۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

خاطرات ایتالیا تا امروز

ابتدای ورود به ایتالیا
تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو به ایتالیا رسیدی.
1- در فرودگاه رم تو و مامانی پرواز را از دست دادید و مجبور شدید با یک ساعت تاخیر به میلان بروید.
2- در بخش بازرسی تو کاپشنت را جا گذاشتی و در میلان بسیار سرد تو کاپشن نداشتی. کاپشن دیگه ات در چمدانی هست که دست بابایی هست.
3- مامانی میگه که سخت سرما خورده ای داروهایت هم در چمدانی هست که دست بابایی است

خبر
تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چهار پنج روزیه که به ایتالیا رسیدیم. تو این مدت کلا خانه عمو پیمان بودیم، خانه خودمان روز سه شنبه جاضر می شود و به آنجا نقل مکان می کنیم.
کلا هوا خیلی سرده و تو هم ناخوش و بدعنقی.
مامان و بابایی دارند کارهای ضروری اولیه را انجام می دهند. امروز صبح هم بابایی قراره با عمو مجید بروند شهرداری، یک بخش داره برای کمک به خارجی ها. می خواهیم کیت اقامتت را تکمیل کنند و بعد آن را ببریم اداره پست تا تحویل بدهیم.

خرید هدیه
تاريخ : شنبه 22 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
عمو پیمان میگه: تل خوشگلت را به من می دهی؟
تو هم به صورت طبیعی میگی: نه!
بهت میگم چرا؟ هدیه دادن که کار خوبیه؟
میگی که خب خودش بخره
میگم: آره ولی یادته توی فروشگاه می خواستی یه پیرهن واسه هانیه بخری؟
میگی: آره
میگم: می خواستی هدیه بخری می دونی چه کار خوبی بود؟
فکر کنم متوجه نتیجه این مکالمه شدی چون با ظرافت بحث را می چرخانی: هانیه؟
- اره
- زندایی کبری؟
- آره
دایی مرتضی؟
- آره
- (خطاب به پیمان): تو هم دایی مرتضی داری؟
- نه!
- خب می خوای یه دایی مرتضی واسه ات بخرم؟!
بدجنس دلش نمیاد یه هانیه یا حتی زندایی کبری را واسه پیمان بخره!!!

اگر گفتید ما کجاییم؟
تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: ارنواز ما کجاییم؟
ارنواز: ... روی کره زمین!!!
اولین دوست ارنواز در ایتالیا
تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز سرانجام اولین دوستش را در ایتالیا پیدا کرد. البته در فروشگاه ای ک آ
ارنواز البته اسم دوستش را نمی داند و اصلا هم با هم صحبت نکردند ولی یک زبان مشترک پیدا کردند: بازی و خنده!

تفاوت فرهنگی
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا که فرهنگ چیز مهمیه و ما هم که پدر فرهنگی و فرهیخته ای محسوب می شویم؛ بدنیست چند کلمه ای هم از یک تفاوت فرهنگی میان ایرانیان و رومیان سخن به میان بیاوریم و البته به نقل از عمو پیمان که البته ۱۵ سالی بیشتر از ما در این مساله غور کرده است.
جمله آنکه ایرانیان وقتی می خواهند از یک تا n یعنی هر عددی بشمرند و در این راه اگر از انگشتان دستشان هم قصد داشته باشند که کمک بگیرند؛ لاجرم اول انگشت کوچک را می گیرند و می گویند یک، سپس انگشت دوم را گرفته می گویند دو و الی آخر ( که شما بهتر می دانید)
و لاکن اگر مردمان دیار روم بخواهند همین کار را بکنند، نخست انگشت شست را گرفته می گویند uno (یک) سپس انگشت اشاره را گرفته می گویند due (دو) و الی آخر
حال ربط این ها به ارنواز ما چیست؟
هیچی! ارنواز بر اثر اکتشاف عمو پیمان اعداد را به سبک رومیان می شمارد و نه به سبک ایرانیان
این هست تبادل فرهنگی!

قلب و می می
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی و ارنواز با هم اختلاف کرده اند. ارنواز مجموعه ای از کارهای بد را پشت هم انجام داده و در نتیجه پیشی تنبیهش کرده و...
حالا جزییات که مهم نیست. فعلا بابایی نشسته و داره ارنواز را هدایت می کنه و او هم لابد داره پی به اشتباهات زندگیش می برد.
بابایی: ارنواز تو اگر متوجه شدی که اشتباه کرده ای باید صادقانه و از صمیم قلبت از مامانی عذرخواهی کنی. از قلبت یعنی از اینجا
ارنواز (عصبانی): این که قلبم نیست
بابایی: پس چیه؟
ارنواز: می می ام هست!!!

هدیه بابانوئل
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته پاپا نوئل فقط شب های کریسمس (یا شاید هم سال نو) هدیه میاره. اما واسه دختر ما که :
۱- تازه وارده
۲- به هدیه سال نوش نرسیده بود
۳- شب هم حاضر نبود که بخوابه و مهمتر از آن حاضر نبود بالش را دربیاره
استثنا قایل شد و قرار گذاشت که صبح کش بیاره تا بالش را درست کنیم. مساله این بود که بابانوئل صبح یادش نمی اومد که چه قولی داده تا بره و اون را جور کنه!
شما بابانوئل را که شناختید؟

دختر غربی
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
متاسفانه دختر ما نرسیده غربی شده:
۱- اسم بچه هاش از زری و.. تبدیل شده به کاترینا و کلیسا!!!
۲- ماکارونی را می خواد مثل عمو پیمانش بخوره؛ یعنی بپیچه دور چنگال (کاری که هنوز باباش هم بلد نیست انجام بده)

زبان
تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
باکمال تاسف اعلام میدارد که هر وقت درسرزمین ایتالیا با ارنواز به زبان مادری مردمان آن سرزمین (ایتالیایی) صحبت می کند، ارنواز (که لابد فکر می کند دارد مسخره می شود) زبانش را درآورده و با کمال شرمساری زبان درازی می کند!
ارنواز البته خلقیات بد دیگری را هم به دست آورده و از آنجمله آنکه راه می رود و از مردم با القابی همچون کچل و... یاد می کند که با توجه به آنکه این کلمات را به زبان سلیس فارسی بیا می کند هنوز در میان مخاطب شوندگان واکنش حادی را برنینگیخته است

همسایه
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب آدم در ممالک آزاد باشه و به اینترنت دسترسی نداشته باشه نوبره. از بس این رومیان ملت تنبلی هستند.
البته از آنجا که ما ایرانیان همیشه سرآمد مردم دنیا هستیم! راهش را یافته و از امشب از اینترنت همسایه بهره مند می شویم تا خودشان بیایند مال ما را وصل نمایند.

اعصاب و دماغ ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روزی (بدون اغراق) سه هزار بار می پرسه: دماغم کی خوب میشه!!
سه هزار بار تکرارش کنید تا ببینید اعصاب واسه تون می مونه یا نه؟

پرسشی هستی شناختی
تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز درب اتاق عمو پیمان را می زند.
بابایی میگه : ارنواز عمو خوابه!
- آخه می خوام بگم بره خونه شون
- ارنواز؟! اینجا خونه عمو هست!
- اگه خونه اونه پس ما اینجا چکار می کنیم؟

بابای غیبی
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابا رضا و عمو پیمان دارند توی اووو چت می کنند. ارنواز میاد که با عمو پیمان حرف بزنه. بابایی لپ تاب را می گیره به سمت ارنواز که عمو ببیندش. در نتیجه بابا دیگه تصویرش روی صفحه معلوم نیست. ارنواز از عمو پیمان می پرسه: پس بابام کو؟
عمو میگه: اوناها کنارته
ارنواز میگه: نیستش که، کجا رفته؟

مامان مجازی
تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز عکس مامانش را توی کامپیوتر دیده، از باباش می پرسه مامانم را بردی تو کامپیوتر؟

ارنواز در چشنواره دلقک های میلان
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب این رومی ها خیلی شبیه ما پارسیان هستند و از جمله بغایت از ما بی نظم ترند.
ما تصمیم گرفتیم تا برای نخستین بار ارنوز را در روز ۲۲ فوریه به دیدن یک نمایش ببریم. جشنواره دلقک ها فرصت خوبی برای اینکار بود. با هزار زحمت خود را به نشانی داده شده رساندیم. با چند نفر دیگر که آنجا بودند کلی واستادیم و سرانجام هیچ خبری از کسی نشد که نشد.
احساس کردیم خودمان سوژه خنده ایم، دست از پا درازتر بازگشتیم. اما از آنجا که ارنواز را عشق دیدن دلقک ها فرا گرفته بود ، فردای آنروز به راه افتادیم تا به محل جشنواره رسیدیم.
circo pic در نزدیکی ایستگاه متروی gioia
اینبار یک ساعت و نیم ایستادیم تا بالاخره نمایش شروع شد. اما ارنواز از شدت خستگی خوابش برد و تلاش پدر و مادر در بیدار ساختن او ناکام.
الحمدلله کار بسیار بدی بود و در نتیجه چیزی را از دست نداد جز آنکه نخستین نمایش زندگیش را یکساعتی دیرتر دید، چون ما که از رو کم نمی آوردیم ایستادیم تا بالاخره ارنواز نخستین کار زندگیش را ببیند و خوشبختانه اینبار هم کار خوب بود و هم ارنواز بیدار.

ارنواز در کارناوال میلان
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و باباش و مامانش برای اولین بار به دیدن یک کارناوال رفتند. کارناوال میلان در ۲۵ فوریه. ارنواز در این روز یک بال و یک تور داشت

کم کاری
تاريخ : شنبه 13 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا اینترنتمون هنوز هم مال همسایه است به کنار، وقتی ارنواز یه همزبون نمی بینه، خب بچه مون چی باید بگه که ما اینجا بنویسیم؟
این است راز کم کاری ما!

عدد شناسی ارنوازی
تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
۱- این شبیه چیه؟ 7
اگر گفتید؟...
نه اشتباهه، این شبیه چتره.
۲- این شبیه چیه؟ 8
اگر گفتید؟ ...
نه اشتباهه، این شبیه عینکه.
۳- این شبیه چیه؟ 2
اگر گفتید؟
نه اشتباهه، این شبیه صندلیه.
همچنان دماغ ارنواز
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قبلا هر دو دقیقه یکبار میگفت که دماغم کی خوب میشه؟
حالا یک جمله دیگه را هم پشت سر سوالش اضافه میکنه و میپرسه: تندتر تندتر؟

چهارشنبه
تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب چهارشنبه تو میلان خیلی خوش گذشت. ارنواز که تو ایران از صدای ترقه بازی حسابی می ترسید، دیشب برعکس کلی حال کرد. با باباش از روی آتیش پرید، با یک هاپوی گنده بازی کرد. با یک بچه کوچیکتر از خودش به نام النا بدو بدو کرد و سرانجام یک خورده هم رقصید و البته کلی خاطرخواه پیدا کرد.
چهارشنبه سوری همه مبارک

هدیه روز زن
تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همه اموال مامانش را تصاحب می کنه. از کیف پول تا رژ لب. فقط مانده بود گل های مامانش را تصاحب کنه که کرد.
حالا قضیه چیه؟
ظاهرا در ایتالیا رسم هست که یک نوع گل زرد را (که نمی دانم اسمش چیه و نه بو داره و نه زیبایی) به عنوان نماد روز زن هدیه می دهند. بابایی هنوز گل را به صاحبش نرسانده بود که صاحب اصلیش رو هوا زدش. خب اون هم زنه دیگه!

بابایی در نقش شیشه
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامان و باباش دائما در حال بازی کردن هستند. مثلا ارنواز می شود پرنسس فیونا و بابایی می شود شرک یا ارنواز می شود آقا میکی و بابایی می شود سرهنگ پیت. ارنواز می شود گربه چکمه پوش و بابا می شود خره ...
امروز اما ارنواز شد گربه چکمه پوش و بابا شد شیشه. اولش خیلی راحت بود ولی بعد مشکل پیش اومد، مشکل موقعی شروع شد که گربه چکمه پوش می خواست از شیشه بالا بره. شیشه هم باید بلند می بود و ارنواز هم مثل گربه باید از شیشه بالا می رفت...

ارنواز
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره به ایتالیایی یک جواب هایی می دهد مثلا در جواب ciao می گوید  ciao و هر کس ازش می پرسد  ?come ti chiami جواب می دهد ارنواز. اما از اونجاییکه بقیه حرف ها را نمی فهمد، هر سوال دیگری هم که ازش پرسیده می شود، پاسخ می دهد ارنواز

قلعه میلان
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
با ارنواز دیروز رفتیم قلعه میلان. خیلی خوشش اومد چون فکر می کرد که خانه پادشاه و پرنسس ها است. بعض وقت ها هم فکر می کرد که خانه فرشته ها است. اما در مجموع حاضر نشد یک خورده از نون ساندویچش را هم واسه کبوترها بریزیم چون به مامانش گفت که اونها نان نمی خورند و به باباش هم گفت که اونها پرنده های قلعه نیستند بلکه پرنده های خیابان هستند

اون چیه؟
تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این رومیان که البته بی حیا (بحثی نیست) این دختر ما که وسط این همه اشیای موزه گیر داده به یک مجسمه لخت را چه باید گفت که به آنجای مجسمه اشاره می کنه و از باباش میپرسه که اون چیه؟

همچنان دختر ایران
تاريخ : جمعه 19 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
ارنواز تو مترو هم به پاهای یک خانومی گیر داده بود که شلوارش پاره بود.
همچنان از همون آب و خاکه دیگه

دختر ایرانی
تاريخ : جمعه 19 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دقیقا توی ایران بزرگ شده. حالا میگید چرا؟
پریروز ارنواز با مامان و باباش اومد به دانشگاه. چه چیزی براش جالب بود؟ یک پسری که به دماعش حلقه زده بود و بغل سرش را تیغ زده بود و...
نواز شروع کرد به سوال کردن.
سوال اول: چرا موهاش اینجوریه؟
سوال دوم: چرا گوشواره زده به دماغش؟
سوال سوم: مگه مردها هم گوشواره میزنند؟
...
از اونجاییکه تمام سوال ها با حرکت دست ارنواز همراه بود، در نتیجه خود هم دانشگاهی ما هم متوجهش می شد و مرده بود از خنده.

زبان جدید
تاريخ : شنبه 13 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قصد نداره واسه یاد گرفتن زبان ایتالیایی هیچ تلاشی بکنه. هر وقت که مامان یک کلمه ای را به ایتالیایی بهش میگه، یه برق شیطنتی تو چشمهاش می درخشه و سریع یک کلمه من درآوردی را به جاش می نشونه و آن را به کار می بره؛ مثلا مامان به درخت میگه:albro و ارنواز میگه: gumba
اینجوری البته ممکنه یک زبان جدید مثل اسپرانتو بسازه ولی بعیده که ایتالیایی یاد بگیره

دوست
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پرهام و بردیا و سورنا و گربه چکمه پوش و شرک هستند amico
باران و رومینا و پرنسس فیونا و... هم amica هستند
ارنواز حالا فرق این دو تا کلمه را فهمیده.
چند ساعت بعد ارنواز همه اش را قاطی کرده.
- مامان، دوست همون شرکه؟

خمیردندون تند
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد که خمیردندان ما را به مسواکش بزنه.
میگم: تنده، می سوزی.
- خب بسوزم
براش خمیردندون را میزنم ولی قبل از اینکه بزنه، شروع میکنه به فوت کردنش تا نسوزه!

ارنواز با چشم و رو !
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بعد از جشن نوروز :
- مامان، آیلار خیلی برام زحمت کشید...

آیلار
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب جشن ایرانی های مقیم میلان بود. مهمانی در هتل ماریوت برگزار شد. ما خیلی زود رسیدیم (یعنی بقیه خیلی دیر رسیدند) تو سالن چند تا بچه داشتند دنبال هم می دویدند. به ارنواز گفتم که بره باهاشون بازی کنه ولی ارنواز گفت اجازه بگیر. تا اومدم برم جلو یکیشون که یه دختر بود اومد و گفت: عمو ایتالیایی بلده؟
گفتم: نه، ما تازه اومدیم
گفت: عیب نداره من فارسی بلدم ولی دوستام بلد نیستند. من مواظبشم.
فرشته کوچولو که تا آخر شب ارنواز را تنها نگذاشت، ۸ سالش بود و اسمش آیلار بود. می گفت که فارسی بلده ولی انگلیسیش بهتره. ایتالیایی و ترکی (آذربایجانی) هم بلد بود.
حتی موقعی که زمان رقص شد و چند تا بازیگر اومدند تا بچه ها را با خودشون ببرند، آیلار با اونها نرفت و گفت چون اونها ایتالیایی صحبت می کنند، ارنواز خسته میشه.
من و فرحناز دعا  کردیم تا بچه مون یک همچین فرشته ای بشه. پیش پدر و مادرش رفتیم تا باهاشون آشنا بشیم. پدرشون در انی کار می کرد و مادرشون در پلی تکنیک MBA می خواند. متاسفانه قرار بود تا دو هفته دیگر برای همیشه از میلان به لندن بروند.

خستگی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان، من دیگه خسته شدم
- از چی مامان جون؟
- از رویاهام !!!!!!!!!!!!!!!!

رقص ایرانی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریشب به دیدن یک برنامه موسیقی ایرانی به همراه رقص ایرانی رفتیم. (اسم گروه را البته نمی آورم چون از ایران آمده بودند) واسه ارنواز خیلی سخت بود که در طول اجرا ساکت بنشینه. این بود که یکریز بعد از شروع اجرا از سالن بیزون اومدیم، البته یک مشکل هم این بود که قسمت اول برنامه بدون رقص بود و طبیعتا ارنواز هم بیشتز دلش می خواست که پرنسس ها را ببینه و...

ایتالایی صحبت کردن به سبک فارسی
تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا من دارم ایتالایی صحبت می کنم؟
- نه والله، داری به فصیح ترین شکل ممکن به زبان شیرین فارسی صحبت می کنی.
- نه من دارم ایتالایی صحبت می کنم.

دلایل عصبانیت
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز باباش را صدا می کنه تو اتاق و با عصبانیت میگه : من از دست شما عصبانیم.
میگم: چرا بابا؟
انگشت های یک دستش را میاره جلو و با انگشت های دست دیگه اش شروع می کنه به شمردن دلایلش: یک... (مثل اینکه چیزی یادش نمیاد) ... (ادامه میده) دو، سه ، چهار، پنج... فهمیدی؟
- آره باباجون

بازی به سبک ایتالیایی
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با خودش بازی می کنه. از نی نیش می پرسه: come ti ciami
خب امیدوارکننده هست دیگه

خلاصه
تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز ظهر رفتیم پلیس مهاجرت و اونجا مدارک ارنواز را برای صدور کارت اقامت گرفتند. معمولا ۴۰ روزی طول میکشه تا کارت اقامت صادر بشه. الان هم واسه دیدن برنامه رقص ایرانی داریم به تئاتر می رویم، فردا شب هم یک میهمانی به مناسبت نوروز در یک هتل در پیش هست. واسه سفره هفت سین هم باید بریم مغازه ایرانی تا خریدمون را انجام بدهیم. فردا صبح هم می رویم به اداره پست تا کارهای بیمه ارنواز را انجام بدهیم ...
خلاصه درگیریم.

سال تحویل
تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
سفره هفت سین ما سبزه نداشت: جاش سبزی گذاشتیم.
سرکه نداشت: جاش شراب گذاشتیم.
سمنو و سنجد هم نداشت: جاش دو تا سین دیگه پیدا کردیم.
شد شش تا سین و یک شین.
آینه و ماهی هم البته نداشت.
از اونجایی هم که سال تحویل به وقت میلان ساعت ۵ صبح بود و ارنواز قطعا بیدار نمی شد، شب قبلش   مراسم را برگزار کردیم.
حاجی فیروز هم واسه ارنواز یک هدیه آورد. سپیدبرفی.
هدیه را هم گذاشت تو جای خواب ارنواز. البته حاجی فیروز یادش رفت که برای ارنواز برچسب بیاره که در نتیجه فردا صبح مجبور شد برگرده و دوباره بیاره.
ماند تا فردا صبح که البته ساعت ما هم زنگ نزد و همه با هم خواب ماندیم.

سس
تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز ساندویچ می خوری؟
- نه
- سیب زمینی چطور؟
- سس هم داشته باشه
- باشه
- سس هم داشته باشه
- باشه بابا جون



- سس هم داشته باشه
- باشه


- سس هم داشته باشه
- جشم ارنواز



- سس هم داشته باشه
- چشم



- سس هم داشته باشه




سرانجام خرید انجام شد
-بابا سسش را بده
- چشم



- سس



- سس

شورت شرک
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
شرک تو اتاق خواب با فیونا داره حرف میزنه. دوربین مدیوم شرک را به تصویر کشیده (خیلی غیرانیمیشنی شد) یعنی ما فقط بالاتنه شرک را می بینیم که البته لخته.
ارنواز: بابا !
- بله؟
- شرک شورت پاشه؟!
شما چی میگید؟

کیندر
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
راستی یه چیزی را مدت ها است که یادم میره تا بنویسم. اگر کنسول ایتالیا به ما ویزا نمی داد، احتمالا شرکت شکلات سازی کیندر این همه سود نمی کرد. فعلا که ما یک کلکسیون از چیزهای شبیه به هم کیندرداریم.


امان از این پیری
تاريخ : جمعه 4 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 ارنواز میگه که پاهام درد میکنه. البته بابایی خیالش راحته که یه جورایی کلکه.
بعد ارنواز می شینه و شروع میکنه با خودش غر زدن: آخ پام درد میکنه، دیگه پیر شدم!...

سیزده بدر
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این چند روزه تعطیلات عید پاک بود و چون ما آمادگیش را نداشتیم، بیهوده در خانه ماندیم ولی تعطیلات سیزده بدر را به parco nord رفتیم و البته حسابی خوش گذراندیم
اجازه اقامت
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
سرانجام ارنواز هم ساعاتی پیش اجازه اقامت ایتالیایش را گرفت. فعلا تمام

یه کوچولو شب
تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
می دانید دم دمای غروب از نظر ارنواز چی هست؟
از نظر ارنواز اون موقع یعنی یه کوچولو شب

صفت تفضیلی
تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ساختار زبان فارسی از منظر ارنواز:
صفت تفضیلی:
خیلی تر بزرگ

...
تاريخ : جمعه 11 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
با عرض معذرت از هه خوانندگان. فکر می کنید اولین چیزی که در استخر نظر ارنواز را جلب کرد، چی بود؟
- آب؟ نه
- مایو؟ نه
- مربیش؟ نه
بچه ها؟ نه
پس چی؟
با عرض معذرت ... یکی از پسربچه ها که شورتش را درآورده بود تا مایوش را بپوشه.
ارنواز کلی خندید و گفت: «... داره»

نهنگ و پینوکیو
تاريخ : جمعه 11 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز رفتیم ارنواز را استخر ثبت نام کردیم و امروز ارنواز با باباش رفت استخر. از اونجایی که بار اولش بود که می رفت استخر و از اونجایی که زبان هم بلد نیست، پس باباش ه اجازه پیدا کرد تا باهاش بره استخر
ارنواز هم برخلاف تصور باباش اصلا از آب نمی ترسید و واسه رفتن تو آب ثانیه شماری کرد تا مربیش اومد و اجازه پیدا کرد که بره
حسابی داشت شنا را یاد می گرفت که یکدفعه کلی اسیاب بازی ریختند تو اب و در نتیجه حواس ارنواز رفت به عروسک کوتوله ها و عروسک پدر ژپتو و دیگه تا آخرش چیز دیگه ای را دنبال نکرد.
بعد بابایی هم خودش رفت تو آب و با ارنواز بازی کرد سعی کرد بهش بگه که می تونه مثل ماهی باشه. البته ارنواز ترجیح می داد که به جای ماهی نهنگ باشه و دنبال باباش شنا کنه. باباش هم ابته معلومه چی بود.
پینوکیو بود دیگه

خیلی بزرگ
تاريخ : پنجشنبه 10 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان پی پی دارم
- خب بیا برو دستشویی پی پی کن
- نه پمپرز پام کن
- آخه تو دیگه بزرگ شدی. ببین من و بابا هم تو دستشویی پی پی می کنیم
- آخه پی پی ام خیلی بزرگه. اندازه شما

-----
تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به تازگی دوست داره به ترجمه لغات به ایتالیایی اشراف پیدا کنه، البته به صورت شهودی...
- مامان، بچه گربه چی میشه؟
- gattino
- نه، من میدونم، کو دو چو میشه.
شاید هم به چینی یا ژاپنی همین بشه!

توصیه دوستانه
تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: من دیگه غذا نمی خورم
مامان: چرا؟!
ارنواز: من دیگه غذا نمی خورم، نمی خوام بزرگ شم، می خوام تاب سواری کنم...
توصیه دوستانه: جلو چشم بچه هاتون حتما سوار تاب شید.

معیارها
تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده خانوم دکتر و بابایی اومده پیشش. خانوم دکتر بابا را وزن می کنه.
بابا: خانوم دکتر، وزن من چند کیلو هست؟
- هزار تومن!

چند ساعت بعد
ارنواز فروشنده هست و بابا خریدار.
بابا: خانوم این قیمتش چنده؟
- سه کیلو!
صفت عالی جدید
تاريخ : چهارشنبه 13 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
صفت های تفضیلی و عالی ارنواز روز به روز گسترش بیستری پیدا می کنه. این آخرین صفت عالی سازیش هست:
- شما خیلی تر بیشتر بلندتر تندتر بلدی؟ ۰یعنی خیلی زیاد بلدی؟)

حیوان شناسی
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در ادامه آموزش های حیوان شناسی:
- ارنواز گرگ جزو کدام دسته از حیوانات هست؟
- دم داران !

همچنان دماغ ارنواز
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همچنان مشکل دماغش را داره، اما از اونجا که مشکل طولانی شده و هنوز راه حلی واسه اش پیدا نشده، ارنواز سوالش را خلاصه کرده و می پرسه.: مامان دماغم کی میشه؟ (یعنی کی خوب میشه) تندتر تندتر تندتر؟

سوال ارنوازی
تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامان ! کی بچه تو شکم من میاد؟

بارسلونا
تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی و بابایی واسه سه روز به بارسلونا رفتند. در تمام این سه روز ارنواز روزانه به مدت حدود هشت ساعت پا به پای مامانی و بابایی راه اومد و به دیدن کلیساها و مکان های دیدنی پرداخت.
انگیزه اصلی ارنواز هم دیدن کلیساها بود. چرا؟ چون پر مجسمه بودند و البته به همین دلیل از کلیسای زیبای بارسلونا که توسط گائودی طراحی شده هیچ لذتی نبرد چون پر مجسمه نبود.
واسه ثبت در تاریخ: زمان سفر ۱۷ تا ۲۱ آوریل ۲۰۱۲ بود و ما در تمام مدت پیش خاله شیده بودیم. خاله شیده البته تو را از موقعی که تو شکم مامانی بودی ندیده بود و تازه اونموقع هم که دیده بود نفهمیده بود!!!

پیچش کلمه پیچیدن
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پروسه گفتن پیچیدن:
۱- می چپه
۲- می چیپه
۳- می پیچه

اجازه مادر
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز می خواد پی پی اش بیاد. همچنان که داره زور میزنه، به مامانش میگه: مامان اجازه میدی بیاد بیرون؟

پستانداران
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
حالا ارنواز شروع کرده به اسم بردن از حیوانات تا ببینیم در کدام دسته بندی قرار می گیرند.
ارنواز: پلنگ
بابایی: آفرین بهشون می گند پستاندار. اگه گفتی پستانداران  چه جوریند؟
ارنواز: گاز می گیرند!

حشره
تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
بابا داره درباره دسته بندی حیوانات برای ارنواز صحبت می کند. فعلا توانسته با موفقیت فرق ماهی ها و پرنده ها را به ارنواز بفهمونه.
بابا: خب یک دسته دیگه از حیوانات اونهایی هستند که خیلی ریزند. بهشون می گند حشره، مثل چی؟
ارنواز: بگو
بابا: نه خودت بگو، مثل...
ارنواز: مثل ... هانا! (توضیح آنکه هانا بچه میلاده)

صفت عالی
تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز صفت عالی را هم در زبان فارسی کشف کرد:
خیلی تر محکم یعنی خیلی زیاد

گل یا پوچ
تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دارند گل یا پوچ بازی می کنند. ارنواز دستش را برده پشتش و میگه: تو کدومشونه؟
مامانی میگه : تو این یکی
ارنواز میگه: نه بگو تو اون یکیه
مامانی هم میگه تو اون یکیه
ارنواز با خوشحالی دستش را جلو میاره و میگه دیدی نیست!

کلاس رقص
تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
کلاس رقص ارنواز یک سری مانع چیده اند تا بچه ها از بینشان به صورت خزیده زیگزاگ رد شوند. همه این کار را می کنند الا ارنواز که همینطور که مستقیم میره جلو، مانع ها را یکی یکی کنار میزنه و رد میشه

تشابه اسمی
تاريخ : جمعه 29 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی چرا هم اون کیندره هم کیندربل کیندره؟
- نه عزیزم اون تینکربله
- (ارنواز که اما کم نمیاره) خب چرا تینکربل اسمش شبیه کیندره؟

ناف دنیا
تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند خمیربازی می کنند. ارنواز میگه بابایی تو کره زمین را درست کن
بابایی: باشه، تو چی درست می کنی؟
ارنواز: من هم ناف درست می کنم

دو تا ارنواز
تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 مامانی می خواد خوابش را واسه بابایی تعرف کنه ولی تصمیم می گیره که جلوی ارنواز سانسورش کنه.
ارنواز: خب، خوابت رو بگو دیگه
مامانی: خواب دیدم یک درخت تنهایی کنار خیابون روییده، من و تو و بابایی هم بهش دست میزنیم و با برگهاش بازی می کنیم
ارنواز: یعنی من هم بودم؟
مامانی: آره دیگه
ارنواز: یعنی ما دو تا ارنواز داریم؟!!!

کلک به کیندر
تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز واسه جایزه اش یک کیندر می خواد. مامانی هم قبول می کنه اما توی مغازه ارنواز یک دونه کیندر تخم مرغی و یک کیندر معمولی برمی داره. مامانی میگه نه فقط یکیش را میگذارند برداری. ارنواز هم میگه باشه یکیش را من برمی دارم، یکیش را هم تو بردار

رژ لب
تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته وقتی می خوای بابایی رژ لبت را مثل سیندرلا یا سفیدبرفی یا زیبای خفته بزنه، قابل درکه ولی موقعی که می خوای مثل گرتزیلا یا مثل دلقک ها رژ لب بزنی، فقط خدا باید به داد ما برسه

کبوتر بازی
تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز با عمو حمید رفتیم به میلان گردی. تو میدان Duomo تو علاوه بر دیدن کلیسا یک سرگرمی جدید هم کشف کردی: دویدن به دنبال کبوترها. حدود یکساعتی دویدی تا توانستی دمب یکیشون را بگیری. کبوتر که اومد پرواز کنه، دمبش را ول نکردی، تا اینکه بیچاره یک پر دمبش کنده شد.

ارنواز در غربت
تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به کلاس شنا میره و خوب پیش رفت کرده، مخصوصا اینکه خیلی خوب پا می زنه. این جلسه خاله مربیش سعی کرد بهش یاد بده که از پشت هم رو آب بخوابه و در عین حال سرش را بکنه تو آب و فوت کنه (کاری که فکر کنم ارنواز عمرا بکنه)
فردا هم دومین جلسه کلاس باله ارنواز هست
فعلا سرگرمی های ارنواز همین ها است و فکر کنم واسه همینه که بچه دلش حسابی واسه خاله فریبا و خاله سلیمه اش تنگ شده

سوال ارنواز از بابایی
تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1391 | نویسنده : رضا حيدري
۱ـ ارنواز و مامان و بابایی چند روز پیش رفتند به آکواریوم میلان.
۲ـ‌ارنواز و مامان و بابایی برای اولین بار چند تا جانور دریایی را از نزدیک دیدند از جمله عروس دریایی و یا سفره ماهی
۳ـ حالا دیروز ارنواز یک سوال خیلی علمی از بابایی پرسید: بابا رو سفره ماهی چی پهن میکنند، می خوریم؟

جای دور
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
نظر بدهید
مامانی قول داده که ارنواز را ببره تا براش کتاب بخره، اما بهش میگه که باید تحمل کنه چون راهش یه کم دوره.
ارنواز: باشه ولی به یه شرط. اول بریم کتاب بخریم بعد راه دورو بریم.

ها؟
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز باید شیر بخوری
- نه، مگه من آدمخورم؟

نیکول
تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره یک دوست ایتالیایی به نام نیکول پیدا کرده. همقد خودشه و وجه مثبتش برای ارنواز اینه که لام تا کام حرف نمی زنه. اینجوری با هم ارتباط برقرار می کنند دیگه

دوچرخه ارنواز
تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
خاله فرحناز از طرف سانتای پیر و حاجی فیروز یک هدیه برای ارنواز آورده. یک دوچرخه (البته الان چهار تا چرخ داره)
ارنواز کلی حال کرد ولی تو پا زدن مشکل داره یعنی فقط با پای راستش پا میزنه و هر وقت هم بابا سعی می کنه بهش یاد بده، فوری شروع می کنه به چرت و پرت گفتن.
بابایی با این یکی چیکار کنه؟

ارنواز کمونیست
تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داشت با دست خودش از پشت نرده ها به گوسفندها غذا می داد. اما یک ذره که غذا می داد، ولشون می کرد و می رفت سر وقت حیوان بعدی. به شوخی می گفتم کارش مثل کمونیست ها است. به همه غذا میده و در حقیقت به هیچ کدوم هم نمی ده

سافاری
تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
امروز صبح با عمو پیمان و عمو مجید و خاله سپیده رفتیم سافاری.
اولش کنار یک دریاچه ایستادیم تا ناهار بخوریم. ارنواز اونجا به یک قوی زیبا غذا داد.
بعد رفتیم سافاری و سوار قطار شدیم. ارنواز توانست شیر و ببر و پلنگ و گورخر و شتر و کرگدن و اسب آبی و لاما و زرافه و... را ببینه
بعد اومدیم به بخش حیوانات اهلی. ارنواز به خر و گوسفند با دست خودش غذا داد.
آخر از همه هم رفتیم پارک بازی
فکر می کنید روز بدی بود؟


کلاس باله
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بعد از آسیب دیدن دستش حاضر نبود کلاس باله بره. مامان می گفت مشکلش اینه که مربیش نمی تواند باهاش ارتباط برقرار کنه. این شد که هفته بعد از طرف خاله مربیش یک هدیه براش خریدیم و بردیم کلاس. حالا کلاس نسبتا خوب برگزار میشه

بیمارستان رفتن ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در جلسه دوم کلاس باله، ارنواز خورد به یکی از بچه ها و افتاد زمین. بعد شروع به گریه کرد و با مامانی برگشتند خانه. ارنواز خوابید و بعد از چند ساعت که بیدار شد، شروع به گریه و زاری کرد تا مجبور شدیم به خاطر دست درد ببریمش بیمارستان. البته توی بیمارستان دست درد یادش رفت و به هوای خرید کیندر برگشتیم خانه. البته دستش تا چند وقتی همچنان کبود بود.

پایان نامه ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
هفته قبل در بین گریه و زاری ارنواز مراسم اعطای پایان نامه کلاس شنای ارنواز هم برگزار شد. حالا پایان نامه اش را هم اسکن می گیرم و می گذارمش.

شنای ارنواز
تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پیشرفت ارنواز در کلاس شنا خیلی خوب بود تا اینکه خاله مربیش بهش گفت که بپره تو آب. پریدن همان و گریه کردن همان. چرا؟ چون آب رفته بود توی چشم و دماغش. هفته بعد هم همین مشکل ادامه پیدا کرد. خاله مربی هم قبول نکرده که ارنواز عینک و دماغ گیر بزنه.
حالا باید بابایی چی کار کنه؟

نام گذاری
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- مامانی اگه بزرگ شدم و بچه اومد تو شکمم، اسم بچه ام رو می گذارم ارنواز، اسم خودم رو می گذارم مامان فرحناز
بعد نیگاهی به باباش می اندازه و مثل اینکه بخواد یه حالی هم به باباش بده، میگه: اسم باباش رو هم می گذارم بابا رضا

قد مامان و بابا
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دچار یبوست شده، بنابراین معتقده که پی پی هاش قد بابا و قد مامان و قد خودشند. در ضمن فکر می کنه که به پی پی هاش چسب زدند و به خاطر همین بیرون نمیاد.

بیرون انداخته شدن از پارک
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز اولش استخر رفت، بعد با باباش رفت به پارک و اونقدر بازی کرد که بابایی خسته شد و مامانی اومد کمک . با مامانی هم اونقدر بازی کرد که بابایی نگرانشون شد.
از اونور مامانی تنها راه برگرداندن ارنواز را در این می بینه که به ارنواز بگه پارک را دارند تعطیل می کنند و می اندازندمون بیرون.
ارنواز میگه: یعنی می زنند در کونمون؟

اشتباه
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی، دو تا شکلات می دهی؟
- نه نمیشه
- چرا؟
- آخه می دونی که آقا پلیس فقط اجازه یکیش را میده
- خب چرا اونروز که خاله اینا اینجا بودند، دو تا دادی؟
- اونروز هم اشتباه کردم
- خب باز هم اشتباه کن!

پروانه کچله
تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند می روند به پارک. ارنواز میگه: بابا میای یه بازی؟
- آره عزیزم
- بابا، من میشم ارنواز، تو هم بشو پروانه
- باشه بابا
- حالا بازی کنیم
- باشه بابا
- بابا تو پروانه ای؟
- آره عزیزم
- پس چرا کچلی؟
- ... خب ... من اصلا پروانه کچله ام
- پس چرا اینجات مو داره؟
بالاخره ما نفهمیدیم می خواد بازی کنه یا می خواد کله کچل باباش را مسخره کنه!!!

مدال دختر خوب
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
صبح بابایی قبل از رفتن به سر کلاس به ارنواز یه جایزه خیالی از طرف آقا پلیس می ده. مدال دختر خوب. بعد از ظهر اما ارنواز یک کاری میکنه که بابایی تهدید می کنه که جایزه (خیالی) ارنواز را پس می گیره. ارنواز هم جواب میده: یه جا قایمش کردم که آقا پلیسه نتونه برش داره.
به نظر شما یه جایزه خیالی را کجا میشه قایمش کرد؟

روی درخت
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با عروسکهاش بازی می کنه و من هم البته آقای پلیس هستم.
ارنواز: آقای پلیس. این دختره تو جنگل پولش از دستش افتاده
آقای پلیس: حالا پولش کجاست؟
ارنواز: روی درخت!!

دامن آستین کوتاه
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این پرنسس ها هم عجیبندها!!
ارنواز میگه: دامن آستین کوتاه پاشون می کنند

سلیمون بابا سلیمون
تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی شده ارنواز و ارنواز شده مامانی.
مامانی میگه: مامانی کتاب برام می خونی؟
ارنواز میگه: آره ارنواز جون. چی برات بخونم
مامانی میگه: سلیمون بابا سلیمون رو
ارنواز میگه: گربونت برم که اینقدر این کتاب رو دوست داری!!

قرمه سبزی و ماکارونی
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز برخلاف بچگیش کم غذا و بد قلق شده. هر وقت هم ازش می پرسی چی دوست داری. میگه اولش قرمه سبزی، بعد ماکارونی.
اون روز اما حواسش نبود. وقتی بهش گفتم چه غذایی دوست داری، گفت: ماکارونی. اما بعد سریع حرفش را اصلاح کرد: نه، نه، اولش قرمه سبزی، بعدش ماکارونی

سلام معلیکم
تاريخ : جمعه 2 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته من نمی دونم این ایتالیایی یاد دادن من به کجا می انجامه، اما هنوز شنیدنیه
بابایی: ارنواز سلام به ایتالیایی چی میشه
- میشه معلیکم

نیشگون
تاريخ : چهارشنبه 31 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره کار بد میکنه و موی مامانش را میکشه، مامانی هم واسه اینکه موهاشو نجات بده، دست ارنواز را یک نیشگون آروم می گیره اما ارنواز میزنه زیر گریه و دیگه گریه اش بند نمیاد. بعد هم به مامانی میگه که باید ببرتش به بیمارستان چون دستش را نیشگون گرفته

احساس خندگی
تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دارند با عروسک ها بازی می کنند
ارنواز: مامان نخند
- تو چرا می خندی؟
- آخه من احساس خندگی دارم

سوال علمی
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در خصوص سوال های علمی فرزندان، به نظر من میشه هر کدوم را با پاسخ قانع کننده و در عین حال کودکانه ای پاسخ داد الا اینکه موقع بالا رفتن از پله برقی ازت بپرسه که چرا وقتی ما بالا میریم، این پایین میاد؟ همیشه هم این سوال تکرار میشه و واقعا هیچ روشی اقناعش نمیکنه.
خوب که نیگاه میکنم می بینم واقعا خودم هم دلیل خیلی دقیقی واسه این وضعیت ندارم

تخت میکروب ها
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
وقتی در مقابل این سوال قرار گرفتید، باید چی کار کنید؟
- مامان اگه کثیف باشم، میکروب ها می شینن رو نانازم، میگن آخ جون چه تخت نرمی؟

عروسک گم شده
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد بره به پارک و میخواد عروسک سفیدبرفیش را هم با خودش ببره. اینه که همه می گردند تا عروسک را پیدا کنند ولی پیدا نمیشه.
ارنواز: آهان فهمیدم کجاست؟
بابایی: کجاست؟
ارنواز: گم شده
-آهان!

رمانتیک
تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
 بابایی شده آقا پلیسه و ارنواز هم شده ارنواز خانوم. آقا پلیس هم می خواد به ارنواز خانوم واسه اینکه دختر خوبی بوده، جایزه بده. اینه که بنا به پیشنهاد ارنواز خانوم یکی از عروسک ها را بهش هدیه میدهم. ارنواز که هدیه را می گیره، میگه: وای، چه رمانتیک!

در ادامه
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
در ادامه پرسش و پاسخ قبلی
بابایی: ارنواز، می خوای بگی ببخشید چی میگی؟
- میگم متاسفم

متشکرم
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- به ایتالیایی سلام میشه چی؟
- چاهو
- خداحافظ؟
- چاهو
- آفرین، حالا می خوای بگی متشکرم چی میگی؟
- میگم دست شما درد نکنه

معناسازی
تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا، فیورینا (یک نام) یعنی چی؟
- نمیدونم بابا
- فیوره یعنی کسی که گل میده؟ (به ایتالیایی fiore (فیوره) میشه گل)
- !!!!!

دلتنگی
تاريخ : شنبه 24 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
با بابایی که صحبت می کنه. میگه بابا دلم برات تنگ شده. بابایی هم میگه که خیلی دلش واسه دخترش تنگه.
کاش می شد روزها سریعتر بگذره و بابا دوباره ببیندت

قر و فر ازنواز
تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
یه بچه خوب صبح که پا میشه، چی کار می کنه؟ اولش میگه سلام، صبح بخیر بعد هم میره و دست و صورتش را می شوره و میاد صبحونه می خوره.
ارنواز چیکار می کنه؟ مامانی میگه اول دامنش را پاش می کنه، رژ لبش را می زنه، تاج پرنسسیش را سرش می گذاره و...
مامان جون میگه این دختر ما اول باید به قر و فرش برسه

شکوفایی زبان ارنواز
تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی میگه ارنواز تو ایتالیا که بود، فارسیش شکوفا شده بود و حالا که ایرانه ایتالیاییش گل کرده. ارنواز داره دایم از مامانش یه همچین سوال هایی را می کنه:
مامانی می دونی بشقاب به ایتالیایی چی میشه؟ میشه بشقابتتو
میدونی چنگال چی میشه؟ میشه چنگالتتو
و...

-----
تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
دلم برات تنگ شده کوچولو. کاش پیشم بودی

جایزه
تاريخ : جمعه 16 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و بابایی دارند با اسکایپ با همدیگر صحبت می کنند.
- بابایی، برام جایزه خریدی؟
- آره، دو تا
- چیه؟
- حدس بزن
- بزار فکر کنم ... آهان آدمه !!!
مامانی میگه: آره دو تا خاله واسه ات خریده

ادب ارنواز
تاريخ : دوشنبه 12 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
توی فرودگاه رم یکی از دوست های ایرانی خاله فرحناز، مامان اینها را می شناسه. میاد جلو سلام علیک می کنه و به ارنواز میگه: چطوری عروسک؟
ارنواز هم نه میگذاره و نه برمی داره و میگه: خودتی پدرسگ!

وظایف پدری
تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز و مامانی دیشب برگشتند ایران و تا ۴۷ روز بابایی نمی تونه اونها را ببینه. ارنواز تو هواپیما میگه: دلم واسه بابایی تنگ شده!
مامانی هم میگه که واستاده، مواظب دوچرخه ات باشه
ارنواز م لابد فکر میکنه که دوچرخه به هر حال از بابایی مهمتره. اینه که دیگه هیچی نمیگه

روانشناسی ارنواز
تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز یکی از دوست های ایتالیایی مامان اومده بود خانه ما. من و ارنواز بیرون بودیم و برای چند دقیقه ای اومدیم خانه تا دوچرخه ارنواز را برداریم. خاله رومانا تا ارنواز را دید، گفت: مثل فلفل می مونه، باهوشه و از چشماش حیله گری می باره.

سرگیجه ایتالیایی
تاريخ : جمعه 9 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز کلمه های ساده ایتالیایی را هم یا بلد نیست و یا نمی خواد بگه. یعنی سر جمعه شاید ده تا کلمه را هم بلد نباشه. اما امروز توی پارک موقعی که از تاب گذاشتمش پایین، کمی تلو تلو خورد. گفتم: اینقدر تاب بازی کردی که سرت داره گیج میره
گفت: Mi gira la testa (یعنی سرم داره گیج میره)‌
کم مونده بود شاخ در بیارم

دوچرخه سواری
تاريخ : جمعه 9 تير 1391 | نویسنده : رضا حيدري
من خیلی سعی کردم که ارنواز پا زدن دوچرخه را یاد بگیره. اما نشد که نشد. با پای راست پا میزد و بعد دوباره پدال را برمیگردوند جای اولش. هر وقت هم که اصرار منو می دید، یکدفعه شروع می کرد درباره درخت و گنجشک و از این چرت و پرت ها حرف میزد که من آموزش را فراموش کنم. از اونطرف هم هی می گفت که بابا کی برام اسکیت می خری؟ من هم که دیدم ارنواز به این زودی ها دوچرخه سواری را یاد نمی گیره، گفتم هر وقت دوچرخه سواری را یاد بگیری.
چشمتون روز بد نبینه دو ه روز بعد ارنواز عین چی دوچرخه سواری را یاد گرفت و حالا دائم میگه بابا چرا برام اسکیت نمی خری؟
این قضیه دقیقا مال سه روز پیشه (جهت ثبت در تاریخ)

دلتنگی، همچنان
تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
این مامانی همه اش با دختر خوشگلش میره مهمانی. تو همه جا هم مامانی دسترسی به اسکایپ و امثال آن را نداره، اینه که بابایی بعضی وقتا خیلی دلش می گیره.
تازه دارم می فهمم که قدیما چرا پدر مادرها اینقدر از رفتن بچه هاشون به سربازی افسرده می شدند.

برگشت ارنواز
تاريخ : جمعه 27 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بالاخره اومد. بعد از حدود ۴۸ روز سرانجام سه روز پیش اومد. همون اول پرید بغل باباییش و یه ساعتی بیرون نیامد. حالا هم تو این چند روزه هر روز برنامه پارک رفتن را داشتیم. دیروز هم یه پارکی کنار دریاچه رفتیم و ارنواز حسابی آب بازی کرد و بعد هم رفتیم شهربازی.
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ارنواز خیلی بزرگ شده. یعنی بابایی حس می کنه که دخترش یکدفعه بزرگ شده و واسه خودش خانوم شده.
قصه های ایرانش را هم می گذارم تا اگه مامانش یادش اومد، بگه و من هم بنویسم.

پاپیون
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یک پیراهن سفید ساده داره که رویش یک پاپیون کوچیک سفید رنگ هست.
ارنواز: این پیرهن من را هم دخترها می پوشند، هم پسرها؟
بابا: نه لباس تو دخترونه است.
ارنواز: یعنی پسرها نمی پوشند؟
بابا: نه!
ارنواز: چرا؟
بابا: چون پاپیون داره. لباس دخترونه است.
ارنواز: پسرها پاپیون را فقط موقع عروسیشون می زنند؟
بابا: هان؟!!!

دلیل بوس
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی یکهو شکمش تیر می کشه. ارنواز که نگران شده، مامانشو می بوسه.
بابا واسه اینکه ارنواز از نگرانی در بیاد، میگه: آخیش! مامانی با بوس ارنواز خوب شد.
ارنواز عصبانی میگه: نه واسه اون که بوسش نکردم. بوس کردم چون دوستش دارم.

کار بد ارنواز
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1391 | نویسنده : رضا حيدري
البته فکر نکنید بچه من که از ایران برگشته، فقط به کمالاتش اضافه شده. نخیر اصلا هم اینطور نیست. خانوم یک عادت بد هم پیدا کرده و اون اینکه دایم آب می خوره و آروغ میزنه!!!!
بعد هم که بهش اعتراض می کنیم، میگه خب ما که مهمون نداریم!!!!
این هم شد منطق؟

دست درازی
تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میدونه تو نمایشگاه ها نباید به آثار تجسمی دست بزنه اما دیروز خیلی به این موضوع دقت نکرد و وسط همه این چیزها موقعی که در  palazzo reale مشغول تماشای آثار Fabio Mauri بودیم، دستش را کرد تو یک سطل پر از پارافین که داشت توش فیلم پخش می شد.
البته اگر من هم همسن اون بودم شاید دست به این اشتباه می زدم.

بزرگ شدن
تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا من غذا بخورم بزرگ میشم؟
- بله
- بزرگ بشم، پسر میشم؟
- نه
- پسر نمیشم؟
- نه
- بزرگ بشم دودودل دارم؟
- نه
- دودول ندارم؟
- نه
- دودول ندارم، مثل اونایی میشم که تو کارتون ها هستند؟
- نه
- میبرنم تو کارتون ها؟
- نه
.
.
.
.
.
.
ارنواز میتونه تا ساعت ها درباره همین موضوع کنجکاوی بکنه

فعل سازی
تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه: بابا میای جیشمو بکونونی!
بعد خودش هم از ساخت فعلش خنده اش می گیره

یک گفتگو
تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1391 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا چرا بچه ها همه چیزشونو به مامان باباهاشون میگن؟
- مثلا چیا رو؟
- مثلا همه چیزای مهم رو
- خب واسه اینکه مامان باباها می تونند به بچه ها کمک کنند
- من وقتی کوچیکتر بودم، یادت میاد؟
ـ آره بابایی
- من اونموقع به مامانم کمک نمی کردم چون خسته میشدم
- نه نگفتم که شما کمک کنی. منظورم این بود که مامان و بابا به شما کمک کنند
- یعنی چی؟
- مثلا... مثلا موقعی که شما میفتی زمین، مامان و بابا تجربه بیشتری دارند، یعنی اونها هم وقتی کوچولو بودند زمین خوردند...
- اونوقت دست منو می گیرن بلندم می کنند؟
- آره یا مثلا اگه پات خون اومده باشه، میگن چیزی نیست. نگران نباش. چون اونا وقتی کوچیک بودند خودشون زمین خوردند و پاشون خون اومده و بعد خوب شده. اینه که به تو هم میگن گریه نکن
- بابا من بیفتم زمین گریه نمی کنم
- میدونم بابا تو هم دیگه بزرگ شدی....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر