت خواب گفتی: اچی.
فکر کردیم بیدار شدی ولی خواب بودی و فقط در حالت خواب هم ادا درآورده بودی!
مامانی گفتن
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم مرداد 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 1108
مامانی می خواهد یک روز تعداد مامان هایی که میگی را بشمره. من که فکر کنم دور و بر 1000 تایی باشه.
عواقب قلدری
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم مرداد 1389 ساعت 11:25 شماره پست: 1109
اگر چه عادت موکشیدن تقریبا از سرت افتاده ولی هنوز بعضی موها شدید وسوسه ات می کنه؛ مثل موی باران. باران اگر چه نه ماهی ازت بزرگتره ولی خیلی محجوبه که بهت چیزی نمیگه. تازه عمو پوریا هم میگه که تو محل خودشون باران واسه خودش قلدریه. البته خاله رکسانا معتقد بود که باید ولتون کرد تا باران یاد بگیره از خودش دفاع کنه و همین هم شد؛ یعنی باران بعد از چهار پنج ساعت تا موهاش را کشیدی شروع کرد به زدنت و در نتیجه صورتت زخمی شد. جالب این بود که تو هم شروع کردی به گریه کردن و انتظار داشتی که ازت دفاع هم بکنیم که البته نکردیم تا تو هم یاد بگیریکه قلدری عواقب هم دارد.
معلم ایتالیایی
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:41 شماره پست: 1110
همین مانده که بری بغل معلم زبان ایتالیایی مامانی و بابایی و باهاش بری ددر.بیچاره آقای جعفری فقط یک کلمه تعاف کرد و تو داشتی باهاش می رفتی. این بود که دو پا داشت و دو پا دیگه هم قرض کرد و فرار کرد. تازه از پله ها هم که داشت پایین می رفت یکریز بهش می گفتی بیا بیا بیا...
خانواده آقای تجار
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:50 شماره پست: 1111
خانم و آقای تجار (همسایه مون) و دخترهاش هم از دست تو در امان نیستند. میری بغلشون و دیگه حتی بغل مامانی و بابایی هم نمی آیی. گاهی هم میری خانه شون و یادت میره که ما پدر و مادرت هستیم. از پشت در خونه شون هم که رد میشی دایم میگی عمو عمو
کلمات جدید
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:56 شماره پست: 1112
تعداد کلماتت زیاد شده و یواش یواش می توانی همه کلمات را تقلید کنی. اینه که دیگه تقریبا باید این بخش را تمام شده تلقی کنم. اما فعلا کلماتی را که به تازگی می گویی اینها هست:تخ یعنی تخت که تازه در خودش دو معنی مستور دارد. معنی اول اینه که بریم بهم شیر بدهید (که فعلا فقط شب ها ممکن هست) معنی دوم اینه که بریم لالا کنیم.
سااینا یعنی سارینا
نانای یعنی موسیقی. گاهی موسیقی شش و هشت و گاهی هم موسیقی های خودت (به هر حال مثلا موسیقی سنتی نانای نیست)


مامان گفتن به خاله فریبا
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:58 شماره پست: 1113
بعد از مامانی و مامان جون خاله فریبا (مامانی سارینا) هم مامان تو شد. یعنی چون سارینا به مامانش می گفت مامان تو هم به مامان سارینا می گفتی مامان.
بازی با بچه های بزرگتر
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:26 شماره پست: 1114
البته تو خیلی دوست داری با بچه ها و بخصوص بچه های بزرگتر از خودت بازی کنی ولی چون هنوز کوچولویی، در نتیجه بازی با آنها را بلد نیستی. مثلا پیریروز در پاساژ کودک گاندی، رفتی پیش یک بچه کمی بزرگتر و بهش چسبیدی. دختره هی سعی کرد خودش را عقب بکشه ولی تو باز دست بردار نبودی و دستت را گردنش می انداختی. دختره که کمی ترسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه به سوال های تو در مورد اشیاء داخل ویترین یک مغازه جواب بدهد. ولی باز تو دست بردار نبودی و آخر سر یک جوری حتی می خواستی بغلش هم بکنی. تا اینکه دختره طاقتش تمام شد و باهات گلاویز شد. تو هم یقه اش را کشیدی و داشتی به سمت خودت می کشاندی ش که...
البته اینبار با دخالت بابایی قضیه ختم به خیر شد ولی هر دفعه که نمیشه.
کلا بچه ها
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:33 شماره پست: 1115
حالا که در مورد بچه ها نوشتم باید بیشتر توضیح بدهم. تو در مورد بچه ها به اقسام زیر رفتار می کنی:بچه های خیلی کوچیک را خیلی کار نداری. فقط هی می پرسی کیه و چیه؟ البته ما هم نمی گذاریم خیلی نزذیکشون بشوی
بچه های یک کم کوچکتر و یا یک کم بزرگتر (بخصوص اگر مو داشته باشند): فقط موهاشون را می کشی تا اشکشون دربیاد!
بچه های خیلی بزرگتر را دوست داری باهاشون بازی کنی. اگر مثل رومینا از تو خوششون نیاد که وای به حالشون و اگر مثل سارینا باشند که بخواهند با تو بازی کنند هم وای به حالشون چون ازشون جدا بشو نیستی
کلمات
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 1116
البته برای بابایی و مامان هم پیش میاد که گاهی وقتی چیزهای جدیدی را یاد می گیرند، چیزهای قبلی را فراموش می کنند اما آخه ددر چیزیه که تو فراموشش کنی؟ آن هم وقتی که روزی بیست بار تکرارش می کنی؟ این را گفتم ک بگم تازگی ها به ددر میگی گ گ (هر دو با فتحه)
البته در کنار این اضافه کنم که دو تا کلمه جدید را هم دیروز بیان کردی:
نین یعنی نان
پنیر یعنی خودش

اینی که خوردی چی بود؟
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:41 شماره پست: 1117
رو تخت خوابیده بودی که بابایی کی تکه مرغ را گرفت جلوی دهنت. دهنت را باز کردی و آن را خوردی. در حال جویدنش که بودی، بابایی گفت غذا می خوری؟ گفتی نه. گفتم پس اینی که خوردی چی بود؟ دهنت را باز کردی، زبانت را درآوردی و هر چی خورده بودی را دادی بیرون که یعنی این بود
شنیدن موسیقی محسن نامجو
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:43 شماره پست: 1118
این درست که هنر تاویل پذیره و این هم درست که محسن نامجو انواع صداها را ممکنه از خودش دربیاره ولی باور کن اون چیزی که دیشب شنیدی هیچ ربطی به زوزه سگ نداشت که برای تکرارش زوزه می کشیدی!!!
خوابیدن چهار نفره
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:1 شماره پست: 1119
یادم رفت بنویسم که سری قبل در هایپراستار مجبور شدیم که برات یک بادکنک هلیمی بخریم. (از بس ماهی ماهی کردی) شب اول ماهی که همیشه نزدیک به سقف وامی ایستاد رو با خودت به تخت خواب آوردی. اونشب چهارتایی تو تخت خوابیدیم.
ماهی و عمو مجتبی
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:9 شماره پست: 1120
خانه خاله نغمه یک ماهی هست (والبته لاک پشت و ...) تو هم که داری در ادا در آوردن تخصص پیدا می کنی. حالا فقط کافیه بهت گفت که ماهی چه جوری غذا می خوره تا اداش را در بیاوری. تازه ادای غذا خودن عمو مجتبی را هم درمیاری. البته اونجوری که تو میگی (و البته به نظر اشتباه هم نمیاد) ظاهرا هر دو عین هم غذا می خورند.
تلفن به بابایی
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:10 شماره پست: 1121
بهترین لذت دنیا واسه بابایی اینه که دخترش به مامانیش تلفن را نشون بدهد و بگه بابایی. یعنی دلش واسه باباش تنگ شده و...
سوفی و سوتی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 13:46 شماره پست: 1122
مامانی داشته عوضت می کرده که چشمت میفته به سوفی. فوری پشت سر هم میگی سوتی سوتی سوتی
ایار
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1123
یادم رفته که بنویسم به خیار میگی ایار و بعد از آب و شیر بیشترین خوردنی ای که اسمش را می بری همین ایاره. تازه یک کتاب هم داری که گاهی میاریش و میگی ایار ایار (یعنی صفحه مربوط به ایار را باز کنم و برات بخوانم). حالا که صحبت از میوه ها شد باید بگم هلو را می توانی اسم ببری.
سامسونگ
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 14:15 شماره پست: 1124
یه تبلیغ تلویزیونی هست مال سامسونگ که اگر ننوشته ام حالا می نویسم که تو سرش پدر آدم را درمیاری. صداش را هر جا که باشی و بشنوی خودت را می رسانی جلوی تلویزیون و 5 تا سوال را پشت سر هم می پرسی؟ البته همه سوالهات یکی هست ولی در 5 جای مختلف می پرسی که چیه؟
پاسخ ها هم مشخصه چون همیشه همان 5 جا پرسیده میشه و بابایی هم برای اینکه راحتت کنه، قبل از صحنه جوابت را می دهد.
اولیش پیشیه
دومیش پروانه هست
سومیش آبه
چهارمیش فواره هست
پنجمیش هم باز شاپرکه
این که به جای خود ولی تازگی ها همین سوال ها را با چنان هیجانی می پرسی که انگار بار اولت هست که دیدیشون و بعد از پاسخ ما هم سریع دستت را به سمت تلویزیون دراز می کنی و میگی بیا بیا
کتاب خواندن
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 10:56 شماره پست: 1125
حالا مامانی دو تا کتاب واسه ات خریده در مورد آموزش نشستن روی لگن و کارهایی که دوست داری. میای رو تخت و بغل مامانی یا بابایی دراز می کشی و سرت را می گذاری رو بالش و بابایی و ماامنی دانه به دانه  صفحه ها را برات می خوانند. آخر یکی از کتاب ها نی نی توی کتاب و مامان نی نی دماغ هایشان را به هم می چسبانند که یعنی همدیگر را دوست دارند. همین کار را هم ما باید انجام بدهیم. یعنی می خواهی که دماغ هامون را به هم بچسبونیم و...
یک شب پرماجرا
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 1126
دیشب خانه عمه مریم احتمالا پشه نیشت زده بود چون ساعت سه نصه شب شروع کردی به گریه کردن و خاراندن دستت. بابایی اول فکر کرد که نصفه شبی گشنه ات شده و شیر می خواهی ولی بیشتر که دقت کردیم متوجه شدیم که دستت را نشان می دهی. از این ساعت تا یک ساعت و نیم بعد اقدامات زیر را برای کاهش درد و درمان به کار بستیم:1- دستت را بوس کردیم (چند ثانیه ای درد کاهش یافت)
2- مامانی بهت شیر داد
3- می می ات را دهانت گذاشتیم
4 چراغ را روشن گذاشته جای نیش پشه ها را دیده، پماد رویش مالیدیم
5 داروی ضد حساسیت بهت دادیم
6- چون اصرار به دیدن نانای داشتی، ماهواره را روشن کردیم تا نصف شبی نانای ببینی
7- وقتی همه راه ها بی نتیجه ماند لباس تنت کردیم و بردیمت ماشین سواری. به محض بیرون رفتن درد تسکین یافت و البته خواب هم از کله ات پرید.
8- وقتی برگشتیم خانه آرام بودی ولی خوابت نمی برد. این بود که کتاب نی نی را باز کردیم تا بخوانیش.
9- از آنجایی که با کتاب هم خوابت نبرد، چراغ را خاموش کردیم و گفتیم که نی نی توی کتاب لالا کرده (چراغ کتاب خاموش شده)
10- بعد یکدفعه از چیزی در سقف وحشت کردی و مجبور شدیم تا چراغ را روشن کرده که ببینی هیچ چیزی در سقف نیست
11- دوباره کتاب را خواستی
12- دوباره چراغ کتاب خاموش شد
13- سرانجام بابایی خوابش برد.
حسادت دخترانه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1127
امان از روزی که دختر به بابا و مامانش حسادت کنه. خدا نکنه ببینی یا حس کنی من و مامانی می خواهیم ابراز علاقه ای به هم بکنیم. چشمهات برق میزنه و با آخرین سرعت خودت را می رسانی بین من و مامانی و از سر و کول مامانی بالا میری.دیروز مامانی خیلی خسته بود. دستش را گرفتم و کمی ماساژ دادم. سریع لباست را بالا زدی و با اشاره گفتی که باید شکم من را هم ماساژ بدهی!
عادت بد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:28 شماره پست: 1128
عادت کردی تا یکی دراز میکشه، بری و روش بیفتی و برای خودت ناله کنی. خدا نکنه اون بیچاره بخواد یک تکونی به خودش بدهد. سریع با چنگ و نیشگون حسابش را جا میاوری. این بلا را سر مائده آوردی ولی فرشته بیچاره هست که بیشترین آسیب را از این عادت بد تو خورده.
عروسک های انگشتی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:34 شماره پست: 1129
اون عروسک های انگشتیت که باهاش نمایشنامه اجرا میکردی، حالا صاحب اسم شده اند. یکیشون که موهای زرد بلندی داره چون شبیه فرشته هست، اسمش شده فرشته. پیرزنه اسمش شده مامان جون. پیرمرد عینکی هم شده بابا جون (اگر چه باباجون عینکی نیست) یک عروسک دیگه هم شده شهرام (راستی پنجمیش گم شده؟!)
تا حالا هر وقت دلت واسه شهرام تنگ میشد یا تلفن را میاوردی که بهش زنگ بزنید و یا آلبوم را میاوردی که نگاهش کنی. بعد از این اسم گذاری اولش ش ش می کنی و بعد عروسک ها را میاری تا دستت بکینم و بعد نمایشت را اجرا می کنی. اگر هم عروسکه بیفته به اسم صداشون می کنی تا دوباره توی انگشتت بکنیم. (البته فقط ش و مامانی را می توانی به اسم صدا بکنی)
آخرین کلمات
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:35 شماره پست: 1130
این هم آخرین فراگرفته های تو در خانه عمه مریم:حیاط
داینا (یعنی دانیال)
آه از این سیران، داد از این سیران.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 1131
آه از این سیران، داد از این سیران.یکبار این سیران را دیدی و هنوز داغش بر دل داری.
هر از چند گاهی بی دلیل یادش می کنی و سیان سیانت به هوا می رود.
آه از این سیران، داد از این سیران.
کتاب داستان
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389 ساعت 15:16 شماره پست: 1132
بابایی و تو می روید روی تخت و کتابی را که تو دوست داری با هم می خوانیم. کتابی درباره آموزش نشستن روی لگن.
داستان از این قراره که مامان نی نی واسه اش یک لگن خریده و بهش میگه که تو دیگه نیازی به پوشک نداری ولی نی نی میگه که پوشک را دوست داره. نی نی لگن را بر می داره و جای کلاه ازش استفاده می کنه. اینجای داستان تو داستان را در دست می گیری و سرت را نشان می دهی که یعنی کلاه. بابایی هم تایید می کنه. بعد جای مامانش انگشتت را به نشانه مخالفت بلند می کنی و میگی نه نه نه نه.
در صفحه بعد نی نی لگن را برعکس میگذاره و روش مینشیند. تو می گویی که صدلی .بابا هم تایید می کنه و تو دوباره میگویی نه نه نه نه
در صفحه بعد نی نی میره بالای لگن و وامی ایسته. تو هم میگویی پایین (یعنی بالا) و بعد از طرف مامانی نی نی میگویی نه نه نه نه.
بعد نی نی عروسکش را می گذاره توی لگن و طبیعتا عروسک میفته داخل اون و تو باز هم میگویی نه نه نه نه
بعد مامانی نی نی یک استکان کوچولو واسه عروسک میاره و در نهایت عروسک و نی نی روی لگن می نشینند.
این بود یک کتاب آموزشی. البته تو هنوز نشستن روی لگن را یاد نگرفتی ولی حداقلش دو تا چیز جدید که یاد گرفته ای!
یکیش قصه گفتنه و یکی دیگه اش اینه که عروسک هات را بندازی توی لگن تا جیش کنند!
کتاب داستان 2
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389 ساعت 15:23 شماره پست: 1133
تو یک کتاب دیگه هم از این سری داری که در آن نی نی کارهای روزانه اش را انجام می دهد. نی نی صبح چشمهایش را باز کرده، عروسک هاش دور و برشند، مامان نی نی هم بالا سرشه و نوازشش می کنه. بعد نی نی با مامانی و باباییش نشسته پشت میز و داره موز می خوره. بعد نی نی با پوشکهاش بازی می کنه. بعد نی نی لباس پوشیده و تو میگی گ گ (یعنی ددر) بعد نی نی تو کالسکه اش نشسته و رفته با مامانش پیش اردک ها (تو هم اردک ها را ناز می کنی) بعد نشسته و با مامانش توت فرنگی می خوره (ما عوضش کردیم و اسمش را گذاشتیم هلو چون توت فرنگی احتمالا حساسیت زا هست) بعد نی نی انگشتهاش را لیس می زنه که ما برای حفظ وظایف تربیتی الکی صدای مامان را در میاریم که نه نه نه نه!
بعد مامان دست نی نی را می شوره و تو میگی صابون.
و در آخر مامانی نی نی را بغل کرده و دماغهاشون را به هم مالیده اند. این دقیقا همان کاری هست که در این لحظه ما هم باید انجامش بدهیم
تاخیر
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:19 شماره پست: 1134
باز هم کلی تاخیر دارم. دختر بابایی حتما باباش را می بخشه
کتاب داستان 3
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:25 شماره پست: 1135
چند روزی بعد از اینکه کتاب های داستانت را خریدیم، یک شب به بابایی گیر دادی که تو تخت بخواباندت. بابایی گذاشتت توی تخت. بعد گیر دادی که عروسک هایت دورت باشه.بعد گیر دادی که بابایی بالای سرت بایسته و یک کاری را انجام بدهد که بابایی نمی فهمید چیه! بابایی کمی عصبانی شد و تو را ترک کرد...
صبح روز بعد بابایی دچار عذاب وجدان شد. چون تازه فهمید که تو می خواستی تا صفحه اول کتابت را بازسازی کنی. صحنه ای که نی نی در تختش خوابه و عروسک ها کنارشند و مامان نی نی شروع می کنه به بوسیدنش.
بازی با انگشت ها
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:27 شماره پست: 1136
مامانی شروع کرد به بازی کردن با تو. انگشت هاش را مثل جوجو کرد و از بالا می آورد به سمت تو. تو همحسابی می خندیدی. بعد تو انگشت هات را بالا بردی و در حالی که آنها را به سمت مامانی می آوردی شروع کردی به حرف زدن و قصه تعریف کردن. ایندفعه مامانی از خنده ریسه می رفت.
کلمات بامزه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:29 شماره پست: 1137
دیگه تقریبا همه کلمات را می توانی تکرار کنی پس فقط بامزه هاش را برات یادداشت می کنم:پپو: یعنی پتو
اباس: عباس (باباجون)
ناهید: (مامان جون)
اتوبوس سواری در تهران
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 1138
نواز: این چیه؟ بابایی: اتوبوس
نواز: این چیه؟
بابایی: اتوبوس
نواز: این چیه؟
بابایی: اتوبوس
نواز: این چیه؟
بابایی: اتوبوس
اینفدر این ماشین گنده که اسمش اتوبوسه برای تو جالب بود که بابایی سرانجام تصمیم گرفت تا تو را سوار اتوبوس کنه. این بود که سوار اتوبوس های دهکده به آریاشهر شدیم و روی صصندلی های جلو نشستیم .
اولش شروع کردی به پرس و جو
- این چیه؟
- شیشه
- این چیه؟
- چراغ
- این چیه؟
- ...
ولی موقعی که راننده (سبیل کلفت) وارد ماشین شد از ترس پریدی بغل بابایی و دیگه تا رسیدن به مقصد صدات در نیامد و فقط محو سوار و پاده شدن آدم ها بودی.
وقتی که پیاده شدیم یک کامیون از جلویمان رد شد و تو با دیدن کانیون پرسیدی این چیه؟
لطفا اگز کسی از خوانندگان این وبلاگ یک عدد کامیون دارد به ما اعلام و ما را برای سوار شدن و گشت شهری دعوت نماید. متشکریم.

باباجی
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم شهریور 1389 ساعت 10:40 شماره پست: 1139
بعضی موقع ها، بعضی کلمات یکهویی از یادت میره. مثلا همین بابایی که تا حالا صد هزار باری گفته ایش. یکدفعه یادت رفت و از پریشب من شدم باباجی!!!
مترو سواری در تهران
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم مهر 1389 ساعت 18:11 شماره پست: 1140
بعد از اتوبوس سواری در تهران نوبت به مترو سواری هم رسید  درست در آخرین روز تابستان. اما در ایستاه دوم از همه ماحرا خسته شدی و تصمیم به بیرون رفتن داشتی و البته با مخالفت ما روبرو شدی و صد البته بعد از بیرون رفتن هم دوباره قصد سوار شدن داشتی و الی آخر...
دوباره می نویسم
+ نوشته شده در شنبه هفدهم مهر 1389 ساعت 12:17 شماره پست: 1141
این همه مدت دوباره گذشت و ننوشتم. بخشی از آن به دلیل مشکلات کاری بود، بخشی به خاطر سفر و ... دوباره می نویسم با سرعت
استقبال گرم از بابایی
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:10 شماره پست: 1142
بابایی برای یک سفر کاری چند روزی رفته بود به ایتالیا و فرانسه. ظاهرا گاهگاهی بهانه بابایی را می گرفتی. هر کی هم ازت می پرسید بابایی کجا رفته؟ می گفتی اتالیا
اما قصه جالب مال روزی بود که بابایی برگشت. تو خواب بودی و بابایی هم بغلت دراز کشید. موفعی که چشمت را باز کردی بابایی را دیدی. مامانی با هیجان گفت: نواز کی اومده؟ تو هم با بی تفاوتی گفتی: بابایی. بعد از چند لحظه هم گفتی شیر و شیرت را خوردی.
این بود یک استقبال بسیار گرم از بابایی
بازی هایی که بلدی
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:16 شماره پست: 1143
دیگه تقریبا همه کلمات را می توانی بیان کنی ولی در زمینه افعال به جز بیا فقط بسین را یاد گرفته ای. اما تا دلت بخواد بازی بلدی. پس لیست بازی هایی را که بلدی و من هم یادم هست برات می نویسم. ۱- اتل متل توتوله (می خوانی: ات مت توتوئه...)
۲- جم جمک برگ خزون (دستت را لای دست مامانی می گذاری و باهاش می خونی)
۳- تاپ تاپ عباسی (می خوانی: تا تا اباشی ...)
۴- عمو زنجیرباف (دست مامانی را می گیری و باهاش بالا و پایین می پری)
۵- کلاغ پر
۶- تو تو تو تو حوضک
۷- ... (بقیه اش را یادم نیست)
اولین دروغ زندگی تو
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:17 شماره پست: 1144
مامانی گفت: نواز این کتابت را کی خط خطی کرده؟ سریع و بدون معطلی گفتی : بابایی
مامانی که از دست این دروغت ریسه رفته بود این بار جلوی بابایی ازت همین سوال را پرسید. تو به بابایی نگاهی انداختی و گفتی ش (یعنی شهرام)
به هر حال برای ثبت در تاریخ موضوع خط خطی کردن مربوط به کتاب حمامت بود که قضیه حمام رفتن یک اردک را بیان می کنه 
خطرناکه نواز
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:28 شماره پست: 1145
این کارها خطرناکه نواز! خودت را از بالای مبل به پایین پرت نکن!
موقع سوار شدن به سرسره از لای طناب های نخی که مال بزرگترهاست رد نشو!
برای رفتن توی آب حوض قشقرق به پا نکن!
اینقدر با سرعت اینور اونور ندو!
فقط دنبال بازی هایی باش که مال سن خودته!
....
هپي بال
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:33 شماره پست: 1146
اینقدر سر و صدا کردی که مجبور شدیم ببریمت به هپي بال. تازه حاضر هم نبودي كه توي صف بايستيم.
مسئول هپي بال كه اول با ورود بچه اي همقد تو موافق نبود در مقابل اصرارت تسليم شد و يك بليط فروخت. بعد از ايستادن در صف نوبت تو كه شد حاضر نبودي تنهايي بروي توي توپ. اين بود كه مسئولش باز هم لطف كرد و اجازه داد تا با بابايي سوار توپ بشي.
خب البته واسه بابايي هم تجربه جالبي بود (و كمي هم خجالت آور) اما تو كلي كيف كردي و حاضر هم نبودي برون بيايي. بخصوص موقعي كه ماماني واسه ات از بيرون دست تكان مي داد از خوشحالي ريسه مي رفتي و...
خود تنبیهی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:13 شماره پست: 1147
مامانی موقعی که کارهای خیلی بدی می کنی با اخطار قبلی می بره و می گذاردت توی اتاق و یک دقیقه ای تو را همانجا می گذاره تا دیگه اون کار بد راتکرار نکنی. تو هم وقتی خودت حس می کنی که ادب شده ای از توی اتاق مامانی را صدا می زنی تا مامانی بیرونت بیاره. تا اینجای کار البته طبیعیه. اما بانمک موقعیه که خودت می خواهی خودت را تنبیه کنی یعنی تا مامانی اخطار می کنه که نواز می برمت توی اتاق ! خودت راه می افتی و می روی به اتاق و در را روی خودت می بندی و حدود یک دقیقه بعد شروع می کنی به صدا کردن مامانی که یعنی بیا و من را بیرون بیار. بعضی موقع ها هم که دیگه خیلی می خواهی خود تنبیهی کنی کار بدت را که انجام می دهی (مثلا موی مامانی را که می کشی) منتظر اخطار مامانی هم نمیشی و خودت راه می افتی و می روی داخل اتاق و همانجا می مانی و یا نهایتا خودت به مامانی میگی که ببردت و توی اتاق بگذاردت و...
بابای کچل
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:16 شماره پست: 1148
پریسا توی یک مراسم جشنی شرکت کرده بود که همه داشتند می رقصیدند و شادی می کردند. پریسا هم از پشت سر مردم واستاده بود و با موبایلش فیلم گرفته بود. از اتفاق نصف مردهایی که اونجا واستاده بودند از پس کله کچل بودند. نواز هم تا هر کچلی را می دید می گفت: بابایی بابایی 
ایار
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:20 شماره پست: 1149
مامانی پرسید: نواز خیاره می خواهی؟ تو گفتی: آیه (یعنی آره)
مامانی خواست تو را ببره سر یخچال ولی تو به سمت اتاقت رفتی و کتاب میوه هایت را برداشتی و گفتی ایار ایار
تست هوش بابایی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:31 شماره پست: 1150
شب خوابت نمی آمد. این بود که نمی گذاشتی تا مامانی و بابایی هم بخوابند. با زور دست جفتمون را گرفتی و ما را بردی به اتاق خودت (راضی هم نمی شدی که فقط یکیمون بیاید) جفتمون را که نشوندی کتاب های صدادارت را بیرون آوردی و شروع کردی به پرسیدن از بابایی (که معلوم بود بیشتر خوابش میاد و همونجا توی اتاق تو هم دراز کشیده بود) نواز: این چیه؟
بابایی: طوطیه
نواز: این چیه؟
بابایی: میمونه
نواز: این چیه؟
بابایی: نهنگه
نواز: این چیه؟
بابایی: زیردریاییه
...
مامانی میگه به جای اینکه ما باریش بدیم اینه که داره ما را بازی میده!
تاپ تاپ خمیر
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:34 شماره پست: 1151
بهترین بازی ای که بلدی تاپ تاپ خمیره مامانی را می خوابانی و بعد با تمام قدرت می پری و هوا و با دو تا دست و گاهی هم با بخشی از پا رو کمر مامانی بیچاره فرود میای و می خندی
این هست بازی تاپ تاپ خمیر شیشه پر پنیر
طلا
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:24 شماره پست: 1152
اولین سفارش مهم خرید زندگی تو دیروز انجام شد. ابتدا زنجیر طلای مامانی را نشان دادی و بعد به اصرار خواستار ددر شدی. جمع این دو تا یعنی برای من هم زنجیر طلا بخرید.

افعال امری
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:28 شماره پست: 1153
بشین! پاشو! بیا! نکن!...
مجموعه فعل های امری تو داره کامل میشه. البته هنوز خبری از افعال ماضی و مضارع و مستقبل و لازم و متعدی و امثالهم نیست. بابایی تازه متوجه شده که افعال امری ضمن شیرینی خیلی هم اعصاب خردکن هستند.
کتاب های نی نی کوچولو
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:32 شماره پست: 1154
مجموعه کتاب های مورد علاقه تو که آنها را به اسم نی نی میشناسی و بابا و مامانی باید روزی سه چهار بار آنها را برایت بخوانند و خودت هم در زندگیت آنها را الگوی خود قرار داده ای و حتی ادای نقاشی هایش را هم در میاوری شامل این کتاب ها است:
۱- تولا کوچولو می تواند
۲- نی نی کوچولو
۳- تولا کوچولو صاحب لگن می شود
۴- تولا کوچولو کمک می کند
همگی از انتشارات دانش تصویرهستند و نویسنده و تصیرگر آنها هم کاترینا کروزوال و مترجمشان فروغ جمالی است.
ورق بازی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389 ساعت 16:4 شماره پست: 1155
هیچوقت فکر نمی کردم ورق بازی با یک بچه قد تو این همه کیف داشته باشه. قوانین بازی دو نفره ما بدین شرح هست:
۱- بابایی ورق ها را بر می زند
۲- بابایی ورق ها را به دو قسمت کرده نصفش را به تو می دهد و نصف دیگرش را خودش در دست می گیرد
۳- بعد بابایی به تو می گوید اول تو بریز و تو می گویی نه و از بابایی اصرار و از تو انکار
۴- بعد بابایی به تو می گوید خیلی ناقلا و زرنگ هستی و خلاصه بر اثر تقلب تو همیشه مجبور است که اول ورق هایش را بریزد.
۵- بعد بابایی یکهو همه ورق ها را روی زمین رها می کند
۶- تو هم همین کار را می کنی
۷- معلوم است که چون تو دوم ورق ها را ریخته ای پس بازی را برده ای
۸- بعد هر دوی ما برای بردن تو خوشحالی می کنیم و دست می زنیم البته بابا در همین حین به تو کلی هم غر می زند که سر بابات را کلاه گذاشته ای و بازی را با تقلب برده ای و...
نزده می رقصی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389 ساعت 16:10 شماره پست: 1156
زندایی مژگان میگه رومینا نزده می رقصه. تو با شنیدن کلمه رقص شروع می کنی به رقصیدن. حالا کیه که نزده می رقصه؟ تو یا رومینا؟
کارهای بد نی نی ها
+ نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1157
این نی نی های توی کتاب ها عجب بچه هایی هستند! همه شون دارند پشت سر هم کارهای بد می کنند. مثلا جیغ می زنند مو می کشند و... (البته کارهای خیلی بدتر را نی نی ها انجام نمی دهند بلکه بابایی انجام می دهد!!!)
+ نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 15:34 شماره پست: 1158
نی نی توی کتاب می خواد بلند بشه اما نمی تونه پاشه و میفته روی زمین. اونوقت مامانش میاد و بغلش میکنه و بهش میگه نی نی نباید گریه کنی و... ـ به نظر شما این بخش کتاب نواز هیچ بدآموزی ای داره؟
ـ من هم مثل شما فکر می کردم که نداره اما نواز که مثل ما فکر نمی کنه. میره و روی تخت مامان و باباش و بعد از اینور اونور پریدن روی تخت یکهو خودش را ول می کنه و می افته پایین (فقط شانس بیاریم که از تخت به پایین پرت نشه) بعد هم که بهش میگیم این کارها خطرناکه نواز!!! برمیگرده و میگه نی نی (یعننی نی نی هم افتاده زمین)
ـ حالا دیدید این کتاب هم میتونه بدآموزی داشته باشه؟!!!
مامانی مامانی گریه
+ نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 23:42 شماره پست: 1159
مامانی برای تنبیه شدن بهت گفت بری توی اتاق و در را ببندی. تو هم همین کار را کردی و مامانی در را بر رویت بست. ده ثانیه بعد صدات درآمد: مامانی مامانی گریه (یعنی اگه در را باز نکنی گریه می کنم) مامانی از خنده ریسه رفت و در را برات باز کرد.
سلیمه
+ نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 23:47 شماره پست: 1160
من که بابایی تو هستم و سی چهل سالی از تو که بچه منی بزرگترم به خاله ام میگم خاله. اونوقت تو که بچه من هستی و سی چهل سالی از من که بابایی تو ام کوچکتری به خاله من میگی سلیمه؟!!!
این حالا به کنار
اما ما که بهت گفته بودیم اگه روی مبل بالا و پایین کنی ممکنه بیفتی زمین. تو که خودت گوش نکردی و افتادی به خاله سلیمه من چه ربطی داره که هر جا میشینی  قصه افتادنت را تعریف می کنی و تهش هم اسم سلیمه را میاری که یعنی سلیمه مواظبت نبوده؟!!!
صبر زرد
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389 ساعت 23:11 شماره پست: 1161
در پی شکست سیاست کم کردن تدریجی مصرف شیر مامانی از طریق اوف شدن روزانه می می مامانی و خوب شدن شبانه آن از پنج شنبه گذشته سیاست دیگری بر شیر خوردن تو حاکم شد که به آن سیاست صبر زرد گفته می شود. بر اساس این سیاست مامانی از پنج شنبه گذشته ماده ای بدمزه به نام صبر زرد را بر سینه های خود مالید و البته تو دیگر شیر نخوردی و فقط گاهی به این رضا می دهی که سر بر سینه مامانی بگذاری و بدین ترتیب تو از شیر گرفته شدی.
خطاب به بقیه مادرها: بخرید این صبر زرد را که چیز خوبی است و ممکن است در طرح هدفمند کردن یارانه ها آن نیز گران شود. پس بخرید تا هنوز ارزان است
سرسره بازی بابایی
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389 ساعت 23:17 شماره پست: 1162
بابایی بعد از نزدیک به سی سال دوباره سوار سرسره شد. حقیقتا این سرسره های پیچ در پیچ و زیبا در زمان بچگی ما وجود نداشت و بابایی هم فکر نمی کرد که هیچوقت سوار شرسره شود ولی از آنجا که تو سوار یک سرسره مارپیچی تونلی شدی و وسط راه نمی دانم چه جوری شد که گیر کردی بابایی هم دنبال تو آمد و البته خیلی هم کیف کرد.
بعد از سوار شدن در هپی بال و سرسره احتمالا دفعه بعد سوار الاکلنگ خواهم شد. تا اینجاش هم که خوب بوده.
در ضمن هپی بال همان توپ هایی است که بچه ها تویش رفته و سپس آن را باد می کنند و وسط یک استخر رهایش می کنند. (تکمله برای خاله مهرنوش- توانتی سوار شو بد نمی بینی)
پیش پیش
+ نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:7 شماره پست: 1163
مامانی: هاپو چی میگه؟ نواز: هاپ هاپ
مامانی: پیشی چی میگه؟
نواز: پیش پیش !!!!
مشق شب
+ نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:15 شماره پست: 1164
نواز خودکار را دستش گرفته و روی یک تکه کاغذ و به تقلید مامانی خطهای ریز ریز می کشه. در همین حال با خودش هم شروع می کنه به خواندن نوشته هاش. نواز: پی پی.... بابا..... ددر.....
بابایی هم که این را می بینه شروع می کند به گفتن دیکته به نواز
بابایی: بابا
نواز: بابا
بابایی: آب
نواز: آب
بابایی: داد
نواز: داد
بابایی: مامان
نواز: مامان
بابایی: نان
نواز: نان
بابایی: داد
نواز: داد
بابایی: نواز
نواز: نماز
بابایی: نواز
نواز: نماز
بابایی: نواز
نواز: نماز
بابایی: خوشگل است
نواز: خوگل... ش ش (یعنی شهرام)
بابایی: ش
نواز: ش
بابایی: نواز را
نواز: نماز
بابایی: دوست دارد
...
...
...
این بود اولین دیکته نواز در تاریخ شش مهر ۷۹
غصه های کودکانه
+ نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:16 شماره پست: 1165
حالا که از شیر گرفته شده ای به یاد روزهای خوش گذشته سرت را می گذاری روی سینه مامانی و احتمالا غصه می خوری.
غصه های کودکانه
+ نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:16 شماره پست: 1166
حالا که از شیر گرفته شده ای به یاد روزهای خوش گذشته سرت را می گذاری روی سینه مامانی و احتمالا غصه می خوری.
من
+ نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1167
یه دو هفته ای هست که من را یاد گرفته ای. این در عالم روانشناسی احتمالا یعنی عبور از یک مرحله ولی من که روانشناسی بلد نیستم. پس فقط اینکه من را یاد گرفته ای و آن را به کار می بری
تردمیل
+ نوشته شده در دوشنبه دهم آبان 1389 ساعت 23:42 شماره پست: 1168
من که تا امشب ندیده بودم ولی مامانی که قبلا دیده بود تعریف کرد که سوار تردمیل شدی و بخوبی با سرعت های نسبتا بالاتر هم راه رفتی. من هم امشب دیدم و تایید می کنم که تو بخوبی از پس تردمیل عمه مریم برآمدی و پایین بیا هم نبودی.
صندلی
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم آبان 1389 ساعت 23:23 شماره پست: 1169
نواز پایش گیر می کنه به صندلی. برمیگرده و میگه: سدلی نتن (یعنی صندلی نکن)
نمایش افتادن نی نی کوچولو.کار مشترکی از نواز و مامانش
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم آبان 1389 ساعت 17:23 شماره پست: 1170
نواز میفته زمین و شروع می کنه به گریه کردن. بعد مامانش میاد و نوازشش میکنه و میگه"عیب نداره دختر گوچولو چیزی نیست..."
اینها واقعیت داره اما نه در عالم واقعیت. در حقیقت این صحنه ای از یکی از کتاب های مورد علاقه نوازه که داستان نی نی کوچولویی است که می خواد روپای خودش بایسته و البته یک باری هم زمین می خورد و مامانش او را بلند می کند.
نمایشی هم که نواز و مامانش اجرا کردند صحنه ای از همین کتاب هست که میزانسنش به دست نواز طراحی و اجرا شد.
دکتر نواز
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم آبان 1389 ساعت 17:28 شماره پست: 1171
نواز می خوابه زمین و دلش را دست میزنه یعنی دل درد داره بعد مامانش گوشی را می گذارد روی شکم نواز و معاینه اش می کنه. همین کار را هم  البته نواز انجام می دهد.
فرداش نواز یکی از اسباب بازی هاش را اشتباهی پرت می کنه که می خوره به کله بابایی. نواز هم گوشی را روی پیشانی بابا می گذارد و وقتی مطمئن میشه که صدایی نمیاد به کله بابایی آمپول میزنه. بعد بابایی میگه دلش درد می کنه. نواز معاینه می کنه ولی به جای آمپول یه بوس برای شکم بابایی می فرسته که الحق و الانصاف درد بابایی سریع خوب میشه. به این میگن یک دکتر درست و حسابی
بازی سازی
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:45 شماره پست: 1172
مامان میگه تو همه چیز را تبدیل به بازی می کنی. مثلا وقتی بابایی خوابه و تو میای که بلندش بکنی مامان با صدای آرام بهت میگه که بابایی را بیدار نکن و تو همین طرز حرف زدن مامانی را تبدیل به یک بازی می کنی و در ادامه تو میای که بابایی را بیدار کنی و البته مامان هم مجبور میشه که تو را همانجوی صدا کنه و ...
کارهای بد و کارهای قبلا بد
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:49 شماره پست: 1173
خب بعضی وقت ها آدم باید کارهای بد تو را هم بنویسد و از جمله این کارهای بد یکی جیغ زدن تو هست که احتمالا به واسطه از شیر گرفته شدن حسابی رایجش کرده ای.
این را که نوشته ام باید بگویم که دیگر موی کسی را نمی کشی و این از جمله کارهای خوب تو هست.
بازی ها
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:52 شماره پست: 1174
مامانی توی ماشین با تو کلی بازی های جدید می کنه از جمله ماشین بازی یعنی اینکه اسم دونه دونه ماشین ها را مامانی میگه و تو تکرار می کنی (خب بازی هست دیگه) یک بازی دیگه اینکه اگر مامانی یکبار بزنه به شیشه تو بگی آ و اگر دو بار بزنه تو بگی ب
البته تو این بازی را تا آخرش هم یاد نگرفتی ولی توانستی حروف را به هم بچسبانی و بگویی"آب آب آب..."
مشکل این شد که تو ماشین آب نبود تا بهت بدهیم.
نمک ارنواز
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم آبان 1389 ساعت 16:17 شماره پست: 1175
ارنواز داشته می دویده که یکهو می افته زمین. مامان جون واسه پرت کردن حواس نواز میگه"عیب نداره عیب نداره نمک هات ریخت زمین"
نواز دور وبر خودش را نگاه می کنه دستی به زمین میکشه و بلند میشه میره به اتاقش و جارو و خاک انداز اسباب بازیش را میاره و شروع می کنه به جارو زدن نمک های ریخته شده از روی زمین
گیلاس
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:45 شماره پست: 1176
بابا خیلی هنر کنه بتونه آلبالو را جای گیلاس به تو قالب کنه ولی مامانی در یک حرکت قابل توجه موقعی که ویار گیلاس کرده بودی نارنگی را جای گیلاس به تو داد که بخوری
ریزا
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:47 شماره پست: 1177
از دقایقی پیش و درست از موقعی که از خواب پا شدی به جای گفتن کلمه بابایی داری میگی ریزا (یعنی رضا)
اولین خرید تو
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:49 شماره پست: 1178
امروز صبح بابایی بهت پول داد که تو کیفت بگذاری و موقع خرید از مغازه شما پول مغازه دار را بدهی. این بود که اولین خرید تو با خریدن دو تا بستنی فالوده ای و یک بستنی لیوانی جمعا به مبلغ ۵۰۰ تومان شکل گرفت.
بوسه ای از راه دور
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم آبان 1389 ساعت 23:57 شماره پست: 1179
بابایی که میاد به خونه گاهی میای به استقبالش (گاهی هم نمیایی) چند روز پیش که بابایی اومد کلی ذوق کردی. بابا دستاش را باز کرد که بیای بغلش ولی مثل اینکه ذوق تو بابت چیز دیگه ای غیر از بابا بود. بابا برای اینکه کنف نشه از راه دور برات بوس فرستاد. تو هم که قرار بود هر جوری هست حال بابا را بگیری شروع کردی به پاک کردن بوس از راه دور بابایی.
خاله
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم آذر 1389 ساعت 7:49 شماره پست: 1180
همان بهتر که به خاله سلیمه من میگی سلیمه و نمیگی خاله. چ.ن به خاله فریبا که می خواهی بگی خاله به جاش بهش میگی خایه.
یک عدد پتوی گم شده حالا پیدا شده
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم آذر 1389 ساعت 7:51 شماره پست: 1181
پتوی مقدس تو در خانه مامان جون گم شد. هر چی گشتیم پیدا نشد. کار به جایی رسید که مجبور شدیم همه کابینت ها کشوها و حتی توی یخچال را هم بگردیم ولی پیدا نشد که نشد. ۲۴ ساعت بعد پریسا زنگ زد و مژدگانی درخواست کرد چرا که پتوی تو سرانجام در زیر فرش یافت شد.
دختر مودب
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:33 شماره پست: 1182
دختر من خیلی مودب هست. هر وقت که میخواهد پاسخ منفی ای به کسی بدهد و بگوید نه با کمال ادب و خضوع تشکر می کند و می گوید مرسی. مثلا این گفتگوی نواز و مامانش را بخوانید. مامانی: نوازجان پی پی داری؟
نواز: نه مرسی
ضمایر نوازی
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:36 شماره پست: 1183
نواز چند وقتی هست که خود را شناخته و می گوید من اما مثل اینکه احساس می کند که دیگران نمی توانند من را بفهمند بعد از هر من گفتنی می گوید نواز. من فکر می کنم ضمایر نواز شامل این ها است: من نواز
تو
نی نی
بیا
تو
نی نی ها
اولین واکنش تو به دریا
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:43 شماره پست: 1184
چهار شنبه سوم آذر برای اولین بار دریا را دیدی. در مجتمع کارگری در سنگاچین بندر انزلی. اولین واکنش نسبت به دریا این بود که از ترس پریدی بغل بابایی. مامان گفت حالا چی کار کنیم؟ من هم گفتم که بالاخره بچه دی ماه هستی (و البته محافظه کار)
تا ده شمردن
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:58 شماره پست: 1185
خب البته کمی با اغماض و کمی هم با کمک می توانی تا ده را بشمری. اگر چه بیشتر وقت ها ازش طفره می روی.
نواز نواز است
+ نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:8 شماره پست: 1186
نواز نه خانومه، نه آقا، نه نی نی، نواز نواز است.
باباجون بهش میگه نواز نی نی خوبیه اما نواز میگه نه، نی نی نه، من نوازم
اولین جمله سه کلمه ای
+ نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:9 شماره پست: 1187
دیروز خانه عمه مریم اولین جمله سه کلمه ای خودت را گفتی. صدایی از بیرون آمد و تو هم پرسیدی: این صدا چیه؟
تک تک
+ نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:11 شماره پست: 1188
واسه ما که عمری دلبسته هرمنوتیک بودیم، تاویل تو از این شعر مصطفی رحماندوست در نوع خود جالبه!
"اولی گفت: بهار شده!
دومی گفت: عید آمده!
سومی گفت: سفره هفت سین بیارین!
چهارمی گفت: گل بکارین!
انگشت کله گنده،
گفت به همه عید شما مبارک!
ملچ  مولوچ  و ماچ کرد
رو بچه ها را تک تک"
من مطمئنم هیچ بنی بشری غیر از تو بر اساس آخرین کلمه این شعر یاد خوردن تک تک نمی افته!
دل نباتی
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم آذر 1389 ساعت 13:41 شماره پست: 1189
بابایی وقتی که بچه بوده الکی یا راستکی که دلش درد میگرفت از مامان جون و عمه اکرم نبات می خواسته. اونها به شوخی میگفتند که دل نباتی بابایی درد میکنه. حالا این ارث را شما بردی و دل نباتی کوچولوت روزی یکی دوبار درد میگیره.
تولدت مبارک!
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آذر 1389 ساعت 15:49 شماره پست: 1190
مامانی میگه نواز تو تولد پارسالش یک هدیه خیلی خوب به مامانش داده که بابا توی وبلاگ نواز آن راننوشته. ظاهرا پارسال روز تولد مامانی نواز اولین تکه نان را در دهان مامانی گذاشته.
امسال هم نواز و بابایی با همدیگه تمرین کردند و وقتی مامانی چشمهاش را باز کرد با هم دیگه آهنگ تولدت مبارک را برای مامانی خواندند.
اولین عاشق
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم آذر 1389 ساعت 12:54 شماره پست: 1191
دیشب اولین عاشق سینه چاکت را در مهمانی عمو عرفان و خاله سپید پیدا کردی!
ارمیا خواهرزاده خاله نازی که اول از همه چیز از خاله اش پرسید خانه شون کجاست و بعد پرسید که چشمات را کی برات خریده و بعدش هم گفت که عاشقت شده. البته تو تا شب خیلی تحویلش نگرفتی ولی شب مثل اینکه عشق بهت اثر کرد و تو هم هر جا ارمیا می رفت دنبالش می رفتی تا اینکه ارمیا به صدا درآمد و شکایت کرد که این دختره همه اش دنبال منه!
دختر و پدر
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر 1389 ساعت 10:59 شماره پست: 1192
آخه بچه اگر آخر شب هوس شیرینی بکنه باید دست باباش را بگیره و از خانه بیرونش کنه و بگه " بویو بویو شی ای نی بخر"!؟
تازه روز قبلش هم به بابا گفتی" فدا بویو کار شی ای نی بخر" به نظر شما آدم پدرش را اینقدر ابزاری میبینه؟
نی نی بازی
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر 1389 ساعت 11:3 شماره پست: 1193
تا زمانی که خودت ادای نی نی ها را در میاوری مشکل چندانی وجود نداره. فقط باید بهت گفت که:"نی نی گریه نکن! چرا گریه می کنی؟"مشکل زمانی آغاز میشه که از عمه مریم بیچاره می خواهی که اون نی نی بشه و تو بهش میگی " گریه" یعنی عمه شروع کنه به گریه کردن و تو نازش کنی. مشکل اینجاست که این بازی تا اونجایی ادامه پیدا می کنه که واقعا گریه عمه دربیادش!
محافظه کاری
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام آذر 1389 ساعت 10:28 شماره پست: 1194
خب یک بچه متولد دی ماه در کنار همه خوبی هایی که داره برخی بدی ها را هم داره و از جمله اینکه محافظه کار و یا به قول قدما ترسو هست.
این روزها وقتی به نواز می گویند "نواز دریا چطور بود؟" جواب میدهد"ترسید" وقتی می پرسند "کی ترسید؟" جواب میدهد "نواز"
وقتی به نواز می گویند "هاپوی خاله شیوا چطور بود؟" جواب میدهد"ترسید" وقتی می پرسند "کی ترسید؟" جواب میدهد "نواز"
وقتی هم که با همدیگر به تماشای برج میلاد رفتیم همان پایین برج (تاکید می کنم پایین برج و نه بالای آن) پریدی بغل بابا و اصرار داشتی به بازگشت
آقا نتن !
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:4 شماره پست: 1195
بابایی داشت رانندگی می کرد که یکدفعه یک ماشینی پیچید جلوش. بابا به اعتراض بوق میزنه و نواز فوری میگه: آقا نتن (نکن)!
قصه گفتن نواز
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:8 شماره پست: 1196
مامانی تعریف میکنه که دیروز واسه خودت راه میرفتی و قصه میگفتی. قصه آقا گرگه و بعد هم صدایت را کلفت می کردی و صدای آقا گرگه را در میاوردی و...
عوض کردن عروسک ها
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:16 شماره پست: 1197
کار بابایی شده عوض کردن حسن و مردیت و سوفی و نازنین یعنی مجموع عروسک های نواز و آموزش نکات کلیدی به نواز که شیطونی نکنه و بگذاره مامانی راحت عوضش کنه و باز هم تکرار همان حرکت های قدیمی از نواز و...
ماست میبه ای
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم دی 1389 ساعت 11:17 شماره پست: 1198
از جمله علایق ارنواز خوردن ماست میوه ای یا همان ماست میبه ای است. پریروز که ماست نواز به پایان می رسد نواز به سراغ سطل آشغال می رود ظرف خالی ماست را نگاه می کند و می گوید" ماست میبه ای تموم " بعد به بالکن رفته جلوی پنجره می ایستد و می گوید" بابا ماست میبه ای بخر"
اسامی مختلف من و مامان
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم دی 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 1199
نواز بسته به نوع کاری که با آدم دارد اسم آدم را صد جور صدا می کند. مثلا اسامی مختلف من به این شرح است: بابایی. باباجون. بابا ریزا. باباجون ریزا و... مامانی هم اسامی مختلفی دارد: مامان. مامانی. مامان جون. مادر. مادرجون و...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر