۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

خاطرات جوجویی

پدر شدن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1387 ساعت 22:57 شماره پست: 1
من امروز یک پدرم. یعنی چهار، پنج روزه که یک پدرم. شاید هم بهتر باشه که بگم چهل، پنجاه روز. من یک پدرم، اما نه یک پدر بالفعل، من یک پدر بالقوه هستم. من پدر یک جنین هستم. در حقیقت بچه من طبق نظر دکتر پنجاه روزه هست، اگر چه من این را چهار، پنج روزه که می دانم. داستان پدر شدن من با یک Baby check آغاز شد. (مطمئنم که نیاز به گفتن ابتدای ابتدای این داستان وجود ندارد) چهار، پنج روز پییش من وارد خانه شدم و دیدم که فرحناز دارد زار زار گریه می کند. اون در عین حال سعی داشت که به من دلداری هم بدهد تا هول نکنم. اون گفت که حامله است. من در این لحظات باید چه کار می کردم؟ گریه می کردم؟ از خوشحالی پر در می آوردم؟ یا بی تفاوت با قضیه برخورد می کردم؟ من راه حل چهارم را انتخاب کردم ، چون می دانستم در آن لحظات هر حرکتی می تونه بعدا به ضرر خودم تمام بشه. من و فرحناز شش سالی هست که با هم ازدواج کرده ایم، اما باید اعتراف کنم که چند ماه اخیر بدترین ماه های زندگی ما بود. ما در حقیقت قرار بود چند روز پیش از این ماجرا از هم جدا بشیم و اگه وساطت های چند تا از دوستانمون - ایمان، شهرام، فرهاد و نیلوفر- نبود، فرحناز مجبور بود بقیه عمرش یک بچه بی پدر را بزرگ کنه (من نمیخوام وارد داستان های دعواهایمان بشم ، چون فکر می کنم دعوای پدر و مادرها به بچه ها هیچ ارتباطی نداره) تا اینجای کار فقط می تونید مطمئن باشید که تو هیر و ویر زندگی ما فقط یک بچه کم بود که آن هم پیدا شد. اما موضوع اصلی در این وسط این دعواها نبود، موضوع اصلیتر شرطی بود که فرحناز با من موقع ازدواج گذاشت؛ شرط بچه دار نشدن. فرحناز فکر می کنه که بدنیا آوردن یک بچه (در این دنیا سیاه رنگ) یک جور جنایته. اون نهایتا با آوردن یک بچه و بزرگ کردنش می تونه موافق باشه (باید اقرار کنم این همان چیزی بود که من هم کاملا به اون علاقه داشتم، اگر چه با پیش فرض فرحناز موافق نبودم) ولی جالب این هست که ما هیچوقت درباره این موضوع با هم بحث نکردیم. چون اصلا لزومی به بحث وجود نداشت. من مطمئن بودم که اصولا بچه دار نخواهم شد (امیدوارم شما درباره بچه ما فکر بدی نکنید) حقیقت آن هست که نخستین کسی که به من گفت من نازا نیستم Baby check نبود، بلکه یک کف بین بود.اما از آنجا که تاریخ بچه دار شدن را اشتباه گفت، چندان وقعی به حرفاش نگذاشتم (یعنی از هیچ وسیله پیشگیری ای استفاده نکردم) من حالا فکر می کنم که تا حدودی توانسته باشم وضعیت ویژه خودم را در آن لحظات بازگو کرده باشم: 1- من خوشحال بودم چون پدر شده بودم و پدرها در این شرایط خوشحالند. 2- من خوشحال بودم چون نشان داده بودم که نازا نیستم 3- من گیج بودم چون تا دو روز قبل داشتیم از هم جدا می شدیم 4-من گیج بودم چون تا دو روز قبل از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نمی کردم 5- من مقصر بودم چون بر خلاف اصرار فرحناز که احتمال می داد ممکنه کف بین درست گفته باشه، از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نکرده بودم
مدیریت بحران
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 2
فرحناز با بچه دار شدن ما مخالف بود، چون فکر می کرد که این ظلم هست که یک بچه را به این دنیای کثیف وارد کرد. من خیلی با نظر فرحناز موافق نبودم. اما در آن لحظات می ترسیدم. من با توجه به شناختی که از فرحناز داشتم ، در حال مرور آینده بودم. اگر خدایی نکرده هر حادثه ای برای بچه پیش می آمد مثلا بچه سرما می خورد، من مقصر بودم که از کاندوم استفاده نکرده بودم. اگر هرگونه بلایای طبیعی (مثل زلزله) یا غیر طبیعی (مثل جنگ) پیش می آمد من مقصر بودم که از کاندوم استفاده نکرده بودم و الی آخر. من داشتم فکر می کردم که باید یک جوری این بحران را جمع کرد، اما چه جوری؟ آیا باید بچه را انداخت؟ ما تلاش کردیم که موقعیت را مجددا تحلیل کنیم. این بچه حتما یک نشانه بود. ما شش سال بود که بچه دار نشده بودیم، اما حالا درست زمانی که فکر می کردیم باید از هم جدا بشیم بچه دار شده بودیم. آیا این معنای خاصی داشت؟ در طی یک ماه گذشته بسیاری از آدم هایی که تا حالا درباره بچه با ما حرفی نزده بودند، صحبت بچه را پیش آورده بودند. آیا این معنای خاصی داشت؟ آیا دعواهای چند وقت گذشته و خشمی که بین ما در جریان بود، مقدمه ای برای آرام شدن ما و ورود یک موجود تازه به زندگی ما نبود؟ آیا این بچه می توانست برکت زندگی ما تلقی بشه و ما را از همه مشکلات مادی ای که با آن درگیر بودیم، رها کنه؟ شاید همه این حرف ها درست باشه اما این تردید فرحناز را کم نمی کرد. آیا به دنیا آوردن بچه خودخواهانه نیست؟ آیا این ستم به آن بچه نیست؟ آیا اگر بچه می توانست بین آمدن و نیامدن یکی را انتخاب کنه، نیامدن را ترجیح نمی داد؟ یا شاید هم روح بچه امکان انتخاب داشته و این انتخاب آگاهانه خودش بوده. واقعیت آن هست که ما برای هیچکدام از این سوال ها پاسخی نداشتیم.
زنی در سونوگرافی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387 ساعت 19:12 شماره پست: 3
من با ید انتخاب را به عهده فرحناز می گذاشتم، اگر چه در ته قلبم دوست داشتم که نگه داشتن بچه را انتخاب کنه. فرحناز تردیدهای جدی ای هم درباره این داشت که آیا انداختن بچه خطرناک نیست؟ حتی به فکر هزینه آن هم افتاد، اما من مطمئن بودم که همه اینها می تونست یک بهانه باشه و من از این بابت خوشحال بودم. حالا مهمترین سوالی که برای فرحناز پیش آمد این بود که چند وقتشه؟ فرحناز حس می کرد که بچه باید شش، هفت هفته ای بیشتر نداشته باشه. ولی پاسخ قطعی به این سوال را سونوگرافی تعیین می کرد. اما قبل از آن شاید لازم بود که از وجود بچه هم مطمئن بشیم. این بود که فردا صبح (یعنی هجده اردیبهشت) فرحناز به یک آزمایشگاه رفت. نتیجه تا بعداز ظهر مشخص می شد و ما بعدازظهر آن روز قبل از رفتن به یک میهمانی (ساعت هفت و پنج دقیقه) خودمان را به آزمایشگاه رساندیم. نتیجه مثبت بود،اما تنها بعد از سونوگرافی می شد دراین باره با یقین صحبت کرد. ما سریع خودمان را به سونوگرافی رساندیم، اما سونوگرافی فردا صبح انجام می شد. من از خانم میانه سالی که آنجا بود درباره انداختن بچه سوال کردم. می تونم با اطمینان بگم که آن خانم در آنجا بود که به ما کمک کنه. فکر می کنم قشنگترین و بهترین حرفهایی را که می تونسیم بشنویم، از زبان آن خانم شنیدیم. آیا حضور یک زن مهربان در یک محیط عصبی مثل یک بیمارستان و وقتی که برای ما گذاشت و با ما حرف زد و حرفهایی که دقیقا ما انتظار شنیدنش را داشتیم، یک نشانه نبود؟ ما فردا، آن خانم را دیدیم ولی انگار او اصلا ما را نمی شناخت.
بدون هیچ اتفاقی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387 ساعت 19:59 شماره پست: 4
مائده اولین کسی بود که موضوع را فهمید. فرحناز اصرار داشت که موضوع را به کسی نگیم. این بخاطر آن بود که تو این فاصله بتونه تصمیمش را درباره نگه داشتن یا انداختن بچه بگیره. مائده اما آن شب خانه ما بود و به همین خاطر فرحناز اجازه داد که موضوع را بفهمه. البته مائده قول داد که موضوع را فعلا به کسی نگه و این برای مائده عظیمترین زجر ممکن بود. فردای ان روز جمعه بود. (بیستم اردیبهشت) این فرصت خوبی بود که فرحناز بیشتر درباره موضوع فکر کنه. البته ما قرار گذاشته بودیم که خیلی درباره انداختن بچه صحبت نکنیم. چرا که اگر می خواستیم بچه را نگه بداریم، ممکن بود که این روش تاثیر منفی بگذارد. من آنشب سرم را روی شکم فرحناز گذاشتم و به بچه قول دادم که حفظش می کنیم (البته این صحبت پدر و فرزندی را فرحناز نفهمید) صبح شنبه من به سرکار رفتم و فرحناز به سونوگرافی. من که طاقت نداشتم موضوع را مخفی کنم، از فرحناز اجازه گرفتم که موضوع را به ایمان هم بگم. ایمان از شنیدن خبر کلی ذوق کرد و من را بغل کرد، اما من هیچ واکنشی نشان ندادم. احتمالا به سرکوب کردن احساسم در این دو روزه عادت کرده بودم. ایمان سر از پا نمی شناخت و پس از کلی سوال من را شماتت کرد که چرا در این لحظه پیش فرحناز نیستم (احتمالا راست می گفت چون ناسلامتی من پدر بچه بودم) این بود که از سر کار به سونوگرافی رفتم ولی متوجه شدم که وقت سونوگرافی برای بعداز ظهر تعیین شده. فرحناز حالش بد بود. ظاهرا صبح گریه کرده بود و همان موقع مادرش زنگ زده بود و فرحناز مجبور شده بود موضوع را بگه. مثل اینکه فرحناز بعد از این گفتگو حالش بدتر شده بود. با فرحناز به خانه برگشیم.
در سونوگرافی
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 13:5 شماره پست: 5
وقتی خانه برگشتیم،حال فرحناز بدتر بود. فکر کردم شاید صحبت با کسی که تجربه بچه دار شدن داشته باشه، بتونه حالش را بهتر بکنه. به نغمه زنگ زدیم، ولی خانه نبود. دوست داشت با پدر رکسانا صحبت کنه، اما روش نمی شد. این بود که به خانه شون زنگ زد و خواست که با رکسانا حرف بزنه. رکسانا خواب بود، در نتیجه با پدرش هم صحبت نکرد. بهش پیشنهاد دادم که با پریوش صحبت کنه. قبول کرد. بعد از نهار باید به سونوگرافی می رفتیم. فرحناز باید مثانه اش را پر آب می کرد. به طور طبیعی فرحناز همیشه توی دستشویی است، ولی اعتقاد داشت که این مقدار ادرار کافی نیست. این بود که یک بطری پر از ماء الشعیر را با خودمان بردیم. توی راه همه را خورد ولی عجیب بود که هیچ احساسی نداشت. به سونوگرافی هم که رسیدیم پشت سر هم آب خورد. من نگرانش شدم، ولی مثل همیشه حرفم را قبول نکرد. آنقدر خورد تا شاش داشت از چشمهاش بیرون می زد. با اینحال هنوز نوبتمون نشده بود. مجبور شد به دستشویی بره و مقداری ادرار کنه. داخل سونوگرافی که شد اجازه خواست که من هم برم. بچه وجود داشت. شش هفته و چهار روز یا شاید هم شش روز. خانم دکتر زن مهربانی بود. صدای قلب بچه را هم گذاشت که بشنویم. مطمئن بودم که با شنیدن صدای قلب بچه، فرحناز از انداختن بچه منصرف می شه، اما واقعیت این بود که فرحناز اینقدر شاش داشت که صدای قلب بچه را هم نشنید. بیرون که آمدیم فرحناز سریع به دستشویی رفت.
تقدیم به فرزندم و همه خاله زنک های فامیل و غیرفامیل
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 20:3 شماره پست: 6
از در که بیرون آمدیم، مطمئن بودم که فرحناز بچه را نمی اندازه. گفتم: "میشه یه خواهشی ازت بکنم. اگه خواستی بچه را نگه داری لطفا همه مدارکشو براش یادگاری حفظ کن" گفت: "مثل چی؟" گفتم "مثلا همین سونوگرافی یا نتیجه آزمایش حاملگیتو" موافق بود (مطمئنا اگر من نحوه قراردادن عکس توی وبلاگم را یاد بگیرم، حتما آنها را روی وب هم قرار می دهم) با خودم فکر کردم حتی اگر همه مدارک بچه را هم جمع کنم، یک چیز این وسط از دست رفته و آن هم Babycheck هست. اما خیلی مهم نیست چون قطعا بچه از دیدن کاغذ شاشی مامانش خوشحال نمی شه. من تو فکر عکس های سه بعدی هم بودم که بعدا می تونستیم از جنین بگیریم. موقعی که یه کم آدم تر بشه. فرحناز گفت: "تازه می تونیم فیلم هم روی DVD بگیریم و نگه داریم" خانه که رسیدیم یک ایده جدید به ذهنم رسید. "وبلاگ" توی وبلاگ می تونم همه لحظاتی را که بچه داشته چه قبل از تولدش و چه بعد از آن، تا موقعی که خودش بتونه بنویسه، براش بنویسم. درست مثل یک دفترچه خاطرات. در حقیقت این دفترچه خاطرات او خواهد بود که من تو نوشتن بهش کمک خواهم کرد. بعدها هم اون می تونه که ادامه اش را خودش بنویسه (یعنی یک وبلاگ مشترک) علاوه بر این گاهی می تونم حرفهایم را هم بهش بزنم. مثلا نصایح پدرانه ام رو. درست مثل قابوس بن وشمگیر. نصایحم را البته همه می توانند بخوانند (درست مثل شما که نصایح قابوس بن وشمگیر زا می خوانید) اما خاطرات بچه من را چرا باید دیگران بخوانند؟ جواب این را درست نمی دانم. فکر کردم که این دیگه مشکل بقیه است که بخواهند حس فضولیشون را درباره داستان های یک جنین ارضا بکنند یا نه. اما شاید در اینصورت قضیه شبیه نمایش ترومن باشه. این یه خورده وحشتناکه. اما نباید نگران بود چون بچه من مثل ترومن نیست که دنیاش ساختگی باشه. اون واقعا داره زندگی می کنه و من فقط دارم ثبتش می کنم. نهایت اگر یه نوشتار مستند یا یه دفترچه خاطرات نباشه، یک منبع مناسب برای حرفای خاله زنکی که می تونه باشه (ما دوستای زیادی داریم که اکثرشون عین خودمون خاله زنک هستند. پس این وبلاگ را تقدیم می کنم به فرزندم و به همه خاله زنک های فامیل و غیرفامیل)
امیر بهادر
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 21:34 شماره پست: 7
مائده می گه همه بچه های فامیل منتظر بدنیا آمدن بچه ما هستند تا بلاهایی که من تو بچگی سرشان آوردم را روی بچه من خالی کنن (مائده خودش بچه برادرمه) من کارهای خیلی بدی نکردم. البته قبول دارم که فرشته را روی اجاق گاز گرفتم (این تنها راه آروم کردن اون بود) چند تایی هم لگد به در کون بقیه شون زدم، اما در مجموع جز کارهای بی ادبی که بهشون یاد دادم (اگر که یاد گرفته باشند) پیش وجدانم راحتم. مائده گفت اسم بچه تو می گذاریم بهادر. من فکر کردم که امیر بهادر هم بد نیست. سید امیر بهادر حیدری. فرحناز اسم پارسیا رو برای بچه انتخاب کرده (البته اگر پسر باشه) من معتقدم اگر دختر هم باشه می شه اسمشو را همین پارسیا گذاشت ولی فرحناز می گه در آنصورت بهتره اسمشو پارسه بگذاریم. (این اسم منو یاد موسسه آموزش عالی آزاد پارسه می اندازد) تنها مشکل این وسط اینه که فرحناز احساس می کنه ممکنه از نسل پارت ها باشه و در آنصورت بهتره اسم بچه رو پارتیا گذاشت که چون اسم بچه یکی از دوستامون هست، قضیه منتفیه. به نظر من این قضیه چندان مهم نیست چون من خودم از نسل پیامبرم ولی اصلا دلم نمی خواد اسم بچه مو عربیا بگذارم. اونشب که خواستم وبلاگمو باز کنم اسم پارسیا رو برای وبلاگ انتخاب کردم (تکراری بود) اسم امیر بهادر رو انتخاب کردم (اون هم تکراری بود) این بود که داستان های عمه پسند را انتخاب کردم. فکر می کنم با تم خاله زنکی سایت هم همخوانی داره
نذر و نیاز
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت 1387 ساعت 7:52 شماره پست: 8
قضیه اختگی من ظاهرا برای فامیل جدی تر از اون چیزی بود که ما فکر می کردیم. یعنی تقریبا ما به این موضوع حتی فکر هم نمی کردیم. من اینو بعد از اونی فهمیدم که خبر بچه لو رفت. ما اونشب پیتزا داشتیم. یعنی فرحناز ویار پیتزا کرده بود (تصور کنید اگر مثلا ننه بزرگ من ویار پیتزا می کرد، بهش چی می گفتند!) این بود که پاشد و شروع کرد به درست کردن پیتزا. موقعی که پیتزا آماده شد، هنوز اولین لقمه را توی دهنش نگذاشته بود که فشارش پایین اومد. فکر کردم با آب قند مثل همیشه حالش جا می آد، ولی مثل اینکه اینبار فرق می کرد چون فرحناز خیلی سریع گفت که بریم دکتر. ساعت حدودای ده شب بود. به میلاد پسرخاله ام زنگ زدم، تا با ماشینش بریم دکتر. خانه خاله اینا تو فاصله صد قدمی خانه ما هست. تو درمانگاه به میلاد گفتم به کسی نگه که فرحناز حامله است. گفت حتی به مامانم. من که از اول هم دلم می خواست که خاله این قضیه را بفهمه گفتم به خاله می توانی بگی. گفت بهش فردا صبح می گم، چون اگر امشب بگم خوابش نمی بره (باورم نمی شد که نخوابیدن خاله جدی باشه) یه سرم به فرحناز زدیم، ولی وقتی بیرون اومدیم فرحناز حال تهوع گرفت و بالا آورد. اونشب تا صبح اق می زد (یا شاید عق می زد) صبح حالش هنوز بد بود. من باید به سر کار می رفتم این بود که به خاله زنگ زدم که بیاد پیش فرحناز. خاله طاقت نیاورد که موضوع را به مریم خواهرم نگه . مریم تا قضیه را شنید، با یک دسته گل و شیرینی پاشد و از کرج آمد به خانه مون. ظاهرا خاله شب قبلش به میلاد گیر داده بود که چی شده و میلاد هم ماجرا را به خاله گفته بود. خاله از خوشحالی تا صبح نماز می خواند. اما قضیه مریم جالب تر بود، چون ظاهرا برای بچه دار شدن ما نذر ختم قرآن کرده بود و الان جزء بیست و هشتمش بودکه ما بچه دار شدیم (احتمالا بسم الله اولش راکه گفته بود، ترتیب اثر داده شده بود) هزار تا صلوات هم نذر داشت که وقتی خانه ما اومد شروع به خوندنش کرد. یکسری هم نذر طیب و طاهر کرده بود که می گفت هر چی هست پای اونها درمیانه (جهت حفظ حیثیت خانوادگی تاکید می کنم که طیب و طاهر دو تا امامزاده شریف هستند و شما همچنان مطمئن باشید که این بچه از خودمه)
سپهر حیدری
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت 1387 ساعت 23:4 شماره پست: 9
پریروز مسابقه فوتبال پرسپولیس و سپاهان بود. پرسپولیس با گل دقیقه نود سپهر حیدری برنده بازی و قهرمان شد. من و فرحناز از خوشحالی بغل هم پریدیم. میلاد پیشنهاد داد تا اسم بچه را به افتخار سپهر حیدری، سپهر بگذاریم. اون هم می شه سپهر حیدری (البته اگر پسر بود)
IRIB
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم خرداد 1387 ساعت 16:59 شماره پست: 10
فرحناز قبول کرد که اشکال نداره بقیه فامیل قضیه را بفهمند. از لحظه ای که بله را گرفت تا کمتر از پنج دقیقه هر کی باید می فهمید، فهمیده بود. من اول به مائده زنگ زدم. مائده هنوز گوشی را نگذاشته بود که به افسانه زنگ زد (افسانه بچه خواهرمه) افسانه سریع زنگ زد که تبریک بگه. اما اینقدر خاله زنک هست که درست و حسابی تبریک نگفت. عجله داشت که خبر رو به مامانش بگه. اکرم- مامانش - که زنگ زد کلی گریه کرد. مامان مائده -ملیحه- هم زنگ زد. مریم خبر رو به خواهر دیگه ام صدیق داد و ده دقیقه بعد از تلفن صدیق، دخترش فرشته زنگ زد (البته لازم به ذکر است که خانه فرشته تلفن نداره) خاله هم سریع به این افراد زنگ زد: زندایی شمسی (زندایی سر نماز بود و همانجا شروع کرده بود به گریه طوری که تلفن را قطع کرد) زندایی کبری، زندایی شهناز، زندایی رقیه (زندایی رقیه شش تا بچه داره اون یک ماه پیش که فرحناز را دیده بود از چشماش فهمیده بود که حامله است ولی موضوع را فقط به دایی ام گفته بود-دیدید از Babycheck هم مطمئن تر وجود داره) و احتمالا سرانجام ایران خانم دخترخاله شوهر خاله ام (این قضیه تصاعدی ادامه پیدا می کنه (توضیح پایانی: من دنبال کسی می گردم که موضوع را به آقای تجار همسایه بغلیمون هم اطلاع بدهد
دکتر عبدالله حیدری
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 1:31 شماره پست: 11
این دکتر عبدالله حیدری هیچ نسبت فامیلی با ما نداره جز اینکه فامیلش با ما یکی هست، تفرشی هست و مهمتر از آن ها این هست که همه بچه های فامیل را به دنیا آورده، حتی خود من را. اون روز خاله و مریم تصمیم می گیرن که فرحناز رو به نزد دکتر ببرن و در چنین شرایطی چه دکتری بهتر از یک دکتر خانوادگی. حتی تصورش بامزه است که دکتری که یک پدر و فرزند را با سی و هشت سال اختلاف سنی به دنیا بیاره
؟
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 2:8 شماره پست: 12
انسان های سی و هفت ساله اصولا پیر نیستن. فسیل هم نیستن، حتی اگر مثل من کچل هم باشن دلیل نمی شه که فکر کنن دایناسورند. من هم اینطوری فکر نمی کنم، اما مشکل من اینجاست که زمانی تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم که فهمیدم پدر شدم (یعنی تا اون لحظه نمی تونستم درک کنم که برای چی باید وبلاگ داشته باشم، همونجوری که نمی تونستم درک کنم برای چی باید بچه داشته باشم) اما من امروز هم پدرم و هم وبلاگر (پیش خودم فکر می کنم پدر وبلاگم) مشکل اینجاست که همانقدر که نمی دونم چه جوری می شه بچه بزرگ کرد، نمی دونم چه جوری می شه وبلاگ رو مدیریت کرد. مثلا اگه دوستی برات نوشت که به وبلاگ من سر بزن و من هم رفتم و سر زدم، همین کافیه یا باید جای نظرش من هم یک نظر بدم. یا مثلا اگر دوست دیگری گفت که این کار رو بکن که بازدیدکننده هات بیشتر بشن، من چه جوری باید اونکار را بکنم (یا اصلا باید بکنم که بازدیدکننده بیشتری هم داشته باشم؟!) تازه نمی دونم که آیا باید نظر خواننده ها را روی صفحه اصلی بگذارم یا نگذارم و تازه چه جوری باید این کار را بکنم یا چه جوری باید کهنه بچه ام را عوض کنم (ممنون اگر در این زمینه هم مرا راهنمایی فرمایید) نکته دوم این هست که من قرار بود دفترچه خاطرات بچه ام باشم (منظور وبلاگ من است نه خود من) اما هر چی می نویسم چند روز عقبم. پس از امشب اتفاقات روزانه را هم به شرح زیر خواهم نوشت: فرحناز بعداز ظهری حالش بد شد. اعتراف کرد که برای درد معده اش عرق نعنا خورده و از آنجا که فرحناز همیوپات بود سردرد گرفته (اگر چه خودش این نکته را قبول نمی کرد) و پس از سردردش عرق اسطوخودوس می خوره که سردردش خوب بشه و البته که نمی شه. آقای اقبالی که برای سرم زدن به خانه می آید تنوانست بعد از شش بار سوراخ کردن رگ فرحناز رگش را پیدا کند و در نتیجه با دو بار سوراخ کردن باسنش تنها به زدن آمپول های ب کمپلکس و B6 و B12 اکتفا می کنه. این آمپول های B12 بدتر برای فرحناز حال تهوع ایجاد می کند. از آنجایی که من نه بچه داری و نه وبلاگ داری و نه زنداری (البه زن حامله داری ) را بلد نیستم، لطفا به این سوال ها هم پاسخ دهید که آیا فرحناز در موقع سردرد استامینوفن می تواند بخورد و در ضمن چرا آمپول B12 حالش زا بدتر می کند؟ متشکرم
Menism
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 12:21 شماره پست: 13
من فکر می کنم در دنیا حتما جنبش هایی هم برای مردان وجود دارد یا حداقل می تواند به صورت نظری وجود داشته باشد که به آنها جنبش های منیستی می گویند. البته این جنبش ها برای گرفتن حقوق از دست رفته مردان که آن را هم به ناحق کسب کرده بودند، نیست بلکه این جنبش ها می خواهند تا مرد را به عنوان یک انسان مورد بررسی قرار دهند. یعنی مثلا همانطوری که خانواده برای دخترها نقش هایی را تعیین می کند، این هم بدیهی است که نقش هایی را برای پسرها تعریف می کند و مثلا خانواده عملا به سرکوب احساسات پسرها می پردازد. جنبش های منیستی باید به احساسات و حتی نیازهای فیزیولوژیکی آقایان نه به عنوان یک موجود سرکوبگر بلکه به عنوان یک انسان توجه کنند (آیا نر بودن و زمخت بودن دلیل خوبی برای بی توجهی به احساسات مردها تلقی می شود؟) شاید بتوان گفت که یکی از کارکردهای این وبلاگ هم چیزی در همین جهت هست و تلاش دارد تا احساسات یک پدر را بیان کند. من می خواهم توجه شما را به این واقعیت جلب کنم که همزمان با پدر شدن، احتمالا برخی تغییرات هورمونی در بدن پدر هم بوجود می آید که کسی به آنها توجه نمی کند. از روزی که من پدر شده ام فرحناز به من می گوید تو داغی (با عرض معذرت از خانمها فرحناز نمی گوید که من به آن معنا داغ هستم و می توانم خطری برای کسی داشته باشم،که البته گمان می کنم به آن معنا هم داغ هستم) بلکه من واقعا داغ هستم یعنی یک پارچه آتشم (با عرض معذرت از خانمها من به آن معنا هم آتش نیستم بلکه به این معنا آتشم که واقعا آتشم) در حقیقت من نه تب دارم نه گر گرفتم ولی الان چند روزه که بیش از ده ثانیه نمی توانم به فرحناز دست بزنم چون فرحناز می گوید تو داغی (با عرض معذرت از خانمها حتما متوجه شده اید که من در این چند روزه به آن معنا به کسی دست نزده ام که به آن معنا گفته شود داغ هستم) لطفا مرا راهنمایی کنید!!!
وبگردها
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 22:13 شماره پست: 14
این وبگردها آدمهای عجیبی هستند. من این رو توی این چند روزه خوب متوجه شده ام. وبگردها درست شبیه ایرانی ها هستند (یا چون وبگرد ایرانی هستند این خصوصیت را پیدا کرده اند) ما ایرانی ها عادت داریم تو هر موضوعی سرک بکشیم و اظهار نظر کنیم اما درست موقعی که ازمون می خواهند اظهار نظر کنیم، نظری نداریم. شما حساب کنید من یک وبلاگ را راه انداختم که نه هنوز در موتورهای جستجو می شود پیدایش کرد و نه حتی در خود بلاگفا خبری از آن هست. در چنین شرایطی یک سری وبگرد معلوم نیست چه جوری این وبلاگ را پیدا می کنند و لطف می کنند تا نظرشون را برای من بگویند. اما موقعی که من چند تا سوال دارم و می خواهم که دوستان عزیز نظر بدهند دو روزه که هیچکس پیدایش نمی شود تا اظهار نظر بکند.
خاطرات امروز
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 15
امروز بعداز ظهر برای اولین بار به یک مغازه فروشی وسایل کودک رفتیم. قیمت ها برای ما باور کردنی نبود. فرحناز در مجموع حالش خوب بود جز بعدازظهر که کمی حالت تهوع داشت.
اطاق خواب بچه
+ نوشته شده در جمعه سوم خرداد 1387 ساعت 13:37 شماره پست: 16
خانه ما یک آپارتمان تو طبقه چهارم دهکده المپیکه با دو تا اطاق خواب، یک انباری، یک پذیرایی و یک تراس. یکی از اطاق خواب های ما به اصطلاح اتاق مطالعه است، اما بیشتر شبیه یک انباری کتاب هست و کلی خرت و پرت های دیگه. بقیه اطاقهامون هم شبیه یک مغازه سمساری است. آمدن بچه جدید حداقل این مزیت را دارد که یک نگاه مجددی به دور و برمون بکنیم. مهمترین مشکل پیدا کردن یک جا برای خوابیدن بچه است، یعنی اتاق خواب بچه. مامان(مامان فرحناز) پیشنهاد داد تا تراسمون را دیوار و شیشه بکشیم و آن را تبدیل کنیم به کتابخانه. اینجوری اطاق مطالعه را می تونیم برای بچه آماده کنیم. من فکر می کنم باید کف اطاق بچه را هم که الان موکت هست به پارکت تبدیل کنیم یا حداقل فرش بیندازیم. فرحناز از در خانه صحبت می کند که ترک برداشته و خاک به داخل خانه می آید و اینجوری برای بچه بده. من تو روزنامه همشهری دنبال خدمات ساختمانی گشتم ولی امروز جمعه است و مغازه ها تعطیلند. علی الحساب به این خدمات نیازمندیم: شیشه بر، بنا، درب ساز، فروشنده پارکت و....
خاطرات امروز
+ نوشته شده در جمعه سوم خرداد 1387 ساعت 22:52 شماره پست: 17
دیشب خانه مادر فرحناز بودیم. حدود ساعت چهار به خانه برگشتیم. از بنایی که مشغول بنایی خانه همسایه بود خواستیم تا تراس ما را هم ببیند. بعد از اینکه رفت من طول کتاب ها را متر زدم. حدود سی و یک متر بود. در بالکن نهایتا اگر تا سقف کتابخانه بزنیم حدود بیست و پنج متر کتاب جا می گیرد، ولی چندان مهم نیست. تمام فکر و ذکر من درست کردن یک اطاق برای بچه شده است. فرحناز در مجموع حالش خوب بود. فقط بعداز ظهری دچار استرس شده بود و شب موقع شام کمی گریه کرد. پگاه می گفت که این حالت در زنهای باردار طبیعی است.
میرمحمدرضا حیدری پسر
+ نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 21:38 شماره پست: 18
ایمان می گه اسمای جدید روی بچه تون نگذارید. میگه چند وقته مد شده همه دنبال اسمای جدید و عجیب غریب می گردند تا روی بچه شون بگذارند. میگم این شاید واکنشی در مقابل اسمای عربی ای باشه که بعد از انقلاب همه روی بچه هاشون گذاشتند. تازه مگه این اشکالی هم داره؟ میگه آخه این اسمها به همون سرعتی که مد می شن از مد هم می افتن. میگم مثلا چه اسمی؟ میگه مثلا کامبیز، چند سال پیش حتما خیلی اسم با ابهتی بوده. میگم این که تقصیر اسم نیست. مساله از یک شوخی یا یک جور خرده فرهنگ ناشی شده. تازه چرا اسم جواد رو نمی گی که همین مشکل را پیدا کرد. در ضمن مثلا اسم شهرام (شهرام اسم همسر ایمان هست) سی ساله که مد شده ولی هنوز هم اسم قشنگیه. میگه آخه اسم اگر قراره اسم پسر باشه باید احساس مردانگی به بچه بده یا اگر اسم دختر هست، باید حس زنانگی داشته باشد. میگم این هم که فرهنگیه. مثلا ما در ترکیه یک آقای کردی را دیدیم که اسمش باران بود. خودش هم می دانست که این اسم ایرانی هست و در ایران هم روی دخترها می گذارند. گفت آره اسم شوهرخاله خودم هم بارانه. یادم رفت بهش بگم که اسم خودت هم اسمیه که اینجا روی پسرها می گذارند (اصلیت ایمان عرب هست و آنجا این اسم را روی دخترها می گذارند. به نظر خودم هم این اسم آهنگی دخترانه دارد) میگه به هر حال اسمی نگذارید که بعدها بچه تون ازتون متنفر بشه (و البته این مساله جدی ای هست) میگم خب پیشنهاد خودت چیه؟ میگه من اگر بچه دار بشم اسمشو می گذارم جلال الدین. میگم پس اینطوری از اسم امیربهادر خوشت اومده بود؟ میگه آره مگه چه اشکالی داشت؟ میگم هیچی فقط من نمی تونم روی بچه ام جلال الدین بگذارم، چون اسم برادرم جلال الدینه.میگه اون که مساله ای نیست، عموشه . امروز خیلیها اسم خودشون را روی بچه شون می گذارند. میگم مثل جرج بوش. جرج بوش پدر، جرج بوش پسر. می خندیم. قرار شد اسم بچه ام رو بگذارم میر محمدرضا. میرمحمدرضا حیدری پدر، میر محمدرضا حیدری پسر.
میرمحمدرضا حیدری پدر
+ نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 22:14 شماره پست: 19
اسم من را خواهرم برام انتخاب کرد. این البته هیچ ربطی به بچه ام نداره ولی حالا که قرار شد من و بچه ام همنام بشیم میگمش. ظاهرا خواهرم (که پنج سال از من بزرگتره) موقع دیدن تصویر شاه در تلویزیون زمان شاه گریه می کنه و میگه اسم داداشم رو محمدرضا بگذارید (متاسفانه ذاتم طاغوتیه) فکر می کنم این دلیل خوبی باشد که اسم بچه ام را نگذارم میرمحمدرضا حیدری پسر (اینجوری بچه ام هم خدایی نخواسته مثل باباش طاغوتی میشه)
خاطرات امروز- مطب دکتر زنان
+ نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 23:34 شماره پست: 20
من برای اولین بار دکتر زنان رفتم. البته نه برای خودم، طبیعیه برای فرحناز. اگر چه شک داشتم که می تونم برم یا نه. اما به اصرار فرحناز رفتم. قبل از رفتن قلبم می زد. درست مثل یک زن زائو (البته نمی دونم یک زن زائو چطور قلبش می زنه) مثل این که قرار بود خودم را معاینه کنند. فرحناز متوجه این همه وحشت نشد این بود که یک دوربین فیلمبرداری به دستم داد و گفت توی مطب از سونوگرافی من فیلم بگیر (البته نگذاشتند که این اتفاق بیفته وگرنه من الان یک فیلم در فیلم از بچه ام ساخته بودم) دوربین را که داد من خیلی هیجان زده تر شدم. وارد مطب که شدیم یک آقا ریلکس آنجا نشسته بود. یکی دیگه هم دیرتر اومد. اینه که فهمیدم طبیعیه که مردها هم بیاین. با اینحال این رو برای مردهایی می نویسم که تا حالا مطب دکتر زنان نرفتن. اول که وارد می شوید یک دره که روش نوشته زنگ بزنید و بعد فشار دهید(البته زنگ هم که نزنید می توانید فشار دهید یا زنگ هم که بزنید می توانید فشار ندهید. من این را بعدا فهمیدم) داخل، یک ست مبل قرار داره نصفش سبز مغز پسته ای، نصفش سبز لجنی. روی دیوار چند تابلو هست سه تا تابلوی رئال با قاب مشکی. پنج تا تابلوی طبیعت در انداره های متفاوت با قاب قهوه ای. یک تابلو که من گفتم کوبیستیه و فرحناز گفت امپرسیونسیتیه (احتمالا کوبسیونیستیه) دو تا تابلوی خط. دو تا آباژور. دو تا گلدان گل مصنوعی و دو تا طبیعی. اونجا که ما نشستیم سالن انتظار بود. اطاق روبرو اطاق منشی ها بود. پشت اطاق منشی ها یک اطاق دیگه بود که پرده هایی شبیه پرده های کاخ ها داشت. نوبتمون که شد اول من رو راه ندادند. فرحناز رفت و پنج دقیقه بعد من رو صدا کردند. من به اطاق منشی ها رفتم . اونجا یک خانم چاقی جلو افتاد و من هم دنبالش رفتم. ما از اطاق سوم رد شدیم که فقط یک صندلی سلطنتی در یک گوشه اش گذاشته بودند. از آنجا پیچیدیم به اطاق چهارم که یک میز و صندلی اداری شیک اونجا بود. از آنجا پیچیدیم تو اطاق سمت چپ که می خورد به دو تا اطاق دیگه. از اطاق اول که درش بسته بود صدای دکتر می اومد. اما فرحناز تو اطاق دوم بود که یک خانم دکتر داشت براش دارو می نوشت. یک سری دارو و یک سری آزمایش. (این بود مطب یک دکتر زنان. آقایان توجه کنند خانمها به چه میزان چیزشان برایشان مهم هست و برای شما مهم نیست. از دفتر رییس جمهور هم امنیتی تر بود. البته در مقام مقایسه لازم هم هست) خانم دکتر به من گفت که چون خانومتون سنش بالاست بهتره که آزمایش سندروم داون بدهد. فرحناز نگران شده. من هم کمی نگران شدم. اگر چه فکر می کنم هیچی نیست و در ضمن دکتر هم نباید این مساله را قبل از آزمایش با این لحن می گفت. فرحناز سرش درد می کنه. خونه که رفتیم گرفت خوابید. الان هم خوابه. توی داروخانه یک کتاب درباره سندروم داون گرفتیم (راستی اسم دکتر شاهرخی بود در خیابان قائم مقام - جهت ثبت در تاریخ
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 5:54 شماره پست: 21
هنوز هیچ دلیل مشخصی برای سندروم دان پیدا نشده. فقط گفته می شه که در زایمان افراد بالای سی و پنج سال در هر 400 مورد یک مورد به سندروم داون مبتلا می شوند و البته با اینحال هشتاد درصد موارد ابتلا مربوط به کودکان مادران زیر سی و پنج سال هست. من فکر می کنم پیشنهاد انجام این آزمایش کار خیلی خوبی بود ولی با توجه به اینکه در برگه معرفی ای که در ارتباط با مرکز انجام غربالگری به ما داده شد نوشته شده بود که آزمایش از هفته یازدهم انجام می گیرد، دکتر می بایست این موضوع را در مراجعه بعدی مطرح می کرد و یا حداقل کمی آرامتر این موضوع را مطرح می کرد. به هر حال می دانم و امیدوارم که موضوع خاصی نباشد. فرحناز قرار است امروز زنگ بزند و ببیند که آیا آزمایش می تواند سریعتر نیز انجام بگیرد؟
SMS
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 12:6 شماره پست: 22
مائده اینها ساکن اصفهان هستند. تازگیها در حال عوض کردن خانه شون هستند. پریشب یک اس ام اس برامون فرستاد: Salam darim mirim khune jadid bara ninitun ye dampai gozashtam tu das shui ama bachatun ke hanuz pa nadare
چه جوری می شود یک نی نی دو ماهه به دنیا آورد؟
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 12:11 شماره پست: 23
رومینا بچه خواهر فرحنازه. چهار سالش هست و شیرین زبان. چند شب پیش که فرحناز رو دید گفت خاله نی نی داری؟ فرحناز گفت آره رومینا گفت تو شکمته فرحناز گفت آره رومینا گفت چرا درش نمیاری فرحناز گفت چه جوری؟ رومینا قیافه اش را کج می کند و می گوید اینجوری
خاطرات دیروز
+ نوشته شده در دوشنبه ششم خرداد 1387 ساعت 9:52 شماره پست: 24
دیروز یک سفر کاری به قم داشتم. وقتی برگشتم ساعت دو نیمه شب بود، این بود که نتونستم خاطرات دیروز را بنویسم. در حقیقت چون نبودم نتونستم نکته خاصی را هم برای نوشتن پیدا کنم. اگر چه بعد از برگشتن متوجه شدم فرحناز در قلبش احساس سوزش شدید می کرد و تپش قلب هم داشته. لزومی نمی بینه که به دگتر بره. پرسیدم که موضوع را به دکتر زنان گفته بود؟ میگه آره، دکتر هم براش آزمایش تیروئید نوشته که هفته دیگه باید انجامش بدهد.
خاطرات امروز
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387 ساعت 0:57 شماره پست: 25
فرحناز از صبح حالش خوب نبود. خرابی کولر، ریخت و پاش خونه و مهمتر از همه فکر می کنم فکر کردن به بچه یا شاید هم فکر کردن به تنهایی خودش تو بزرگ کردن بچه باعث شده بود که حالش خوب نباشه. کوچکترین چیزی کافی بود که گریه کنه. اصلا دلش می خواست که گریه کنه. بعداز ظهر رفتیم خونه نغمه اینها. یعنی من ظهر زنگ زدم که میاییم اونجا. فرحناز اونجا حالش خیلی بهتر شد. چند تا کتاب از نغمه گرفتیم. یکی دو تاش درباره روانشناسی جنین و یک کتاب به آلمانی که پر از عکس جنین در دوره های مختلف بود. نگاه کردیم که الان باید بچه چه شکلی باشه. باورش نمی شد کرد. دست و پا داشت و یک چیزهای دیگه. اما هر چی گشتیم نفهمیدیم بچه ام کی دودول در میاره (یا یک چیز دیگه) کتابها را که خوندم یه خلاصه ای ازش می گذارم، اگر چه قبل از اینهم چندتا کتاب دیگر گرفته بودیم. (یک کتاب رو شهرام به ما داد با عنوان نه ماه بارداری، ظاهرا قبل از ازدواجش خریده بود و ایمان شاکی بود که معلوم نیست برای چی خریده بود. یک کتاب هم از کتابفروشی گرفتیم درباره تغذیه در دوران بارداری. فرحناز حتی نگاهی هم به این کتاب ها نمی کنه ولی من همه اش رو می خوانم)
خاطرات دیروز (پریروز)
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 11:14 شماره پست: 26
این مطلب را دیروز باید تو وب می گذاشتم. در حقیقت مطلبی مال پریروز بود، اما هرکاری کردم نتونستم. یعنی مثل اینکه بلاگفا مشکل داشت. پس مطلب پریروز را که قرار بود دیروز بگذارم، امروز می گذارم. در نتیجه در این مطلب، دیروز یعنی پریروز "دیروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. فرحنار مشغول تدوین یک فیلم بود و منصوره یکی از دوستاش هم پیشش بود. موقعی که کار می کنه معمولا بیماری هاش یادش می ره. البته تا جایی که خودِ کار کردن بیمارش نکنه که معمولا همینطور هم می شه. بعداز ظهر بخش هایی از کتاب روانشناسی جنین را خواندم. خیلی جالب بود و البته جالب ترین قسمتش این بود که نوشته بود نباید در ابتدای تولد یک اتاق مجزا برای بچه درست کرد، چرا که نوزاد احتیاج به کنار مادر بودن و مورد توجه قرار گرفتن دارد. فکر می کنم با اینحساب قضیه بناییمون کمی عقب بیفتد."
در آرایشگاه
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 27
همه انسان ها نیاز به آرایشگر دارند. حتی اگر کچل باشند، البته اگر گر باشند از این قاعده می توانند مستثنا باشند. البته من گر نیستم. یعنی الان که این مطلب را می نویسم گر نیستم. فقط کمی کچل هستم و به همین سبب به آرایشگاه هم می روم. البته این بار نه برای موهایم بلکه برای ریشم به آرایشگاه رفته بودم. در نتیجه مثل همه انسانهایی که گر نیستند و به آرایشگاه می روند می دانم که آرایشگرها همیشه حرفی برای گفتن دارند. آرایشگری که من به آنجا می روم البته آدم خوش صحبتی نیست، اما چند باری از کار و بار، چندباری از قیمت ها و یکی دو بار هم از وضعیت خانه حرف زده. اینبار اما بعد از این همه مدت برگشت و گفت: متاهلی؟ گفتم: بله (این بله را با دهان نیمه بسته بخوانید، چون ممکن بود تو دهانم مو برود) بدون معطلی گفت بچه هم داری؟ گفتم نه. نگذاشت که حرف از تو دهانم بیرون بیاید گفت: تو راهی چی؟ خنده ام گرفته بود گفتم: چرا (یعنی آره) گفت: پسره یا دختر (برای این سوال اساسی خودم هم پاسخی نداشتم) بعد شروع کرد از قیمت پوشک گفت. اطلاعاتش مفید بود. قیمت پوشک دو هزار و نهصد تومان تا سه هزار تومان هست ولی بهتره کارتونی از مولوی بخریم که چیزی حدود دو هزار و سیصد تومان در میاید. همچنین بهتره الان بخریم چون موقع تولد بچه مون شاید به پنج تومان هم برسه (اگر دزست در بیاد می شه اینجوری نرخ تورم را هم حساب کرد) بعد شروع کرد از بیمارستان ها گفت. جالب بود که گفت اگر می خواهیم تو بیمارستان دولتی بچه را بدنیا بیاریم، باید تا چهار ماهگی اقدام کنیم وگر نه بعدا نمی پذیرند. خانم خودش توی بیمارستان مصطفی خمینی زایمان کرده بود. زیر نظر خانم دکتر تهرانی. خیلی راضی بود و تنها دویست هزار تومان پول داده بود. توصیه کرد که بیمارستان میلاد نبریمش چون هم سخت نوبت می دهند (باید هشت تا ده صبح به شماره ای که همیشه اشغال هست زنگ بزنی و بعد از آنهم پذیرش نمی کنند) هم خیلی تمیز نیست (جای عمل خانم یکی از مشتری ها بعد از سزارین چرک کرده بود) دامادشون هم خانمش را برده بود لولاگر. قدیمی بود و نه خیلی مناسب. از آرایشگاه که بیرون آمدم مطمئن بودم اگر با پدر شدن تغییر هورمونی نکرده باشم( که کردم) حتما نورانی تر شده ام که همه پدر شدنم را تشخیص می دهند
خاطرات دیروز
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 28
این خاطرات قطعا مال دیروزه نه پریروز. اگر چه خاطرات نوشته شده در در پنجشنبه نهم خرداد 1387ساعت 11:14 هم که مال دیروز (یعنی پریروز) بود با این مشکل مواجه بود که با خاطراتی که نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387ساعت 0:57 بود مال یک روز می شد که در حقیقت مال یک روز نبود و اون خاطراتی که نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387ساعت 0:57 بود و اسمش خاطرات امروز بود چون در ساعت 0:57 نوشته شده بود در حقیقت برای تاریخ دوشنبه ششم خرداد بود. اما خاطره دیروز چیز زیادی نیست. بعداز ظهر یک سر به خانه خاله من رفتیم . در برگشت من به یک مغازه رفتم و فرحناز به خانه برگشت. اما هنگام برگشت من فرحنار در خانه نبود. چند باری زنگ زدم. فرحناز در را باز نکرد. فکر کردم در دستشویی است. این بود که بعد از چند لحظه دوباره زنگ زدم و باز به همین شکل. نگران شده بودم. گمان کردم شاید بیهوش شده باشد. به سرعت به پایین دویدم. فکر کردم شاید در پشت خانه که از هم جدا شده بودیم، بیهوش شده باشد. به خاله زنگ زدم. و به سرعت بالا دویدم.... فرحناز برای لحظاتی به خانه همسایه رفته بود. عصبانی بودم ولی به جای من حال فرحناز بد شد. شب به خانه دایی ام رفتیم. سردرد فرحناز ادامه داشت.
روانشناسی جنین
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 23:44 شماره پست: 29
کتاب روانشناسی جنین انتشارات جیحون برای من کتاب جالبی بود. اگر چه واقعا نمی دانم تا چه حد این کتاب بر اساس یافته های علمی نوشته شده است، ولی به هر حال جالب بود. مطلب اساسی کتاب این هست که ما درباره نوزادان و حتی جنین پیش فرض های اشتباهی داریم.کتاب در قسمت اول سعی می کند با این پیش فرض ها مخالفت کند. این تصور که کودکان مغز رشد نیافته ای دارند. هوشیاری و آگاهی پایینی دارند. قادر به یادگیری و تداعی نیستند و اصولا مخاطبین مستعدی نمی باشند. قسمت بعدی تلاش می کند تا شواهدی را بر توانایی های کودکان و جنین ارایه کند. یکی از جالب ترین نکات کتاب درباره خواب دیدن نوزادان و جنین بود. این نکته که یک جنین خواب می بیند و به خواب های خود واکنش نشان می دهد. گاه می خندد و گاه وحشت زده می شود. کمی با فرحناز درباره این مطلب صحبت کردیم. آیا این یادآوری زندگی های گذشته و دلیلی بر تناسخ نیست؟ (اگر چه می تواند تاییدی بر مثل افلاطونی هم باشد یا حتی ازل اسلامی) آیا ارواح به این دنیا می آیند تا تکامل پیدا کنند یا تنها حلقه ایست که در آن گرفتارند؟ من به نبرد خوب و بد زرتشتی اشاره کردم. آیا ارواح خوب تکامل پیدا می کنند تا روزی به نهایت خوبی برسند و ارواح بد تناسخ می یابند تا به نهایت شر ختم شوند و سرانجام نبرد آخرالزمانی اهریمن و اهورا رخ دهد؟ هیچکدام از اینها فی نفسه به کودک ما ربط نداشت ولی مطمئنم که من و فرحناز استعداد عجیبی در پیوند مفاهیم متناقض و بی ربط مذهبی و فلسفی به یکدیگر داریم. نکته مهم تر کتاب تجربه و خاطره افراد از تولد خود بود که ماحصل هیپنوتیزم بود. تجربه هایی وحشتناک و دردآور. ای کاش می شد کودک خود را در وان به دنیا بیاوریم و یا آنگونه که فمنیست ها می خواهند به صورت ایستاده. به هر حال مطمئن هستم که باید با دکتر فرحناز بر سر نحوه زایمان بیشتر بحث کنم و تا می توانم از حقوق انسانی کودکم دفاع کنم.
کابوس زندگی با زنی لجباز
+ نوشته شده در جمعه دهم خرداد 1387 ساعت 17:30 شماره پست: 30
زندگی با یک زن لجباز چیزی شبیه یک کابوسه. بخصوص اگر نشه رامش کرد. (من که نتوانستم فرحناز را رام کنم) به عنوان مثال دیروز از ساعت سه و چهار احساس ناراحتی در سینه اش می کرد. ناراحتی ای که ظاهرا روزهای قبل البته خفیف ترش را هم احساس می کرد. حالا هر آدم عاقلی در این شرایط چه کار می کند؟ مطمئن باشید که فرحناز آن کار را انجام می دهد اما در آخرین لحظه ممکن. اینجوری بود که دیشب با نهایت تاخیر ممکن به درمانگاه ابن سینا رفتیم. (آن هم فقط بخاطر بچه!) یک نوار قلبی برداشتیم که خوشبختانه چیزی نبود و به رغم اصرار دکتر (پس از شنیدن اینکه فرحناز سابقه پرولاپس داره و در عین حال حامله است) به بیمارستان مجهزتری و از جمله بیمارستان قلب مراجعه نکردیم و به جای آن به چلوکبابی سادات حسینی در میدان آریاشهر رفتیم، چلوکباب برگ خوردیم و به خانه برگشتیم. زندگی با یک زن لجباز وحشتناک تر از یک کابوسه.
صنایع بارداری - یلوشاپ (1)
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 22:44 شماره پست: 31
من همه شما افراد مجرد و متاهل را به دیدن یلوشاپ دعوت می نمایم. یلوشاپ فروشگاهی است در خیابان مفتح شمالی با چهل سال سابقه فعالیت در صنایع بارداری. (صنایع بارداری طبق تعریف طیف گسترده ای از فعالیت ها را در بر می گیرد که تماما مرتبط با زنان باردار می باشد.) یلوشاپ فروشگاهی است که هر زن بارداری یک بار بدان جا سر زده است (صاحب فروشگاه به فرحناز گفت مادرت و خواهرت و خاله ات و زندایی ات و جد و آبادت هم از اینجا خرید کرده اند و من به حافظه فروشنده که تمام خانواده ما را نعل به نعل می شناخت غبطه خوردم) در این مغازه انواع شلوارهای بارداری، شورت و سوتین بارداری، متکای بارداری، لباس های مجلسی بارداری و.... صدها جنس متنوع دیگر بارداری ارایه می شود. (و شما چه می دانید که شورت و سوتین بارداری جیست و چه تکنولوژی پیشرفته ای دارد؟ من اگر در این مطلب نشد به هر حال در مطالب بعدی آن را برای شما تشریح خواهم کرد) آنگاه که به این فروشگاه وارد شدید صاحب فروشگاه یک سری سوالات مشخص را از شما می پرسد؛ سوال اول: قبل از بارداری دور کمرت چند بود؟ سوال دوم: مانتوات را بزن بالا (غیرتی نشوید منظور تنها دیدن دور کمر همسرتان هست) سوال سومی در کار نیست (طبیعتا چون آدم احساس می کند کار بیخ پیدا خواهد کرد) فروشنده دست کرده شلواری را پیدا کرده و به شما داده و در همان حال توضیح می دهد: این کش دور کمرتان هست. این کش را می کشید تا اندازه دور کمرتان شود. هر چقدر چاق تر شوید یک درجه کش را گشادتر می کنید و دکمه را اینجا جا می اندازید. اینجا هم جای جوجه اتان هست (منظور از جوجه همان بچه هست) سپس شما (منظور خانم های باردار هست) پس از پوشیدن شلوار به مقابل فروشنده می آیید. فروشنده بغل شلوار را گرفته و کمی می کشد (باز هم غیرتی نشوید هدف نیشگون گرفتن از خانمها نیست هدف این است که ببینند احتمالا چقدر پای همسرتان در آینده کلفت تر شده تا خدایی ناخواسته شلوار تنگ نباشد) اگر همه چیز مناسب بود، شما غیرتی نشدید، بهترین کار خریدن شلوار از این مغازه است. قیمت ها ارزان و خوب هست. یلوشاپ را فراموش نکنید من باز هم از آنجا خواهم گفت.
من و ابراهیم
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 23:8 شماره پست: 32
من بارها و بارها گفته ام و می گویم و خواهم گفت که وبگردها آدم های غریبی هستند. هر وقت چیزی نمی پرسی همه نظر می دهند. هر وقت سوالی داری کسی نظری نمی دهد. این بار هم همین را می گویم.در طی چند روز گذشته من فرصت نکردم که مطلب جدیدی را بر روی وب قرار دهم. (شرحش را خواهم گفت) قبلا که هر روز و گاه روزی چند بار مطلب می گذاشتم کسی آن را نمی خواند، اینبار که پس از روزها از بی نظری خیالم راحت بود که مطالبم خواننده ندارد پدری ابراهیم نام به صدا درآمد که باحالم. حالا که دوباره امیدوار شدم که کسی مطلبم را بخواند (و مطمئنم که دیگر کسی نمی خواند) اعلام میکنم که من هم فکر می کنم همه پدرها باحال هستند (از جمله من و ابراهیم)
صنایع بارداری - یلوشاپ(2)
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 23:24 شماره پست: 33
من در اینجا تلاش می کنم تا اطلاعات جامعتری را درباره پاره ای محصولات بارداری ارایه دهم. 1- سوتین بارداری: در یلوشاپ شما متوجه میشوید که سینه زنها در هر ماه از بارداری یک شماره بزرگتر میشود. سوتین بارداری پاسخگوی نیازهای شما است. (تکنولوژیش را نپرسید. نخریدیم. نمیدانیم) 2- گن بارداری: از داروخانه ها نباید خریداری شود. ایرانی را به اسم خارجی می دهند. پایینش جوری است که خوب نیست. خارجی اصلش را از یلوشاپ بخرید 3- متکای بارداری: همه کاره زیر سرتان بگذارید، زیر شکمتان بگذارید. حتی اگر بچه دار شدید زیر بچه بگذارید که به بچه شیر دهید. با این وسیله کمردرد و هزار درد دیگر نمی گیرید. هر کس خریده است فروشندگان یلوشاپ را دعا کرده است. اگر خریدید ما را هم دعا کنید. 4- شورت: چیزی است شبیه همان سوتین سابق الذکر (منظورم کش آمدنش بود والا بدیهی است که نمی شود این را جای آن به تن کرد) نخریدیم نمی دانیم چگونه است. لطفا آنها که خریده اند نحوه کارکرد اینها را به ما هم بگویند. ممنونیم
به سلامتی بچه مون
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 12:47 شماره پست: 34
من فرحناز را دوست دارم. خیلی هم زیاد. می دانم که گاهی خیلی اذیت می شه و خیلی وقتها هم من مقصرم، اما واقعا دوستش دارم. فرحناز فکر میکنه اگر من گاهی به خواسته هاش عمل نمی کنم معنی اش اینه که دوستش ندارم. من اینجوری فکر نمی کنم. من گاهی فقط به سادگی اشتباه می کنم، گاهی اشتباهاتم را عمدی یا غیرعمدی تکرار می کنم و... اما می دانم که دوستش دارم. اگر فرحناز همیشه با این سوال روبرو هست که آیا دوستش دارم یا نه؛ واقعیت این هست که من هم خیلی وقتها با همین پرسش روبرو هستم. آیا فرحناز من رو دوست داره؟ اگر دوستم داره چرا به خواسته ها و علایق من توجهی نمی کنه؟ من فکر می کنم فرحنار خیلی وقتها به من بی توجه هست و خیلی وقتها با من لجبازی می کند و هر دوی این رفتارها من را با این پرسش مواجه می کند که آیا فرحناز من را دوست دارد؟ می دانم هیچکدام از این چیزهایی که می نویسم به ظاهر به بچه ما و طبیعتا به این وبلاگ ربطی ندارد؛ اما وقتی بچه ما با اومدنش باعث شده که ما از هم جدا نشویم، شاید روزی هم که بزرگتر شد بتونه بالاخره ما را به درک کاملتری از هم برسونه. فعلا که به احترام بچه مون هر دو باید کمی کوتاه بیاییم. پس این مطلب را برای آروم شدنم می گذارم و به سلامتی بچه مون فرحناز را می بوسم.
عروسی بدون بچه
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 20:12 شماره پست: 35
سی خرداد عروسی احسان برادرزاده منه. تو کارت دعوتمون اسم من و فرحناز نوشته شده. مائده گفت پس بچه شون چی؟ مژگان (زن برادرم) گفته جا کم داریم دعوتش نکردیم. حالا شما می گید بچه مون پیش کی بگذاریم؟
چرا چند روز چیزی ننوشتم
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 20:25 شماره پست: 36
چند روز بود که نتونستم مطلبی بنویسم و چند روزه که سعی می کنم بنویسم چرا اون چند شب تنونستم چیزی بنویسم و نشد که بنویسم. در حقیقت اون چند شب فرحناز مریض بود. یعنی بعد از آنکه دکتر تاکید کرد که سریعا به دکتر قلب مراجعه کنیم و ما نکردیم، فردا شبش که جمعه بود فرحناز گفت که به بیمارستان میلاد برویم و من گفتم که بهتره حالا که صبر کردی تا فردا صبح هم صبر کنی و فردا صبح به دکتر بری. فرحناز هم تا فردا صبح صبر کرد و صبح هم همه جا رفت الا دکتر. چون می خواست بعداز ظهر برود. بعداز ظهر من تهران نبودم. فرحناز هم دکتر نرفت و جایش رفت که شلوار حاملگی بخرد و البته یک مانتو جای آنها خرید. (می خواهم از کسی بپرسم در شرایطی که از دست یک زن حامله دیوانه می شویم چه کار باید کنیم؟) فردا هم به دکتر نرفت چون حالش خیلی بد بود و به زیر سرم رفت. ما نهایتا دوشنبه تصمیم گرفتیم که به دکتر متخصص قلب، متخصص زنان و خرید شلوار حاملگی برویم. (مثل اینکه قسمت نمی شود که نتیجه دکتر را بنویسم، چون میهمان داریم و من باید به میهمانان برسم)
مراجعه به پزشک
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم خرداد 1387 ساعت 0:23 شماره پست: 37
ما سرانجام به دکتر مراجعه کردیم. یعنی من و فرحناز با هم به دکتر رفتیم. یعنی من با او به مطب دکتر رفتم (امیدوارم بالاخره مطلب را رسانده باشم) ما بعداز ظهر دوشنبه به دکتر رفتیم. از فرحناز خواستم که تا حد ممکن جای دیگری نرویم تا بتوانیم زود به خانه برگردیم و فوتبال ایران و امارات را ببینیم و البته فرحناز هر جای ممکنی که توانست رفت. میوه خریدیم. لباس شب برای عروسی احسان دیدیم. بعد از خرید شلوار حاملگی به یکی دو مغازه دیگر سرک کشیدیم و... من و فرحناز اول به دکتر زنان رفتیم. دکتر شاهرخی. من از دست دکتر خیلی عصبانی بودم. چون ظاهرا بار قبل خودش فرحناز را معاینه نکرده بود و این دستیارش بود که فرحناز را معاینه کرده بود. دستیار دکتر هم برای فرحناز صرفا یک قرص ب کمپلکس نوشته بود. شب قیل که فرحناز را به دکتر عمومی برده بودم، دکتر به تاکید گفته بود که فرحناز احتیاج به تقویت دارد و من این مساله را از چشم دستیار دکتر می دیدم؛ اما جالب آن بود که دکتر بر خلاف نظر بسیاری از کسانی که تا به حال نظر داده بودند، معتقد بود تا سه ماهگی زن باردار نیازی به داروهای تقویتی ندارد. (البته من تخصصی در این زمینه ندارم و اگر چه به نظر دکتر احترام می گذارم اما همچنان ضعف را در تمام وجود فرحناز می بینم) بر خلاف دکتر شاهرخی که اصلا به دل من ننشسته است، دکتر مشایخی _متخصص قلب_ موجود فوق العاده دوست داشتنی ای هست. ما به مطب دکتر رفتیم. دکتر فرحناز را اکو کرد و به فرحناز گت تنها مشکل تو زیاد فکر کردن است (یعنی به مریضی هایت زیادی فکر می کنی) قلب فرحناز خوشبختانه سالم سالم هست و هیچ مشکلی او را تهدید نمی کند. من به دکتر گفتم که از این ببعد اگر فرحناز احساس قلب درد داشت، دیگر بهش توجهی نکنم؟ دکتر خندید و گفت تو هم لازم نیست حرفهای سیاسی بزنی. ما در این میان یک دکتر دیگر را هم دیدیم. یعنی در فروشگاه یلوشاپ (که شرح آن قبلا گذشت) فروشنده با دیدن دور چشم های فرحناز گفت کم خون هست و باید قلوه بخورد. ما بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر مشایخی به یک جگرکی رفتیم و جگر و قلوه خوردیم. البته مثل همیشه من بیشتر.
خانه تکانی
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد 1387 ساعت 19:47 شماره پست: 38
فکر می کنم هیچوقت اینقدر انگیزه کار خانه نداشتم. دلم می خواد تا می توانم خانه را برای ورود بچه آماده کنم. شاید اگر تردیدهای فرحناز نبود، خیلی زودتر این کارها را انجام می دادم. امروز صبح بالاخره انباری را ریخیم بیرون تا خیلی از روزنامه ها و مجله هایی را که نمی خواستیم رد کنیم . از مجله های فیلم قدیمی تا روزنامه های دوران اصلاحات. کار خیلی سختی بود چون نمی دانستیم آیا فرزندمان روزی به این فکر می افتد که ای کاش اینها را نگه داشته بودیم یا نه. با اینحال سعی کردیم همچنان جیزهایی که کمی جالب تر هست را براش باقی بگذاریم. همینش هم حدود سه تا کارتون شد.
پسره آی پسره
+ نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 0:42 شماره پست: 39
طب سنتی ایرانی و اسلامی که یادگاری از دوران پیش از اسلام و به روایتی میراث برزویه طبیب می باشد و با ظهور فیلسوف بزرگ مشرق بوعلی به اوج عظمت خود دست یافته، از چنان شیوه های بدیع و جالب توجهی پیروی می کند که به صراحت می توان گفت طب مدرن غربی در مقابل آن انگشت حیرت به دهان می گزد. از جمله این روش های حیرت انگیز تعیین جنسیت نوزاد می باشد. مریم (خواهر من) امروز به تعیین جنسیت کودک ما با یکی از این شیوه های بدیع همت گماشت و با پاشیدن اندکی نمک بر سر فرحناز موفق به تعیین جنسیت کودک شد. مطابق این شیوه چنان که زن باردار به موهای خود دست بزند نوزاد دختر و چنان چه به لبهای خود دست بزند نوزاد پسر خواهد بود. من در همینجا ضمن تشکر از بوعلی سینا، رسما اعلام می کنم که نوزاد بنده پسر شده است. (به سلامتی)
آقای یزدانی
+ نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:10 شماره پست: 40
من اصولا ده دقیقه دیر به دنیا اومدم (این حداقل زمانیه که احتمال می دم درست باشه) هر وقت ایده خوبی به سرم می زنه یا دست به کار جالبی می زنم، یهو می بینم که یکی قبل از من اون کار رو انجام داده یا اون ایده به ذهنش خطور کرده. در مورد بچه دار شدنمون اما درست مطمئن نیستم که همین قضیه صدق می کنه یا نه. در این مورد می دانم حداقل میلیاردها نفر قبل از من و در طی هزاران سال تاریخ بشر این ایده به سرشون زده بوده. (حیوانات را در این مورد حساب نکردم چون این ایده به سرشون نمی زنه بلکه ایده به جای دیگرشون می زنه)بعلاوه اینکه این ایده جزو معدود ایده هایی بود که اصلا به سر من هم نزده یود (البته منظورم این نیست که من هم حیوانم، بلکه منظورم اینه که یهویی خودش پیش اومد) ولی جالب اونه که تنها ایده ای هست که همه می گن کاملا به موقع بوده (یعنی اگه دو ماه دیر می کردیم هر کی به ما می رسید با تحکم می گفت چرا بچه دار نمی شید؟) من چند تا از این موردها را توی وبلاگم گفتم (مثلا قضیه آرایشگرم را و یا قضیه آقای مجیدزاده را ) اما یکی از جالبترین هاش مربوط به آقای یزدانی هست. (ویک خانمی که اسمشون را نمی دانم) ما با این خانم و آقا توی یک کلاسی همکلاسیم. این کلاس دو هفته یکبار تشکیل می شه و شاید ما سه چهار بار هم بیشتر نباشه که همدیگر را دیدیم. این قضیه که چند روز پیش اتفاق افتاد شاید اولین گفتگوی من و فرحناز و این خانم و آقا باشه. اما متن گفتگو: خانوم: شش ماه شده که ازدواج کردید؟ فرحناز: نه شش ساله. خانوم (با تعجب) نه! اصلا بهتون نمیاد. فکر می کردم تازه عروس و دامادید. من و فرحناز: (خنده) ..... خانوم: بچه هم دارید؟ فرحناز: نه هنوز. آقای یزدانی: (با صدایی بلند و خشمگین) چی؟! ندارید؟! من: (با حالتی از ترس و نگرانی) حقیقتش تو راهی داریم. زن و مرد آرام شدند و لبخندی زدند. راستی اگر بچه نبود چه کارمون می کردند؟ شاید اگر بچه نبود هیچکس ازمون سوالی هم نمی کرد همونطوری که تو این شش ساله هیچکس این موضوع را نپرسید. من اصولا ده دقیقه دیر به دنیا اومدم (این حداقل زمانیه که احتمال می دم درست باشه) هر وقت ایده خوبی به سرم می زنه یا دست به کار جالبی می زنم، یهو می بینم که یکی قبل از من اون کار رو انجام داده یا اون ایده به ذهنش خطور کرده. اما در مورد بچه دار شدنمون (حتی اگر ایده اش را به حساب خودم هم نتونم بنویسم) مطمئنم که کاملا به موقع اتفاق افتاده.
پانته آ و شهریار عزیز ما
+ نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:31 شماره پست: 41
من فکر می کنم جهان پر از نشانه های خدا هست (خیلی متاسفم که بعضی کلمات را وقتی آدم توی این مملکت میگه خودش هم حالش ازش بد میشه) قدیمترها احساس می کردم که اینها نشانه نیست بلکه فقط یک اتفاقه، ولی امروز به وجود این نشانه ها ایمان دارم. امروز سوسن جون مامان پانته آ زنگ زده بود. فرحناز گفت: پانته آ هم حامله است. درست مثل فرحناز دو ماهه هست. پانته آ عزیزترین دوست فرحنازه (و برای من هم همینطور) چند سالیه که توی آمریکا با شهریار زندگی میکنند. از روز اولی که تصمیم گرفتیم بچه را نگه داریم به فرحناز گفتم به پانی زنگ بزن و هر بار یا یادمون رفت یا زنگ نزدیم تا امروز که سوسن جون این خبر را به ما گفت. پانی و شهریار مدتها قبل از ما ازدواج کرده بودند و احساس می کنم خیلی عجیبه که هر دوی اونها (یعنی پانی و فرحناز) تقریبا در یک زمان دارند بچه دار می شوند. پانته آی عزیز و شهریار عزیز؛ امیدورام سه تایی روزهای خوبی را داشته باشید. می بوسمتون
بریدن سر گوسفند
+ نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 42
مائده و افسانه خیلی تهدید می کردند که همون بلاهایی که سر ما آوردی سر بچه ات در می آریم. اما من زیاد جدی نگرفته بودم. اما امروز وقتی که مهدی و دانیال (بچه های مریم) این حرفها را زدند قضیه برام جدی شد. شما باید این دو تا جانور را ببینید تا تصوری از حرفهایی که می خواهم بزنم داشته باشید. (متاسفم که در این زمینه کاری از دستم بر نمیاد) اما باور کنید که اگر یکبار و فقط یکبار این دو تا هپلی موفق بشوند که چیزی را به بچه من یاد بدهند، تمام بافته های من پنبه می شه. مهدی و دانیال می خواند برای بچه من یک تفنگ شکاری بخرند. بهش فیلم اره را نشان بدهند. به بچه ام یاد بدند که چه جوری به هر کی رسیدی با تف ماچش کن و بدتر از همه دانیال می خواد بهش بریدن سر گوسفند و کندن پوست گنجشک را یاد بده. من هیچی نگفتم ولی اگه این دو تا جانور بخواند مطمئن باشید که کار من و این بچه با کرام الکاتبینه
بیکاری
+ نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 19:39 شماره پست: 43
امروز تعطیله کار نداریم. از بیکاری حال نداریم. لوله ترکیده آب نداریم. از بی آبی خواب نداریم. شما بگید تو این مملکت، تو این بی حوصلگی حال بچه مون خوبه؟
دلم براتون تنگ میشه
+ نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد 1387 ساعت 11:9 شماره پست: 44
دارم برای یک کار اداری به گرگان می روم، بدون فرحناز و طبیعتا بدون فرزندم. امشب اونجا هستم و فردا. تو این یکی دو روزه دسترسی به اینترنت ندارم. این مطلب را در نتیجه بدون هیچ خبر یا اتفاق خاصی به پایان می رسانم. فقط می مونه احساسم به فرحناز و فرزندم که دلم براشون تو این دو روز تنگ می شه
دوستشون دارم همچنان
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 10:46 شماره پست: 45
الان در گرگانم. قرار ساعت ۱۰ به ۱۲ افتاد. مجبورم کمی بیشتر بمانم و می دانم که موقع برگشتن فرحناز خواب خواهد بود. صبح که بهش زنگ زدمُ حالش بد بود. نگرانش شدم. فرخناز سابقه سردردهای میگرنی و شبه میگرنی شدیدی داشت. با همیوپاتی تا حدود زیادی بهتر شده بود اگر چه خودش چندان قبول نداشت. مدتی هست که درمان خودش را قطع کرده و سردردها برگشته (اگر چه باز هم خودش این را قبول نمی کنه و من هم به دلیل باردار بودنش نمی حواهم زیاد در مورد همیوپاتی بهش اصرار کنم.) بهش گفتم به دکتر مغز و اعصاب مراجعه کند. معمولا سردردهایش شبها شروع می شن ولی امروز از صبح سردرد داره. صداش کاملا معلوم بود که حالش بده. نمی دانم باید چه کار کنم. فقط می دانم که دوستشون دارم. هر دوشون را.
ماه عسل در گرگان
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 22:31 شماره پست: 46
به خانه برگشتم. فرحناز تا ظهر سردرد داشت. طبق انتظار و بر خلاف اصرارهای تلفنی من دکتر هم نرفته. صبح پرسید هوای گرگان چطوره؟ گفتم: عالی، یه نم باران هم دیشب زده که فوق العاده است. گفت: کاشکی من هم می اومدم. گفتم: نه عزیزم بهتره استراحت کنی. قول میدم بچه مون که به دنیا اومد ماه عسل بیاریمش گرگان. بعد فکر کردم برای این به اولین سفر آدمها ماه عسل نمی گن که لابد بچه اینقدر گریه می کنه که به پدر ، مادرش سفر زهر میشه. اگر چه مطمئنم بچه ما هم عین خودمون اهل سفر میشه
نادر ابراهیمی
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 23:39 شماره پست: 47
نادر ابراهیمی تمام کودکی من بود. کتاب خواندن را با هامی و کامی آموختم. چهار یا پنج سالم بود که هامی و کامی را می خواندم و می دیدم. اون کتاب در تمام کودکی و نوجوانی همراه من بود. اوایل، هفته ای یکبار و تا مدتها به همین شکل و بعدها حداقل ماهی یکبار می خواندمش. آخرین سالهای نوجوانیم بود که دیگه هر دو سه ماه یکبار هم که شده هامی و کامی را می خواندم. این سالها کتاب را کنار گذاشته بودم. توی یک کارتن (و البته توی قلبم) پریروز که با فرحناز کارتن کتابها را باز کردیم، چشممون به هامی و کامی افتاد. به فرحناز گفتم که دلم می خواهد کتاب را بچه مون هم بخونه. گفت بدش که صحافی بشه. گفتم سعی می کنم یک نسخه کامل و سالمش را پیدا کنم. امروز شنیدم که ابراهیمی هم رفت. به فرحناز خبر را گفتم. از امروز باید دنبال یک کتاب و یک فیلم هامی و کامی برای بچه ام باشم. اگر کسی اینها را داره خوشحال میشم که بتونه کمک کنه.
پارک ژوراسیک
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم خرداد 1387 ساعت 18:19 شماره پست: 48
به مائده گفتم که چت کردن رو به من یاد بده. گفت فایده نداره چند بار سعی کردم بهت یاد بدم اما استعداد نداری. گفتم اینبار فرق می کنه. باید همه چیزهای جدید را یاد بگیرم که از بچه ام عقب نمونم.گفت بیچاره بچه ای که پدر مادرش از همه کارهاش سر در بیارند. گفتم عین مامان تو خوبه که فقط بتونه تو اینترنت فیش حقوقیش را بگیره؟ ولی یک قسمت از حرف مائده پربیراه هم نیست. این نکته که من تو استفاده از تکنولوژی بی استعدادم. مثلا موبایل. من تا همین چند وقت پیش موبایل نداشتم. هر چقدر هم فرحناز می گفت نمی خریدم. فرحناز معتقد بود که این هم افه ام هست. این شد که برای تولدم یک سیم کارت خرید. اما موقع خرید گوشی (که با هم رفتیم) من ساده ترین گوشی ممکن رو خریدم که فقط می تونه زنگ بزنه و اس ام اس کنه (البته رادیو هم داره که من ازش استفاده نکردم) گوشی من نه بلوتوث داره نه دوربین و نه هیچ چیز دیگه. (حقیقتش را بگم من تا قبل از ازدواج حتی نمی تونستم یک لامپ را هم عوض کنم چه برسه به تکنولوژی های دیگه) (یک اعتراف دیگه هم می کنم: من تا هفت هشت سالگی حتی از صحبت با تلفن هم می ترسیدم و هیچوقت تا اونموقع با تلفن صحبت نکردم) همه اینها را گفتم که بگم درست مثل یک دایناسور (اعتراف می کنم با این لقب خیلی حال می کنم) عقب مانده هستم. کار با کامپیوتر را هم بالاجبار یاد گرفتم و تا همین سه سال پیش بلد نبودم حتی کامپیوتر را خاموش کنم. حالا یکدفعه وبلاگ نویس شدم. اینه که نمی دونم برای کسانی که در وبلاگم نظر می گذارند چه کار باید بکنم. باید جوابشان را بدهم؟ کجا؟ یا چه جوری؟ باید بازدیدشون را پس بدم؟ چه جوری؟ یکی دو تا دوست خوب بهم گفتند که آمار بازدید کننده هایم را اینجوری داشته باشم. حقیقتش رفتم و نشد. یا گفتند چه جوری اسم وبلاگم را کوتاهتر کنم که اصلا نفهمیدم یعنی چه. یا نمی دانم چه جوری باید وبلاگ دیگران را لینک کنم. راستی آیا هر کس مرا لینک کرد باید لینکش کنم؟ (آدم با این کلمه یاد سیاهپوستهای آمریکا و کوکلس کلانها می افته) البته قراره به زودی برم پیش یک دوست (شهرام) و چم و خم وبلاگ رو ازش یاد بگیرم. تا اونموقع به یک شیوه سنتی لازم می دانم از همه کسانی که یادداشت گذاشتند تشکر کنم. از مجتبی پورطالبیان، حسن و زهره، الناز، وحیدسناتور، رضای، المیرا، سیدهادی و رعنا و البته مائده. و احتمالا همه کسانی که خواندند و من چون به وبگذر نرفته ام آمارشان را ندارم. قول می دهم به زودی چت کردن، کار با بلوتوث و ریزه کاریهای وبلاگ را یاد بگیرم. به شما قول می دهم، به خودم و به بچه ام. این دایناسور دوباره زاده خواهد شد. مثل پارک ژوراسیک
فحش به نی نی توی شکم فرحناز
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم خرداد 1387 ساعت 19:25 شماره پست: 49
خب این بچه ما هنوز نیامده دشمنش را هم پیدا کرد. یعنی رومینا بچه خواهر فرحناز که چهارساله است. تخم جن تا فرحناز بهش حرفی میزد، اول اخم می کرد بعد می گفت که از اول هم دلش نمی خواسته خانه ما بیاد حالا هم دلش می خواد که بره، دست آخر هم زیر لب احتمالا یه چیزهایی تو مایه فحش به نی نی تو شکم خاله اش می داد که ما نمی فهمیدیم چیه و هر چی هم می گفتیم که تکرارش کن فقط نی نی تو شکم دستگیرمون می شد. خب ما هم وقتی زورمون به بزرگترمون نرسه به بچه تر از خودمون گیر می دیم دیگه.
دوقلوهای افسانه ای
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم خرداد 1387 ساعت 23:45 شماره پست: 50
فقط سه روز.این همه فاصله شکل گیری نطفه بچه ما و بچه پانته آ است. البته خیلی مطمئن نیستیم.یعنی پانته آ در مورد خودش مطمئنه، اما این ما هستیم که مطمئن نیستیم. اما به هر حال جالبه که دو تا دوست در فاصله یک نیمکره به صورت اتفاقی با فاصله سه روز، یک کم کمتر یا یک کم بیشتر از هم حامله بشن. سوسن جون مامان پانته آ می گه حتما من و شهریار با هم نقشه کشیدیم، اما شهریار معتقده که برنامه ریزی از طرف خانوم ها انجام شده. اما من هم مطمئنم که برنامه ریزی از طرف فرحناز نبوده، بخاطر این که آمار [... ] فرحناز را هم من نگه می داشتم. همه اینها را که گفتم بخاطر اینه که امشب فرحناز و پانته آ با هم صحبت کردند. در مورد پانته آ ظاهرا همه احساس می کنن که بچه اش پسره، در مورد فرحناز خودش احساس می کنه که بچه اش پسره (اين هم شد شباهت!؟) دکتر پانته آ تو آمریکا همه جور ویتامین بهش داده، دکتر فرحناز یه ب کمپلکس داده گفته از سرت هم زیاده (این هم یه جور تفاوت معنادار سیاسیه) .... یه جوری هایی فکر می کنم بچه هامون عین دوقلوهای افسانه ای بشند. البته امیدوارم که هیچکدومشون بور نشند. چون پدر مادرهاشون همه مشکیند، بعدا برامون حرف در میاد!!! (راستی من بلد نیستم از آن شکلک های اینترنتی بگذارم اینجا جاش واقعا خالیه)
خواب فرحناز
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 1:25 شماره پست: 51
موضوع اول اینه که هر وقت فرحناز می خواد بره بخوابه، میگه رضا نمی خوابی؟ بدون توجه به این که خب مثلا امشب بازی ترکیه و سوئیس هست یا هر چیز دیگه. خیلی وقتا البته من هم بدم نمیاد برم بخوابم ولی قبلش یک ذره غرغر می کنم که یعنی اگر من از کارهای عمده ای مثل مطالعه شبانگاهی بازموندم ، خب البته تقصیر توئه. موضوع دوم که از موضوع اول دردناکتره اینه که هر وقت من میرم که بخوابم، سر دو دقیقه خوابم میبره اما فرحناز خواب از سرش میپره و من باید باهاش بشینم و صحبت کنم. حالا قضیه امشبه که باز فرحناز همون حرف تکراری رو زد. من هم غر غر کردن تکراری رو تکرار کردم. اما فرحناز اینبار یه چیز گفت که من رو واقعا آچمز کرد. گفتش: فکر نمی کنی این بچه به محبت احتیاج داره؟ (البته دقیقا مشخص نکرد منظورش از بچه کیه؟)حقیقش دیدم راست میگه. من هر وقت دلم برای بچه ام تنگ میشه میرم سرم رو به شکم فرحناز می چسبونم و باهاش حرف می زنم. اما دو سه روز پیش دو سه روزی این کار رو نکردم بدون توجه به این که احساسات بچه ام چی میشه؟ این بود که رفتم و سرم رو به شکم فرحناز گذاشتم و گفتم: "بابایی دلم برات تنگ شده. زودتر بیا که ببینمت. حالا هم شب شده بهتره تو و مامان زودتر بخوابید و خوابهای خوب خوب ببینید." البته من به بچه ام نگفتم که به خاطر فوتبال تنهاش می گذارم. چرا که احتمالا بچه ام هنوز فوتبال را نمی شناسه یا اگر هم بشناسه میگه خب فوتبال ترکیه و سوئیس به تو چه ربطی داره؟ اینه که هیچی نگفتم.
البته رومینا فقط دختره
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 11:6 شماره پست: 52
رومینا کوچکترین بچه خانواده است. در ننتیجه طبیعیه که ما هر وقت رومینا را می بینیم، باید یه نقل قولی هم در ارتباط با بچه مون بشنویم. فرحناز ظاهرا پریروز داشته تلفنی با دخترعموش صحبت می کرده، رومینا هم اونجا بوده. دختر عموی فرحناز میگه بچه ات دختره. فرحناز میگه از کجا می دونید که دختره؟ رومینا تو همین لحظه گوشی را می گیره و میگه اون دختر نیست، من فقط دخترم. فکر کنم از ترس رومینا هم که شده باید پسر بزاییم.
همه مسایل دنیا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 11:44 شماره پست: 53
1-رفتن ما به یک عروسی چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. لباس. یعنی لباس شب. لباس شب فرحناز. 2-لباس شب فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز میگه لباس مناسبی که لختی نباشه، نداره 3- لباس لختی چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. لباس لختی که بپوشه، جلوی حسین آقا خجالت میکشه 4- حسین آقا چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. حسین آقا لابد پیش خودش فکر میکنه فرحناز حالا هم که مادر شده باز دست از سر این جنگولک بازیها برنمی داره و هنوز فکر میکنه یه دختر چهارده ساله است (لابد دیگه) 5- فکر حسین آقا چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. هیچی فرحناز خودش را مجبور میکنه لباس شب بخره 6-لباس شب خریدن فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز مجبوره تو این گرما بره دنبال خرید لباس. چون سخت هم انتخاب میکنه بیشتر و بیشتر میگرده و کمتر لباس مناسبی برای خودش پیدا می کنه دیگه 7-گشتن فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز گرمازده میشه.حال خودش و بچه مون بد میشه 8- شما فکر می کنید من معتقدم همه مسایل دنیا به بچه مون ربط داره؟ حالا میگم. آره من فکر میکنم همه مسایل دنیا یه جورایی به بچه مون ربط داره. شما چه فکر می کنید؟ حالا بگید.
داروی مکمل
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 18:0 شماره پست: 54
من بدون هیچ تخصصی در زمینه علم پزشکی فکر می کنم درمان صحیح تنها بخشی از پروسه درمان موثر می باشد. در یک درمان موثر، پزشک می باید توان اقناع بیمار را به صحیح بودن اعتقادات و روش درمان خود داشته باشد. متاسفانه در خصوص دکتر شاهرخی پزشک معالج فرحناز من فکر می کنم دکتر از این مساله مهم غفلت نموده است. در حالی که فرحناز ضعف و سستی را در وجود خود احساس می نماید و درخواست ارایه داروهای تقویتی و مکمل را می دهد، دکتر به صرف گفتن این نکته که زن باردار تا سه ماهگی نیازی به این داروها ندارد، از ارایه داروها خودداری می نماید. نکته ای که ظاهرا همه پزشک ها با آن هم نظر نیستند و خود فرحناز هم این نیاز را در خود احساس می کند. امروز صبح فرحناز برای پانته آ ایمیلی فرستاد تا نام داروی مکملی را که پزشک برای او تجویز کرده بگوید و همچنین بپرسد که آیا می تواند سرخود آن را مصرف نماید؟ نظرم را به فرحناز گفتم و فرحناز هم موافق با تغییر پزشک معالج خود می باشد.
سردرد
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 18:46 شماره پست: 55
حنا اسم یک دختره. اما منظور من نیست. فرحناز معتقده که با گذاشتن حنا سردردهاش بهتر شده بود. من فکر نمی کنم. الان فرحناز مردده که حنا هم مثل رنگهای شیمیایی هست که موقع باردار بودن نباید ازش استفاده کرد؟ من فکر نمی کنم. فعلا که حنا نداریم. بهش گفتم که باید یه فکر اساسی واسه سردردهاش بکنه. گفت چی کار؟ همیوپاتی را دوباره مطرح کردم. باز هم مخالفت کرد. گفتم به یک دکتر مغز و اعصاب بره. فعلا روغن ببر به سرش مالیده، من هم پاهاش را مالیدم و خوابش برده. نمی دانم تا کی قصه سردردهاش ادامه پیدا می کنه؟
یه قل اینور دنیا، یه قل اونور دنیا (با عرض معذرت از ادبا)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 20:26 شماره پست: 56
یه قل اینور دنیا، یه قل اونور دنیا. یه قل در شرق، یه قل در غرب. یه قل در ممالک محروسه اسلامی، یه قل در بلاد کفر. یه قل چشم باز می کنه بلانسبت احمدی نژاد را می بینه. یه قل الحمدلله چشم باز کنه دیگه جرج بوش را نمی بینه. دنیای غریبیه اینجوری دوقلو زاییدن. اصلا یه جورایی ادبی نیست. نه اینکه بی ادبی باشه، ادبی نیست. [یعنی ادبا می گند قل نداریم دوقلو داریم یعنی یکدانه دوقلو قل محسوب نمی شه. بعبارت ساده تر دوقلو کلمه مرکب یا به معنی دو تا قلو نیست. دو قلو دوقلو است (آدم یاد شریعتی نمی افته؟!) به همین نسبت سه قلو و چهار قلو امثالهم نداریم (اینو گفتم که اگه همه همکلاسیهای سابق فرحناز و پانته آ تو یک روز با این دو تا زاییدند، اونا هم مدعی معجزه نشوند)] اینها را گفتم که بگم پانته آی عزیرم (یعنی ننه قلی، با عرض معذرت از ادبا یعنی ننه اون یکی قل) نظرشان رو روی وبلاگ گذاشتند (برید بخونید) چون احتمال می دم همه مطالب را از اول نخوانده باشند، باز هم بهشون میگم دوستشون دارم. ای کاش اونا هم واسه قلمون وبلاگ می زدند تا همه چی قلهامون ثبت بشه (اینجوری قلهامون را به هم لینک می کردیم) یا شاید هم بشه این وبلاگ را گروهی کرد. به قول فقها الله اعلم
سردی و گرمی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 23:23 شماره پست: 57
حکیم مشرق زمین شیخ الرئیس ابوعلی سینا رضی الله عنه منش و روشی ارسطویی داشت و این از تقریرات گرانقدر آن بزرگوار بر مطالب ارسطو به خوبی پیدا و هویدا است. آنچه در این باب می توان اضافه کرد آن است که اصولا حکمت و فلسفه ممالک اسلامی تا زمان ظهور شیخ اشراق رحمه الله علیه بر همین پایه و مایه بوده است تا آنکه صاحب کتاب عقل سرخ راه را بر ورود اندیشه های افلاطون و نوافلاطونیان باز نمود. این مقدمه از برای آن است که دانسته باشیم شیخ الرئیس چون طب اسلامی را در کتاب قانون مدون و مقنن نمود و از طبایع چهارگانه سخن گفت همچون خلف خود ارسطو نظر بر اعتدال داشت در بین طبایع و در سایر امور. حال فرحناز ما نمی دانم از کدام پدرآمرزیده ای شنیده است که سردی برای سردرد بد است و پریروز هم که به طور اتفاقی ماست زیادی خورد سردرد گرفت حال از هر چه سرد است همچون ماست و هندوانه و از آنچه که یک نمه سرد است همچون برنج اجتناب می کند. ظاهر کلام بوعلی را می گیرد و باطنش را فراموش می کند. نتیجه آنکه بعداز ظهری گر گرفته بود. برای خواباندن گر گرفتگی کمی خاکشیر خیساندیم یک قلپ خورد، افاقه کرد. همین جملات مقدمه را همه فهم بر او عرضه کردیم، سری تکان داد که یعنی تو چه می فهمی؟ علی الحساب سردرد همچنان باقی است. روغن ببر هم فایده نداشت. نخرید ما خریدیم پشیمانیم.
صبح جمعه
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 8:53 شماره پست: 58
صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز تازه معتقد شده که سردرد دیشبش ناشی از سرماخوردگی بوده، سرما خوردگیش هم بخاطر کولره. اینه که کولر را از دیشب خاموش کرده. توی یه صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. (حدود یک ماه دیگه یک سفر کاری به اونجا دارم) مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه فرحناز به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. علی الحساب میرم که چایی بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزمون کار بیفته.
صبح جمعه (2)
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 9:40 شماره پست: 59
صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز می خواد با افسانه بره سه راه جمهوری لباس شب بخره (از اونایی که لختی نباشه) کولر هنوزخاموشه. توی صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه و فرحناز خانه بمونه، به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. (فعلا که داره می ره و من استثنائا به همین خاطر مخالفتی ندارم) علی الحساب دارم چایی می خورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.
ظهر جمعه
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 15:59 شماره پست: 60
صبح جمعه نیست، ظهر جمعه است. هنوز هم کاملا بی حس و بی حالم. هی بدنم رو کش دادم و از این پهلو به اون پهلو غلطیدم ولی افاقه نکرد. فرحناز با افسانه رفت سه راه جمهوری لباس شب خرید (از اونایی که لختی نیست) حالا هم خانه خاله نهارش روخورده و خوابش برده. من هم قبلش با خاله اینها رفتم بهشت زهرا سر قبر مامان فاتحه خوندم دلم واشه. هنوز هم باید یه طرحی بنویسم(که ننوشتم) هنوز هم هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را تا آخر خوندم. مغزم کاملا هنگ کرده. فرحناز خانه نیست به یه چیزی هم گیر نمی ده و حالمون بدتر نمی شه. علی الحساب می خوام چایی دم کنم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.
ظهر جمعه (2)
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 17:0 شماره پست: 61
ظهر جمعه است. هنوز هم کاملا بی حس و بی حالم. از بیکاری پاشدم ظرفها را شستم. صبح قبل از رفتن سرم را گذاشتم روی شکم فرحناز و گفتم: "صبح جمعه است..." فرحناز دعوام کرد که این حرفا را به بچه نزن این بود که گفتم: "صبح جمعه است. جمعه روز خوبیه..." اینا رو گفتم ولی تو وبلاگم نوشتم" صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز می خواد با افسانه بره سه راه جمهوری لباس شب بخره (از اونایی که لختی نباشه) کولر هنوزخاموشه. توی صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه و فرحناز خانه بمونه، به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. (فعلا که داره می ره و من استثنائا به همین خاطر مخالفتی ندارم) علی الحساب دارم چایی می خورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته." با خوددم گفتم یه روزی بالاخره وبلاگ رو می خونه و خودش می فهمه اونی که بهش گفتم درست بود یا اونی که براش نوشتم. فرحناز از خانه خاله برگشته. سرش درد می کنه. نیومده همونجوری که پیش بینی می کردم به یه چیز گیر داد. به اثر پاهای من که پابرهنه رفتم تو بالکن و جاش رو پارکت مونده. چیکار کنم حالا دیگه مامان بچه امه، این هم اخلاق گندشه کاریش نمی شه کرد. غیر از آن ظهر جمعه است دیگه. بهتره چاییم رو بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزمون کار بیفته.
بعد از ظهر جمعه
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 18:4 شماره پست: 62
بعد از ظهر جمعه است. باید دو سه ساعت دیگه بریم یه مهمانی که حالش را نداریم. تولد یکی از دوستانه. باید بگیم خوشحالیم و یه چیزایی تو این مایه ها. فرحناز باز هم سرش درد می کنه. رفته حمام زیر آب سرد شاید حالش بهتر بشه. یه تخم مرغ آبپز درست کردم خورد. گفت سردردش شاید از گرسنگی باشه. گوشت کبابی براش گذاشتم بیرون وقتی از حمام بیرون آمد درست کنم بخوره. از حمام که بیرون آمد کولر را خاموش کرد که سرما نخوره. توی بعد از ظهر غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. حالم از چایی به هم می خوره ولی کار بهتری ندارم که بکنم. اینه که پا می شم زیر چایی ساز را می زنم تا چاییم رو بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.
بعد از ظهر جمعه (2)
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 20:28 شماره پست: 63
بعد از ظهر جمعه است. لباسهام رو دارم می پوشم که به میهمانی بروم. فرحناز حالش خوب نیست و نمیاد. کولر همچنان خاموشه. دیرم شده فرصت دیگه واسه چایی خوردن نیست. بعدازظهر جمعه است دیگه بد و کسل کننده.
آخر جمعه
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 64
الان دیگه جمعه نیست. من به میهمانی رفتم. فرحناز هم مثل همیشه تو آخرین ثانیه ها تصمیمش عوض شد و گفت من هم میایم. میهمانی بدی نبود. جمعه بد و کسل کننده بالاخره تموم شد. الان دیگه جمعه نیست. سرم رو روی شکم فرحناز گذاشتم و گفتم بابایی این یه جشن تولد بود. انشاءالله جشن تولد خودت.
حرف زدن یا حرف نزدن، مساله این است
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 15:45 شماره پست: 65
فرحناز دیروز می گفت بهتره کمتر با بچه مون حرف بزنیم. آخه فرحناز با کلمه میونه خوبی نداره. هر وقت که دعوامون میشد (الان چند وقتیه که بخاطر بچه دعوا نکردیم) فرحناز سکوت می کرد و من حرف می زدم. اونقدر ساکت می موند که من عصبی تر می شدم. بهش می گفتم این بیماری خانوادگیتونه. تو خانواده فرحناز آدم حس می کنه هیچکی به هیچکی کاری نداره. آدمها انگار مشکلات خودشون رو با بقیه تقسیم نمی کنند و اگه کسی هم حرف بزنه بیشتر شبیه غرغر می مونه. اینه که فرحناز هم حرف نمی زنه و سکوت را بیشتر دوست داره. گفتم چرا؟ (مرجع این جمله اون جمله اولی است یعنی اون صحبت فرحناز که می گفت: بهتره کمتر با بچه مون حرف بزنیم. من هم گفتم چرا؟) گفت واسه اینکه بتونه تمرکز کنه، کلمه شناخت آدم را از جهان به حد کلمه کاهش میده. دیگه بدون کلمه نمیشه اندیشید. سعی کردم یه چیزایی در جوابش بلغور کنم اما فایده ای نداشت. حقیقتش راست میگفت. یعنی فکر می کنم که راست میگفت (اگر چه بدون کلمه نمی تونم فکر کنم) اما احتمالا راست میگفت. خود همین هم که گفت توی یه شکلهای دیگه ای روزگاری موضوع مورد علاقه من بود. (معمای کاسپاورهاوزر را می گم) دیگه هیچی نگفتم. حسم اینه که با بچه ام باید حرف بزنم. حسم اینه که حرف زدن به تقویت قدرت تفکر می انجامد (و شاید به کاهش قدرت تمرکز) فعلا مرددم ولی احتمالا حرف خواهم زد چون هستم.
آقا نمیشه
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 16:10 شماره پست: 66
آقا نمیشه! (البته منظورم از کلمه آقا لزوما جنس مذکر نیست. اینکه می گم آقا ناشی از حاکمیت ادبیات مردسالارانه است والا این مطالبی که می خوام بنویسم یه جورایی هم خانوادگیه . اینه که اگه آقایان هم نخواندند موردی که نداره بهتر هم هست) آقا نمیشه! (یعنی خانوم نمیشه!) این که تو سونوگرافی نشون داده بچه ما چه روزی (یا شبی) شکل گرفت صحت نداره. با علم پزشکی سازگار نیست. این نکته رو من امروز کشف کردم. (البته کشف نکته علمی رو نمی گم، چرا که با کمال فروتنی در این زمینه یعنی علم پزشکی خوشبختانه داعیه ای ندارم) من ناسازگاری تاریخ شکل گیری بچه را با مطالب علمی پیشتر کشف شده کشف کردم. البته قبل از من فرحناز هم نسبت به مقدمات این مساله مشکوک شده بود ولی نتیجه اش رامن رو کردم. مقدمه اش را که فرحناز هم پیش از من مطرح کرده بود، نمی توانم بیان کنم. چون اولا لزومی ندارد. کسی که سرش توی کار باشد خودش می فهمد کسی هم که سرش توی کار نباشد برود سرش را توی کار کند.(از اصطلاح سر تو کار بودن منظور بدی ندارم) دوما مساله یک جورایی خصوصیه (طبیعتا ) سوما بنده در این یک ماه و نیمه بسیار مطلب نوشته ام و سوالها و نکات بسیاری را هم مطرح کرده ام و متوجه شده ام که جامعه پزشکی کمترین میزان وبگرد را دارد چون هیچکس به پرسش هایم پاسخی نمی دهد. (یا شاید من کاربرد وب را با تلفن پرسش به سوالات پزشکی اشتباهی گرفته ام) می ماند موخره آن مقدمه که من کشف کردم و آن این است: آقا نمیشه
سوالات پزشکی
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 17:12 شماره پست: 67
حالا فرض کنیم که هیچ دکتری هم تو این شهر پیدا نشد که وبلاگ بخونه. بابا یه مسلمانی که پیدا می شه به سوالهای آدم جواب بده. ما هر چی نظر داشتیم، از ادبیت مطالبم حرف زدند. ناسلامتی ما یه زن باردار داریم، یک بچه تو راه یکی درباره اونها اظهار نظر بکنه. بعد هم یکی بگه چه جوریه روزهایی که من سوال دارم کسی سری به وبلاگ نمی زنه بقیه روزها این همه خواننده پیدا می کنم؟ (این دیگه سوال پزشکی نیست لطفا یکی جواب بده) (برای پاسخ دادن به سوالات پزشکی به مطالب قبلی مراجعه نمایید)
رویابین
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 17:55 شماره پست: 68
فرحناز میگوید: از روزی که حامله شده کمتر رویا می بیند. فکر می کنم نکته مهمی برای اندیشیدن باشد. رابطه کودک و ندیدن رویا. اگر چه چیزی به ذهن خودم نمی رسد.
مسئولیت پدر بودن
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 18:20 شماره پست: 69
"باید برای تست سرطان به دکتر مراجعه کنم" این مطلبیه که فرحناز معمولا هر چند وقت یکبار تکرار می کنه. مادر من و مادربزرگ من هر دو از این بیماری درگذشتند و اگر احتمالا این بیماری ریشه های ژنتیکی داشته باشه، حرف فرحناز را باید جدی بگیرم. ولی اینبار به حرف فرحناز جمله دیگری هم اضافه شد:"تو دیگه تنها نیستی. تو بابای یک بچه ای و مسئولیت او را هم داری" فکر کنم باید تا چند وقت دیگه خودم را ببندم به داروهای تقویتی. آخه مسئولیت پدر بودن خیلی سخته
بیمارستان میلاد
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 23:7 شماره پست: 70
ظهری به بیمارستان میلاد رفتم. فرحناز چند روزه که سعی می کرد تا تلفنی از بیمارستان وقت بگیره. از اونور خط بعد از چند بار زنگ خوردن صدایی به گوش می رسه که شما را برای وصل شدن به اپراتور دعوت به صبر میکند. صبر بخش مهمی از فرهنگ اسلامی است و در آیات الهی به کرات پیامبر و مومنان به صبر و جدیت در کارها تشویق شده اند. آدم بعد از یک مدتی احساس می کنه این صبر هم جنسش از اون صبرها است و هدفش بیشتر تقویت فرهنگ دینی تلفن زنندگان هست. صبر کنید تا وصل شوید. فرحناز بعد از مدتی تلاش وصل نشد که نشد. این بود که من را برای اتصال مستقیم به بیمارستان فرستاد. فرحناز فکر می کرد شاید برای بخش زایمان ممکنه تلفن مستقیم پذیرش وجود داشته باشه که وجود نداشت. خوبی بیمارستان میلاد اینه که هر چقدر هم کارها پیش نره آدمها بهت با لبخند برخورد می کنند و این تو مملکت ما چیز گرانبهاییه. (در حقیقت این پاداش صابرینه) سوار آسانسور که شدم پیرمرد آسانسورچی گفت چرا خانم ها تازگیا به آدم لبخند می زنند؟ گفتم مگه بده حاج آقا (حاج آقایش را غلیظ تر گفتم) بعد مجبور شدم که جند لحظه ای به حرفاش درباره زنها گوش کنم. توی بخش با نهایت شگفتی به من گفتند چرا از طریق اینترنت ثبت نام نمی کنید؟ این دیگه یک شاهکار بود. مطمئنا حق دارم خوشحال باشم که بچه ام در کشوری چشم باز می کنه که کاملا الکترونیکه. اطمینان دارم این نتیجه صبر ما است که زودتر بجه دار نشدیم تا ایران الکترونیک را با بچه ام ببینیم.
وصل در کمتر از دو دقیقه
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 6:39 شماره پست: 71
ما وصل شدیم. ما در کمتر از دو دقیقه وصل شدیم و احساس کردیم که برای وصل شدن راه های زیادی وجود دارد. به تعداد انسانها راه هست (یا حداقل سه چهار راه وجود دارد که ما می شناسیم) ما وصل شدیم و فهمیدیم که می توانیم تلفنی وصل شده و پذیرش بگیریم (البته نمی توانیم چون ما وصل شدیم و از آنسوی خطوط صدای زمخت فرشته ای تنها ما را دعوت به صبر می کرد) ما می توانیم برای وصل SMS کنیم. ما می توانیم نامه ای ببریم که شفاعت ما را کرده ما را وصل کنند یا اینترنتی وصل شویم که شدیم اما باز هم نشد. ظرفیت پر است. وصل مقدور نیست. شماره مطب خانم دکتر ابراهیمی را نوشتیم تا به خود خانم دکتر وصل شویم (با عرض معذرت؛ به خانم دکتر تنها فرحناز وصل خواهد شد نه من)
دلتنگي
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 13:35 شماره پست: 72
چند روزي است كه خبري از قل دوممان نداريم. چند شب پيش با پانته آ صحبت كردم. فرحناز سردرد داشت و نمي توانست صحبت كند. پانته آ وسوسه شده بود تا لينك قل ديگر را باز كند اما مشكلاتي هم داشت. صحبت هايمان را در وبلاگ نگذاشتم. اميدوار بودم و هستم كه خودش وبلاگش را باز كند. ديشب با فرحناز صحبت پانته آ و شهريار را كرديم. اونشب پانته آ مي گفت كه هميشه فكر مي كرده دوقلو مي زايد. موقع سونوگرافي كه متوجه يك قلو بودن بچه شده، كمي جا خورده است. احساس مي كرد كه حالا معني قل دوم را مي فهمد. واقعيت آن هست كه اين احساس ما هم هست. اعتراف مي كنم كه همانقدر كه دلم براي ديدن قل اولمان تنگ شده است،‌ منتظر ديدن قل دوم هم هستم. فعلا بي خبريم و منتظر خبر.
تولد فرزند من
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 17:7 شماره پست: 73
نمي دونم واكنش پزشك هاي ايراني وقتي ازشان بخواهيد كه شيوه هاي انساني تري را براي تولد فرزندم در پيش بگيرند چيه؟ احساس مي كنم پزشك هاي زنان ايراني از اون تيپ موجوداتي هستند كه اينقدر زايانده اند و زن و بچه ديدند كه حتي به درخواستم توجهي هم نمي كنند. فكر مي كنم وقتي ازشون بخواهم كه موقع تولد فرزندم كنار بچه و در اتاق عمل باشم، بهم بي توجهي مي كنند. فكر مي كنم اگر ازشون بخواهم كه بچه ام در وان حمام به دنيا بيايد مسخره ام مي كنند. مطمئنم كه خيليها در ايران حتي به اين فكر نكرده اند كه ميشود ايستاده و در شرايط انساني تري هم بچه را به دنيا آورد. فكر ميكنم (و اميدوارم كه اشتباه فكر كرده باشم) كه براي پزشكهاي زنان به دنيا آوردن بچه يه چيزي تو مايه هاي درآوردن زگيله. سختي يا راحتيش را نمي گم بلكه اهميت حضور يك انسان ديگه در اين دنيا است كه به اين مساله اهميتي معنوي ميدهد و احساس مي كنم پزشك ها به اون كاملا بي توجهند.
فكر مي كنم حتي جامعه هم نسبت به اين درخواستها واكنش تمسخر آميزي داشته باشه. احتمالا فكر مي كنن يا مي گن بچه اولشه. نمي دونم يعني اگر بچه دوم يا سومم بود نبايد به اين مسايل فكر مي كردم؟ يا اهميت بچه انسان در تك بودن و كم بودنش هست و وقتي بچه زياد شد بي اهميت مي شه؟
با اين همه دلم مي خواد هر جور شده شرايط مناسبتري براي تولد فرزندم پيداكنم. پيداش مي كنم
تاملات آزمایشگاهی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 6:55 شماره پست: 74
 ۱- همه چیز مثبت بود. مثبت مثبت. جز یک چیز. اچ آی وی مثبت که منفی بود. منفی منفی. منفی بود این اچ آی وی مثبت ۲-آدم یاد اصفهانیه می افته که یک گالن ادرار رو برده بود به آزمایشگاه تا آزمایش همه خانواده یکجا مشخص بشه. آزمایش اچ آی وی مثبت هم همینجوره. جواب آزمایش فرحناز که منفی باشهُ یعنی جواب آزمایش من و فرزندم هم منفیه.
نام موقت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 7:32 شماره پست: 75
ديشب فكر مي كردم خيلي قشنك نيست بچه ها مون رو به اسم قل بشناسيم. ما كه يه اسمي واسه بچه مون انتخاب كرديم (حداقل تا حالا، چون فرحناز ممكنه تا لحظه زاييدن يه نظري داشته باشه، بعد از اون يه نظر ديگه) البته من تو اين وبلاگ چندتايي اسم را مطرح كرده ام (ولي فرحناز با انتشار آخرين اسم به دلايل امنيتي مخالف بوده) اينه كه مي تونيم از اين ببعد بچه مون رو به يكي از همان اسمها مثلا پارسيا بشناسيم. پانته آ و شهريار هم حتما يه فكرايي در اين باره كرده اند و اگر مثل فرحناز دلايل امنيتي نداشته باشند، مي تونيم اون يكي بچه را هم به يكي از همين اسمها صدا كنيم. خيلي هم اشكال نداره. به اين مي تونيم بگيم نام موقت
راشومون
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 8:2 شماره پست: 76
ديشب مامان و فريبا (خواهر فرحناز) داشتند خاطره هاي خودشان را تعريف مي كردند. فرحاز و شهرام هم گهگداري چيزهايي اضافه مي كردند. من تا به حال فكر مي كردم خانواده فرحناز فقط در نوع نگاهشان به زندگي و شيوه زندگيشان اين همه اختلاف نظر دارند. اما ديشب متوجه شدم كه حتي در به يادآوري خاطراتشان (و نه فقط تحليل خاطره بلكه جزييترين اتفاقات) هم با همديگر اختلاف دارند. فريبا يك خاطره را مي گفت و ديگران به اصرار مدعي بودند كه خاطره اينجوري نبوده است. مامان هم كه خاطره مي گفت همين وضعيت پيش مي اومد. با خودم فكر كردم كه حتي اين وبلاگ هم شايد نتونه خاطره مشترك و يكساني را براي بچه ما ايجاد كنه. چون ممكنه فرحناز بگه خب اين روايت من از اين اتفاق بوده. اي كاش فرحناز هم حوصله داشت و اون هم روايت خودش از اتفاقات را مي نوشت. اينجوري اگر خاطره يكساني هم شكل نگيره يه چيزي مثل فيلم كه كوروساوا مي شه كه حداقل به دليل تناقضاتش جذابتره.
جنسیت و وبلاگ
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 14:38 شماره پست: 77
به خاطر کاری داشتیم با ایمان به قالب های بلاگفا نگاه می کردیم. گفتم فکر می کنه کدام یک از این قالبها برای وبلاگ من مناسبتره؟ پیشنهاد کرد اگر بچه دختر بود از قالب میخک زمینه صورتی و اگر پسر بود از قالب آسمان آبی استفاده کنیم. حقیقتش از این رنگهای قراردادی برای بچه ها خوشم نمیاد ولی به هر حال این هم تنوعیه
زادن در کنار ارشمیدس
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 16:28 شماره پست: 78
یافتم. این صدایی است از دل تاریخ. از اعماق یک خزینه یونان باستان. مردی سراسیمه و شادمان بیرون می دود و فریاد برمی آورد "یافتم، یافتم" این کلمات از انتهای تاریخ می آید از انتهای خزینه و در گذز تاریخ دراز خود اینک در هزاره سوم به من می رسد. من میر محمدرضا حیدری. همچون یکی از نیاکان اسطوره ای هستی فریاد می زنم "یافتم، یافتم" صدایی به گوش می رسد و می پرسد:" چه را یافتی؟" (توضیح: پرسش از چرا یافتن یا چه گوارا را یافتن نیست، پرسش از چه چیزی را یافتن است) پاسخ می دهم:" خزینه را" می گوید:" کدام خزینه را؟ خزینه ارشمیدس را؟" می گویم:"من خزینه ارشمیدس را نیافته ام چرا که باستانشناس نیستم، من یک پدرم، پدری بالقوه که برای بالفعل بودن به دنبال روشی بدون درد می گشت. من امروز بر خلاف انتظارم آن را یافته ام نه در یونان و روم بلکه در ایران. من قهمیده ام که می توان در ایران بدون درد زایید. در وان حمام زایید. با هیپنوتیزم زایید و بسیاری از بیمارستانها می پذیرند که پدر در هنگام زادن فرزند در کنار مادر باشد" من آنچه را که دیروز گفته بودم، امروز یافتم.
شش جغله
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 20:7 شماره پست: 79
فرحناز هنوز از خانه مادرش برنگشته. یکی دو ساعت پیش به خانه مامانش زنگ زدم. پریسا دختر فریبا گوشی را برداشت. رومینا دختر دوم فریبا، پگاه و پارمیدا بچه های برادر فرحناز و صدف دختر برادر دیگر فرحناز هم اونجا بودند. به پریسا به شوخی گفتم:" بچه بازی راه افتاده دیگه. شش تا جغله اونجا جمع شدید" منظورم از ششمین جغله، جغله خودم بود. کلی حال کردم که قاطی آدما شدم.
...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم خرداد 1387 ساعت 13:14 شماره پست: 80
فردا ساعت ۱۲ وقت آزمایش سندروم داون بچه را گرفته ایم. توصیف احساسم برایم سخت است. حسی توام با ترس و ابهام دارم. حسی شبیه همان حسی که هنگامی که پیش فالگیری نشسته ای به تو دست می دهد. کشف آینده ای که می تواند زیبا یا دهشتناک باشد. با فرحناز به آزمایشگاه خواهم رفت. نمی خواهم و نمی خواهد که تنها باشد. پانته آ ایمیل زده است که اگر چه دکتر آنها چنین تستی را برای آنها نداده است آنها خود درخواست انجام آن را داشته اند. احساس خوشایندی است که کسی حضور دارد که درکت می کند. احساس خوشایند این که در لحظه ای که دوست داری برای تو یک پیام از یک دوست برسد پیامی می رسد. باز هم باورش سخت است. فرحناز پرسید که به پانته آ گفته بودی؟ البته مطلب را در وبلاگم گذاشته بودم ولی قطعا پانته آ از تاریخ آزمایش ما خبر نداشته است. این هم از جنس همان معجزه هایی است که پانته آ و فرحناز قولش را داده بودند؟
سه ساعت و پانزده دقیقه در آزمایشگاه
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 18:16 شماره پست: 81
این جغله نیومده پدر و مادرش رو سر کار گذاشت. اون هم نه یه ساعت،نه دو ساعت،نه سه ساعت،سه ساعت و پانزده دقیقه. اون هم هر کداممان را. یعنی جمعا شش ساعت و سی دقیقه من و فرحناز تو آزمایشگاه علاف آزمایش این تخم جن شدیم. تازه این شش ساعت و سی دقیقه دستگرمی این جغله بود، وقتی بیاد که یه عمر سر کارمون میگذاره.ما از ساعت دوازده ظهر توی آزمایشگاه بودیم و ساعت سه و پانزده دقیقه از آزمایشگاه بیرون زدیم. تو این مدت آزمایش خون گرفتند،با سونوگرافی ضخامت پوست گردن بچه را اندازه گرفتند! یک مشاوره ژنتیک هم دادیم. جواب قطعی موند برای دو روز دیگه. جواب غیر قطعی اوضاع خدا را شکر خوبه.
قیافه بچه من
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 18:43 شماره پست: 82
فرحناز که از سونوگرافی اومد بیرون داشت بال در می آورد. آخه بچه را دیده بود. دفعه قبل اینقدر شاش داشت که اصلا متوجه هیچی نشده بود، اما اینبار بچه را دیده بود. ذوق زده داشت درباره بچه تعریف می کرد: نمی دونی چقدر خوشگل بود (تو دلم گفتم به باباش رفته. آخه موقعی که من به دنیا اومده بودم اینقدر زشت بودم که خواهرم گریه می کرد و می گفت مامان میمون به دنیا آورده) گفت: دستاش رو دیدم. گفتم: چی کار می کرد، داشت بای بای می کرد؟ گفت: اینجوری خوابیده بود. گفتم: خب بچه ام با مامانش پیتزا خورده خوابش گرفته. بعد از یکربع گفت: ولی دستاش چقدر دراز بود. گفتم: حتما دستش نبوده، دودولش بوده. یکربع دیگه که گذشت بازهم شک کرد و گفت: پس چرا فقط یه دست داشت؟ گفتم: خب دودول پسرم بوده دیگه باور که نمی کنی. یه خورده دیگه فکر کرد و گفت: اینجوری هم داشت بالا و پایین می پرید. تو دلم گفتم بچه ام مگه قورباغه است که اینجوری می پرید!؟ حالا من به شما میگم مطمئن باشید تا این بچه بخواد بیاد بیرون فرحناز هزار تا نسبت دیگه هم بهش می بنده. میگید نه نیگاه کنید.
یه خانواده دیوانه ، یه خانواده کچل. بچه مون چی میشه؟
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 19:36 شماره پست: 83
خانم دکتر مشاور داشت درباره سوابق بیماریهای ژنتیکی خانواده های ما سوال می کرد. فرحناز کم نگذاشت. هر چی بیماری بی ربط و باربط که توی فامیلهای ما یا خودشان وجود داشت را غیر از سرماخوردگی روی دایره ریخت. خانم دکتر هاج و واج مونده بود از این همه مصیبت و داشت اونها را یادداشت می کرد. بعد فرحناز گفت در ضمن همه خانواده ما روانی هم هستند. خانم دکتر با تعجب گفت: روانی؟ فرحناز گفت: آره. خانم دکتر گفت یعنی تو بیمارستان خوابیده اند؟ فرحناز گفت: تو بیمارستان که نه. دکتر گفت: یعنی قرص مصرف میکنند؟ فرحناز گفت: آره. دکتر گفت چه کسایی؟ فرحناز گفت: خواهرم زاناکس مصرف می کنه. دکتر گفت: دیگه کی؟ فرحناز گفت: همین دیگه. خانم دکتر لبخندی زد و گفت دیگه بیماری دیگه ای تو خانواده ندارید؟ من لبخندی زدم و تو دلم گفتم: چرا ما همه کچلیم!
آقا نمیشه (2)!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 20:16 شماره پست: 84
آقا نمیشه (2)! ما به خانوم منشی گفتیم آقا نمیشه! (البته همچنان منظورمان از کلمه آقا لزوما جنس مذکر نیست. اینکه می گیم آقا ناشی از حاکمیت ادبیات مردسالارانه است) آقا نمیشه! این تاریخی که سونوگرافی میگه ما در اون حامله شدیم نمی تونه درست باشه چون ما پریود بودیم (خودم رو نمیگم) خانم منشی گفت: کی؟ گفتیم فلان موقع. چند دقیقه ای حساب کرد و گفت: طبق سونوگرافی دوازده هفته و چهار روزتونه و طبق محاسبه خودتون دوازده هفته و دو روزتونه. بعد فرحناز رفت به اطاق سونوگرافی و به دکتر گفت آقا نمیشه! دکتر گفت عیب نداره سونوگرافی نشان میده. بعد رفتیم پیش خانوم دکتر و گفتیم: آقا نمیشه! خانوم دکتر یه نگاهی به سونوگرافی جدید انداخت و گفت طبق این هم دوازده هفته و سه رزوتونه. من با علم پزشکی هیچ کاری ندارم. محاسبات زنانه هم مورد بحثم نیست. اما باز هم میگم آقا نمیشه! ما تو تاریخی که واسه مون محاسبه می کنن نمی تونیم حامله شده باشیم جون ما تو اون تاریخ اصلا هیچ کاری با هم نکردیم که بخواهیم حامله بشیم. سوال اول: ممکنه حواستون نبوده کاری کرده باشید؟ پاسخ: نه ممکن نیست. ما اون موقع دسته جمعی در مسافرت بودیم و همه تو یک اتاق بودیم. اگر ما هم حواسمون نبود، بقیه که حواسشون به ما بود. سوال دوم: ممکنه فرحناز حواسش نبوده کاری کرده باشه؟ پاسخ: نه ممکن نیست من در تمام مدت با فرحناز بودم و به پاکدامنی فرحناز شهادت می دهم. سوال سوم: ممکنه فرحناز حواسش نبوده، تو کاری کرده باشی؟ پاسخ: نه ممکن نیست. فرحناز حامله است چی کار دارید به اون بدبخت! سوال چهارم ممکنه قبلا کاری کرده باشید ولی اون موقع حامله شده باشید؟ پاسخ: نه ممکن نیست. ناسلامتی اسپرمه، لاک پشت که نیست. سوال پنجم ممکنه کار روح القدس باشه؟ پاسخ: نه ممکن نیست. البته ما از فرحناز و پانته آ معجزه زیاد دیدیم ولی روح القدس فقط به دخترای باکره کار داره. فرحناز که حداقل باکره نیست، پانته آ هم لابد. سوال ششم : دیگه سوالی نیست. پاسخ به این میگن آش نخورده و دهان سوخته
عروسی امشب
+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام خرداد 1387 ساعت 13:11 شماره پست: 85
امشب عروسی احسان برادزاده منه. ظاهرا تو کارت دعوت فقط اسم من و فرحناز را نوشته اند. اینه که اولش نمی خواستیم بریم. ولی بعد فکر کردیم که بچه مون کوچیکه تو شکم فرحناز جاش می دیم کسی هم نمیفهمه! مائده گفت: لباس چی تنش می کنید؟ گفتم نمی دونم ولی میخوایم بفرستیمش آرایشگاه موهاش رو درست کنه!
پسرم
+ نوشته شده در جمعه سی و یکم خرداد 1387 ساعت 11:35 شماره پست: 86
پسرم (آخه دیگه یقینا پسره- دیشب خانم بزرگ مادر ملیحه هم که فرحناز را دید گفت بچه پسره) دیشب کلی حال کرد. تا دلت بخواد آهنگ شیش و هشت شنید. تو شکم فرحناز با دخترا رقصید. کلی هم پرو پاچه دخترای فامیل رو دید زد. پسرم دیگه واسه خودش ماشاءالله مردی شده.
کندر
+ نوشته شده در جمعه سی و یکم خرداد 1387 ساعت 21:6 شماره پست: 87
میگم قربونت برم فرحناز که اینقدره خری! خدا کنه بچه مون به تو نره! میگه آره خدا کنه. بعد که می بینه سه کرده میگه حافظه اش رو میگم. ملیحه امروز می گفت اگه کندر بخوری برای هوش بچه خوبه ولی نباید زیاد بخوری چون ممکنه بچه پیش فعال بشه! فرحناز میگه یعنی چقدر بخورم هفته ای یکبار خوبه؟ ملیحه میگه نه بابا کلا باید دو تا سه بار بخوری. فکر نمی کنم فرحناز تا آخر بارداری هم حتی یکبار یادش بیفته که باید کندر بخوره. خدا آخر و عاقبت بچه مون رو به خیر کنه!

+ نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387 ساعت 0:7 شماره پست: 88
پانته آی عزیز؛ من، فرحناز و بچه کوچولومون سه نفری با همدیگه تولدت رو تبریک میگیم. بچه ما می دونه که جشن تولد چیه. آخه چند روز پیش تو یه تولد دعوت داشت. همون شب تبریک گفتن رو یاد گرفت و این اولین تبریک بچه مون به یه آدم دیگه هست. من فکر میکنم تو هم اولین باره که یک تبریک از یک جنین سه ماهه می شنوی. اگر جنین خودت هم هنوز تبریک گفتن را یاد نگرفته نگران نباش. ما می تونیم به بچه مون بگیم که بهش یاد بده. اونوقت شاید یه لگد تو دلت خالی کرد که یعنی تولدت مبارک. حالا اگر هم خالی نکرد مهم نیست. فقط یادت باشه که من و فرحناز و شهریار و دوقلوها همگی دوستت داریم. سه هزار تا بوسه از راه دور برای تو.
بی خبری
+ نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387 ساعت 22:37 شماره پست: 89
بعضی موقع ها آدمها خبرشون نمیاد. خبر مرگشان رو نمیگم، خبر واقعی را میگم. روزنامه نگارها تو این زمینه خیلی مظلومند. اونها مجبورند در هر شرایطی خبر رو کار کنند. حتی اگر خبرشون نیاد یا خبرشون را سانسور بکنند. من هم دو سه روزی هست که خبرم نمیاد. خبرسازی هم که نمیشه کرد. اینه که فعلا در بی خبری هیچ خبری را نه برای شما نه برای فرزندم ندارم. اگر خبری شد خبرتون می کنم.
بی خبری (2)
+ نوشته شده در یکشنبه دوم تیر 1387 ساعت 17:46 شماره پست: 90
امروز نتایج آزمایش سندروم داون را گرفتم. قاعدتا هم چیزی از مطالب آن را متوجه نشدم ولی باز هم گمان میکنم که کم خطر تشخیص داده شده ایم. دیشب به پانته آ زنگ زدیم که تولدش را تبریک بگوییم ولی خانه نبود. الان فرحناز ناراحت است که جوش صورتش را چلانده است و باعث شده که چرک به درون خونش برود. معتقد است که مادر نیست. گفتم به جای ناراحتی کمی هندوانه بخور که جوش نزنی. میگوید باشه و نمیخورد چون معتقد است که سردی سردرد می آورد. چیزهایی را اگر خدا هم بگوید و صد مرتبه هم تجربه کند نمی پذیرد. (و بالعکس) فکر کردم سبک نوشتاری وبلاگ را عوض کنم شاید اینجوری خبرم بیاید. هنوز در کش و قوس تصمیم گیری هستم. این بود خبرهای امروز
دوباره هامی و کامی
+ نوشته شده در یکشنبه دوم تیر 1387 ساعت 23:0 شماره پست: 91
خیلی جالب بود. فرحناز امشب کتاب هامی و کامی را که چند روز پیش از انباری بیرون گذاشته بود، برداشت تا بخونه. جالب بود که داستان دقیقا تو همین روزها اتفاق میفته. مطابق داستان، هامی و کامی روز اول تیر ماه سفر خودشان را آغاز می کنند. فکر کردم اگر مجموعه کامل داستان را گیر نیاوردم (یا حتی گیر آوردم) می تونم اون را برای بچه ام باز نویسی کنم. داستان یک گروه پژوهشی که بر اساس تجربه هامی و کامی تصمیم می گیرند تا یکبار دیگر دو نوجوان را در روزگار ما وارد تجربه آزادانه زیستن بکنند. اونوقت در این داستان می توانم مفاهیم کتاب و مفاهیمی که خودم به آنها باور دارم را برای بچه ام بازگو کنم. عشق به وطن، عشق به میراث فرهنگی سرزمینم، عشق به طبیعت و محیط زیست و عشق به همنوع و.... (یعنی همان مطالبی که در داستان هامی و کامی به آنها تاکید شده بود) و تجربیات امروزین نوجوانها (در برخورد با جنس مخالف در یک محیط بسته، در بر خورد با مواد مخدر، در برخورد به تجاوز به حریم شخصی و...) حتی فکر کردم حداقل یکی از قهرمانهای این داستان امروزین میتونه دختر باشه. باید کمی بیشتر به این داستان فکر کنم و کمی بیشتر تامل کنم.
اولین نامه من به تو
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر 1387 ساعت 20:26 شماره پست: 92
سلام عزیز گلم؛ این اولین باری است که مستقیما مطلبی را برای تو می نویسم. روزی که بتوانی آن را بخوانی حتما خواهی فهمید چند روزی بوده که هیچ مطلبی برایت ننوشته ام. در تمام این مدت من درگیر این مساله بودم که آیا وبلاگ داستانهای عمه پسند برای تو هم جالب خواهد بود یا نه؟ و آیا اصولا این وبلاگ ربطی هم به تو دارد یا تو فقط بهانه ای هستی برای نوشتن من؟ فکر کردم که اگر قرار باشد وبلاگ تو باشد دوست داری چه چیزهایی در آن قرار داشته باشد؟ آیا صرفا حوادثی را که در ارتباط با تو هست می پسندی و یا دوست داری بیشتر از احساسات پدر و مادرت در ارتباط با خودت خبردار شوی؟ اصلا این وبلاگ تا به حال چه بوده است؟ احساسنامه یک پدر؟ دفترچه خاطرات من (یا تو)؟ غرغرنامه یک زندگی؟ یا چیزی دیگر؟ حقیقتش در همین فکرها بودم که صحبت های دوست عزیزی که مطالب این وبلاگ را هر روز دنبال می کند، مرا بیشتر در فکر فرو برد. احساس کردم که به راستی هر روز بیشتر از چیزی که برای تو است دور می شوم، اما نمیدانم برای برگشتن باید به کدام سمت بازگردم و چه مسیری را انتخاب کنم. شاید بخاطر آن است که من از انتخاب های تو خبر ندارم. پس فکر کردم شاید بهتر باشد این وبلاگ حداقل تا زمانی که ایده بهتری پیدا نکرده ام، همچنان با همان ایده های قبلی نوشته شود. گاهی شبیه یک دفترچه خاطرات مشترک برای من، تو و مادرت. گاهی یک نصیحت نامه پدرانه و گاهی هم یک احساسنامه. شاید فقط یکی دو تغییر کوچک هم در این وبلاگ داده شود. مثلا سعی خواهم کرد تا بیشتر مطالبی را مستقیما برای تو بنویسم، برایت توضیح دهم و بیشتر با تو صحبت کنم. یا نظرخواهی دیگران را کمتر فعال کنم (حداقل در مورد مطالب خصوصی تر بین من و تو) یکی دو نکته هم در مورد مادرت هست که سعی می کنم در نامه بعدی به آنها اشاره کنم. فعلا دوستت دارم و از این راه دور و نزدیک می بوسمت.
دومین نامه من به تو
+ نوشته شده در جمعه هفتم تیر 1387 ساعت 11:0 شماره پست: 93
سلام عزیز دل؛ این دومین نامه ای هست که من به تو می نویسم و همانطوری که بهت گفته بودم می خواهم تا درباره مادرت با تو صحبت کنم. روزی که این نامه را می خوانی (اگر ما دو نفر زنده باشیم) حتما خودت آنقدر شناخت نسبت به ما پیدا کرده ای که شاید گفتن این حرفها چندان لازم نباشد. اما من این مطالب را می نویسم به خاطر آنکه خودم در وجود خودم احساس دروغگویی نداشته باشم، این احساس را که به خاطر خودخواهی هایم بخشی از واقعیت را نادیده گرفتم، بخشی را کمرنگ کردم و به بخش هایی که مربوط به خودم هست بهای بیشتری دادم. حقیقتش دوستی که مطالب این وبلاگ را دنبال می کرد و من در نامه قبلی هم درباره او نوشتم، من را دچار این تردید کرد که آیا من تصویری واقعی از مادرت برای تو گذاشته ام یا تصویر زنی بی احساس را برای تو ایجاد کرده ام که کمی با خنگی و کمی با گیجی منتظر آمدن تو هست. اگر تو هم با خواندن این مطالب و تا به اینجا چنین احساسی را پیدا کرده ای، البته من باید برای خودم متاسف باشم. متاسف باشم که تا این میزان خودخواهانه تفاوتها را نادیده گرفته ام و به آنها بها نداده ام. تو حتما امروز که این نامه را می خوانی به خوبی می دانی که مادرت بر خلاف من انسانی درونگرا است. انسانی که به رغم داشتن احساسی قوی آنها را کمتر بیان می کند. درست بر خلاف من که بدون بیان احساساتم نمی توانم زندگی کنم. تو هم شاید شبیه مادرت باشی و در آنصورت بیش از آنکه به خواندن این مطلب نیاز داشته باشی، نیاز به خواندن مطلبی خواهی داشت که من را برای تو تفسیر کند. اما من می نویسم چون احساس می کنم که در نوشته هایم در حق مادرت ظلمی ناخودآگاه را انجام داده ام. عزیز دل من؛ من در این مدت چندین بار از مادرت خواسته ام تا او هم وبلاگی را برای تو به یادگار بگذارد. شاید در آنصورت این فرصت پیش می آمد که تو با احساسات واقعی مادرت به خوبی آشنا شوی. اما مادرت به این موضوع چندان اعتقادی ندارد. او نوعی رابطه بدون واسطه و حتی بدون کلام را با تو می پسندد و ترجیح می دهد تا به گونه ای کاملا درونی با تو هم کلام باشد. تو بی شک امروز در درون او و روزگاری دیگر در آغوش او طعم این احساس را خواهی چشید، طعمی که به سختی، من- دیگری- می توانم برای تو بیان کنم. نمی توانم چون در آنصورت می باید باز ترجمان احساساتی باشم که چون از من نیست لحظه به لحظه باید آنها را معنی کنم و بدتر از آن چون به سختی در قالب کلمات بیان می شود و به سختی دیده می شود ترجمان آنها به کلام دشوار است. مادرت تو را دوست دارد و واضحتر بگویم عاشق تو هست و این را می توان هنگامی درک کرد که به آرامی و در سکوت بر شکم خود دست می کشد. مادرت عاشق تو است و این را هنگامی می توان فهمید که برای خوابیدن بر روی شکم یا فراموش کردن خوردن یک داروی ویتامین اشک می ریزد. مادرت عاشق تو است چون لحظات بی شماری را در سکوت به تو فکر می کند و... من مطمئن هستم که تو همه اینها را به خوبی متوجه شده ای و حتی اگر امروز گهگاهی صدای پدرت را می شنوی که با توسخن می گوید و صدای مادرت را کمتر می شنوی، می دانی که او در ذهن خود لحظه به لحظه در حال صحبت کردن با تو است. تو همه اینها را به خوبی و بهتر از من می دانی و من تنها این نامه را برای تو نوشته ام که تو هیچگاه فکر نکنی من مادرت را به خوبی درک نکرده ام و نقش او را در این رابطه کمرنگ و کمرنگ تر نموده ام. سعی خواهم کرد- اگر چه دشوار است- از این پس از احساسات او نیز بیشتر بنویسم. فعلا دوستت دارم و تو را از روی شکم مادرت می بوسم. (اینطوری با یک بوسه جفتتان را بوسیده ام)
پنجم دیماه سال موش
+ نوشته شده در جمعه هفتم تیر 1387 ساعت 21:2 شماره پست: 94
تو پنجم دیماه به دنیا میای. این رو دکتر گفت. پنجم دیماه سال موش، سال نوآوری و شکوفایی. آرزو (آرزو خواهر آزاده است. می دونم که بعدا حسابی گیج می شی چون ما کلی دوست به نام آزاده داریم این آرزو خاله هستی هست) میگه خیلی خوبه. چی خیلی خوبه؟ هیچی اینکه تو موشی، فرحناز گاوه، منم خوک. میگه اینجوری خیلی مناسبه. من خیلی نمی دونم که چه جوری مناسبه برای اینکه کتاب های طالع بینی را جمع کردند اگر از محاق توقیف دراومد (امیدوارم وقتی این مطالب را می خونی دیگه محاق توقیفی نباشه و تو هم نفهمی محاق توقیف چیه) بهت میگم چه جوریه. طالع بینی هندی را هم خواهم خواند که ببینم دی ماهی ها چه جوریند. فعلا که حساب کردم تو اطرافیامون مائده دیماهی هست که امیدوارم بهش نری
کادوی روز مادر
+ نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 21:4 شماره پست: 95
برای روز زن چهار تا کادو برای مادرت خریدم. این اولین بار بود که در این چند ساله برای روز زن کادویی برای فرحناز می خریدم. به شوخی گفتم به خاطر اینه که مادر شده ای امروز هم روز مادره. یکی از کادوها بالش های حاملگی بود. فرحناز شک داره که لازم باشه ولی من مطمئنم که خیلی احتیاجش می شه. هر چی باشه من آدم حامله بیشتر دیده ام. تازه اون بالش تو هم هست و می تونی سرت را روش بگذاری. یک سوتین بارداری هم خریده ام که فرحناز می خواد پس بده. میگه این مال شیردهی هست نه حاملگی. یک شلوار جین هم خریده ام. اندازه نیست و کوچیکه باید عوضش کنم. شورت بارداری هم گرفتم که اون هم کوچیکه. این بود کادوی من برای روز زن (روز مادر)
کرکری
+ نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 23:32 شماره پست: 96
فرحناز اصولا شلم باز خوبی نیست. یعنی در مقابل من کم میاره. تقصیر اون هم نیست بازی من خیلی خوبه. اینه که امشب ارفاق کردم که تو هم پشت دست اون بشینی و بهش کمک کنی. دو به تک هم که بودیم باز هم باختید. البته من به فرحناز گقتم که حاضرم به خاطر تو بازی را ببازم ولی فرحناز قبول نکرد. این شد که بردمتون. پگاه گفت شاید تو بیشتر هوای من را داری ولی فرحناز میگفت که نه تو هنوز گرم نشدی. یه خورده که بزرگ شدی شاید تیغی هم با هم زدیم. امیدوارم بازیت به خودم بره.
عروسک من
+ نوشته شده در یکشنبه نهم تیر 1387 ساعت 6:14 شماره پست: 97
فرحناز میگه جمجمه تو تا هجده ماهگی هنوز نرمه. (منظورش با احتساب این نه ماه که تو شکمشی باید بیست و هفت ماهگیت باشه) میگم خب! میگه باید مواظب باشیم که سرش رو به جایی نزنیم. میگم فکر میکنه ممکنه سرش را به کجا بزنیم. میگه به این ور و اون ور. میگم مگه دیوونه ایم که سرش را به جایی بزنیم. میگه منظورش اینه که تو رو وقتی به دنیا اومدی دست بچه ها ندیم. میگم خب این که کاری نداره اگر یه بچه ای خواست بغلش کنه میشونیمش و تو رو یواش میگذاریم تو بغلش اینجوری که خطری نداره. میگه کلا دوست نداره تو رو دست بچه ها بده. میگم خب بچه ها دوست دارند که تو رو بغل کنند. میگه مگه تو عروسکی که بغلت کنند. میگم خب آره یه جورایی عروسکی. (این تو ها تویی، من نیستم) فعلا بحث را مختومه کردیم. چه خوب میشد اگر خودت نظر میدادی که دوست داری بچه ها بغلت کنند یا نه؟
اولین کادوهای زندگیت
+ نوشته شده در یکشنبه نهم تیر 1387 ساعت 23:28 شماره پست: 98
برای تو امشب شب خیلی خوبیه. واسه اینکه اولین کادوهای زندگیتو گرفتی. خاله پانته آ با قرص های مامان دو تا کادوی خوشگل هم واسه تو فرستاده. یک جوراب خوشگل با یک کارت قشنگ. جورابت کلا پنج سانتیمتر هم نمیشه. سبز و سفید با یک لاک پشت کوچولو که روشه. کلی من و مامان جورابتو بوسیدیم و حال کردیم. من تهران نبودم این بود که مامان زنگ زد و با خوشحالی خبر رسیدن کادوت را گفت. خاله پانته آ یک کارت پستال هم فرستاده که دست یه بچه است که رو دست باباشه. قول میدیم این دو تا کادو را برای همیشه واسه ات نگه داریم. مامان فعلا یک ردیف کمد دیواری را خالی کرده که وسایلت رو توش می گذاره.
اهمیت دادن به بچه !!!!!!!
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:2 شماره پست: 99
رومینا عاشق دیدن کارتونه. فریبا هم واسه اینکه صدای رومینا در نیاد یه ریز واسه بچه کارتون می گذاره. فرحناز از اونجا که در متقاعد کردن فریبا ناکام مونده همیشه تلاش میکنه تا حداقل رومینا را متقاعد کنه که زیاد کارتون دیدن واسه اش خوب نیست و البته در این راه ناموفقه. رومینا امروز گوشی را از مامانش می گیره و میگه خاله یه خبر بد دارم. یه تارتون (همان کارتون است) وحشتناک دیدم. فرحناز میگه خب خاله نیگاه نکن. رومینا اول میگه من که نمی ترسم. بعدش فوری میگه خاله تو به بچه ات خیلی اهمیت می دی !!!!!!
کلاس بارداری
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:18 شماره پست: 100
رکسانا ماما هست. تازگیها دوره مخصوصی در ارتباط با نشستن، برخاستن و کار کردن زنان باردار دیده. به فرحناز گفته که می خواد یه کلاس ویژه براش در همین ارتباط بگذاره. از هفته شانزدهم بارداری به بعد فرحناز و من قراره در این کلاس ها شرکت کنیم. فرحناز در ارتباط با زایمان در آب هم سوال کرده. ظاهرا فقط یک بیمارستان در ایران این کار را انجام می داده که الان متوقف شده.
اسم تو و روز تولدت
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:36 شماره پست: 101
آرزو (خاله هستی) میگه اسمها با شخصیت آدمها ارتباط دارند. خودش که اسمش آرزو هست کلی آرزو توی زندگیش داره و آزاده (خواهرش) کاملا آزاد و رها است. شاید بشه صدها مثال نقض واسه این مساله پیدا کرد اما بین اسمهایی که ما برات انتخاب کردیم، اگر پنجم دیماه به دنیا بیای؛ یکیش که من هنوز لو نداده ام کاملا مناسبته. خودت می دونی پنج دیماه چه روزیه؟
بابای کانگورویی
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 102
رکسانا دیشب از یک بابت خیال مامان را راحت کرد. ظاهرا هر چقدر شکمش را منقبض کنه مساله ای که متوجه تو نمی شه برای خودش هم خوبه. خوشبختانه جای تو تو شکم مامان امن تر از این حرفهاست. بیرون که اومدی واسه اینکه جات همچنان امن بمونه شاید خودم خوردمت
پا درد مامان
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 22:44 شماره پست: 103
پای مامانت درد می کنه. یعنی شبها ضعف می ره. خیلی نگران نباش. میگن تو تولد یه بچه خوشگل طبیعیه. من گاهگاهی می مالمش. تازه تو کتاب خوندیم اگر پاش رو بالا بگبره بهتر می شه. می گن مریضی هاش از ماه سوم به بعد کمتر می شه. همینجوری هم هست. یعنی خدا را شکر بهتره.
رضا و مامان
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 104
شاید مجبور بشیم یه توافقی با هم بکنیم. اینجوری نوشتن من هم راحت تر می شه. فرحناز ظاهر قبلترها دوست داشته اگر بچه دار بشه، بچه اش فرحناز صداش کنه ولی حالا ترجیح می ده که مامان صداش کنی. (عجیبه که قبلترها به بچه دار شدن هم فکر می کرده) اگر تا موقع به دنیا اومدنت و بعد از آن نظرش تغییر نکنه (که می کنه) من وقتی می خوام با تو صحبت کنم بهش می گم مامان. اما در مورد من بابا به کار نبر. من تو وبلاگ هم می نویسم رضا. اینجوری با هم بیشتر حال می کنیم.
پشه
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر 1387 ساعت 15:37 شماره پست: 105
ديشب شب سختي بود. سخت ترين شب اين چند وقته.دير وقت خوابيدم و بايد حدوداي ۵ صبح از خواب پا مي شدم. فكر كردم كه صبح فرصت ندارم تا صورتم را اصلاح كنم. اين بود كه نصف شبي تصميم گرفتم كار امروز را به فردا محول نكنم. موقعي كه رفتم بخوابم فرحناز غرق خواب بود. عين يه مرده افتادم و هيچي نفهميدم. شايد دو يا سه نيمه شب بود كه با صداي ناله هاي فرحناز وحشت زده از خواب پريدم. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. فرحناز داشت از درد به خودش مي پيچيد. فكر كردم باز هم پاهاش ضعف مي ره اما واقعيت اين بود كه هيچ وقت بابت ضعف پا ناله نمي كرد. وحشت زده گفتم چي شده عزيزم؟ فرحناز داشت دست و پاش را با خشونتي هر چه تمامتر مي ماليد. ناله اي شبيه گريه كرد و گفت: پشه، پشه ها پدرم را درآوردند. گفتم: پشه؟!! به نظر من كه هيچ پشه اي اونجا نبود. كونم را بهش كردم و خوابيدم. قبول دارم كه اوج بي رحمي بود. حداقل مي تونستم باهاش ابراز همدردي بكنم. صبح فرحناز مي گفت كه تا صبح نخوابيده. نه فقط به خاطر پشه بلكه بخاطر معده درد و دست درد و پادرد و البته پشه.
گزارش پزشکی فرحناز
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر 1387 ساعت 23:55 شماره پست: 106
حال فرحناز همچنان خوب نیست. الان حس میکنه که گر گرفته. یه پارچه خیس روی پاش گذاشتم. معده اش درد می کنه. از اشتها هم افتاده. بعد از ظهری گلاب به روتون بالا آورد. یه خورده هم ضعیف شده. بعید نیست که چشم خورده باشه. از وقتی که حامله شده جذابتر شده و مردها بیشتر بهش نیگاه می کنن. بترکه چشم هر چی مرد بخیل و حسود و بی دونه است. مردای هیز را نمی گم چون خودم هم جزوشون هستم.
نیمرو
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم تیر 1387 ساعت 8:57 شماره پست: 107
می خوام سه تا تخم مرغ بشکونم. به مامانت می گم چند تا تخم مرغ می خوره؟ میگه یه دونه. قرار میشه چون با تو یکی و نصفی میشه یکی و نصفیش رو بخوره، من هم که با نی نی تو شکمم یکی و نصفی هستم بقیه اش رو بخورم. مامانت یکی و نصفیش رو با زور می خوره ولی نی نی تو شکم من دو تا دیگه هم جا داره.
دومین کادوی زندگیت
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 9:34 شماره پست: 108
دومین کادوی زندگیت هم رسید. یک پارچه که زندایی شمسی برات کنار گذاشته و داده به خاله. دایی هادی هم به خاله گفته که حتما برات بدوزه. خاله حال نداره که واسه خودش و بچه هاش چیزی بدوزه ولی فکر می کنم هوای تو را داشته باشه. نمی دونم پارچه چه شکلیه چون ندیدمش.
مداد لعنتی
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 9:44 شماره پست: 109
دیروز پای مامان خانوم بدجوری آسیب دید. بی احتیاطی من که یک مداد را روی زمین گذاشته بودم باعث شد که مداد تو پای مامانی بره. من اونموقع خونه نبودم ولی اصرار کردم که به دکتر بره. البته تا درمانگاه برای عیادت عمه مریم رفت ولی پاش رو به دکتر نشون نداد. شب تو میهمانی پاش باد کرده بود و درد شدیدی داشت. عصبانی شدم که چرا به دکتر نشون نداده. گفتم اگر چرک کنه چه جوری می خواد بدون قرص خوب بشه. تازه به نظر من باید یه واکسن کزاز هم می زد که نزده. بقیه گفتند چیز مهمی نیست ولی خود مامانی هم حسابی ترسیده. اینه که اگر بهتر نشد حتما دکتر می ره . صبح ناراحت بود که نکنه خوده مداد تو خونش بره و به تو آسب بزنه. تو دلم گفتم اینجوری از همین حالا مداد خواهی داشت و می تونی نویسنده بشی درست مثل بابات. حالا اگر وبلاگ نویس هم که بخوای بشی کافیه یه مودم به مامانت وصل کنیم.
اولین تئاتری که می بینی
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 10:23 شماره پست: 110
تو چند روز اخیر به طور اتفاقی جند تا کار فرهنگی کردیم و بعد از مدتها تو حال و هوای فرهنگ و هنر قرار گرفتیم. البته تو همه کارهایی که رفتیم دعوت داشتیم ولی همینش هم دوباره ما را یاد سالهای جوانتریمون انداخت. شاید لازم باشه این کارها را بیشتر کنیم که موقعی که تو هم اومدی این عادت را دوباره پیدا کرده باشیم. حقیقتش جمعه ای به دیدن برج آزادی رفتیم و بعد از ظهر را به گشت و گذار در نمایشگاه تعطیلات سر کردیم. پریشب فیلم بهنام(همیشه دو بار زندگی می کنیم) رو در خانه سینما دیدیم. دیروز هم به نمایشگاه لباس منصوره رفتیم. یکشنبه هم قرار شد کار اکبر علیزاد را در تالار مولوی ببینیم. اونهم چند تا کار از بکت هست. یادت باشه که این اولین تئاتریه که می بینی.
میهمانی خاله آراده عمو علی
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 11:35 شماره پست: 111
دیشب به یک میهمانی در خانه خاله آراده اینها دعوت داشتیم (این یه آزاده دیگه است و با مامان هستی فرق داره و چون تازه ازدواج کرده و بچه هم نداره در نتیجه باید به اسم شوهرش بشناسی: خاله آزاده عمو علی) نصف مهمانی با موضوع تو دنبال شد. عمو علی دو تا دوست داشتند که کلی اطلاعات درباره بچه ها داشتند. بقیه مهمانها هم هیچکدام بچه نداشتند اما دایره المعارف اطلاعات بودند. ما چیزهای زیادی فهمیدیم. مثلا فهمیدیم یک تخت هایی برای بچه ها درست شده که دیجیتاله و خیلی کارهای عجیب و غریب می کنه مثلا تکانهاش قابل تنظیمه. یا یه وانهایی اومده که تو روش می شینی و نمی افتی یعنی بهت می چسبه. اونوقت از همون نوزادی می تونی آب بازی بکنی. درباره حمام رفتنت صحبت شد و می گفتن کار خیلی سختیه چون مثل ماهی لیز می خوری. من فکر کردم که شاید بشه تو آبکش گذاشتت و اینجوری حموم بکنی. ما فهمیدیم که تو شهر کتاب یه مجموعه سی دی های آثار کلاسیک موسیقی اومده که برای بچه ها انتخاب شده. تازه اگه از حالا برات بگذاریم بعدا هم که به دنیا اومدی ، اگر گریه کردی تا از همان کارها برات بگذاریم گریه ات بند می آید. در ضمن من کلی شکمبارگی کردم و تا صبح دلم درد می کرد. مامان هم مثل اینکه کلی از میوه خوردنش راضی بود. گفتم مگه چی خوردی؟ گفت دو تا زردآلو، یک شلیل و یک گلابی!!!! یواش یواش فرقهای من و مامانت را بیشتر می فهمی.
سوختگی فرحناز
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 12:23 شماره پست: 112
فرحناز لباش رو جمع کرده بود و داشت بی صدا گریه می کرد. نگاهش کردم. گفت: چرا اینقدر بد میاره. پا شدم. اومده بود نمک رو داغ کنه و روی پاش بگذاره تا درد پاش کم بشه. قابلمه داغ برگشته بود و خورده بود به شکمش و بعد چسبیده بود به دستش. صداش در نمی اومد. فقط تند تند اشک می ریخت. پا شدمم و بوسیدمش. یه مقدار خمیر دندان گذاشته بود رو دستش. گفتم چرا زودتر به من نگفتی. گفت: ترسیدم که دعوام بکنی (وای گه چقدر من بی رحمم) گفتم: دعوات که می کنم. آخه بهش گفته بودم اگه کار داشت به خودم بگه. باز هم گریه کرد و گفت: نی نی مون چقدر بد میاره. گفتم: مامان حواس پرت داشتن همین حرفا را هم داره. گریه می کرد. دوباره بوسیدمش. گفتم: به نی نی چه ربطی داره؟ اون جاش خوبه. یک کم آروم شد.
نیروهای بد
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 13:27 شماره پست: 113
برای دور کردن نیروهای بد اسفند دود می کنم. برای دور کردن نیروهای بد از فرحناز و نی نی و خودم اسفند دود می کنم. برای دور کردن نیروهای بد از خانه ام اسفند دود می کنم. اسفند را دور سر فرحناز می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دور سر نی نی (شکم فرحناز) می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دور سر خودم می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دود می دهم. می برمش دور سر فرحناز می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد زن زیبای من دور شوید. بعد می برمش دور سر نی نی (شکم فرحناز) می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد فرزند زیبای من دور شوید. بعد می برمش دور سر خودم می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد خود زیبای من دور شوید (البته چیزی نزدیک به این) بعد اسفند را می برم در اتاق پذیرایی می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در اتاق مطالعه می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در اتاق خواب دو بار می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در انباری می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در آشپزخانه می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در دستشویی می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. به من نخندید چون ممکن است نیروهای بد از همه اتاقها بیرون رفته در سوراخ دستشویی قائم شوند. آخر آنها که زنبور عسل نیستند، نیروی بد هستند و از این کارها هم می کنند
جر و بحث من و مامان
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم تیر 1387 ساعت 6:43 شماره پست: 114
دیشب بعد از مدتها با مامانت جر و بحثمون شد. متاسفم که در شرایطی به دنیا میای که گاه و بیگاه شاهد بی منطقی های پدر و مادرت هستی و متاسفم که در شرایطی که در شکم مامان هستی من با مامان جر و بحث کردم. سعی می کنیم که تکرار نکنیم.
شعر مامان برای تو
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر 1387 ساعت 22:47 شماره پست: 115
فکر می کنم این اولین شعری هست که مامان برای تو سروده، پس با اجازه مامان آن را در وبلاگمان می گذاریم: پسرها را تحویل بگیر/ و آنها را به سرزمین خود ببر/ آنجا که قوس/ با رنگین کمان آشنا می شود/ و سبدهای گل/ آشنای مشام رهگذران است / من و ددی و پدر بزرگ/ به تو خواهیم پیوست/ وقتی قدت / از نهال درخت افرا بالاتر زند / و پاهایت به قدر کافی/ چمن های رنگارنگ را لمس کند/ هیچ به خود نخند / اینجا روزی سرزمینی بود / پر از دیو و هیولا / که پسرهای کوچک را درسته قورت می دادند / و کفش های صدادارشان را لگد می کردند / اینک / فراموششان می کنم / تو لبانت می خندد / و این کافی است/
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 21:11 شماره پست: 116
چند روزیه که دل و دماغ نوشتن چیزی را ندارم. درست نمی دونم که تو واقعا دلت می خواد که این خاطرات جایی برات ثبت بشه یا شاید اصلا اهمیتی هم برات نداشته باشه. نمی دونم! شاید دارم می نویسم که فقط خودم را ارضا کرده باشم و هر وقت که خودم حال نداشته باشم چیزی نمی نویسم. اما می دونم که تو این چند روزه تو هم ترجیح می دادی که آرامتر و تنهاتر باشی. ای کاش می تونستی تا چیزهایی که می دونی را یکجوری به ما بگی. ای کاش! دوستتون داریم .
اشتباهات تاریخی
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 23:19 شماره پست: 117
یک کارتون انیمیشن وجود داره که موقعی که من بچه بودم پخش می شد. حالا هم که من بزرگ شدم پخش میشه و اگه هیچ اتفاقی نیفته نه تنها موقعی که تو بچه ای پخش می شه، حتی موقعی هم که بزرگ شدی پخش میشه و می تونی درباره اش برای بچه ات که بزرگ شده صحبت کنی. البته هیچ هم اشکال نداره که چون کارتون خوبیه. تو این مملکت که همه چیزهای بد پشت سر هم پخش میشه، پخش شدن یه چیز خوب عجیبه. حالا این که پخش میشه چیه؟ هیچی داستان مورچه و مورچه خوار. یه قسمت این کارتون هست که وصف حال باباته. یه اتوبوس جهانگردی هست که سالی یکبار یه مسیری را می ره تو همون یک بار هم مورچه خوار را زیر می گیره. اون هم نه یکبار، دو بار زیر می گیره. حالا حساب کن که بهنام بعد از سالی بیاد وبلاگ ما را بخونه، تو اون یکبار هم اسم فیلمش را اشتباه نوشته باشیم. اما می خوام یه اعترافی را هم به تو بکنم: ظاهرا من خیلی هم تاریخ نگار خوبی نیستم یا خیلی موثق نیستم، چون تا حالا دو سه تا اشتباه تاریخی داشتم. یکیش هم این که اون که نوشته بودم دومین کادوی زندگیت هست، دومیش نیست. چون اصلا کادوی تو نبوده. پارچه ای بوده که به عنوان چشم روشنی اومدن تو، زندایی نه به تو، نه به مامان و نه به من بلکه به خاله داده. حالا پیدا کنید پرتغال فروش را
آخرین خبر
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 23:39 شماره پست: 118
خبر جالب اینکه مامان تصمیم گرفته تو وبلاگ مطلب بگذارد البته امشب نه، فردا شب. اگر یادش نره
رضانامه
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 0:28 شماره پست: 119
مامان یه عادت عجیب و غریب داره. یعنی از نظر من عجیب و غریبه. البته شاید از نظر تو هم عجیب و غریب باشه یا نباشه. یعنی به این بستگی داره که تو بیشتر به مامان بری یا به من. عادت عجیب و غریبش هم اینه که اگه یک وقت بهش بگی به نظر من بهتره که یه کار رو انجام ندی، دو حالت داره یا اون کار را انجام می ده یا نمی تونه که انجام بده. در هر صورت به حرف تو گوش نمی کنه. (اولین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه نتونست انجام بده تا آخر عمرش میگه که من می خواستم انجام بدم ولی تو سردم کردی (دومین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه انجام هم داد دو حالت داره یا راضیه که می گه تو گفتی انجامش ندم ولی تونستم (سومین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه ناراضی بود که میگه تو چرا درست و حسابی نگفتی که نظرت چیه (چهارمین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) حالا می شه جور دیگه ای هم این رو دید. "مامان اهل تجربه است. تجربه همه چیز" من موقعی که هنوز کوچیک باشی این جمله آخریه را بهت می گم یعنی بهت میگم که اهل تجربه باش. ولی حالا که داری این رو میخونی و حتما یک کم بزرگتر شدی یه خورده هم به کارهات فکر کن. به حرف دیگران گوش کن یا حداقل کار خودت را انجام بده و نظر دیگران رو نپرس. قضیه اینه که من اگه صد سال دیگه هم می گفتم که فرحناز بی خیال بیمارستان دولتی. تو کتش نمی رفت. حالا که صبح و بعداز ظهر دو بار رفته بیمارستان میلاد و اونجا را دیده و دیده دکتره چه جوری معاینه اش کرده تصمیم گرفته که بره بیمارستان خصوصی. این روش تربیتی خوبیه. خودت تصمیم می گیری و می بینی نتیجه اش چیه؟ ولی جون هر کی دوست داری من که این روش تربیتی رو برای تو به کار می بندم، ولی حتما قبل از انجام دادن کارهات یه خورده هم به کارهات فکر کن. به حرف دیگران گوش کن یا حداقل کار خودت را انجام بده و نظر دیگران رو نپرس!
دومین کادوی زندگیت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 1:4 شماره پست: 120
امشب تو دومین کادوی زندگیت را دریافت کردی. این دیگه مثل قبلی نیست که اشتباه شده باشه. این دقیقا کادوی خودته چون من با چشم خودم دیدم که اهداکننده اون را به مامان اهدا کرد. طبیغتا مال مامان هم نبود چون به هیچ صورت اندازه پای مامان نمیشه. این دفعه صبا (یعنی نوه هفت ساله زندایی شمسی) یک جوراب خیلی خوشگل بهت داده. شکل و رنگ جوراب رو حداقل الان ازم نخواه چون برای پیدا کردنش باید مامان رو از خواب بیدار کنم. مامان هم که بیدار بشه شاید تو هم بدخواب بشی. بگذار این یکی را بعدا برات تعریف کنم. موافقی که؟
اسم های اجق وجق
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 1:35 شماره پست: 121
فکر می کنم عمو مجتبی بعد از ایمان دومین کسی هست که درباره اسمت نظر داده. صبح که مامانی همراه عمو به سمت بیمارستان میلاد می رفتند، عمو مامانی رو نصیحت کرده که اسم اجق وجق روت نگذاریم چون تو اون دنیا مسئولیم و باید جوابگوت باشیم. عمو گفته اسم ائمه رو روت بگذاریم. خودت چی میگی؟
پسره آی پسره (10)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 7:42 شماره پست: 122
چند روز پیش مامان حالش خیلی بد بود. این بود که به درمانگاه رفتیم تاسرم بزنه. (جهت ثبت در تاریخ: پرستار خیلی سخت تونست رگ مامان را پیدا کنه، طوری بود که حتی من هم نتونستم صحنه را تحمل کنم) یه پیرزنی اونجا همراه یکی از بیمارها بود که درجا مامان رو سونوگرافی کرد. مطمئن باش دیگه برو برگشت نداره. خودتم بخوای (یا نخوای) پسری.
LOST
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 19:36 شماره پست: 123
خب این که میگم به خود تو خیلی هم ربطی نداره (یا شاید هم داره) حقیقتش اینه که تو مستقیم یا غیر مستقیم باعث شدی که من دوستهای قدیمیم رو پیدا کنم. نه اینکه گمشون کرده باشم، یعنی قضیه اصلا فیلم هندی نیست. فیلم روشنفکریه. من دو تا از دوستهام رو گم کرده بودم و حالا پیداشون کردم. دو تا دوستی که حتا همت نداشتم که ازشون خبری بگیرم. با یکیشون حتا مسافرت هم رفته بودیم اما باز هم بعد از مسافرت سالی و ماهی می شد که ازشون خبری نمی گرفتم. امروز که وبلاگ تو رو راه انداختم هر دوشون را یک جورهایی دوباره پیدا کردم. جورهاش رو خیلی دقیق نمی تونم شرح دهم. (راستیتش بعدا خودت می فهمی بابات خیلی پرحرفه، ولی حرفهای عمیق زیادی نمی زنه. باباته دیگه، اشکالی داره؟ بعضی باباها اصلا حرف هم نمی زنند. باز هم من!) اما چیز مهمتری که می فهمی اینه که چه جوری آدمهایی که همدیگه رو یه جورهایی که مثل یه جورهای دیگه نیست گم کرده اند، یه جورایی که مثل یه جورهای دیگه نیست پیدا می کنند. این که چه جوری همین رو می فهمی رو باید تجربه کنی گفتنش خیلی فایده نداره. پس هر وقت یه جورایی که مثل جورهای دیگه نیست کسی رو پیدا کردی که قبلا یه جورایی که مثل جورای دیگه نیست گمشون کرده بودی مطلب من رو بخوان و عبرت بگیر. علی ایحال من دو تا دوست عزیزم مجید و جلال رو دوباره پیدا کردم.
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم تیر 1387 ساعت 6:52 شماره پست: 124
چند شب پیش دو تا لباس برات خریدیم. یه لباس گوجه ای با عکس گاو و یه لباس سبز با عکس گوسفند. لباس گوجه ای یه دامنه با یه تاپ و اون یکی یه شورت و پیراهنه. جفتشون هم دخترونه است. نمی دونیم چرا، ولی دخترونه انتخاب کردیم. حالا اگه دختر شدی که شدی، اگه نه، دیگه نمی تونی اونها رو بپوشی. شاید اونوقت نیگه داشتیم واسه آبجی آینده ات.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر 1387 ساعت 22:48 شماره پست: 125
چند شبی بود که برایت چیزی نمی نوشتم و اگر از سر دلتنگی نبود امشب نیز نمی خواستم تا همین جملات کوتاه را بنویسم. دلتنگ تو و دوست کوچکت هستیم و منتظر . تو هم دعا کن
بچه چایی خور من
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد 1387 ساعت 0:37 شماره پست: 126
عمه اکرم خیلی بهش برخورده که مامان چایی نمی خوره. یه جورایی هم خواسته خواهرشوهرگری کنه (توضیح خواهرشوهرگری کمی سخته. بعدا خودت می فهمی) اینه که مامان رو دعوا کرده و گفته همه بچه های خانواده چایی خورند، تو هم باید چایی خور بار بیای..... همین دیگه!
طالع بینی هندی
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد 1387 ساعت 19:43 شماره پست: 127
خب اعتراف می کنم که من و مامان رو شوکه کردی! یعنی اگر علم ژنتیک صحت داشته باشه و صحتش در مورد خصوصیات روانی آدمها هم صدق کنه، باید اعتراف کنم نه به من شبیه می شی نه به مامانت. من و مامان هر دو متولد آذریم و اگر تو دیماه به دنیا بیای و به طالع بینی هندی هم اعتقاد داشته باشی (که مامان بالاخره از تو اینترنت پیداش کرد) با هیچ منطق ژنتیکی نمی شه ماها رو کنار هم گذاشت. ولی خیلی هم ناراحت نباش. من و مامان به آزادی تو در انتخاب شخصیتت احترام می گذاریم، حتی اگر این آزادی در جبر طالع بینی هندی گرفتار بیاد. (نکته اول: می خواستیم طالع بینی چینی را هم بخونیم که برق رفت. فکر کردم شاید کار وزارت ارشاد باشه که خواسته اینجوری مطالب ظاله را سانسور کنه. نکته دوم: چون هنوز معلوم نیست پسری یا دختر باید فرصت کنی تا دو تا مطلبی را که در ادامه اومده بخونی) 1- پسر متولد دیماه به روایت طالع بینی هندی: خداي من ! او كسي است كه مي داند كجا ميرود مستقيم رو به جلو! مردان متولد اين برج تلاش مي كنند تا پيشرفت كنند . سياره آنها كيوان است ، كيوان فرمانروايي جدي است و توسط حلقه هايي احاطه شده. پس متولد اين برج با حلقه هاي خودش محدود شده است. آنها دقيقاً مي دانند چه كاري را مي توانند انجام دهند و آن را به خوبي انجام مي دهد، نه كمتر و نه بيشتر . اين مردان محدوديتهاي خود را شناخته و آنها را رعايت مي كنند كه گاهي به موفقيتي عظيم مي انجامد . در مواقعي ديگر نگراني ها از اوآدمي خشك مغز مي سازند و او قدم از قدم بر نمي دارد و خطر نمي كند و با قوانين دستورات خود را محدود مي كند . اين مردان و پول مثل قفل و كليد باهم جورند. متولد اين برج تحت تأثير نشانه خود دقيقاً محافظه كار هستند و هميشه خوش نامي دارند . آنها نگران عقايد مردم هستتندو سعي مي كنند در هر كاري اصول و مقررات جاري را رعايت كنند . فكر نكنيد آدمهاي كسالت آوري هستند ، نه واقعاً اين طور نيست. آنها به پدر اهميت زادي مي دهند و فكر مي كنند سايه پدر همچون روح هميشه بر بالاي سر آنها پرواز مي كند,(هملت را به خاطر مي آوريد.) شكايت عمده آنها احساس گناهي است كه زجرشان مي دهد ، مرد متولد اين برج حتماً اگر پايش را جاي پاي پدر بگذارد باز هم از غصه اينكه وظيفه اش را در مقابل پدر به خوبي انجام نداد ، او را غذاب مي دهد. اگر اين نگراني ها ريشه دار باشند اعتماد به نفس او را تضعيف كرده و خرد مي شود. اما اگر همين حس مسئوليت پذيري را در راه درست به كار برد، قوي و قويتر مي شود . آن وقت آسمان آخرين مرز محدوديت اوست. به دليل احساساتي كه نسبت به پدرش دارد. خودش نيز پدري فعال و سخت گير خواهد بود. وقتي احساس شادماني كند، بچه ها را دو چندان شاد مي كند و در مواقع ديگر پدري بسيار عاقل است . وقتي بچه ها تكاليفشان را انجام مي دهند مصمم و قاطع بالاي سر آنهاست و آنها را كنترل مي كند وقتي پدر بزگ شود، هر چند مي گويد شصت ساله است ولي مثل شانزده ساله ها رفتار مي كند. مرد متولد برج دي گاه معتاد به كار است. ولي بهتر است قبل از آنكه شما او را با سامسونت ، كامپيوتر و ماشين حسابش تنها بگذاريد، تمرين كند با آنها به گردش برويد و نشان دهيد چقدر به آنها اهميت مي دهيد. مرد و زن متولد اين برج بسيار دلچسب يا ترش رو، شيك و چشم و گوش باز يا ژوليده پوليده و بدبو باشد. برخي از آنها وقتي راه مي روند مثل سطل زباله اي هستند كه روي دوپا راه مي رود ، برخي از اين مردان از حمام كردن اكراه دارند و فكر مي كنند اگر در رگبار گير بيافتد، تايك هفته حمام نمي خواهند ! پيش از انكه بازو به بازوي او قدم بزنيد يا براي بيني تان گيره لباس تهيه كنيد بايد بدانيد كه همه آنها اينطور نيستند ! بعضي بسيار تميز و مرتب هستند و بوي خوش ( ونه عطري مزخرف ) از خود در هوا مي پيچد. چه تميز چه كثيف مردان متولد اين برج معمولاً لاغر و تيره و اغلب كوتاه هستندو كوتاهي قد را با بزرگي شخصيت جبران مي كنند. سن آنها در جواني بيشتر به نظر ميرسد . اگر 15 ساله باشند سي ساله به نظر مي رسند ، اما وقتي به سي سالگي ميرسند در جا مي زنند. و به آرامي پير مي شود 2-دختر متولد دیماه به روایت طالع بینی هندی: عجب زن قدرتمندي ! از آنجا كه زن متولد برج دي آكنده از اقداري حيرت آورست و ديگران را به چند بار فكر وادار مي كند، برخي فكر مي كنند كه اوزني مرد نماست ، اما نيست. جالب است بدانيد دختران متولد دي اغلب با مرداني شل و ول و گاه ترسو پيوند زناشويي مي بندند و به اين ترتيب رئيس نان آور خانه مي شوند. آنها احساس پدري هم مي كنند. البته همه آنها با آدمهاي ترسو ازدواج نمي كنند. اگر يك روز در فروشگاه زني را ديديد كه تند تند راه مي رود و شوهرش در حاليكه ساك خريد وي را در دست دارد، با عجله به دنبالش ميرود. مطمئن باشيد زن متولد دي را ديده ايد. برخي از اين دختران با مرداني ازدواج مي كنند كه پله هاي موفقيت را يكي پس از ديگري طي مي كنند ، آنها از ته دل به شوهر خود افتخار مي كنند، براي اثبات ادعاي مادر ستاره شناسي ، پيشنهاد مي كنم دفعه بعد كه سري به بانك زديد، دورو برتان را خوب نگاه كنيد پيرمردي را با دفترچه مستمري به همراه نوه خوشگلش مي بينيد . نه نه نه اشتباه نكنيد، آن خانم جوان زيبا همسر اوست و حتماً هم متولد دي است. زنان متولد دي مردان ميانسال را خيلي دوست دارند و در ازدواج گاهي به تفاوت سني 30 سال فكر مي كنند . آنها شوهري مي خواهند كه برايشان پدري كند . اما مادري دلباخته بچه هاست و مي خواهد آنها را در زندگي راهنمايي كند، خطرات را گوشزد كند و براي عبور از موانع به آنها كمك كند. گاهي فضول است و بيش از اندازه در كار بچه ها دخالت مي كند و مي خواهد بچه ها به خواسته هايي كه خودش داشته و نرسيده ، برسند. او بسيار دلسوز است و كمك بزرگي براي بچه هاست و هر وقت كه لازم باشد آنها را هل مي دهد. او نمك زمين است، او مادري معركه است زني با محبت قاطع، منضبط، تابع مقررات و است. او مامان ، بايدها ست . گاهي آنقدر جدي مي شود كه درگيري به وجود مي آورد، بويژه وقتي بچه ها نوجوان هستند. سر بچه ها داد مي زند: آن شكلي بيرون نرو ، مردم چه فكري مي كنند. چون زن است احساساتي تر از همتاي مردش است. اما هيچ وقت او را مثل آبگرمكن در حال جوشيدن نمي بينيد. او مصمم است كه شغلي براي خود دست و پا كند و در آمدي هرچند اندك داشته باشد. اغلب اين دختران در زندگي بايد هدفي داشته باشند و در پي رسيدن به آن تلاش كنند . دختر متولد برج دي هيچ چيز را راحت به دست نمي آورد. او براي رسيدن به خواسته هايش بايد صرفه جويي كند و مثل يك درويش زندگي كند . اگر آدم مثبتي باشد، گرفتاري و رنجها را به حساب تجربه مي گذارد و سعي دارد تا از اشتباهات و بدبختي ها درس عبرت بگيرد. اما امان از وقتي كه حس شوخ طبعي اش گل كند. او دختري با سليقه و شيك است. ( به سر و وضعش نگاه نكنيد) قيافه مهربان او ديدني است . برخي از اين دختران سرشار از زيبايي و جذبه هسستند و با هوش و تدبير خود ديگران را ميخكوب مي كنند . بهتر از اين چه مي خواهيد
بالش تو
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 12:41 شماره پست: 128
مامان از پریشب زیر سرت بالش گذاشته تا راحت تر بخوابی. بالشت صورتیه و خیلی هم گنده است. قد تخت ما. اینجوری حتما خوابهای خوب خوب می بینی.
پسره آی پسره 99999
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 18:5 شماره پست: 129
خاله نغمه (مامان پرهام) و خاله آزاده (مامان هستی) می گن پسری چون مامان پف نداره و قیافه اش عوض نشده.
دختره آی دختره 1
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 18:7 شماره پست: 130
خانوم اعظم (این خانوم اعظم فامیل مامان اینها است و با اعظم خانوم که فامیل ما هست فرق داره) می گه دختری. البته خانوم اعظم مامان را ندیده و حسی اینو میگه (به این میگن سونوگرافی تله پاتی)
اکسیداسیون
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 19:15 شماره پست: 131
مامان صبح داشت شیر می ریخت. موقع بستن در پاکت شروع کرد به صحبت کردن با تو. سعی کرد که بهت یاد بده که باید قبل از گذاشتن شیر در یخچال درب اون را ببندی تا اکسیده نشه. گفتم بین این همه موضوع داری بهش بستن درب شیر را یاد می دی؟! گفت دارم معنی اکسیداسیون را یادش می دم! گفتم این بچه که با این طالع بینیش همینجوریش هم مهندسه، خواهشا تو دیگه اکسیداسیون را یادش نده!!
کپی رایت
+ نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 0:7 شماره پست: 132
مثل اینکه این قصه نذر و نیازهایی که برای تولد تو (یا به عبارت دیگر بچه دار شدن مامان و بابا ) انجام شده تمومی نداره. ظاهرا زهره دختر دایی من تو کربلا گهواره علی اصغر را که می بینه، وامیسته و کلی برای بچه دار شدن ما دعا می کنه. بعد هم واسه اینکه شاید قلبش صاف نباشه از آقا مسعود شوهرش می خواد که اونهم دعا کنه. قبول کن اگه حتی مالکیت مادیت هم مال ما باشه، حق مالکیت معنویت سر و صاحب زیاد داره.
سید نی نی
+ نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 0:56 شماره پست: 133
خب واسه مامان اگه خدا بخواد داره یه کاری ردیف میشه. عمو مجتبی میگه کار تو بوده. من فکر کردم با این حسابی که عمو میگه حتی اگه کار تو هم باشه، یه جورایی کار تو محسوب نمی شه. عمو به فرحناز گفته تو تا حالا یه سید داشتی (من یعنی بابایی رو میگه) حالا دو تا سید داری (من و تو رو با هم میگه) اینه که کارت جور شد. ناقلا، اگه عمو راست بگه این سیادت هم خودش یه جور آپارتایده ها. (البته این جنبه منفی باکلاسشه، جنبه منفی بی کلاسش این میشه که سیادت یه جور کار چاق کنیه)
دکتر رفتن مامان
+ نوشته شده در یکشنبه ششم مرداد 1387 ساعت 20:14 شماره پست: 134
مامان یه ساعت پیش دکتر بود. دکتر به مامان گفته حال تو خوبه. البته تو خودت این رو بهتر از من و مامان و دکتر می دونی. دوم اینکه تو معلوم نیست فلان داری یا فلانه (این رو خودت هم تا بیست هفتگی نمی دونی) سوم اینکه مامان اگر دمرو هم بخوابه فعلا برات مشکلی نداره. چهارم اینکه خاله آزاده و خاله نغمه که گفتند موقع سی تی اسکن سه بعدی تو خیلی گرمت میشه، حرفشون صحت نداره. تو جات خوبه. پنجم اینکه اینکه شکم مامانی یه روز کوچیک میشه و یه روز بزرگ، ربطی به تو نداره. مربوط به نفخ شیکم مامانه. ششم اینکه مامان تا هفت ماهگیت می تونه سوار هواپیما بشه. هفتم اینکه فکر کنم بابا هم موقع به دنیا اومدنت می تونه پیش تو باشه. بقیه اش یادم نیست در نتیجه اگر مامان برگشت خونه اونها را هم برات تعریف می کنم.
تعجیل
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 0:10 شماره پست: 135
مثل اینکه دختر یا پسر بودن تو حالا حالا ها مشخص شدنی نیست. دکتر به مامان گفته چه عجله ای داری؟ بهتره صبر کنی تا بیست و نه هفتگی. رکسانا هم به مامان گفته معمولا فقط دو بار بچه را سونوگرافی می کنند یه بار در دوازده هفتگی و یه بار هم در بیست ونه هفتگی. دکترها هیچوقت نمی فهمند فلان یا فلانه بچه ها چقدر برای پدر مادرها مهمه. مگه نه این حرف را نمی زدند. اصلا اگه خدا اول اونجای بچه را در می اورد بعد جاهای دیگه اش رو اشکالی داشت؟
سونوخوابگرافی
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 0:20 شماره پست: 136
خاله آسیه (چون تازه ازدواج کرده هنوز مامان کسی نشده که تو بشناسیش) دیشب خواب تو رو دیده. میگفت خیلی تپل مپل و خوشگلی. متاسفانه تو خواب تشخیص نداده که دختری یا پسری. دوستان عزیزی که خواب بچه ما رو می بینن لطفا زحمت کشیده سری به شورت بچه ما زده جنسیتش را نیز اعلام نمایند. با تشکر
بچه تو راه
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 20:28 شماره پست: 137
وقتی بابا امتحان پایان ترم یک زبان فرانسه اش باشه و استاد بپرسه: vous avez des enfant (علامت سوال را نتونستم بگذارم) بابا با زبان الکنش چی باید جواب بده؟ بگه بچه دارم یا ندارم؟ اونها که نمی فهمند تو هستی. فقط وقتی قبول می کنند تو هستی که تو به دنیا اومده باشی. این بود که گفتم j ai dans une rue مي بخشي كه معادل راه را هم نمي دونستم و از كلمه خيابان به جاش استفاده كردم.
اولین لگدت
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 15:14 شماره پست: 138
دیروز تو اولین لگدت رو زدی. یعنی مامان خیلی مطمئن نیست. چون تا حالا یکی از تو شیکمش بهش لگد نزده بود ولی اگر اشتباه نکرده باشه، تو دیروز اولین لگدت را زدی.
بالش تو 2
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 15:51 شماره پست: 139
مامان سر شب بالش رو زیر سرت می گذاره اما نمی دونم چرا صبح ها بالش زیر پاشه. پریشب بهش گفتم. این دو روزه مامان صبح ها هم مواظب بالشتته.
بچه کانگوروی من و مامان
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 21:40 شماره پست: 140
مامان یه لباس حاملگی داره که تو خونه اون رو می پوشه. نمی دونم برات لباس مامان هم می تونه جالب باشه یا نه. با این همه باید بگم که یه جیب کوچولو جلوی شکمش داره که می تونه عین کانگورو تو رو توش جا بده. دو تا گل خوشگل هم کنار جیبش هست که اگه حوصله ات سر رفت می تونی باهاش بازی کنی. لباسش هم حسابی گل گلیه. وقتی اومدی خودت می فهمی که خونه هم همینجوری گل گلیه. لباس مامان هم خب عین خونه است دیگه
آزادی، برابری، برادری
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 22:38 شماره پست: 141
شاید نوشتن وبلاگ فرصتی باشه که بعضی ایده ها درباره تو را فراموش نکنیم. چند وقت پیش جلال مهمان ما بود و در بین صحبت هاش مطلبی هم در مورد گونه ای نژاد پرستی پنهان در بین افراد گفت. به عنوان یک مثال به این مطلب اشاره کرد که چند نفر از ما تصویر قهرمان های سیاه پوست را در اتاقمون داریم؟ چند روز بعد با مامان به این مساله فکر کردیم. فکر کردیم که باید تصاویری از قهرمانان تاریخ را در اتاقت نصب کنیم. قهرمانانی از نژادها، اقلیت ها و جنسیت های مختلف. به ماندلا فکر کردیم تا یاد بگیری که رنگ پوست عامل برتری نیست. به احمد شاه مسعود فکر کردیم تا یاد بگیری که مردمان دیگر سرزمین ها را بزرگ بداری و هرگز با تحقیر درباره اونها صحبت نکنی. فکر کردیم جای زیادی برای زنان بزرگ تاریخ باید در اتاقت باشه (بخصوص اگر پسر باشی) تا یاد بگیری که زن و مرد با هم برابرند. فکر کردیم قهرمانان ملی و مردان راه آزادی هم حتما باید جایی در اتاقت داشته باشند. دلم می خواد بدونی که با تمام عشقی که بهت خواهم داشت یک چیز را نخواهم بخشید و اون اعتقاد نداشتن به برابری انسانها و حقوق برابر اونهاست.دوستت دارم.
آماده کردن اتاق خواب تو
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 14:2 شماره پست: 142
پریروز علی قهاوندی دوست عمو شهرام اومد خونه تا بالکن را ببینه. اگه مامان دیگه حرفی نداشته باشه و نخواد که بخشی از کار را آجر چینی کنیم، قراره تموم اون قسمت را شیشه کنیم (این پیشنهاد عمو سیامک بابای سورنا بود) من اصرار داشتم که حداقل شیشه های ثابت، سکوریت باشه تا خدایی نخواسته خطری پیش نیاد. همینطور به مامان پیشنهاد دادم که حالا که همه جای بالکن شیشه ای هست، کتابخانه را هم شیشه ای کنیم. مامان هنوز نظر قطعی نداده. قرار شده تا چند روز آینده یک گچکار بیاریم تا اول دیواره ها را گچ کنه و بعد شیشه بیندازیم. فکر نکنم بد بشه. اینجوری تو هم یک اتاق خواب خواهی داشت. اگر چه تو چند ماه اول تو اتاق خودمون می خوابی.
دختره آی دختره
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 18:53 شماره پست: 143
افسانه خواب مامان رو دیده که حامله است. ازش پرسیده که بچه بالاخره چی شده؟ مامان هم گفته که تو دختری. به سلامتی. افسانه هم زنگ زد که صحت خوابش را حویا بشه.
تپش قلب تو
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 144
مامان نگذاشت که من مطلب قبلی را درست تموم کنم. دستش را گذاشته روی شکمش و میگه که دستش جاییه که قلب تو اونجا هست. بعد من تا میام بشینم که مطلبم را بنویسم بلندم میکنه که بیا دستت را بگذار اینجای شکمم. من هم هیچی رو حس نمی کنم و دوباره تا میام بشینم صدام میکنه و دستم را میگذاره یه سانتیمتر پایینتر. حالا نمی دونیم که بالاخره اون ضربان قلب تو بود یا نبض مامان.
ماهی حلوا سیاه + جیوه
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 19:24 شماره پست: 145
الان دارم در اینترنت سرچ می کنم که ببینم ماهی حلوا سیاه جیوه دارد یا نه. اگر نداشت امشب واسه شما ماهی حلوا سیاه درست می کنم
Lost
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 0:22 شماره پست: 146
امشب تصمیم داشتیم که سریال Lost را ببینیم. دو ماهی می شد که می خواستیم این سریال را ببینیم ولی مامان به خاطر تو نگاه نمی کرد. سرانجام نشستیم که سریال را ببینیم ولی هنوز به نصفه های قسمت اول نرسیده بودیم که مامان به خاطر هیجان زیاد فیلم پشیمان شد. گذاشتیم بعد از تولد تو ببینیمش. شاید هم بعد از از شیر گرفتنت نگاه کردیم.
بیماری های مامان
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 9:12 شماره پست: 147
مامان دیشب همه جاش درد می کرد. اگر اشتباه نکرده باشم اول مچ پای راستش با ساعد دست راستش. بعد زانوی راستش با ساعد دست راستش. یک ذره هم کتف دست راستش. الان هم زانوی چپش با ساعد دست راستش. حالا یه ذره اینور و اون ورش شاید خیلی اساسی نباشه چون بالاخره همه جاش درد می کنه. امحا و احشائش هم کلا پیچ می خوره. تنها جای سالمش فکر کنم فقط خودت باشی. احتمالا یا سرما خورده یا چشم. چشم خوردن باز هم بهتره چون با یک اسفند می شه درمونش کرد، سرما خوردگی کمی دردسر داره.
تمرینهای ویژه زایمان
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 10:1 شماره پست: 148
يكشنبه دیگه رکسانا قراره برامون کلاس ویژه تمرینهای زایمان را بگذاره. اگر حضور من هم لازم باشه دوره تو خونه ما برگزار می شه و اگر فقط مامان باید تو کلاس ها شرکت کنه که تو خونه رکسانا اینها دوره را برگزار می کنیم.
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 21:34 شماره پست: 150
گاهی وقتها نوشتن از ننوشتن سخت تر هست و صحبت کردن از صحبت نکردن. صحبت کردن از معجزاتی که دیگر کمتر می شود انتظار آنها را داشت و تو احساس می کنی که جایی در همین اطراف حضور دارند. صحبت کردن از این احساس که همه آن چیزهایی که در چند ماه گذشته برای ما اتفاق افتاد نه صرف یک میلاد ساده بلکه معجزاتی کوچک بودند که می توانند حامل پیامهایی بزرگ باشند و سخت تر اذعان به این واقعیت است که زنجیره این معجزات کوچک به این سادگیها پاره نخواهد شد. من یقین دارم که همه دشواری ها به پایان خواهد رسید و معجزات کوچک تر در راهند. من ایمان دارم و بر این ایمان پای می فشارم. دوستتان دارم.
کار مامان
+ نوشته شده در جمعه یازدهم مرداد 1387 ساعت 15:47 شماره پست: 151
یه چند روزیه که به مامان داره پشت سر هم کار رجوع میشه. اولش آقای .... زنگ زد و پیشنهاد دستیاری تو یک فیلم را به مامان داد ولی وقتی فهمید که مامان بارداره گفت بهتره خودش را درگیر کار نکنه. فرداش هم یکی دیگر از دوستان زنگ زد و ایندفعه پیشنهاد کار تو دو تا فیلم را به فاصله یک ماه داد. کار مامان تو شبکه ... هم احتمالا جور میشه. البته در وهله اول پیشنهاد کار تصویربرداری پرتابل را بهش دادند که با توجه به وضع مامان امکانش نیست. اینه که شاید فعلا برای تدوین بره. قراره تا ده روز دیگه خبر بدهند. یک کار بازبینی تئاتر هم هست که مامان قطعا اون را می ره و یک کار تصویربرداری که مامان باید نظارت داشته باشه. نمیدونم مامان چی فکر میکنه؟ شاید پیش خودش میگه که بدشانسی هست که حالا که بارداره این همه کار پیشنهاد می شه و موقعی که می تونست به سر کار بره کسی پیشنهاد کار نمی داد. من اما فکر می کنم همه اینها بخاطر تو هست. فکر می کنم تو با خودت داری خیلی چیزها را به خونه ما برمی گردونی.
مامان
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد 1387 ساعت 0:43 شماره پست: 152
مامان دیشب خیلی ناراحت بود و گریه می کرد. من دیر به خانه اومدم. مامان گفت نگرانته. گفتم حتما درک می کنی. بهتره اجازه بدیم مامان یه چند روزی تو خودش باشه. تو هم کمک کن.
عمو مجید خطاط
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد 1387 ساعت 0:56 شماره پست: 153
عمو مجید (یعنی یکی از اون گمشده های بابا) اومده تهران. البته اینجوری نوشته. یعنی ظاهرا نوشته اش این معنی را میده. یعنی بابا فکر میکنه که نوشته اش این معنا را می ده. یعنی بابا نفهمید بالاخره نوشته عمو مجید چه معنایی می ده. تو تهرانه یا تو تهران نیست؟ یعنی وقتی بابا این موضوع را نفهمه تو چه جوری می خوای بفهمی؟ (چه نکته خودخواهانه ای، دلیلی نداره چون من نفهمیدم تو هم نفهمی) البته اون نوشته را برای من ننوشته، برای تو نوشته. اگه می خواست برای من بنویسه حتما شش بیت از مولانا هم توش می گذاشت که دیگه من اصلا نفهمم. بالاخره عمو مجید خطاطیه که سه گونه خط می نویسه. امیدوارم تو هر سه خطش را بخوانی.
آموزش های تو
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1387 ساعت 0:29 شماره پست: 155
دیروز یکی از خاله آزاده هات (آزاده نصیرلو: تعداد خاله آزاده هات اینقدر زیاده که جز مامان هستی مجبورم بقیه را به اسم معرفی کنم) با یه خانومی که سالها است در زمینه آموزش کودکان از طریق بازی فعالیت می کنه، اومده بودند دفتر. اون خانوم ظاهرا مدتها در زمینه بازی درمانی فعالیت می کنه ولی چند سالیه متوجه شده که در مورد بچه های ایرانی بهتره در زمینه اعتماد به نفس و تمرکز کار کنه و البته بعدتر به این نتیجه رسیده بود که فعالیت های انجام گرفته در آمریکا هم روی همین موضوع متمرکز شده. قرار کاری بود ولی من تلاش کردم که اطلاعاتی هم در مورد آموزش های تو کسب کنم. یکی از دوست های خاله هدیه هم که الان برای کاری در دفتر ما حضور داره، پسرش را به مهدی فرستاده که توی اون مهد به بچه ها تجربه های زندگی را یاد می دهند. قرار شده یک روز بنشینم و اطلاعات اون را هم بگیرم. حقیقتش فکر می کنم علاوه بر این موارد (که اصلا چیز زیادی درباره اش نمی دانم) باید آموزش های مشخصی هم در خصوص هنر و ورزش و.. برای تو تدارک ببینم. با خاله نغمه که خودش هم نقاشه صحبت کردم. معتقده که سن مناسب آموزش تکنیک های نقاشی بعد از دبستانه ولی در مورد خلاقیت از طریق نقاشی از سه یا چهار سالگی می شه اقدام کرد. مامان قراره از خاله راضیه در خصوص آموزش موسیقی سوال کنه. در مورد ورزش هم از عمو محمد (بابای پرهام) پرسیدم. معتقده که شنا را می شه از سه سالگی به بچه یاد داد ولی من پرسیدم که پس چه جوری تو خارج بچه را از موقع به دنیا آمدن تو آب می اندازند؟ فکر می کنم باید یک برنامه خوب آموزشی برات آماده کنم. اگر چه فکر می کنم نباید به آموزش های خشک و رسمی روی بیارم که ممکنه استعدادهات را کور کنه. باید بیشتر کار کنم.
موسسه مادران
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1387 ساعت 23:37 شماره پست: 156
امروز با دوست خاله هدیه درباره دوره های آموزشی ای که پسرش را می فرسته صحبت کردیم. ظاهرا دوست خاله در کلاس های موسسه ای شرکت می کنه که اسمش هست موسسه مادران. در این دوره ها به مادرها روش های صحیح برخورد با بچه ها آموزش داده می شه. ظاهرا موسسه یک مرکز ویژه هم برای بچه ها داره که در آن مهارت های ارتباطی را به بچه ها آموزش می دهند. دوست خاله هدیه میگه که تو این مرکز به بچه ها قلکی می دهند و بچه ها هر هفته با پول هایی که جمع می کنند اجازه دارند که از یک فروشگاهی که همونجا وجود داره خرید بکنند. دوست خاله هدیه گفت که هفته پیش بچه ها جشن میوه ها را داشتند و این هفته هم بچه ها جشن آب را دارند و... ظاهرا این مرکز بچه ها را از سه سالگی آموزش می دهد. من گفتم که برای قبل از این سن چی؟ ظاهرا مربیان این مرکز معتقدند که قبل از این سن نباید بچه ها را در مرکز خاصی گذاشت. من گفتم ولی مثلا پرورش خلاقیت باید قبل از سه سالگی آغاز بشه. دوست خاله گفت که این دسته از آموزش ها از طریق والدین انجام می شه و در موسسه مادران به اونها روش های اون را آموزش می دهند ولی تاکید اینه که نباید بچه را به آموزش خاصی محدود کرد. مثلا نباید بچه را در کلاس های ارف یا کلاس های نقاشی گذاشت. یا حتی بچه ها را مجبور به شنیدن نوع خاصی از موسیقی کرد و... همینطور در زمینه ورزش هم ظاهرا همین نظر وجود داره. قبول این روش تربیتی کمی سخته. ولی فکر می کنم باید برای رشد صحیح تو همه باورهای سنتی آموزش را کنار بگذارم. البته قبل از اون دلم میخواد از نظرات این گروه بیشتر بدانم. خوشبختانه گروه از حضور پدرها هم بشدت استقبال می کنه. با موسسه تماس گرفتم. یک دوره ویژه برای مادران باردار داره که در کنار مباحث نظری یک سری کارگاه های مفید هم برای مادرها داره و از جمله روش های شیر دادن و... کلاس های این دوره از بیست ونه مرداد شروع میشه. هنوز وقت کافی برای تصمیم گیری وجود داره. امیدوارم بعدها از تصمیمی که من و مامان برایت گرفته ایم آزرده نشی. در ضمن بچه اولمون هستی قبول کن کمی سخته.
مامان بودن!!!
+ نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد 1387 ساعت 1:22 شماره پست: 158
مادربودن دنیای عجیبیه. من که درست درکش نمی کنم. سخته بشه باور کرد مامان که تا چند ماه پیش اصلا دلش نمی خواست بچه دار بشه، حالا اینقدر نگرانته که کوچکترین مسائل در ارتباط با تو اینقدر براش مهم باشه. مامان هر روز یک نگرانی در ارتباط با تو داره. نگرانی امروزش اینه که تو از صبح تکون نخوردی. بهش گفتم که حتما خوابت میاد ولی نگرانی مامان با این حرفها کم نمیشه. فکر کردم که مامان بودن یه جورایی مازوخیستیه. یعنی میشه یکی از تو دل آدم مدام بهش لگد بزنه و وقتی چند ساعتی لگد نزد آدم نگرانش هم بشه! ما پدرها که درکش نمی کنیم. شما را هم نمی دونم که پدر میشی یا مادر؟
پسره آی پسره 100000
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد 1387 ساعت 22:40 شماره پست: 159
سلام عزیز دلم. مدتها بود که دلم می خواست رابطه مون را از این حالت تودلی خارج کنم و من هم مثل پدرت برات حرف بزنم ولی خب همون موقع خبر بدی بهم رسید و من دیگه دل و دماغ این کارو نداشتم. می دونی رابطه ما یعنی ما آدمها ناچار از اتفاقات و حوادث است و من و تو هم این وسط استثنا نیستیم. با اینحال حس می کنم که یک روزی از اینکه من آدم احساساتی هستم و انقدر درگیر حوادث و زندگی دیگران میشم، من را زیر سوال می بری. هرچند که من تازگی سعی می کنم بین آدمها فرق بگذارم و حساب آنهایی را که خیلی دوستشان دارم را از دیگران جدا کنم، ولی قطعا این موضوع برای تو فرقی نمی کند. به هرحال یک روزی خودت درک خواهی کرد که چقدر ناراحتی دوستان نزدیک دردآور است.... راستش همینطور که گاهی نوشته های رضا را می خوندم، یاد یک جوک قدیمی افتادم. به هر حال مجبورم سریع این جوک رابرات بنویسم، چون جنسیتت معلوم شده ! اتوبوسی دریک جاده پرت وخاکی حرکت می کرد وعده ای روستایی در آن نشسته بودند که همه مرد بودند به جز یک دختر جوان و یک زن حامله. ناگهان زن حامله دردش گرفت و معلوم شد موقع وضع حملشه. راننده اتوبوس را نگه داشت و همه از دختر خواستند که به زن کمک کند. زن و دختر پشت یک تپه رفتند و یکمرتبه زن لباسهاش را کند و معلوم شد که مرده. دختر از اینور تپه داد زد: پسره، آی پسره. دهاتیها از اونور کف می زدند: مبارکه، مبارکه. هاهاها هیچم بی مزه نبود.
اگه گفتی پسری یا دختر؟ من که میدونم!
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد 1387 ساعت 23:22 شماره پست: 160
صبح من و مامان رفتیم سونوگرافی تا جنسیتت را تعیین کنیم. نمیتونی تصور کنی که چه لحظه پر هیجانی بود. دکتر با کمال آرامش کار را از سرت شروع کرد. گفت این گردی کله اته، این هم چشمهاته، این هم دهانته و... زبانت را ظاهرا داشتی تو دهنت می چرخاندی که دکتر اون را هم نشون داد (البته من که نفهمیدم) دکتر گفت هنوز آب زیر پوستت نیفتاده واسه همین زیاد هم خوشگل نیستی! بعد دکتر دستت و انگشتهایت را نشون داد. مامان که دفعه قبل هم فقط یکی از دستهات را دیده بود نگران دست دیگه ات بود. دکتر مجبور شد دنبال دست دیگه ات بگرده. خیلی سخت پیداش کرد چون زیر سرت گذاشته بودیش و بیرون نمیاوردی. دکتر چند ضربه به شکم مامان زد تا دستت را تکون دادی و خیال مامان راحت شد. بعد دکتر که انگار سینما خونده باشه تصمیم گرفت تاتعلیق را زیادتر بکنه به مامان گفت مثانه اش پره و نمی تونه ببینه پسری یا دختر؟ مامان پاشد رفت دستشویی. بعد که مامان برگشت دکتر معاینه کرد و گفت به نظر می رسه که دختری. من که از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدم، گفتم به نظر می رسه یا واقعا دختره؟ دکتر گفت: به نظر می رسه واقعا دختر باشی. بعد دکتر پاشد و گفت از حالا باید به فکر خرید دامن خوشگل واسه ات باشم.
تا فردا شب
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 0:36 شماره پست: 161
دختر گلم، من و مامان تصمیم گرفته بودیم تا از امشب هر شب یه قصه قشنگ برات بگیم (البته نه توی وبلاگ بلکه در گوش خودت) اما حقیقتش جفتیمون اینقدر خسته بودیم که قصه را گذاشتیم واسه فردا شب. راستی اگه الان میتونستی اولین قصه زندگیت را انتخاب کنی چه قصه ای را انتخاب می کردی؟ (طبیعیه که نتونی. آخه اگه قصه ها را می دونستی که دیگه اولین قصه زندگیت نمی شد) شاید یکی از قصه هایی که خودم تو بچگی خیلی دوست داشتم را برات بگم. مثلا کدوی قلقله زن که خاله سلیمه همیشه واسه ام می خوند یا شاید هم چسون چسون که عمو ولی واسه من می خوند. مامان هم احتمالا دلش می خواد که موسیو قاراپت را بگه اما نمی تونه چون موقع تعریف قصه باید قیافه اش را هم ببینی. به هر حال اولین قصه زندگیت را و خیلی چیزهای دیگر را فردا شب بهت می گم. فعلا شب بخیر و خواب های خوب خوب ببینی.
برکت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 163
دخترک گلم، نمیدونم چه جوری باید بگم که خوشحالم که دختری. نمیدونم چرا. شاید از بچگی آرزوی دختر داشتن را داشتم یا شاید هم اینکه اخلاق بابایی بیشتر زنانه است تا مردانه یا شاید هم بخاطر اینکه بابات مثل عمو مجید یک کم لیبرال چپه و بعدا می فهمی که چپها جون می دهند واسه مسایل فمنیستی بخصوص اگه لیبرال هم که باشن نور علی نوره یا شاید هم بخاطر اینکه از قدیم می گن دخترها شیرینتر هستند و... نمیدونم قطعا همه اینه هست یا همه اینها بهانه ای هست تا من بگم چرا از دختر بودن تو خوشحالم. اما چیزی که این روزها بیشتر دلم می خواد بشنوم و خودم هم به اون اعتقاد دارم اینه که دختر برکته. امروز دوستم ابراهیم گله دارزاده وقتی شنید که دختر هستی بهم گفت که پسر نعمت و آرامشه ولی دختر برکته. شاید اگه تا همینجاش هم به اومدن تو نگاه کنم باید باور کنم که برکت زندگی بابایی هستی. دختر گلم خوش اومدی
دنیای آینده
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 19:32 شماره پست: 164
یه چیز دیگه هم اینه که واقعا فکر می کنم دنیای آینده نه تنها دنیای برابرتری برای جنسیت ها هست بلکه فرصت های بیشتری را هم بخصوص برای زنها فراهم می کنه. مطمئنم که تلاش های فمنیست ها در همه جا و از جمله در کشور ما به ثمر خواهد نشست و خوشحالم که دخترم در این مسیر فرصت داره که هم بهره مند باشه و هم یک فعال واقعی.
افتتاحیه المپیک
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 20:1 شماره پست: 165
راستی تا یادم نرفته بگم که همراه مامان اولین المپیک زندگیت را هم دیدی. به مامان گفتم همیشه آرزوم هست که توی یک افتتاحیه شرکت کنم. حتما یه روزی با تو این آرزومون را برآورده می کنیم.
حقوق حیوانات
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 20:4 شماره پست: 166
یک نفر یک مطلب تبلیغاتی درباره سایتی گذاشته که در حمایت از حقوق حیوانات هست. من و مامان تصمیم گرفتیم که وقتی یک کم بزرگتر شدی (شاید مثلا یکی دو ساله) یک سگ برات بیاریم تا عشق به طبیعت را هم فرا بگیری. منتظر یک سگ خوشگل باش.
اولین قصه زندگیت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 23:16 شماره پست: 167
امشب قراره اولین قصه زندگیت را بشنوی. فکر کردیم که یکی از قصه های مامانی را برات بخونیم حقیقتش قصه مامانی اسم نداره. هنوز تایپش هم نکرده. قصد داره که تو سایتش بگذاره ولی من خودم زودتر تایپش می کنم و اولین قصه ای که تو زندگی شنیدی را برات باقی می گذارم. ضمنا از خاله هم خواستم تا قصه کدوی قلقله زن را یکبار دیگه برام تعریف کنه تا اینبار من واسه تو بخونم. فعلا مامان یه خورده خسته است چون صبح ها بازبینی جشنواره تئاتر محله می ره و شب ها بازخوانی متنهای یک جشنواره دیگه را انجام میده. من هم میخوام برم که قصه را برای تو بخونم.
دوره هاي آموزشي بيمارستان ميلاد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم مرداد 1387 ساعت 16:49 شماره پست: 169
از بيمارستان ميلاد به مامان زنگ زدند و گفتند كه اگر دلش بخواد ميتونه در كلاسهاي آمادگي بارداري شركت بكنه. من هم بايد بروم. اگر چه قراره خاله ركسانا براي ما اين دوره ها را بگذارد اما من و مامان فكر كرديم كه نهايتا رفتن به دو كلاس ضرري نداره حتي اگر مطالبش تكراري باشه. فكر كنم ۲۹ مرداد قراره به كلاس ها برويم.
كتابخانه ملي
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:8 شماره پست: 170
ديروز بابت كاري براي اولين بار به كتابخانه ملي رفتم. بين همه سالن هايي كه وجود داشت، توجهم به سالن كودكان جلب شد. فكر كردم كه مي توانم از همين حالا كاري بكنم كه عضو كتابخانه ملي بشي. از مسئولش پرسيدمگفتش از كودكان عضوگيري نمي كنند ولي اگر با هر كدام از مراجعه كنندگان بچه سه تا هفت ساله اي همراه بود، كودك مي تواند براي چهار ساعت از فضاي كتابخانه استفاده كنه.
ايراد بلاگفا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 171
ديشب نشستم و برات چهار تا مطلب گذاشتم اما حالا هيچكدامش نيست. ظاهرا مشكل از بلاگفا است. خيلي عصباني هستم. مجبورم دوباره همه چيزها را بنويسم. مخصوصا در خصوص اولين قصه زندگيت كه پاك شده خيلي شاكي هستم. حتي به اين فكر افتادم كه بك آپ هم بگيرم
بابايي كچل
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:16 شماره پست: 172
اين اولين مطلبيه كه از ديشب يادم مونده تا برات بنويسم. داشتم به ماماني آرزوهام را در مورد تو مي گفتم. گفتم دلم مي خوادا موهاي خوشگل بلند داشته باشي. مامان خنديد و گفت كمبودهاي خودت را داري براي بچه آرزو مي كني؟
پرتاب تو از پنجره
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:21 شماره پست: 173
اين هم دومين مطلبي كه يادم هست كه ديشب برات گذاشتم. مطلبي بود درباره رومينا. مي دوني كه رومينا خيلي بهت حساس شده و حسودي مي كنه. من و ماماني داريم سعي مي كنيم كه از طريق دعوتش به نگهداري تو حساسيت هاش رو كم كنيم ولي گاهي اونقدر حرفاي جالبي مي زنه كه فوق العاده است. ماماني بهش گفت رومينا جون اگه ني نيمون به دنيا بياد كمك مي كني بهش شير بدم؟ رومينا گفت آره. گفت كمك مي كني تا عوضش كنم؟ رومينا گفت آره. كمك مي كني تا بشورمش؟ رومينا گفت آره. بعد ادامه داد خاله ني نيت رو از پنجره بنداز بيرون.
وبلاگ نويسي من و رومينا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:25 شماره پست: 174
سومين مطلبي كه از ديشب يادم مونده باز هم در مورد رومينا است. سعي كردم كه باهاش رفتاري رو داشته باشم كه دلم مي خواد بعدا با تو داشته باشم. اين بود كه وقتي مي خواستم مطلبي را بنويسم و رومينا هم مي خواست كه ننويسم. نشوندمش رو پام و بهش مي گفتم كه دكمه هاي كي بورد را دانه دانه فشار بدهد. تجربه خيلي خوبي بود فقط اشكالش اين شد كه تا آخر پريشب نتونستم برات مطلبي بگذارم
ملوك
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:27 شماره پست: 175
اين مطلب را ديشب برات نگذاشتم ولي حالا كه موضوع موضوع رومينا هست اون هم يادم اومد. از رومينا پرسيديم اسم ني ني خاله رو چي بگذاريم؟ گفت ملوك!
خواب بع بعي ها
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:39 شماره پست: 176
چهارمين مطلب مربوط به دومين قصه اي هست كه برات خونديم. (قصه اول را مجبورم دوباره برات تايپ كنم و خب الان نمي شه) قصه دوم مال پريشبي هست كه خونه مامان جون بوديم و من و مامان كتابي نداشتيم كه قصه اون را برات بخونيم. اين بود كه من مجبور شدم يه قصه از خودم برات بسازم. قصه يه دختر موش موشي را گفتم كه شب مياد پيش باباييش و باباييش بهش مي گه كه خوابهاي خوب خوب ببيني خواب بع بعي ها را. دختر هم مي خوابه و شب خواب بع بعي ها را مي بينه و صبح به باباش مي گه كه ديشب خواب بع بعي ها را ديده. بعد از رو شكم مامان بوسيدمت و بهت گفتم كه تو هم بخواب تا امشب خواب هاي خوب خوب ببيني. خواب بع بعي ها را. تو هم حتما خوابيدي اما بهم نگفتي كه خواب بع بعي ها را ديدي يا نه؟
پريا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:42 شماره پست: 177
ديشب اما ماماني برات قصه خوند. من اولش خواستم تكرار كنم اما ماماني گفت كه خب تو صداي اون را بهتر مي فهمي و لازم نيست كه من دوباره بخونم. ديدم راست ميگه. مامان ديشب نصف قصه پرياي شاملو را خوند. بعد چون طولاني بود فكر كرديم كه حتما خوابت مياد. اين بود كه بقيه اش را گذاشتيم امشب واسه ات بخونيم.
بقيه اش بمونه واسه امشب
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:47 شماره پست: 180
خب حتما تعداد مطالبي كه ديشب برات گذاشتم بيشتر از چهار تا بوده كه اين قراره پنجميش باشه. يه مطلبي درباره كتابهايي كه خاله نيوشا واسه مامان آورده. اما چون حالا خيلي كار دارم اون را هم مي گذارم با اولين قصه زندگيت يك دفعه شب برات مي نويسم. دير كه نميشه؟
اولین قصه زندگیت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 14:50 شماره پست: 181
خب معذرت می خوام که اولین قصه زندگیت رو بعد از دومین و سومین قصه زندگیت نوشتم. یک کمیش هم تقصیر بلاگفا است. به هر حال این هم اولین قصه ای است که برات خوندیم. البته قبول داریم که شاید خیلی مناسب سنت نباشه ولی به هر حال قصه مامانه: «یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. شهر بزرگی بود که کلی آدم و خیابان داشت و چون خیلی آدم و خیابان داشت، دزد هم زیاد داشت ولی میان این دزدها، سه تا دزد بودند که از راه عجیبی دزدی می کردند آنها هر روز صبح وقتی از خواب بلند می شدند کلی ورزش می کردند. شاید چند ساعت تا بدنشان خیس عرق شود. بعد لباسهای خیلی گرم می پوشیدند تا عرقشان بیشتر دربیاید. بعد با همین لباسها سوار ماشینشان می شدند و کارشان را شروع می کردند. آنها یک نوار شطرنجی مثل تاکسی ها روی ماشینشان می چسباندند و جلوی پای خانمهایی که حدس می زدند جواهرات دارند ترمز می کردند تا سوار ماشین شود. وقتی یک خانمی سوار ماشین می شد از شدت بوی بد این سه نفر بیهوش می شد. وقتی از هوش می رفت دزدها سر فرصت جواهراتش را می دزدیدند. بعد اون را با احترام بلند می کردند و در جایی کنار خیابان می گذاشتند. خانم وقتی هوای آزاد بهش می خورد دوباره به هوش می اومدو با اینکه می فهمید جواهراتش دزدیده شده ولی از اینکه از شر آن بوی بد خلاص شده کلی هم خوشحال می شد. گاهی وقتها این سه دزد که با هم دوست بودند از روش جوراب استفاده می کردند. یعنی جورابهایشان را روزها و هفته ها بلکه یکی دو سال نمی شستند و هی می پوشیدند تا حسابی بودار شود. اگر فقط جوراب را نمی شستند و بعد از مدتی می پوشیدند فایده ای نداشت چون هوا باعث می شد آن بوی بد بپرد. مثل یک شیشه ادوکلن که اگر درش باز بماند می پرد. این دزدها کم کم از این راه خیلی پولدار شدند. آنقدر که می توانستند با پولشان ماشین نو، لباس های نو و جورابهای نو بخرند. ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دزدهای قصه ما به این بوهای ناجور معتاد شده بودند. یعنی اگر بوی عرقشان به دماغشان نمی رسید بدنشون درد می گرفت و دماعشان تیر می کشید. آنها آنقدر به این بو معتاد شده بودند که دیگر دزدی هم نمی توانستند بکنند و صبح تا شب جورابهایشان را در دستشان می گرفتند و عاشقانه بو می کردند. تا اینکه تمام پولهایشان تمام شد و صاحبخانه شان از خانه بیرونشان کرد.بالاخره یک روز که در کنار خیابان ایستاده بودند و داشتند بو می کشیدند، پلیس آنها را دید و دستگیر کرد و آنها هیچ وقت نتوانستند مثل آدم زندگی کنند.»
کتاب های خاله نیوشا
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387 ساعت 0:5 شماره پست: 182
این هم آخرین مطلبی که دیشب واسه ات نوشتم. قضیه مربوط به چند شب پیشه که خاله نیوشا مامان رومینا (یه رومینای دیگه نه دختر خاله فریبا) واسه مامانی چند تا کتاب آورد. اسم یکی از کتابها بود غذا و شفا. کتاب دیگه اسمش بود سفر به دنیای مادران، بارداری سالم. یک کتاب بود به اسم چگونه از فرزند خود یک نابغه بسازیم با عنوان فرعی تکنیکهای کاربردی هوش کودک. کتابیه که فکر می کنم باید حتما بخونمش. یه کتاب هم هست که به درد مامانی می خوره و فکر می کنم باید صدبار بخونتش وگرنه کار من و تو در میاد. اسم کتاب هست همه کودکان سالمند اگر...یه کتاب هم هست با عنوان به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن با عنوان فرعی چگونه با کودکان خود سخن بگوییم و چگونه به سخنشان گوش فرادهیم.اما کتاب آخری از همه جالبتر به نظر میاد. اسمش هست پرسشهای کودکانه و پاسخ آنها. مثلا این کتاب یاد میده که اگر تو پرسیدی از کجا اومده ای یا چه جوری به دنیا اومده ای یا خدا چیست و... چه جوری باید جوابت را بدهیم.
جشنواره تئاتر محله
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387 ساعت 0:9 شماره پست: 183
راستی تا یادم نرفته بگم که مامان و تو این روزها بازبین یه جشنواره تئاتری هستین. مامان می گه که اکثر کارها چنگی به دل نمی زنه. تو رو نمی دونم نظرت چیه.
تراکم کتاب
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد 1387 ساعت 23:47 شماره پست: 184
خاله شیوا مامان نفس یه کتاب انگلیسی به مامان امانت داده با عنوان The baby book فعلا که من و مامان با تراکم کتاب در مورد تو روبرو هستیم.
.
پارتی بازی نفس
+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:28 شماره پست: 185
چند روزیه که با مامانی شدیدا مشغول کاری. تا همین پریروز هر روز به بازبینی جشنواره تئاتر می رفتی. البته احتمالا کسی نظر تو را نمی پرسید. مامانی می گفت که یک روز خاله شیوا دخترش نفس را به بازبینی میاره. بچه های یکی از گروه ها حسابی با نفس دوست می شوند. بعد بهش می گن که به مامانت بگو که ما را قبول کنه. نفس هم بدو بدو میاد پیش مامانش و اینقدر گریه می کنه تا شیوا و مامانی مجبور می شن بهش بگن که کار را قبول می کنیم. تو البته هنوز دوست های اینجوری نداری. تازه اگه از این دوست ها هم داشته باشی هنوز پارتی بازی را یاد نگرفتی
گوپی
+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:31 شماره پست: 186
مامان تو یکی از همین بازبینی ها به یه آسایشگاه روانی می ره. ظاهرا کاری بوده که مهدی صناعتی کارگردانش بوده. یکی از بیمارها اونجا نقاشی هایی از شخصیت های انیمیشن می کرده . مامان یه نقاشی گوپی برات می خره که تو اطاقت بزنی.
دختره یا پسره ؟
+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:34 شماره پست: 187
عمه اکرم داشت از یکی از فامیلها صحبت می کرد که دکترها بهش گفته بودند بچه اش دختره. اون هم همه وسایل بچه را دخترانه می خره، اما بچه پسر می شه. نکنه تو هم پسر باشی؟
لگد پرانی
+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 19:48 شماره پست: 188
تازگیها اصلا حواست نیست و هی به مامانی لگد می زنی. گیریم که مامانی هم واسه لگدات غش و ضعف بره. بهش گفتم وقتی که داری لگد می زنی به من هم بگه که دستم را رو شکمش بگذارم شاید من هم بفهمم ولی تا حالا که موفق نشدم. یادت باشه وقتی به دنیا اومدی موقع خواب چند تا لگد هم به من بزنی. فکر می کنم خیلی لذت داره.
باز هم رومینا
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:39 شماره پست: 189
اين رومينا دست از سر تو برنمي داره. پريروز موقعي كه ماماني داشته از خاله اينها جدا مي شده،‌پريسا به ماماني ميگه مواظب ني نيت باش. رومينا هم سريع مي گه مواظب ني نيت نه، مواظب خودت باش
چشم قرباني
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:46 شماره پست: 190
ماماني خيلي دلش نمي خواد كه من اين مطلب را بنويسم ولي من فكر كردم كه حتما بايد اين مطلب را بگذارم. ماماني چند وقتي بود كه دنبال چشم قرباني واسه تو مي گشت تا اينكه پريروزها كه آژانس گرفته بود مي بينه كه روي صندلي عقب يه دانه اش افتاده! از راننده مي پرسه كه از كجا گرفته. راننده هم اصرار مي كنه كه مامان برش داره چون خودش مي ره و از بازار مي خره. راننده پولش را هم نمي گيره. حالا ما هم تو خونه يه چشم قرباني داريم.
بابا در كلاس مامان ها
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:52 شماره پست: 191
من و ماماني ديروز كلاس هاي موسسه مادران رفتيم. يه خورده سخت بود چون همه خانوم بودند و فقط من مرد بودم. خانم افراسيابي گفت كه از حضور پدران استقبال هم مي كنيم ولي در مجموع سخت بود. كلاس اول درباره رشد و مراحل آن بود. اول كلاس همه خودشون را معرفي كردند و گفتند كه چند وقته باردارند. من هم خودم را معرفي كردم و گفتم كه البته هنوز باردار نشدم. ولي شكمم يه چيز ديگه مي گفت.
كارگاه شير دادن
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:55 شماره پست: 192
كلاس موسسه مادران چند تا هم كارگاه با موضوعات مختلف داره. من هم قراره تو اين كلاس ها شركت كنم. ماماني مي گه دليلي نداره تو كارگاه شير دادن به نوزاد شركت كنم ولي من كاملا مخالفم. فكر مي كنم باباهاي ديگه هم اگه تو هيچكدام از كارگاه ها شركت نكنند اين يكي را از دست نمي دهند.
دفترچه خاطرات
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 21:10 شماره پست: 193
امروز با ایمان درباره بک آپ گرفتن از مطالب وبلاگ صحبت می کردم. بهش گفتم حداقل از مطالبم باید پرینت بگیرم. ایمان پیشنهاد جالبتری داد. پیشنهاد کرد که پرینت مطالب را به شکل یک کتابچه دربیارم. قرار شده تا موقع تولدت یک کتابچه باشه و بعد از آن هم برای هر سال یک دفترچه خاطرات داشته باشیم. تصمیم گرفتم هر کدامش یکرنگ باشه. روش هم روبان می گذارم.
كارگاه شير دادن (2)
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم شهریور 1387 ساعت 12:14 شماره پست: 194
با دوست خاله هديه كه موسسه مادران را به ما معرفي كرده بود درباره كارگاه ها صحبت كردم و بهش گفتم كه پدرها تو كارگاه شير دادن هم شركت مي كنند؟ دوست خاله هديه گفت آره مثلا شايد لازم بشه تو غياب مامانها به بچه ها شير بدهند. گفتم اونوقت يعني مامانها شير دادن را جلوي من تمرين مي كنند؟ گفت خب آره. حالا تو شايد فكر كني باباييت خيلي هيزه ولي بابايي اينجوري نيست فقط مي خواد شير دادن به تو را تمرين كنه.
رقص خانوادگی
+ نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 12:2 شماره پست: 195
دیشب نامزدی الناز بود. مامانی که پاشد برقصه، بهش گفتم ماها فقط خانوادگی می رقصیم.
دختره یا پسره (9999999999)
+ نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 14:48 شماره پست: 196
من که فکر می کنم اگه تو به دنیا هم بیایی بحث سر دختر یا پسر بودن تو ادامه داشته باشه. دیشب تو نامزدی، فرشته حسابی سر مامانی نمک خالی کرد. ظاهرا غیر از من و مامانی که متوجه نبودیم، همه منتظر بودن که واکنش مامان را ببینند. مامان آخر سر دستش را به سمت صورتش برد اما باز هم جنسیت تو مشخص نشد. یک عده معتقد بودند مامانی اول دستش رو به بالای لبهاش زده، یک عده دیگه هم می گفتند نه اول دست به ابروهاش زده. سر اینکه تفسیر ابرو چی هست هم بحث درگرفت. یک عده می گفتند ایرو مثل مو هست (یعنی از دماغ به بالا عین مو محسوب می شه) و یک عده دیگه این تفسیر را قبول نداشتند. خلاصه اینجوری می تونیم نتیجه بگیریم هیچکس نتیجه سونوگرافی را قبول نداره.
گیس گلابتون
+ نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 15:55 شماره پست: 197
مامانی خیلی دلش نمیخواد که من اسم هایی رو که برای تو انتخاب کردیم توی وبلاگ لو بدم (من هم سعی می کنم که این کار را نکنم) قصد هم ندارم درباره اسم های پیشنهادی مامان نظر خاصی بدم (حداقل فعلا) اما خدا وکیلی اگه بابایی کچل باشه و مامانی بخواد اسم تو را بگذاره گیس گلابتون، آدم بهش برنمی خوره؟ مردم چی؟ بعدا نمی گن عقده کچلی خودم را اینجوری خواستم جبران کنم؟ مردم رو ول کن خودت نظر بده
دشمنان قسم خورده!!!
+ نوشته شده در شنبه نهم شهریور 1387 ساعت 22:34 شماره پست: 198
تو چه دختر بشی چه پسر یک سری دشمن قسم خورده داری. مثلا اگه پسر بشی این بچه های مریم هستند که می خواهند به تو خشونت و کشت و کشتار را یاد بدهند. اگه دختر هم بشی باید مواظب مائده و افسانه و بقیه دخترهای فامیل باشم که می خواهند تو را به انحراف بکشند. من اما در مقابل همه این تهدیدها ایستاده ام.
سفر شمال
+ نوشته شده در شنبه نهم شهریور 1387 ساعت 22:39 شماره پست: 199
مامان و خاله آزاده و خاله ریتا و خاله نیوشا و خاله نیلوفر امروز نقشه کشیدند که با هم بروند شمال. بچه هاشون را هم نمی خواهند با خودشون ببرند. اما کور خوندند. مامانی هر کاری کنه مجبوره تو را با خودش ببره. سفر بهت خوش بگذره!
وول خوردن تو
+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 18:9 شماره پست: 200
فکر می کنم هیچی تو دنیا قشنگتر از اون زمانی نباشه که وقتی بابایی به خونه میاد و از مامان درباره تو می پرسه، مامانی بهش می گه که مثلا امروز صبح وول خوردی. مطمئن باش این تا مدتها بزرگترین لذت من و مامانیه
مامان داری
+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 21:44 شماره پست: 201
مامان خانومی دیگه سختشه که دولا بشه و جورابهاش رو پاش کنه اینه که بابایی امروز جوراب های مامانی را پاش کرد. بابایی یه خورده غر مهربونونه هم زد. یعنی حقیقتش قربون صدقه اش هم رفتم ولی گفتم که مامانی جز اون زنهای بارداریه که ناز هم داره. مامانی گفت این که چیزی نیست از چند وقت دیگه باید جورابهای تو را هم پات کنم. بعد هم قربون صدقه پاهات رفت. من هم گفتم نکته اش اینه که مامان داری از بچه داری خیلی سخت تره
لگدهای تو
+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 23:6 شماره پست: 202
مامانی گفت که داری لگد می زنی. این بود که سریع دستم را رو شکمش گذاشتم. ولی هر بار که دستم را می گذاشتم تو دیگه لگد نمی زدی. به مامانی گفتم خوش به حالش که تو را احساس می کنه. فکر کنم که شنیدی، چون دفعه بعد که دستم را گذاشتم یه لگد محکم زدی و بعد یه لگد آرومتر. باورم نمی شد که با این شدت لگد بزنی. خیلی لذتبخش بود.
ادامه ماجرای اسم تو
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم شهریور 1387 ساعت 14:20 شماره پست: 204
دیروز قضیه گیس گلابتون را برای چند نفری تعریف کردم. کامبیز مه بوتی از شدت خنده سرخ شد و خاله شیوا (مامان نفس) چند تا فحش مودبانه بابت انتخاب این اسم به مامانی داد. مامان بزرگ و بابا بزرگ هم خیلی خندیدند. بابابزرگ به مامانی گفت آخه تو که تحصیل کرده هستی، چرا از این اسم ها انتخاب می کنی!!! من و مامانی به حرف بابابزرگ خیلی خندیدیم ولی مامانی کوتاه نیومد و میگه تو بعد ها بابت اینکه این اسم رو روت نگذاشتیم شاکی می شی، ولی من که اینجوری فکر نمی کنم. مامانی گفت ببین اسم دختر فرهاد جعفری چقدر خوبه. (اسم دختر فرهاد جعفری گل گیسو هست. این رو از تو کتاب کافه پیانو که این روزها گل کرده فهمیده بود) من گفتم گل گیسو قشنگه. یعنی از گیس گلابتون خیلی قشنگتره، ولی اسم مورد علاقه من نیست. بعد نشستیم که چه اسم هایی دیگه ای می شه روت گذاشت. (من بعضی هایش رو به دلایل امنیتی نمی تونم بگم) من که دیدم با مامانی آبم توی یک جوب نمی ره پیشنهاد دادم به جای اینکه مامانی دنبال اسم هایی بگرده که توش "ناز" داشته باشه: مثل سمن ناز (اینجوری با اسم مامانی که فرحنازه هم آوایی) دنبال اسم هایی بگرده که اولش فر داشته باشه مثل فرناز (این یکی هم فر داره هم ناز) مامانی با این اسمها باز هم مخالفه. ما سرانجام به این توافق رسیدیم که اگر تو تو 26 دسامبر به دنیا اومدی اون اسمی رو روت بگذاریم که من میگم و در غیر اینصورت مامانی اسمت رو انتخاب کنه (ولی گیس گلابتون نه)
جلسه دوم کلاس مادران
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم شهریور 1387 ساعت 0:27 شماره پست: 205
دیروز جلسه دوم کلاس مادران باردار بود. بحث دیروز درباره عوامل موثر بر رشد بود. جلسه بعدی هم به نقش والدین در رشد می پردازد. کلا این کلاس خیلی احساس آرامش به من می ده. آدم خیالش راحت می شه که به خیلی از دغدغه ها و نگرانی هایی که داره فکر شده. اما یه نکته جالب هم فهمیدم. ظاهرا بیشتر مادرها نگران سلامتی بچه هاشون هستند و پدرها بیشتر نگران وضعیت آینده بچه هاشون. شاید پدرها کمی پر توقعتر باشند یا مادرها بیشتر عاشق. یا هردوی این ها.
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم شهریور 1387 ساعت 0:30 شماره پست: 206
امشب شب بدی بود. من و مامان حرفمون شد. شاید من کمی بدجنسی کرده باشم و یا شاید مامان منظور من رو اشتباه فهمیده باشه. مامان خیلی حالش بد شد. فقط می تونم از بابت اینکه ناخواسته باعث رنجش تو و مامان شدم معذرت بخوام. من رو ببخش.
قصه یک روز مامانی در تهران
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 21:14 شماره پست: 207
صبح مامانی از خواب بیدار شد. اول به نظر می اومد اوضاع خیلی بد نیست. مامانی فقط نگران این بود که شب باز هم موقع خواب شکمش را با فشار داده تو. این نگرانی دایم مامان هست و هر چی دکترها و بقیه آدم ها بهش می گن این موضوع اصلا خطرناک نیست مامان قبول نمی کنه. شاید ده مرتبه آدم های مختلف داستان زن های باردار روستایی و عشایری را بهش گفتن که موقع بارداری سخت ترین کارها را می کنند و بعد هم به راحتی زایمان می کنند ولی مامان این حرف ها را گوش می کنه ولی باز هم نگرانه. البته ظاهرا این مساله تو بین مادرهای شهری شایع است. بعد مامان رفت دستشویی و با گریه برگشت بیرون چون حس کرده بود که کیسه رحمش پاره شده. این بود که بعد از گریه فراوان به دکترش زنگ زد. دکتر بهش گفت که باید سونوگرافی کنه. من مطمئن بودم که این مساله اصلا جدی نیست ولی با مامان رفتیم بیمارستان دی. اونجا هم مامان دست از گریه برنداشت. من به دکتر سونوگرافی گفتم که نگرانی مامانی چیه. دکتر خنده اش گرفت و گفت که اگر قرار بود اینجوری کیسه جنین پاره بشه که هیچکدوم از ما اینجا نبودیم. بعد دکتر کلی درباره این موضوع برای مامانی حرف زد. خوشبختانه مقدار مایه دور تو هم کاملا نرمال بود. بیرون که اومدیم باز هم مامانی گریه می کرد. گفتم دیگه چیه؟ فهمیدم که مامانی همه حرف های دکتر را اشتباهی فهمیده. خاله فریبا همین موقع زنگ زد و گفت که مامانی بره اونجا تا بعد از ظهر با هم برند دکتر. مامانی گریان اونجا رفت ولی بعد از ظهری بی دلیل حال روحیش خوب شد و دکتر را هم فراموش کرد. (این بود قصه یک روز مامانی در تهران)
قصه ماه رمضان
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 21:24 شماره پست: 208
این چند روزه که برات مطلب ننوشتم هزار تا اتفاق مختلف افتاد. یکیش هم این که مامان واسه کامپیوتر هارد جدید خرید و چون کامپیوتر هارد را نمی خواند من هم نمی تونستم واسه ات مطلب بنویسم. اما الان سعی می کنم تا هر چی را که یادم اومد به ترتیب و بدون ترتیب واسه ات ردیف کنم. یکی این که الان ماه رمضونه و تو وقتی به دنیا بیایی می فهمی افطاری کردن و سحری خوردن چه صفایی داره. بخصوص اگه نون بربری و پنیر باشه یا حلیم. اینه که ما تا بتونم این فریضه را به جا میاریم. چند شب پیش هم که افطاری خونه خاله بودیم، خاله افطاری حلیم نداشت ولی اونقدر چیزهای دیگه بود که من و مامان (و البته تو) حسابی شکم بارگی کردیم. مثلا مامانی اولش گفت کاچی نمی خوره ولی آخر شبی کاسه کاچی را گرفته بود جلوش و دست بر نمی داشت. (این بود قصه ماه رمضان ما)
خرید از شهر کتاب
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:21 شماره پست: 209
چند روز پیش قرار شد من و مامانی بریم مجتمع بوستان پونک تا برای بابایی یه شلوار بخریم. من زودتر رسیدم و رفتم به شهر کتاب. قبلا هم اونجا رفته بودم و یه خانوم فروشنده که درباره کتابهای بچه ها مشاوره می ده یک مجموعه CD موتسارت را به من معرفی کرده بود که باعث تقویت خلاقیت تو می شه (مامان گاهی وقتها این CD زا گوش می کنه تا تو از همین حالا با اون آشنا بشی) خانوم فروشنده خیلی اطلاعات جالبی داشت و ما گذاشتیم تا مامان هم برسه. مامان که اومد اون یک مجموعه موسیقی با عنوان Baby einstein را به ما معرفی کرد. ما پنج تا از اون ها را واسه تو خریدیم. Baby neptune- Classical Animals- Baby Vivaldi- Holiday Classics و Art time classics بعد اون خانوم یک مجموعه کتاب را به ما معرفی کرد شامل کتاب حمام، کتاب خواب و یک کتاب دیگه که ظاهرا تو می تونی تو دهنت هم بکنی و هیچ اشکالی نداره. یک کتاب صدادار هم واسه تو خریدیم. بعد هم حسابی قربون صدقه ات رفتیم که نیومده اینقدر کتابخونی
جند تا کتاب دیگه
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:25 شماره پست: 210
مامانی هم چند روز پیش واسه ات دو کتاب خرید. البته بیشتر به درد ده سالگیت می خوره. یکیش هست آدم اینجوری نوشته محمدرفیع ضیایی و دومی هست قصه های عجیب و غریب نوشته همون نویسنده. دو کتاب هم ما واسه خودمون خریدیم. کودکان تک فرزند (یعنی از حالا حواست باشه که خواهر و برادری در کار نیست) و دومیش هست همه کودکان تیزهوشند اگر... که یک کار فوق العاده است و من از خوندنش کلی حال کردم (یعنی قراره از این به بعد تست هاش را روی تو آزمایش کنم)
حراج بنتون
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:28 شماره پست: 211
مامانی امروز رفت بنتون و تو حراجش چند دست لباس واسه تو خرید. می خواست مایو هم واسه ات بخره ولی خاله فریبا رایش رو زده و گفته تو دوسالگی که پوشک پات هست، نمی تونی به استخر بری چون همه استخر را خراب می کنی (یه خورده راست میگه. فعلا یه استخر خونگی واسه ات می خریم که هر چقدر خواستی کثیف کاری کنی)
دختره آی دختره
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:37 شماره پست: 212
تا یادم نرفته و نرفتم که بخوابم یادآوری کنم که تو دختری (این رو در سونوگرافی امشب به عینه فهمیدیم)
کادوهای امشبت
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور 1387 ساعت 0:38 شماره پست: 213
اولش که عمو حمید و خاله آسیه یه لباس خیلی خوشگل با یه جوراب ناز نازی واسه ات آوردند که آدم هر چی می بینتش سیر نمی شه (یعنی من بعد از رفتن اونها ده بار زیر و روش کردم) دوم این که مائده یک عالمه نظر قربونی جور واجور واسه ات آورده که بهت ببندیم. چشم داره، نمک ترک داره، دانه اسفند داره و.... (امشب وضعت خوبه)
جلسه سوم کلاس مادران
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور 1387 ساعت 0:45 شماره پست: 214
امشب جلسه سوم کلاس مادران بود. موضوع بحث نقش والدین در تربیت بود. استاد از سه تا روش تربیتی نام برد که اسم یکیش سهل گیرانه بود، اسم یکیش مستبدانه و اسم آخری اقتدارگرایانه. استاد شیوه سوم را توصیه می کرد که از هر نظر منطقی بود ولی حقیقتش من با این اسم اصلا کنار نیومدم. یعنی شاید بدترین اسمیه که تو دوره ما میشه روی یک شیوه گذاشت.یک سری سوال هم در خصوص روش های کنترلی برام پیش اومد که بواقع طرحش نکردم. شاید مشکل اساسی در باورهای ایدئولوژیک من باشه که ظاهرا با موضوع بحث ارتباطی نداشت.
جد سنگین
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 215
این قبول که تو سیده هستی و احترام سادات واجب. این هم درست که چون جدت با جد بابات یکیه یه جد کاملا سنگینه اما قبول کن که با همه این تفاصیل حق نداری کسی را شاش بند بکنی. یعنی زندایی کبری خواب دیده که کسی از تو بد گفته و تو هم با جد سنگینت حسابی شاش بندش کردی. بعد همون آدم یا یکی دیگه مالوندتت به سینه اش و شفا پیدا کرده. مامان هم از راه رسیده و تو را گرفته و گفته که بچه ام خیس عرقه و... (دنبال روابط نگرد، خوابه دیگه)
گچپژ
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:21 شماره پست: 216
به کاوه و هدیه و بنفشه داشتم می گفتم که می خواهیم اسم فارسی واسه ات انتخاب کنیم. بعد فکر کردم فارسی ترین اسم ممکنی که می شه رویت گذاشت گچپژ هست.
کوایدان و کلاسهای تن آرایی بیمارستان میلاد
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 217
مامان امروز صبح کلاس های تن آرامی بیمارستان میلاد رفت. هر چی هم بهش می گم که کلاسها چطور بود که بتونم تو وب بگذارم، میگه خوب بود و دیگه هیچی نمی گه. خب این خاطره ات مثل اپیزودهای فیلم کوایدان ناقصه. اینم واسه خودش یک سبک رواییه دیگه
احمدی نژاد و سیسمونی تو
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:2 شماره پست: 218
تو خیابان بهار از یکی از فروشندگان وسایل نوزاد پرسیدم که آیا لباس های رنگی برای نوزاد ضرر نداره؟ گفت واسه چی؟ گفتم به خاطر رنگ های شیمیایی. گفت: کی گفته؟ گفتم: شنیدم. گفت به این چیزها فکر نکن. اگه اینو می گی آلودگی هوا رو چیکار می خوای بکنی؟ آلودگی هوا را یک کاری کردی، سر و صدای ماشینها را می خوای جیکار کنی؟ سر و صدای ماشینها را یک کاری کردی، مریضی و وبا را می خوای چیکار کنی؟ مریضی و وبا را یک کاری کردی، قیافه احمدی نژاد را چیکار می کنی؟ دیدم راست می گه هر کاری بکنی، قیافه این احمق را انصافا نمی شه کاریش کرد. فقط یادم باشه یک کاری کنم تا شیش سالگی خودش رو که هیچی، چشمت به عکسش هم نیفته. بزرگتر که شدی تحمل هضم واقعیت را انشاء ا... پیدا می کنی.
صورتی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:8 شماره پست: 219
دیروز و امروز وقتمون به خرید وسایلت گذشت. نمی دونم بعدها من رو بخاطر مخالفتم با خرید وسایل صورتی محکوم می کنی یا نه. ولی من به هر حال با خرید وسایل صورتی مخالفت کردم چون دلم نمی خواد که یکی از این دخترهای سیندرلایی سانتی مانتال بار بیای که منتظر رسیدن شاهزاده قصه هاشون هستند. دلم میخواد دختری مستقل باشی که برای رسیدن به رویاهاش راه میفته و میره به جنگ واقعیت.
قصه های تو و رومینا (ادامه ماجرا)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:27 شماره پست: 220
رومینا بالاخره دیروز زیرلبی گفت دوستت داره. فکر می کنم خودش هم از این موضوع خجالت کشیده. موقع جدا شدن هم حال مامان یک خورده بد بود. این بود که رومینا اجازه صادر می کنه و می گه: حالا مواظب نی نی ات هم باش
دنیای عجیب
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور 1387 ساعت 0:8 شماره پست: 221
دنیا جای عجیبیه. یکی کچل می شه عین بابایی؛ همه بهش می گن کچل! یکی موهاشو کچل می کنه عین بکام یا آغاسی همه کشته مرده اش می شن. یکی شکمش گنده می شه عین بابایی؛ بهش می گن کمتر بخور لاغر بشی، یکی شکمش گنده می شه عین مامانی هر کی بهش می رسه، یه چیزی می ده بخوره. دنیا جای عجیبیه. فرق من و مامانی تو شکممون نیست. تو اون چیزیه که تو شکممونه (توضیح آنکه امروز موقع افطاری دو تا آقا اومدند و غذاشون را به مامانی دادند که بخوره)
دختر دوستی
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور 1387 ساعت 0:13 شماره پست: 222
چرا بعضی ها فکر می کنن که من پسر دوست دارم؟ مثلا ایمان و هدیه. هر چی قسم و آیه خوردم که من از اول هم عاشق دختر بودم، هیچکدومشون باورشون نمی شد. می گفتن حتی اگه الان دارم اینو می گم ولی تو اشتباهات کلامیم نشون دادم که پسر دوست دارم. نمی دونم ولی شاید ناخود آگاه دخترهایی رو دوست دارم که پسرونه بزرگ شده باشن. (تو رو اما دوست دارم، هر جور که بزرگ شده باشی)
امروز
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:41 شماره پست: 223
امروز صبح مامان را با لگدهات از خواب بیدار کردی. مامان می گه هر وقت که لگد می زنی حتما یه اتفاقی می افته. تازگیها هر وقت لگد می زنی یعنی گشنه اشه. آخه مامان خودش نمی تونه بفهمه که کی گشنه اشه! مامان می گه تو بهش اشراف داری تا اون به تو (اشراف داشتن جز کلماتیه که بعدا معنیش را می فهمی) مامان دیشب خوابت را هم دیده اما فقط قیافه ات را یادش میاد. مامان می گه که خیلی خوشگل بودی
ادامه ماجراهای تو و رومینا
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:48 شماره پست: 224
رومینا امروز اومد پیش مامانی و گفت نی نی ات تکون می خوره؟ مامان گفت آره. بعد رومینا دستش را گذاشت رو شکم مامان و منتظر شد تا تکون بخوری اما تو تکون نخوردی. خلاصه رومینا که یکدفعه ای طرفدارت شده اصرار داشت که تکون بخوری. مامانی هم هر چی بهت زد که تکون بخوری تکون نخوردی که نخوردی
بله برون تو
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:55 شماره پست: 225
آدم وقتی خودش نباشه که از حقوقت دفاع کنه همین میشه دیگه. امشب همه خونه اکرم جمع شدند. بعد حرف دخترها شده که از کوچیک به بزرگ شوهر می کنند و به این نتیجه رسیدند که احتمالا نفر بعدی تو دخترها تو هستی که شوهر می کنی. مائده هم که حسابی ترسیده رو دست مامان باباش بمونه مدعی شده که نه تو و یاسمن و مروارید مال نسل بعدی هستید. بیتا هم گفته که من از قبل تو رو پیش فروش کردم!
مگس
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم شهریور 1387 ساعت 23:31 شماره پست: 226
دیروز کلاس پدرها بود. یعنی پدرها در موسسه مادران جمع شدند تا درباره زنان باردار، بچه هاشون و عواطف پدرانه چیزهایی بشنوند. خانم سلیمانی درباره حضور پدرها در اتاق زایمان صحبت می کرد. یکی از مادرها گفت موقعی که من این مساله را به دکترم گفتم، دکتر گفت که اونجا حتی یک مگس نر را هم اجازه نمی دهند که پرواز کنه. فکر می کنم دکتری که تو مغز فسیلش پدر حکم مگس را داره، چیزی در حد یک ... (ببخشید که بابایی یک کم بی ادب شد ولی فکر می کنم که اگر قرار باشه از همین اول به یک مشت موجود انگل اجازه بدهیم که طبیعی ترین حقوقمون را نقض کنند باید انتظار داشته باشیم که در آینده حتی حق نفس کشیدنمون را هم از آقایون کسب کنیم. وقتی یک پزشک میزان شعورش این باشه، مثلا از یک کارمند ثبت که میخواد در مورد اسم تو نظر بده و یا... چه انتظاری می شود داشت)
بچه دو ريشتري من
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم شهریور 1387 ساعت 15:51 شماره پست: 227
امروز در كلاس مادران متوجه نكته جالبي شدم. خانم سليماني به نقل از يكي از دوستانشون گفتند كه واحد شما فينگيلي ها ريشتر هست. يكي كه باشيد دو ريشتريد. دوتا كه بشيد چهار ريشتريد. سه تاييتون هشت ريشتري هستيد. (بيشتر كه بشيد خرابي مطلقيد)


آزمایش های علمی من و مامان
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور 1387 ساعت 0:11 شماره پست: 228
مامان امروز حال خوبی نداشت. همه اش نگرانه که در پی جمع کردن شکمش تو خواب به تو آسیب رسانده باشه. بقیه هم هر چی می گن که تو چیزیت نمی شه، قبول نمی کنه. مجبور شدم یک متر بیارم تا نشون بدم که با جمع کردن شکمش به تو آسیبی نمی رسه. اول خواستیم عرض کمرش را انداره بگیریم ولی چون نمی تونست درست بچرخه اندازه گیری ناممکن شد. در نتیجه مجبور شدیم به فرمول های ریاضی متوسل بشیم. این بود که ابتدائا نیم دور کمرش را اندازه گرفتیم و تقسیم بر سه عدد صحیح و چهارده کردیم که نتیجه اش حدود چهل سانت شد. اگر فرض کنیم که عرض مهره های کمرش با پوست جلو و عقبش حدود پنج سانت باشه، در نتیجه تو و آب دور و برت باید سی و پنج سانتی عرض داشته باشید. حالا بحث اصلی این خواهد شد که تو هر بار جمع کردن شکمش اون چقدر تو می ره؟ برای این کار من به صورت فرضی شکمم را تو دادم. احتمالا نهایتا پنج سانتی بیشتر تو نمی رفت ولی مامان معتقد بود که در حالت خوابیده مقدار تو دادگی بیشتره. این بار من به حالت خوابیده از بغل این کار را کردم. به نظر نمی رسید که وضعیت فرقی کرده باشه. ولی با احتمال خطای آزمایش مقدار فرودادگی را هشت سانتیمتر فرض کردیم که با این حساب تو حدود بیست و هفت سانتیمتر جا داشتی. مشکل این بود که نمی دونستیم میزان کله تو چقدره؟ اما من احتمال دادم که کله تو باید یک سوم عرض رحم مامان باشه. با این فرض اگر رحم مامان سی و پنج سانتیمتر باشه (طبق محاسبات قبلی) کله تو حدودا دوازده سانتیمتره و اگر مامان نهایتا شکمش را هشت سانتسمتر جمع کرده باشه حدود پانزده سانتیمتر دیگر در اطراف تو آب وجود داره و اینجور با جمع کردن شکم مامان ضربه ای به تو وارد نمی شه. مامان خیالش از این بابت کمی راحت شد. فکرمی کنم این سخت ترین مساله بیو-فیزیکی بود که من با کمترین داده علمی به خوبی از پس حلش بر آمدم!!!
خانوم همسایه
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور 1387 ساعت 22:23 شماره پست: 229
دیروز یه خانمی مامان را بیرون خانه توی خیابان می بینه. شکم مامان را که می بینه بهش می گه به سلامتی خبریه؟ مامان بهش می گه که آره. خانوم می گه خدا را شکر نمی دونید که چقدر خوشحال شدم. آخه آقامون همیشه می گفت که چرا شما بچه ندارید این بود که همیشه واسه تون دعا می کردیم. مامان که خانم را به جا نیاورده بود ازشون می پرسه که شما؟ تازه معلوم می شه که خانوم ساکن بلوک بغلیه و همسرشون یکی از راننده های آژانس دم خونه هستند!!! می بینی که برای تعجیل در آمدنت چقدر دعا شده!!!
آقای همسایه
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 22:55 شماره پست: 230
دیروز بعد از مامان من هم آقای همسایه را دیدم. بعد از کلی تبریک به من گفت که تعارف نداشته باشم و هر کاری که دارم بهش بگم. من هم تشکر کردم. اما آقای همسایه دست بردار نبود. گفت اگر می خواهیم به خانومش بگه که شام و نهار درست کنه و برای مامان بیاره.
اسم
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 231
اولين هديه وعطاي هريک از شما به فرزندتان , نام نيکو و اسم خوب و زبيايي است که به او اختصاص مي دهيد . (حضرت محمد(ص)) حق فرزند بر پدر آن است که نام نيک و زيبا براونهند ودربلوغ او را همسري دهد وبه او نوشتن بياموزد (نهج الفصاحه جلداول ص 294) حالا اینکه با یکی از احادیث شروع کردم، نه اینکه فکر کنی یک دفعه خواب نما شدم یا خواستم تو مسابقات وبلاگ نویسی ماه رمضان شرکت کنم. واقعیت اینه که فکر می کنم توی این احادیث واقعیتیه که تا وقتی بابا نشی درکش نمی کنی. تو هم که بابا نمی شی باید مامان بشی که تا درکش کنی. حقیقتش من و مامان تو انتخاب اسم تو بدجوری گیر کردیم. می خواهیم یک اسم خوش آهنگ پارسی باشه. مامان دلش نمی خواد که اسمت هم نام کسانی باشه که مامانی را خوشحال نمی کنند. من هم نمی خوام آدم را یاد چیزهایی بیندازه که خوشایند نیست. البته من واقعا اسم سوشیانا را دوست دارم حتی اگر همه بگویند که آدم یاد سوشی می افته. مامان قبلا از دانشنامه مزدیسنا یک عالمه اسم پیدا کرده بود که به نظر من فقط یه چند تاییش قابل فکر کردن بود. دیشب به سایت سازمان ثبت احوال هم سری زدیم. وبلاگ شخصی کوروش نیکنام را هم نگاه کردیم ولی هنوز اسم تو را انتخاب قطعی نکردیم. امروز صبح به اوستا تفال زدیم!! اسم هایی مثل نیایش و ستایش را دیدیم. یک مشکل دیگه مون اینه که فکر می کنیم اسم تو با شخصیتت می تونه همبسته باشه . اینه که مثلا من با ارنواز مخالفم چون ارنواز در دست ضحاک اسیر بود و... فکر می کنم اگر همه کارهای تو را انجام بدهیم باز هم اینجوری اسم تو را نمی توانیم انتخاب کنیم
آرزوها
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 23:49 شماره پست: 232
من و مامان سعی کردیم تا بر اساس پیشنهاد خانم سلیمانی یک برنامه برای موقع تولد تو داشته باشیم. (البته یک برنامه هم برای پس از زایمان مامان باید آماده کنیم که اون کار را هم خواهیم کرد. ما تو این برنامه یک سری اهداف را مشخص کردیم و در پی هر هدف یک سری اقدامات مشخص شده. مثلا یک هدف داریم به نام گرم کردن خانه (چون بعد که بیای خودت می فهمی خونه ما اصولا جای سردیه) برای این کار باید بالکن را شیشه بگذاریم (که امروز دوست دایی شهرام آمد و بالکن را اندازه زد) باید لای درز پنجره ها را بگیریم، درب ورودی خانه را که ترک برداشته و از لاش باد میاد عوض کنیم، کنار پنجره حمام را با دلر سوراخ کنیم تا سال آینده برای رد کردن لوله آب کولر مجبور نباشیم لای پنجره حمام را باز بگذاریم، بخاری حمام را نصب کنیم، یک بخاری مناسب برای اتاق تو بخریم، لوله های آبگرمکن را که گرفته باز کنیم تا آشپزخانه آب داغ داشته باشه، برای همه اتاق ها دماسنج بگیریم و... اهداف دیگر ما برای تو اینها است (البته برای بعضی از اهداف تو شش ماهه اول زندگیت شاید نتوانیم کار خاصی انجام بدهیم: 1- بهداشت و سلامت جسمی تو: تهیه پوشک (مامان با خاله فریبا رفتند و از مجیدیه یک ماشین پمپرز خریدند) خرید دستگاه بخور، خرید فرش و زیر انداز مناسب برای اتاق خواب و پذیرایی، شناسایی دکتر خوب در اطراف خانه و شناسایی وسایل خطر زا در محیط خانه 2- آشنا ساختن تو با صوت و موسیقی (دیگه از این به بعد ابزارش را برایت نمی نویسم) 3- تهیه اسباب بازی های مناسب و انجام بازی ها و آموزاندن مهارت های مناسب به تو 4- ایجاد فضای مناسب رنگی برای تو 5- آشنا سازی تو با ورزش و بخصوص مهارتهای آبی 6- ایجاد اعتماد به نفس و استقلال شخصیتی در تو 7- آشنا سازی تو با کتابخوانی 8- آموزش مفاهیم برابری جنسیتی و نژادی و حقوق بشر به تو 9- ایجاد حس احترام به محیط زیست و حفظ منابع طبیعی 10- مستند سازی زندگی تو و ثبت همه لحظات خوب آن برای آینده و..... الی آخر که بعدا باید بنویسیم
فطریه
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر 1387 ساعت 0:33 شماره پست: 233
میلاد میگه امسال باید فطریه تو را هم کنار بگذاریم. میگم نه بابا! خاله میگه آره. با خودم میگم قربونت برم که دیگه آدم شدی. حقیقتش این شیرین ترین فطریه ای هست که تو زندگیم باید بدهم. عمو میگه اینجوری یک سال بیمه اش کردی. (در مجموع اقتصادیه)
اسم تو (2)
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر 1387 ساعت 0:38 شماره پست: 234
مامان با خودش فکر می کنه که اگر یک سری اسم هایی را که واسه ات انتخاب کردیم برات بخونه، ممکنه تو با لگد زدنت بگی که با کدومش موافقی. حالا تو که تا اون لحظه یک ریز لگد می زدی، به محض شنیدن اسم ها آروم میشی. یعنی با هیچکدومشون موافق نیستی؟ (یا شاید هم موافق همه شون هستی، خدا را چه دیدی!)
اولين عكس تو 21/2/1387 سونوگرافي ابن سينا (ميدان صادقيه)
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 8:59 شماره پست: 235
من خيلي وقته كه دلم مي خواد تا عكس هاي تو را در ايتنرنت قرار بدهم. اما ضعف تكنولوژيكي بابا مانع مي شد تا اينكه سرانجام با كمك شهرام و ايمان داره اين كار انجام ميشه. شهرام عكس هات رو اسكن كرد و ايمان تونست راز كار بلاگفا را كشف بكنه.اين سري عكس ها اولين سري از عكس هاته. فكر مي كنم اونموقع بايد قد يك فندق بوده باشي (يا شايد هم نخود) تو اين عكس ها احتمالا شش هفته و شش روزته (يا شايد هم شش هفته و پنج روز) عكاسش هم خانم دكتر انصاريه. اولين عكس تو
يك عكس ديگر از همان روز
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:3 شماره پست: 236
چون بلد نيستم دو تا از عكس هاي تو را يك جا و در يك پست قرار بدهم، در نتيجه اين عكست را در يك مطلب جداگانه مي گذارم. عكس مال همان روز، همان جا، همان عكاس هست. اولين عكس هاي تو
دومين سري عكس هاي تو 29/3/1387 مركز آسيب شناسي جنين
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:8 شماره پست: 237
دومين عكس هاي تو را در مركز آسيب شناسي جنين گرفتيم. در خيابان جردن. هنوز هم مشخص نيست كه دختري يا پسر.
ادامه همان عكس ها
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:11 شماره پست: 238
اين هم ادامه همان عكس ها است. اسم عكاس اين عكس ها آقاي دكتر طهماسب پور هست.
سومين عكس تو در 20 هفتگي در سونوگرافي دكتر درفشان
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:16 شماره پست: 239
اين هم سومين سري عكس هاي تو هست. اينجا براي اولين بار فهميديم كه تو دختري (البته ما كه نفهميديم دكتر فهميد كه اسمش منوچهر درفشان بود. در يك سونوگرافي در ميدان المپيك. در ضمن اينجا احاحتمالا ۲۰ هفته اي هستي
عكس هاي تو در 24 هفتگي- بيمارستان دي 17/6/1387
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:18 شماره پست: 240
اين سري عكس ها مال همون روزيه كه مامان نگران پارگي كيسه آبش شده بود. عكس ها مال ۲۴ هفتگي تو هست. عكاسش هم دكتر انصاري در بيمارستان دي هست
ادامه عكس ها
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:22 شماره پست: 241
اين هم بقيه عكس هاي همان روز
پايان عكس هاي تو
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:27 شماره پست: 243
و اين هم آخرين سري عكس ها. ديگه فقط مي مونه يك عكس سه بعدي يا چهار بعدي و يك فيلم كه قراره وقتي يك كم تو شكم مامان از آب و گل درآمدي ازت بگيريم. در ضمن اين عكس ها هم مال همان روزه.
سارينا و ني ني تو شكم من
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:41 شماره پست: 244
اين بچه ها دنياي عجيبي دارند. تا پريشب من فكر مي كردم كه تنها رومينا هست كه فكر مي كنه من هم تو شكمم ني ني دارم. اما پريشب وقتي مامان سارينا براش توضيح مي داد كه خاله فرحناز توي شكمش ني ني داره و سارينا با نهايت سادگي پرسيد كه عمو رضا هم ني ني داره، عمق عجيب بودن بچه ها و گنده بودن شكمم را درك كردم. فرحناز مي گه بايد بابت شكمم خجالت بكشم. مي گه وقتي تو به دنيا بياي حتما خجالت مي كشي. ولي من اينطور فكر نمي كنم. من فكر مي كنم تو هم فكر مي كني بابايي تو شكمش ني ني داره و با آبجي يا داداش فرضيت كلي هم حال مي كن. تازه بعضي موقع ها سرت را هم مي توني بگذاري روي اون و خوب بخوابي. فكر كنم با شكم بابابي حداقل تا يه مدتي مشكل نداشته باشي.
لگد و رومينا
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 12:55 شماره پست: 245
لگد زدن تو سوژه خوبي واسه بچه ها شده. ميلاد كه هر چند وقت يكبار دست ميگذاره رو شكم مامان تا تو لگد بزني. دانيال و مهدي هم يكي دو بار تست كردند اما جالبتر از همه رومينا بود كه پريشب بدون مقدمه گفت تا دستش را رو شكم مامان بگذاره كه تو لگد بزني.البته تو اون ساعت تو خواب بودي و هيچ كاري نمي كردي.
شرح حال
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1387 ساعت 22:51 شماره پست: 246
مامان پاهاش درد مي كنه. مي دونم كه وظيفه پدرها ماساژ دادنه، اما بابايي از ماساژ اصلا خوشش نمياد. دكتر به ماماني كلسيم داده. كمي بهتره. تو ديگه ماشاءالله سنگين شدي و واسه مامان راه رفتن سخت شده. گاهي اونقدر قايم لگد مي زني كه مامان يك متري مي پره هوا. از وقتي كه خاله فريبا (مامان سارينا) گفته كه سارينا موقع به دنيا اومدن دو كيلو بوده، خيال مامان يك كمي راحت تر شده. دكتر به مامان گفته كه داري اضافه وزن پيدا مي كني و بهتره كه برنج و سيب زميني نخوري. مامان اما نمي تونه از اين دو تا دست بكشه. خلاصه خيلي دلمون واسه ات تنگه ولي نمي تونيم بگيم كه زودتر بيا. لطفا به موقع و سالم بيا ما دوريت را تحمل مي كنيم.
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1387 ساعت 22:54 شماره پست: 247
الان درست نمي دونم چند سالمون بود. شايد بيست سالي داشتيم. يك شب با عمو مجيد و شايد هم عمو جلال، ديروقت تو ميدان آرياشهر داشتيم صحبت اين رو مي كرديم كه ما ايرانيها براي رسيدن به خواسته هامون بايد چندين برابر آدمهاي ديگه انرژي صرف كنيم تا بتونيم حداقل هايي را پيدا كنيم كه ديگران حتي در مخيله شون هم نمي گنجه. اون روزها ما جوانهايي با آرزوهاي بزرگ بوديم و كوهي از كج فهمي ها كه مي خواستيم هر جوري كه شده از اونها عبور كنيم. ما مي خواستيم از زير صفر به بزرگترين قله هاي موفقيت برسيم. چند سال بعدتر وقتي وارد دانشگاه شديم روزي دكتر ظريفيان به ما گفت شما كار بزرگي كرديد. دانشگاهتون را از زير صفر به نقطه صفر رسونديد! ما اونموقع براي دستيافتن به نقطه صفر و كار بزرگي كه كرده بوديم سر از پا نمي شناختيم! امروز با خودم فكر مي كنم كه ديگه تنها آرزوي رسيدن به همون نقطه صفر براي من باقي مونده و تنها به جنگيدن براي صفر دلخوشم. جنگيدن براي حداقل ها. جنگيدن براي اين چيز بديهي كه موقع زايمان، بتونم كنار تو و ماماني باشم.
فردا مسابقه استقلال و پرسپوليسه و من چند ساليه به اين دليل ساده به استاديوم نرفتم كه مامان اجازه آمدن به استاديوم را نداره. فكر كردم كه با اين حال بايد تو را به استاديوم و ديدن بازي پرسپوليس ببرم. يعني بدون مامان؟ دوباره فكر كردم كه گذر زمان چقدر سطح آرزوهاي من را به حداقل رسونده. ديگه به اين راضي شدم كه بتونم تا موقعي كه لابد به سن تكليف نرسيدي تو را به استاديوم ببرم.
متاسفم كه در چنين ويرانه اي بايد به دنيا بيايي و در عين حال خوشحالم كه در اين سرزمين مي تواني جنگيدن را بياموزي. من به تو جنگيدن، مبارزه كردن و دفاع از حقوقت را خواهم آموخت. مثل هزاران ايراني ديگر و مثل هزاران زني كه در جاي جاي اين دنيا به دنبال حقوقشون هستند. قول مي دم كه تا حد توانم كوتاه نيايم. براي گرفتن حقوق تو حتي اگر حقوقي چنان بديهي باشه كه رسيدن به اونها رسيدن به صفر باشه. اما مطمئنم كه نفس مبارزه ارزشمندتره از نتيجه اون هست. من براي بودن در كنار تو و مامان در هنگام زايمان كوتاه نميايم. و منتظر روزهاي بعدتر مي شوم.
فعلا براي اومدن تو (و مامان) به استاديوم دعا خواهم كرد. دعا مي كنم كه روزي اين مردم و چه فرقي مي كنه با همكاري آمريكاي جهانخوار (يا بدون همكاري اون) و يا حتي فيفاي آلت دست استكبار راه ورود زنها به استاديومها را بگشايند و انشاء الله به جاهاي ديگر همچنين.
بانك بند ناف
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر 1387 ساعت 8:51 شماره پست: 248
مامان ديشب يادش افتاد كه بايد بند ناف تو را مي تونيم تو بانك ذخيره كنيم. ظاهرا چند روز پيش تابلوي بانك را در خيابان ديده بود. خيلي از اينكه ياد اين موضوع افتاده بود خوشحال شدم. سريعا يك جستجوي اينترنتي كردم. اطلاعاتي را درآوردم. الان قراره تلفني صحبت كنم تا اطلاعات تكميلي را به دست بيارم.
بارداري در سال اول
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 249
تازگيها تمام وقتم را به كارهاي خانه معطوف كرده ام. كاري كه هميشه از اون متنفر بودم. شير آب آشپزخانه را باز كردم و علت خرابيش را پيدا كردم. دلر را از عمو فخرالدين گرفتم تا چند تا از كارهاي آشپزخانه و حمام را انجام بدهم. لامپ هاي سوخته كابينت را عوض كردم و... ماماني گفت اگر مي دونست كه با اومدن تو من اينقدر به كارهاي خونه مي رسم، همون سال اول حامله مي شد.
بي اينترنتي
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر 1387 ساعت 7:25 شماره پست: 250
اگر اين چند روز نتوانستم چيزي برات بنويسم به خاطر اين بود كه دسترسي درستي به اينترنت نداشتم. ولي سعي مي كنم همه اون چيزهايي را كه بايد برات مي نوشتم يكجا برات بنويسم.
بند ناف و پدر بودن
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر 1387 ساعت 7:40 شماره پست: 251
تازگيها دارم مثل مامان ميشم. همه چيز يك جورهايي ناراحتم ميكنه. فكر مي كنم با اومدنت انگيزه دوباره اي را براي مبارزه كردن به من داده اي. پريروز كه به تلفن گوياي مركز رويان براي بانك بند ناف زنگ زدم،‌نتونستم عصباني نشم. تو اين نظام وقتي به عنوان پدر مي خواهي در هنگام زايمان پيش همسر و فرزندت باشي ميگن نميشه. چراش را من نمي فهمم. وقتي هم به عنوان مادر مي خواي بخشي از خون خودت را براي فرزندت نگاه داري، باز هم مي گن نميشه. تلفن گويا مي گفت براي عقد قرارداد با بانك خون طبق قانون حضور پدر الزامي است! حالا اگر پدر نبود يا پدر موجودي عوضي بود كه نمي خواست بياد يا.... چي ميشه؟ اصلا يكي بگه اجازه خون گرفتن از بند ناف مادر و فرزند چه ارتباطي به پدر داره؟!!! فكر كردم تو اين مملكت قبل از تصويب هر آيين نامه و قانوني اول ميان ببينند كه چقدر اصول تبعيض جنسيتي توش وجود داره، اگر وجود نداشت حتما تصويبش نمي كنند. ضمنا مثل اينكه تبعيض جنسيتي فقط به زنها اعمال نمي شه. اگر نشه كاري كرد كه زن مورد تبعيض قرار بگيره اون را روي مردها اعمال مي كنند. مثل همين مورد دكتر احمقي كه مرد را با مگس نر مقايسه مي كنه.
اسم تو
+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1387 ساعت 7:56 شماره پست: 252
ياشار اسم تو را گذاشته رضا زاده. ما هم سرانجام با چند تا اسم داريم كنار مياييم. آسمان و رها تقريبا مورد توافق من و مامانه اما ماماني سمن ناز را هم دوست داره كه من خيلي موافق نيستم، من هم از سوشيانا خوشم مياد كه مامان خيلي موافق نيست. كاوه ميگه اسم آدم با خودش مياد، مال تو كه هنوز نيومده.
خريد (از مصدر خريدن)
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1387 ساعت 7:33 شماره پست: 253
اومدن تو ما را به صرافت خريد چيزهايي انداخته كه يا هيچوقت دنبال جمع كردن پول خريدش نبوديم و يا وقتي پول بعضي هاش را هم داشتيم،‌دوست نداشتيم كه بخريم. دوربين هندي كم يكي از همونها است. يعني براي من و مامان سخت بود كه ماـ يعني دو تاآدم هنري و به اصطلاح سينمايي ـ بخواهيم با هندي كم فيلم بگيريم! از طرف ديگه من هميشه يك علاقه عجيبي به دوربين عكاسي و يك تنفر عجيبتري نسبت به دوربين تصويربرداري داشتم؛ يعني فكر مي كنم دوربين تصويربرداري باعث مي شه كه آدم با سوژه فاصله بگيره و بيشتر به جاي اينكه متوجه سوژه يا اتفاق باشه، درگير دوربين بشه. فكر مي كنم دوربين عكاسي اين ويژگي را نداشته باشه، يك لحظه كليك و تمام. اما امروز بالاخره به يمن اومدن تو و لزوم ثبت تصاوير تو مجبور شديم كه يك دوربين هندي كم هم سفارش بدهيم. يك ماشين هم خريديم (اگر چه هنوز به دستمون نرسيده) اين هم از همون چيزهايي بود كه چند باري مي خواستيم بخريم ولي هميشه پولش را يك جور ديگه اي خرج مي كرديم. به هر حال اولين ماشين مامان و بابا يك پرايد نقره اي هست. (بماند كه بابا رانندگي يادش رفته، گواهينامه اش هم باطل شده و بايد عوض كنه) حالا كه اينها را گفتم اين را هم بگم كه امروز يك بخاري هم واسه اتاقت خريديم. البته اين كه مهم نيست.
تو و موبايل
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:0 شماره پست: 254
من هميشه خدا از موبايل بدم ميومد. مامان ميگفت يك جور افه روشنفكريه، اما اين همه حقيقت نيست (اگر چه خيلي از روشنفكرها اينجوريند) مامان بالاخره مجبور شد برام يك سيم كارت و يك گوشي واسه تولد پارسالم بخره. تا اينجاي كار به تو ارتباطي نداره (جز اينكه بفهمي بابات روشنفكره!!!) اما پريشب كه بابايي از خستگي رو تخت افتاده بود، مامان با گريه بلندش كرد. اقرار مي كنم كه زياد نترسيدم، چون ماماني اين چند وقته از هر اتفاق كوچكي كه ممكنه به سلامتي تو لطمه بزنه مي ترسه (و البته معمولا چيزهاي خنده داري هم هست) گريه پريشب ماماني ناشي از ديدن يك مصاحبه در VOA بود. پروفسور ميهمان برنامه درباره تاثير موبايل بر سرطان مغز صحبت مي كرد. (موضوعي كه هنوز صد در صد ثابت نشده) مامان هميشه گوشي موبايلش تو كيفشه و كيفش روي شكمش و در حقيقت گريه پريشبش به خاطر تاثير موبايل برسلامتي تو بود. راه چاره البته وجود داره. اولش بايد توضيح بدم كه موبايل توي كيفه. بين كيف و تو يك پوست و يك مقدار امحاء و احشاي مامانه. بعد از امحاء و احشاء، رحم مامانه و بعد از رحم يك عالمه آبه (اگر خواب نبودم فاصله تو با موبايل را هم در مياوردم) مامان يه خورده ساكت شد ولي حتي ديشب هم كه براي مامان جون داشت اين موضوع را تعريف مي كرد، گريه اش گرفته بود (مامانه ديگه)
فرش اتاق تو
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:15 شماره پست: 255
فرش اتاق تو هم دردسري شده. ما تمام اتاق ها را تميز كرديم. موكتهاي به درد نخور را دور انداختيم. بقيه فرش و موكت ها را شستيم و... فقط منتظر تشريف فرمايي شماييم، مشكل اما اينه كه اتاق شما حالا نه فرش داره و نه موكت. در نتيجه تمام وسايل اتاق شما و اتاق خواب ما (كه موكتش را شستيم) الان تو پذيرايي ريخته شده و ما جاي خواب و تكون خوردن نداريم. ما واسه انتخاب فرش تو يك چند باري به سهروردي سر زديم. چند وقت پيش هم رفتيم مولوي (تو هنوز نمي دوني مولوي چقدر به ما دوره، تقريبا اونور شوشه) مامان اما وسطهاي كار خسته شد و مجبور شديم برگرديم. چهار شنبه اي دوباره و با شرط اينكه حتما مامان مجبور به انتخاب يكي از فرشها باشه، رفتيم به مولوي. نتيجه البته معلومه؛ دست خالي برگشتيم. يكي از فرشها جنسش ويسكوز بود. يكي ديگه از فرشها گليم فرش بود و ممكن بود پايت را خراش بده و... حالا ما مونديم و يك خانه بدون فرش. مي دوني واسه مامان هميشه انتخاب كردن سخت ترين كار دنيا است. انتخاب من و تو از طرف مامان يك خورده اي شانسي بود، يك خورده اي هم اشتباه (اشتباه در مورد من ناشي از جنبه هاي روانشناختي بود و اشتباه در مورد تو ناشي از جنبه هاي پزشكي)
زايمان در آب
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:27 شماره پست: 256
رفتن ما به مولوي اگر واسه تو فرش نداشت، حداقل فايده اش اينه كه ما را با بيمارستان فرح سابق يا شهيد اكبرآبادي فعلي آشنا كرد. بالاي بيمارستان نوشته شده بود زايمان در آب و همين باعث شد كه من و مامان به داخل بيمارستان برويم. برخورد پرستارها و ماماها فوق العاده بود. اگر واقعا هميشه همينجوري باشند، جاي تبريك داره (شرم بر اين بيمارستان دي باد) اطلاعات جالبي دادند. مامان گفت اگر تو آب هم به دنيا بيايي كاملا شبيه سوشيانت ميشي. (بقيه شباهتها را شايد يك وقت ديگه بگم)
نامگذاري تو
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 257
موقعي كه پريا داشته به دنيا ميومده، ظاهرا مصادف با روزهاي فوت شاملو بوده. همين باعث مي شه كه خاله نيلوفر و عمو علي (مامان و باباي پريا) اسم پريا را طبيعتا واسه پريا انتخاب بكنند. خاله نغمه (مامان پرهام) براي پرهام اسم نيلرام را انتخاب كرده بوده. نيلرام ظاهرا اسم يك فرشته است (حالا اين فرشته كجاييه و كيه لابد عمو مجيدت بهتر مي دونه و تبارشناسيش را حتما مي نويسه)‌ موقعي كه خاله نغمه تو بيمارستان بوده، عمو محمد (باباي پرهام) ميره اداره ثبت احوال. اداره ثبت اين اسم را قبول نمي كنند. چرا؟ آيا اسم غير اسلامي هست؟ با شخصيت بچه ناسازگاره؟ برهم زننده امنيت مليه؟ اشاعه فساد و فحشا است؟ تشويش افكارعمومي هست؟ نه هيچكدام از اينها نيست. (آخه اونها كه اسم بچه شون را سيد محمد نگذاشته بودند) مشكل اصلي اين بود كه اين اسم از نظر اداره ثبت اسم دخترها است. حالا چرا؟ چون اسم فرشته است. فرشته ها هم البته از نظر اداره ثبت و احتمالا از نظر دين مبين اسلام مونث هستند (اين را هم عمو مجيد بهتر مي دونه. مي بيني هر قضيه غامضي را مي تونه حل كنه، الا حماقت را كه مثل خريت حد نداره، حل هم نداره) با خودم فكر كردم عزراييل هم مونثه؟ تازه اگه اون را مونث بدونند، تو مونث بودن جبرييل مشكلات اساسي وجود داره، يعني شرعا و عقلا در عربستان ۱۴۰۰ سال پيش سخته بشه قبول كرد يه فرشته خانوم حواسش پرت نباشه و وحي را اشتباهي با خودش حمل نكرده باشه!!! عمو محمد به اين مساله اعتراض مي كنه. (البته نه به جنسيت فرشته ها) بهش كتابي را نشون مي دهند كه توش اسم دخترها و پسرها به تفكيك ثبته. اين كتاب هم هر چند وقت يكبار درش تجديد نظر مي شه و الان اساميش روي اينترنت قرار گرفته. مامور معذور ثبت به عمو محمد ميگه اگه اعتراضي داره بنويسه. شش ماه بعد شورايي تشكيل ميشه مركب از استادان ادبيات و ثبت و ضبط و ربط كه وظيفه شون بررسي امور حادثه است. عمو محمد هم بي خيال نيلرام ميشه و با اعتقاد به اينكه اينجا مگه كجا است، آلمان كه نيست، نيلرام را مي كنه پرهام كه مشكل سونوگرافي فرشته ها حل بشه. بابايي اما غيرتش اين چيزها را قبول نمي كنه. تازگي ها سرش درد مي كنه واسه دفاع از حقوق تو و خودش و مامان. اين بود كه رفتم قانون را پيدا كردم بلكه بتوانم روش هاي قانوني براي مبارزه با قانون را پيدا كنم. ماده ۲۰ قانون ثبت احوال اشعار ميدارد كه:
- انتخاب نام با اعلام كننده است ، براي نامگذاري يك نام ساده يا مركب ( حسين ، محمد مهدي و مانند آن ) كه عرفاً يك نام محسوب مي شود انتخاب خواهد شد ( اصلاحي 18/10/63 با الحاق 6 تبصره ).
تبصره 1- انتخاب نامهائي كه موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس ممنوع است.
تبصره 2- تشخيص نامهاي ممنوع با شوراي عالي ثبت احوال مي باشد و اين شورا نمونه هاي آن را تعيين و به سازمان اعلام مي كند.
تبصره 3- انتخاب نام در مورد اقليتهاي ديني شناخته شده در قانون اساسي تابع زبان و فرهنگ ديني آنان است.
تبصره 4 – در اسناد سجلي اقليتهاي ديني شناخته شده در قانون اساسي نوع دين آنان قيد مي شود.
تبصره 5 – ذكر سيادت در اسناد سجلي ساداتي كه سيادت آنان در اسناد سجلي پدر و يا جد پدري مندرج باشد و يا سيادت آنان با دلائل شرعي ثابت گردد الزامي است مگر كسانيكه خود را سيد ندانند و يا عدم سيادت آنان شرعاً احراز شود .
تبصره 6 – مراتب تشرف پيروان اديان ديگر به دين مبين اسلام همراه با تغييرات مربوط به نام ونام خانوادگي آنان در اسناد سجلي ثبت شود.
تا اينجا تنها تبصره ۲ يك كم مشكل داره. ولي طبق اين تبصره هم تشخيص نام هاي ممنوع با شورا است، نه تشخيص نامهاي مجاز. پس به نظر من سازمان ثبت تا اينجا خلاف كرده. بابايي هم مي خواد بره به ديوان عدالت اداري شكايت كنه (البته بايد بررسي بيشتري صورت بدهم) اما راه حل دوم. اگر اسم بچه را انتخاب كرديد، ثبت هم قبول نكرد، چه مي شود؟
۱- ميگن اعتراض بكن. اعتراض را مي كني، بعد چه مي شود؟
۲- شناسنامه صادر نمي شود تا در شورا بررسي شود. بعد چه مي شود؟
۳-در شورا بررسي و احتمالا اعتقاد تو رد مي شود. بعد چه مي شود؟
۴-تو مجبوري يكي از نامهاي آنها را بگذاري، تو اين كار را نمي كني. بعد چه مي شود؟
۵- بعد تو شناسنامه نخواهي داشت. اينجا يا پدر مجبوره كوتاه بيايد يا ثبت. فكر مي كنم قانون اجازه نمي دهد، هر دو نفرسر حرفشون بايستند و تو شناسنامه نداشته باشي. بعد چه مي شود؟
۶- نمي دونم ولي اگر پاش بيفته مي بينيم چه مي شود.
فتواي رومينا
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1387 ساعت 7:25 شماره پست: 258
رومينا چند شب پيش دست گذاشت رو شكم ماماني و تو هم يك لگد چوچولو (به قول رومينا) حوالت نمودي. رومينا كه روزگاري دشمن خونيت بود، ديگه سر از پا نمي شناخت. اين بود كه خطاب به مامان فتوا صادر كرد و گفت نگهش دار، دوستش دارم.
قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 259
بابايي هم تا همين ديروز نمي دونست اين همه انواع كتاب وجود داره؛ بابايي به غير از كتاب كاغذي با كتاب حمام و كتاب پارچه اي و كتاب سه بعدي و كتاب صدادار هم مواجه شده بود ولي كتاب موكتي و كتاب فرشي و كتاب پرده اي و كتاب ظرفي و كتاب ديواري و كتاب لباسي و ... حتي به خواب هم نديده بود. حالا قراره تو همه اين كتاب ها را داشته باشي. يعني تو كلاس مادرها گفتند كه اين همه كتاب وجود داره كه البته بخش عمده اون را ما خودمون بايد بدوزيم و آماده كنيم. اونها همينطور گفتند كه كتاب خوندن را ميشه از بدو تولد با بچه ها شروع كرد. تازه روش قصه گفتن براي نوزادها را هم گفتند. قصه ها بايد بك خطي، ساده و با شخصيت هاي آشنا باشه. من هم ديشب اولين قصه اينجوري را واسه تو گفتم. داستانش اين بود. "سوشيانا از خواب پا ميشه و به مامان لگد مي زنه. بابايي با سوشيانا صحبت مي كنه، سوشيانا ميگيره مي خوابه" مائده گفت خيلي خلاقيت به خرج دادم. داشت مسخره ام مي كرد ولي اون كه نمي دونه يك قصه خوب واسه يك بچه خوب يعني چه.
شراب
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم آبان 1387 ساعت 21:30 شماره پست: 260
شراب. شراب برای تو. امروز صبح با عمو اصغر به میدان میوه و تره بار رفتیم تا برای تو انگور بخریم. انگور؛ تا تبدیل به شراب بکنیم. البته بدیهی است که تو هنوز نمی توانی شراب بخوری، اما من چند شیشه از آن را نگاه خواهم داشت تا در هنگام ازدواجت بخوریم. این از شانس تو بود که امسال انگور کرج و قزوین کم بود و انگوری که ما خریدیم انگور کردستان بود. سیاه و شیرین. با خودم فکر کردم که حتی در زمینه شرابت هم شانس داری.
اذيت كردن مامان توسط پسرخواهان
+ نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 8:48 شماره پست: 261
ميلاد و مهدي و دانيال بدجوري شاخ شدند و اميدواند كه تو پسر بشي، اما كور خوندند و تو همچنان و تا ابد يك دختر هستي و خواهي بود. پريشب‌ها عمو مجتبي و عمو حسين هم به جمع اين سه تا پيوسته بودند و داشتند مامان را اذيت مي كردند. مي گفتند اگر پسر بشي، غيرتي مي شي و از اين حرف‌ها. بعد هم سر به سر مامان گذاشتند كه تو را بغل مي كنند و ماچت مي كنند و... مامان هم داشت با زبان علمي براشون از مضرات اين كارها صحبت مي كرد. مامان بعضي موقع‌ها بعضي چيزها را خيلي جدي مي گيره. خدا به داد من و تو برسه.
ديدار با دكتر شاهرخي
+ نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 262
ديشب بالاخره با دكتر شاهرخي (دكتري كه احتمالا قراره تو را به دنيا بياره) صحبت كرديم. شبيه پروفسور بالتازار بود. اولش مي گفت نميشه كه پدر تو اتاق عمل بياد. يعني چون جمهوري اسلامي هست، اين امكان وجود نداره. ولي بعد از اينكه دلايل و شواهد و اصرار ما را ديد، گفت كه موضوع مربوط به كسي در اتاق عمله كه ما نفهميديم كيه. به هر حال گام بعدي مذاكره با بيمارستانه.
ناف مامان
+ نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 9:42 شماره پست: 263
ماني پسر كوچيك خاله گلنار ديروز اومده بود دفتر. تو و مامان هم اونجا بوديد. خاله گلنار براي ماني توضيح ‌مي‌داد كه چه جوري بچه‌ها تو شكم مامان‌ها هستند. ماني با تعجب نگاه مي كرد. خاله هديه ناف مامان را كه خيلي گنده شده نشون داد و گفت اون هم كله توئه
دختر پت و پهن
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1387 ساعت 14:30 شماره پست: 264
خانوم اعظم آخرين سونوگرافيست سنتي فاميل هست كه به امر تشخيص جنسيت تو پرداخته و خوشبختانه تشخيص دختر بودن تو را داده است اما نكته مهم اين بوده كه به ماماني گفته يك دختر پت و پهنه. ماماني گفته يعني چي؟ و خانوم اعظم گفته يعني باريك و بلند!!! اين را داشته باش تا توضيح بدهم كه مامان صبح ناراحت از خواب برخاست و گفت: نكنه جمع كردن شكمش باعث پت و پهن شدن تو شده باشه؟!
سونوگرافی یلو شاپ
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:44 شماره پست: 265
مثل اینکه قضیه این سونوگرافی تو پایان نداره و من می ترسم که حتی بعد از به دنیا اومدن تو هم کسانی پیدا بشوند و بگند که تو دختر نیستی! پریروز مامان برای خرید به یلو شاپ می ره. ظاهرا آقای فروشنده با نگاه به مامان میگه که شما پسر به دنیا میاوری. مامان میگه که نه دختره ولی فروشنده معتقد بوده که اشتباه تو کارش نیست. بعد هم آقای فروشنده درباره اندازه سینه مامان و سوتین شیردهی مامان اظهار نظر میکنه که قاعدتا نمیشه در وبلاگ از اون صحبتی کرد چون نه به خواننده ها ربطی داره و نه البته به من و تو (حقیقتش اینه که به این یک مورد ظاهرا و استثناءا به فروشنده بیشتر از بابایی ربط داره)
استفاده ابزاری از تو (با عرض شرمندگی)
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:51 شماره پست: 266
من آدم قانون شکنی نیستم (اصولا) اهل دروغ هم زیاد نیستم (حداقل جلوی تو) اما پریروز در حضور تو نه تنها مجبور به دروغ شدمُ بلکه از تو هم استفاده ابزاری کردم. یعنی موقعی که وارد طرح ترافیک شدیم (و البته خودمون هم متوجه نبودیم) به آقای پلیس گفتم که همسرم بارداره و الان داریم به بیمارستان می رویم. مامان هم ادای درد کشیدن را درآورد. پلیس اول گفت که نامه ای هم دارید؟ من گفتم زنم داره می زادُ نامه از کجا بیارم؟ پلیس هم که متوجه شده بود چرت گفته گفتش که بروید. مامان البته اینقدر ادای زاییدن را درآورده بود که موقعی که راه افتادیم می گفت شکمش درد می کنه.
خوشگلی و زشتی مامانی
+ نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:54 شماره پست: 267
بابا عباس می گه زنها که حامله میشن زشت تر میشن اما فرحناز خوشگل تر شده (بابا عباس راست میگه) مامان جون ناهید هم می گفت مامان که حامله شده خیلی زشت تر نشده!!! (یعنی مامان جون فکر می کنه که فرحناز زشت بوده؟؟؟)
آكروبات
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان 1387 ساعت 11:59 شماره پست: 268
ماماني ميگه تو گاهي آكروبات بازي مي‌كني. يك وقت‌هايي فكر ميكنه نكنه پسري كه اينقدر عاشق فوتبالي. بعضي وقت‌ها فكر ميكنه كه دوقلويي كه اين‌ همه لگد مي زني. ولي مامان با همه اين حرف‌ها، پريشب كه ده تا دوازده ساعت لگد نزدي، كلي نگرانت شد و به گريه افتاد. مجبور شدم كه كمي بلند باهات حرف بزنم و از خواب بيدارت كنم تا مامان خيالت كمي راحت‌تر بشه.
هليا
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان 1387 ساعت 6:16 شماره پست: 269
پريشب به مناسبتي نزد استاد كيومرث درم‌بخش بودم. وقتي شنيد ماماني حامله است و تو هم دختري،‌ يك اسم پيشنهاد كرد: هليا. الهه آب در ايران باستان. خاله نغمه و عمو محمد تا شنيدند، ياد يكي از داستان‌هاي نادر ابراهيمي افتادند. شايد آتش بدون دود يا يك چيز ديگه. الان درست يادم نيست.
خواب مامان‌جون
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387 ساعت 7:23 شماره پست: 270
يكي از آشناها مامان‌جون را به خواب ديده، مامان‌جون عجله داشته و گفته كه داره مي‌ره براي تو رختخواب بدوزه. فكر مي‌كنم خيلي مواظبته. احتمالا يكي از همون ۹۹۹۹۹ فرشته نگهبان.
ايستادگي تو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387 ساعت 7:0 شماره پست: 271
يكي از دوست‌هاي خاله شيوا (شيوا مقانلو)  بهش گفته: فرحناز اينقدر لاغره كه ممكنه تو شكمش ايستاده باشي.
دلتنگي
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387 ساعت 7:2 شماره پست: 272
ماماني از يك طرف دلش واسه ديدن  تو تنگ شده و از طرف ديگه فكر مي‌كنه ممكنه وقتي تو بياي دلش واسه لگدهات تنگ بشه. اگه همينقدر كه الان لگد مي‌زني بعدا هم لگد بزني فكر مي‌كنم هيچوقت ديگه اين آرزو را نداشته باشه.
گربه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان 1387 ساعت 7:14 شماره پست: 273
من كلي كلاس رفتم تا روش ماساژ دادن تو را ياد بگيرم اما خاله دلارام خودش بلد بود. با تعجب پرسيدم تو از كجا مي‌دوني ماساژ بچه‌ها اينجوريه؟ گفت آخه گربه‌ام را همينجوري ماساژ مي‌دهم.
بانك بند ناف
+ نوشته شده در شنبه دوم آذر 1387 ساعت 12:15 شماره پست: 274
امروز صبح بانك بند ناف رفتم. قرارداد را گرفتم. مامان بايد هفته ديگه بره تا آزمايش بده.
منتظرتيم
+ نوشته شده در یکشنبه سوم آذر 1387 ساعت 12:57 شماره پست: 275
اگر اين چند وقته برات كمتر مطلب نوشتم، چند تا دليل عمده داره. دليل اولش اينه كه تلفن خونه مدتيه كه قطعه. دليل دوم هم اينه كه اينقدر سرم شلوغه كه نمي‌رسم سر كار برات مطلب بگذارم، اما دليل سوم كه از همه مهمتره مربوط به اينه كه من و ماماني فقط ديگه منتظر ورودتيم. تنها خبري كه مي‌مونه و منطقي نيست كه هر روز تكرار كنم اينه كه منتظرتيم، مامان همه‌اش نگران سلامتته و... اتاقت ديگه تقريبا آماده است، اگر چه مامان دايم نگرانه كه كارها عقبه و خوب پيش نمي‌ره. كمد اتاق خوابت پريروز اومد. تخت برات نگرفتيم چون انتخاب تخت با ويژگي‌هايي كه مامان مي‌خواد، به حالا حالاها قد نمي‌ده. فعلا يك گهواره تو اتاق خوابمون گذاشتيم تا بعدا سر فرصت يك تخت مناسب برات انتخاب كنيم. سي‌دي موسيقي يك سري برات گرفتيم ولي سي‌دي هاي موسيقي ايراني را بايد برات بگيريم. ام پي ۴ هم برات گرفتيم كه هنوز فرصت نكرديم موسيقي‌هايت را برات بريزيم. اسباب بازي‌هات را نخريديم. ماشين كهنه‌شورت را هم همينجور. نقاشي‌هاي اتاقت را انتخاب كرديم و خاله هديه قراره اونها را آماده كنه. يه مقدار پارچه براي تهيه كتاب‌ها خريديم ولي بايد يكي كتاب‌هات را بدوزه. بيمارستانت هنوز مشخص نشده. اسمت هم همينجور اگر چه من چند تا اسم ديگه را هم به مامان گفتم كه ماماني بدش نيومده. مصطفي قاهري و مونا مباركشاهي قراره بيايند تا از ماماني و تو عكس بگيرند .... خلاصه همه اينها اينه كه منتظرتيم
5 دیماه ساعت شش تا شش و نيم صبح
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر 1387 ساعت 11:46 شماره پست: 276
ديشب ماماني از دكتر شاهرخي برگه پذيرش بيمارستان را گرفت. 5 دي، ساعت شش تا شش و نيم صبح، بيمارستان تهران، سزارين. البته ممكنه همه اين‌ها تغيير بكنه
همچنان در باب اسم تو
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر 1387 ساعت 11:50 شماره پست: 277
ارنواز اسم قشنگيه. اما اشكالش اينه كه سرنوشتش اسارت در دستان ضحاك بود. عمو مهدي (جواهريان) را كه چند روز پيش قبل از سفرش به هندوستان ديديم؛ با بقيه اسم‌هاي پيشنهادي مخالفت كرد. معتقده كه زيادي آسمانيه چند تا هم اسم هندي واسه‌مون رديف كرد كه معني بعضي‌هاش را نمي‌دونست. عمو مهدي معتقده زياد نبايد در بند معني بود. من اما در اين مورد خيلي باهاش موافق نيستم. دستيار دكتر شاهرخي هم به ماماني گفته كه زياد رو اسم بچه نبايد حساس بود، چون بچه‌ها معمولا از هر اسمي روشون گذاشته بشه بدشون مياد. شانتال هم تو همين وبلاگ دو تا اسم پيشنهاد كرده. آترا (نگهبان آتش) و درنيكا. ماماني ميگه هر دوش قشنگه اما معني درنيكا چيه؟ معنيه ديگه. بالاخره مهمه. حالا عرفا و فلاسفه هر چي مي خواند بگند ما كه فيلسوف و عارف نيستيم. پدر و مادريم
زنگ
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم آذر 1387 ساعت 7:16 شماره پست: 278
پريروز روز تو بود. روز بابايي هم البته بود. يعني ماماني كلي كار داشت كه بابايي بايد انجام مي‌داد و بابايي اصلا حالش را نداشت. تو همين اثنا خاله پريوش كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. هنوز گوشي را نگذاشته بود كه خاله راضيه كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. خاله نغمه هم كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. خاله ريتا هم  كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي بعد از خاله نغمه زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. آخر شب هم خاله آذر كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد كه بگه فردا زنگ مي‌زنه و يكساعتي با ماماني حرف مي‌زنه. ديدي روز روز من و تو بود.
مامان شكم گنده
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 7:14 شماره پست: 279
بابايي داره همينجوري از ماماني فيلم مي‌گيره تا ازش يك كليپ دربايهر كه بعدا تو ببينيش. اسمش را هم مي‌خواهم بگذارم كليپ "مامان شكم گنده"
تولد ماماني
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 7:47 شماره پست: 280
ديروز تولد ماماني بود. اين بود كه تصميم گرفتيم تا سه تايي با هم بريم بيرون. البته خاله آذر هم خونه بود در نتيجه چهار تايي رفتيم بيرون. اولش رفتيم تئاتر سينما پارك ملت را افتتاح كنيم. فكر كرديم كه نريم فيلم دعوت چون داستان سه تا زن كه مي خوان بچه هاشون را سقط كنن، فكر كرديم بريم فيلم كنعان. بعد از آن هم رفتيم رستوران هتل رامتين تا شام بخوريم. من به ماماني يك مجموعه سي دي هديه دادم .تو هم وان يكاد  دادي ماماني خيلي خوشش آمد ولي گفتش كه به خودت مي زنه. من گفتم ممكنه ناراحت بشي اين بود كه تصميم گرفيتم تا موقعي كه نوزادي به تو آويزان باشه و بعد از آن ماماني هميشه پيش خودش نگهش داره
استخاره
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 8:2 شماره پست: 281
دكتر شاهرخي مي گه چون سن ماماني زياده بايد سزارين بشه ولي دكترهاي ديگه اين اعتقاد را ندارند اولش رفيتم پيش خانم دكتر مويد محسني . خانم دكتر گفت اين مساله به سن ارتباطي نداره بعد رفتيم پيش خانم دكتر اميني اون هم گفت اين نظريه قديميه بعد مامان را سونوگرافي كرد و گفت شرايطش هم براي طبيعي زاييدن خيلي خوبه الان ديگه بين چهار پنج تا امكان مردديم من و ماماني فكر كرديم كه استخاره كنيم جالب اين بود كه هم دكترشاهرخي و هم دكتر اميني بد آمدند ولي بيمارستان ميلاد خيلي هم خوب اومد .ولي هنوز ترديد من و مامان برطرف نشده فكر كنم موقعي كه داري به دنيا مي آيي مجبور بشيم به اولين درمانگاه سر راه كه رسيديم همان جا به دنيا بياريمت.
امتياز
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر 1387 ساعت 7:41 شماره پست: 282
جدول زير آخرين رده‌بندي امتيازهاي نام تو از سوي من و ماماني هست. به نظر مي‌رسد انتخاب يك نام از اين طريق متمدنانه ترين روش انتخاب نام باشد. اما بيشتر نگرانيم كه پس از اين همه زحمت نام ديگري براي تو انتخاب كنيم.
رديف
نام پيشنهادي
امتياز بابايي
امتياز ماماني
جمع امتياز
1
سوشيانا
10
5
15
2
سمن ناز
1
9
10
3
ارنواز
8
10
18
4
ارغنون
5
---
5
5
رها
8
6
14
6
آسمان
7
7
14
7
آزادسرو
1
4
5
8
آيريانا
3
0
3
9
پارسدخت
3
8
11
10
بهينا
2
5
7
11
آزادچهر
1
----
1
12
چكاوك
2
----
2
13
روناك
3
----
3
14
هورام
3
5
8
15
ويوانا
3
----
3
16
خورشا
1
-----
1
17
راتا
3
-----
3
18
آزاد
1
-----
1
19
آترا
5
5
10
20
دريا
2
5
7
21
ژينا
2
----
2
22
ساينا
3
----
3
23
پاكشيد
3
----
3
24
الينا
4
----
4
25
سورا
5
8
13
رتق و فتق امور منزل
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر 1387 ساعت 9:39 شماره پست: 283
همين الان از بانك بند ناف مي‌آيم. خودم را آماده كرده بودم كه درباره حقوق ماماني با مسئول پذيرش بحث كنم ولي متاسفانه مسئول پذيرش خودش يك خانوم بود. به هر حال پكيج را گرفتم و بخش‌هايي از آن را بايد امشب در فريزر قرار بدهم. كارهاي ديگر خانه هم داره پيش ميره و از جمله پوشاندن سوراخ‌هاي پنجره خانه كه بابايي بعد از سه سال بالاخره انجام داد. نصب بخاري اتاق خواب مونده كه امشب عمو حسين مياد كه انجامش بده و... چند تا خورده كاري ديگه. در مورد دستگاه بخور تحقيقاتي كردم و به اين نتيجه رسيديم كه بخور آب گرم بدون مشكلتره. همچنان....
آخرين اخبار
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم آذر 1387 ساعت 8:12 شماره پست: 284
بكوب داريم كارهاي خونه را انجام مي‌دهيم. نمد پنجره‌ها را زديم. زيرش را هم كه گچ گرفته بوديم. قراره امروز يا فردا درزگيرش را هم بزنيم. كابينتها را تميز كرديم. بخاري‌ها هم وصله. اشكال اينه كه مامان سرماي شديد خورده. ديشب تب و لرز كرده بود و حسابي نگرانت شده بود. اين بود كه حسابي گريه كرد. دارو هم كه نمي‌تونه بخوره در نتيجه زنگ زديم تا خاله اومد پيشش.
پس كي مياي؟
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 10:36 شماره پست: 285
۲۲ آذر، ۲۳ آذر، ۲۴ آذر، ۲۵ آذر، ۲۶ آذر، ۲۷ آذر، ۲۸ آذر، ۲۹ آذر، ۳۰ آذر، ۱ دي، ۲ دي، ۳ دي، ۴ دي، ۵ دي، ۶ دي، ۷ دي، ۸ دي، ۹ دي، ۱۰ دي، ۱۱ دي، ۱۲ دي .... بابا كي مياي؟ منتظرتيم.
ماماني ميگه ديگه لگدات واسه ام جالب نيست. واسه من جالبه اما بيشتر دلم مي‌خواد بتونم بغلت كنم.
تفال
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر 1387 ساعت 6:38 شماره پست: 286
ماماني تفال فرموده‌اند؛ يعني فال ورق گرفته‌اند. اول گرفته كه روز تولد بابايي به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه نه (لابد اينجوري مي‌خواسته واسه جفتيمون يه تولد بگيره) بعد تفال فرمودند كه ديماه به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه نه. سپس تفال فرمودند كه آيا بين روز تولد بابايي و ديماه به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه آري. راستي اگر اين يكي هم نه ميومد ماماني چي فكر مي‌كرد؟ ممكن بود فكر كنه ده‌ماهه يا يازده ماهه به دنيا مياي؟ يا شايد هم اين معني را مي‌داد كه الان به دنيا اومده‌اي؟
انتظار
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر 1387 ساعت 6:45 شماره پست: 287
خاله هديه (هاشمي) كلي نقاشي‌هاي خوشگل آورد. من و ماماني كلي ذوق كرديم. من همه‌اش را بردم خانه تا ماماني هم ببينه و انتخاب كنه. چند سريش را با اجازه شما انتخاب كرديم. بقيه كارهاي خونه هم انجام شده، حتي خونه را جارو و تي هم كشيديم. الان يه رنگ كوچيك مونده كه به در بزنم، ملحفه دور لحافت را بدوزيم. اسباب‌بازي ‌ها و سي‌دي‌هاي موسيقي ايرانيت را بخريم (من ليست اسباب‌بازي‌هاي لازم صفر تا شش ماه را امشب قراره از تو كتاب دربيارم) و ... فكر نمي‌كنم ديگه كار چنداني مونده باشه البته جز اسمت. به ليست قبلي پيشنهاد خاله فرزانه را هم اضافه كرديم يعني كيانسه. بالاخره خودت هم يه كمكي سر اين آخري بكن!
قول بابايي
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 8:31 شماره پست: 288
متشكرم از هديه‌اي كه براي تولدم خريدي. يك باباي كچل و شكم گنده بود كه داشت با لذت به شكمش نگاه مي‌كرد. خب تو هم از حالا با مامان هم‌دست شدي ولي بابا تلاش مي‌كنه كه شكمش را كوچيك تر كنه. قول ميدهد
خروپف
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 8:47 شماره پست: 289
ماماني چند وقتيه كه يكريز خروپف مي‌كنه. خودش هم باورش نمي‌شه. اين بود كه من يواشكي دوربين را روشن كردم و ازش فيلم گرفتم. من كه شب‌ها خوابم نمي‌بره. نمي‌دونم تو چه وضعي داري؟ اما احتمالا از صداي خرو پف بدت نمياد. شايد هم خروپف ماماني كار خودت باشه، چون قبلا كه ماماني خروپف نمي‌كرد
آخرین تفکرات مادر
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 290
ماماني اين آخر سري‌ها دردهاي عجيب و غريبي گرفته. همه ميگن تو زنهاي حامله طبيعي هست. ماماني خيلي وقت‌ها شبها تا صبح نمي‌خوابه يا اينكه چند باري از خواب بلند ميشه. با اين همه ديگه كمتر نگراني هاي سابقش از جمله اينكه با تو دادن شكمش به تو آسيب مي‌رسونه را داره اما باز دوباره نگران آينده تو شده. يعني ميشينه و به خاطر اينكه نكنه بعدها مريض بشي و... گريه مي‌كنه.  ديشب ميگفت كه كاش پايت را به اين دنيا نمي‌گذاشتي تا رنج نكشي. من هم حسابي به خاطر اين حرف دعواش كردم.
خواب ماماني
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 10:44 شماره پست: 291
ماماني خوابت را ديده. البته خواب ديده كه خيلي خوشگل نيستي،‌يه خورده هم بداخلاق و نق‌نقويي. ماماني بهت گفته از اسم ارنواز خوشت مياد؟ تو هم گفتي آره. گفته از آسمان چي؟ تو هم گفتي نه. ماماني ميگه خوابش دم صبحي بوده و در نتيجه نبايد جديش گرفت. احتمالا اين شامل اسم انتخابيت هم ميشه.
خواب خاله ايمان
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 10:52 شماره پست: 292
پريروز خاله ايمان خواب ديده كه به دنيا اومدي. به خونه مون زنگ زده. ما خونه نبوديم. هر چي تلاش كرده كه موبايل ماماني را بگيره نتونسته. در نتيجه به ميلاد زنگ زده و فهميده كه به دنيا نيومدي. امروز صبح كه سر كار اومدم ايمان همين را پرسيد من هم الكي گفتم كه پريشب به دنيا اومدي. ايمان كلي خوشحال شد و مي‌خواست به شهرام اس ام اس بزنه كه ديگه نگذاشتم. ايمان ميگه كه حتي اگه به دنيا هم بيايي، ديگه حرفم را باور نمي‌كنه.
خواب خاله راضيه
+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 9:42 شماره پست: 293
خاله راضيه هم خواب ديده كه تو به دنيا اومدي بعد تو خواب به خاله پريوش گفته كه پس چرا به من نگفتي و خاله پريوش هم مثل آدم‌هاي خيلي منطقي گفته هنوز زوده!
خواب ماماني
+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 11:43 شماره پست: 294
اين وبلاگ ممكنه تبديل بشه به كتاب خواب. يعني انگار داري راه مي‌افتي و به خواب همه آدمها مي‌ري. مامان باز هم خواب تو را ديده البته معتقده كه خواب چرت بوده و تعبير نداره. يعني خواب ديده كه تو به دنيا اومدي ولي هنوز شكمش بزرگه. بعد ديده كه چيزي جا گذاشته و رفته دنبالش و... ادامه خواب موجود نيست.
شب يلدا و اولين تفال براي تو
+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 11:53 شماره پست: 295
ديشب شب يلدا بود و ما اولين تفال به ديوان حافظ را براي تو زديم. اين شعر آمد:
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به كام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل
چه فكر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي سهت كاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل كمين سازند
بحمدالله و المنه بتي لشكر شكن دارم
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم باشد، چه باك از اهرمن دارم
الا اي پير فرزانه مكن منعم زميخانه
كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه
كه من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين، نه برگ نسترن دارم
به رندي شهره شد حافظ ميان همدلان ليكن
چه غم دارم كه در عالم قوام الدين حسن دارم
يلدا
+ نوشته شده در دوشنبه دوم دی 1387 ساعت 10:28 شماره پست: 296
يك جشني به نام شب يلدا وجود داره كه حتما بعدها از اون خوشت خواهد آمد. همه كساني كه اين جشن را برپا مي‌كنند بايد تا صبح بيدار بمانند تا سپيده صبح را ببينند. ما هم بيدار نشستيم اما نه براي ديدن سپيده صبح بلكه براي ديدن تو. يعني اميدوار بوديم كه تو در آخرين لحظات ماه آذر به دنيا بيايي و مثل بابا و مامانت آذري بشي كه نشدي. در نتيجه تو ديگه قطعا دي ماهي خواهي بود. اينجوري يك مزيت ديگه هم وجود داشت و آن هم اينكه اسمت به راحتي يلدات مي شد. به هر حال هر وقت كه آمدي تولدت مبارك باشه.
پدر قسي القلب و مادر رقيق القلب
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 9:5 شماره پست: 297
مامان ديروز آخرين كلاس بيمارستان ميلاد را هم كه مخصوص شيردهي بود، رفت و با كسب بهترين امتياز به عنوان بهترين مادر شيرده در كلاس قبول شد و كارتش مهر خورد. ماماني ميگه كه بهش گفتند كه روز سوم تا پنجم تولدت بايد تو را به يك مركز بهداشت ببريم و ازت خون بگيريم. در ضمن از كف پايت هم خون مي‌گيرند. مامان اين را گفت و زد زير گريه. اما من به عنوان يك پدر قسي‌القلب آمادگي دارم كه اين وظيفه را بر عهده بگيرم.
عرق رازيانه، ماء الشعير، شيرخشت
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 298
ماماني همين الان داره با خاله فريبا ميره كه اسباب‌بازي‌هاي مورد نيازت را بگيره. اسباب بازي هاي تا شش ماهت را از توي كتاب درآورديم. با گرفتن اينها تقريبا همه چيزت كامل ميشه. براي ماماني اما بايد چند تا چيز ديگه هم تهيه كنم. عرق رازيانه، ماء الشعير، شيرخشت و... كه براي شير دادنت خوبه. منتظريم كه ديگه همين پنج شنبه يا جمعه بيايي.
تولدت مبارك
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 9:41 شماره پست: 299
جمعه همه منتظر اومدنت بودند الا من و ماماني كه ديگه قطع اميد كرده بوديم. يك چند تايي از بچه ها هم به هواي به دنيا اومدنت زنگ زدند. عمو جلال و خاله مهرنوش. مهدي گنجي و خاله رخساره و... اما تو نيومدي. بابا تا ساعت دو نيمه شب داشت كار مي كرد كه ماماني گفت پي پي داره اما پي پيش نمياد. ماماني هر چي زور زد پي پي نيومد كه نيومد. اين بود كه ناله را شروع كرد البته چون مامان كمي پي پيش سخت مياد اين ناله ها چندان غير طبيعي نيست. بعد از يك مدتي شك كرديم كه نكنه پي پي نباشه و تو باشي اما ما كه نمي دونستيم تو ممكنه چه جوري بياي. اين بود كه نصف شبي زنگ زديم به مامان جون. بعد فكر كرديم كه به هر حال حتي اگر پي پي هم باشه بهتره بريم دكتر تا تكليف پي پي ماماني را دكتر معلوم كنه. به خاله زنگ زديم و راه افتاديم به سمت بيمارستان. ما ساعت ۲:۳۲ دقيقه ماشين سوار شديم و ۲:۳۸ دقيقه خاله را سوار كرديم. تو راه از نوع دردهاي ماماني فهميديم كه احتمالا پي پي نيست و خودتي. بعد رسيديم بيمارستان. ساعت دقيقا ۳ بود. ماماي اورژانس مامان را معاينه كرد و گفت حالا بايد بنشينيد. ماماني خيلي درد مي كشيد. يك ساعت بعد رفتيم دوباره پيش ماما. اين بار كيسه آب ماماني را پاره كرده بودي. ماما ما را فرستاد به بخش زنان. من رفتم تا لباس هاي ماماني را بگيرم. بعد هم شروع كرديم با ماماني به امضا دادن تا مامان را پذيرش كنند. بعد هم همينجوري با خاله نشستيم به انتظار. البته مثل اينكه ماماني خيلي خيلي درد كشيد كه جزئياتش را من نديدم. حدود ساعت ۹ صبح شده بود كه تو هنوز نيومده بودي اين بود كه تصميم گرفتند تا تو را سزارين به دنيا بياورند. فقط منتظر موسسه رويان بودند كه بياد. بعد من و خاله و خاله فريبا را كه به بيمارستان رسيده بود، بردند تو اتاق تا مامان را ببينيم. ماماني خيلي بيحال بود. بعد ماماني رفت تو اتاق عمل. راستي قبل از اين هم من با مسئول تصويربرداري صحبت كردم كه فيلم اتاق عمل را با دوربين خودمون بگيره. تو طبق نوشته روي كارت ساعت ۹:۵۵ دقيقه به دنيا اومدي. بعداز نيم ساعت تو را بردند تو اتاق ني ني ها. من را هم بردند كه تو را ببينم. ماماني ساعت ۱۳:۳۰ دقيقه در حالي كه داشت درد مي كشيد به بخش انتقال يافت. تو اين فاصله تو دوبار شير خورده بودي. ساعت ۱۴ هم تو را آوردند پيش ماماني. تولدت مبارك.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر