۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خاطرات دو تا سه (بخش دوم)

از این قسمت مطالب را از سایت نی نی وبلاگ انتقال دادم و ممکنه که برخی مطالب توش پس و پیش شده باشه.

سلام ني ني وبلاگ
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي كلا از بلاگفا به ني ني وبلاگ اسباب كشي كرد. البته اين نقل و انتقال سختي بود. اما درست در سومين سال راه اندازي وبلاگ قبلي تو متاسفانه بابايي با يك صفحه سفيد مواجه شد كه حدس زده شد مقدمه فيلترينگ وبلاكت به دليل نامعلوم باشه و همين فرصت خوبي براي اين نقل و انتقال بود.
پس در يكهزار و نود و هفتمين روز از تاسيس وبلاگ داستان‌هاي عمه پسند و پس از نوشتن 1277 پست؛
خداحافظ بلاگفا و سلام ني ني وبلاگ

آب بازي پي پي
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ديشب سر لگنت نشستي و براي اولين بار توانستي سر لگن پي پي كني. اين بود كه از مامان پرسيدي: اين چيه؟
مامان گفت: پي پي خوشگلته
تو گفتي: مي خواد آب بازي كنه؟!!!

ربطي نداره
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روي تخت مي پره رو شكم و سر و كله ماماني، موهاش را مي كشه، مي بوسدش و خلاصه حسابي در جريان بازي مامانش را له و لورده كرده.
بابا ميگه: ارنواز چه خبرته؟ مامانو كشتي!
ارنواز ميگه: ربطي نداره (يعني احتمالا به تو ربطي نداره)
فك مامان و بابا پايين اومده و به زحمت جلوي خنده شون را مي گيرند (اين يكي را ديگه از كجا ياد گرفته خدا عالمه)

خواستگار
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پسر همسايه جديد ما احتمالا هفت هشت ساله اشه. ديروز من و ارنواز را تو راه پله ديد و پرسيد: دختره؟
گفتم: آره
گفت: خيلي نازه
بعد ادامه داد: دختر خواستگار زياد پيدا مي كنه
به ارامي لبخندي زدم و گفتم: بله
چند قدمي كه دور شد خنديد و گفت: خودم اولين خواستگارشم، آخه خيلي نازه!!!

سفارش قهوه
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني و ارنواز حوصله شون سر رفته اينه كه ميان شركت تا به بابايي سر بزنند. مامان و ارنواز بعد از چند دقيقه مي روند به اتاق خاله آسيه. ارنواز تا ميشينه خيلي باكلاس سفارش قهوه مي ده. خاله آسيه حالا با خودش فكر مي كنه اين چه قهوه خوريه

بي غيرت
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز مثل اینکه غیرت میرت نداره. عمو غلامرضا (بابای صبا) داره باهاش صحبت می کنه.
عمو غلامرضا: یه بوس به من می دی؟
ارنواز: نه!
عمو غلامرضا: حالا یه بوس بده!
ارنواز: نه، مامان رو ببوس!!!!

آب بازي يخ
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همه چيز را به چشم بازي مي بينه؛ مثلا اگه يخ تو ليوان آبش باشه مي پرسه: داره آب بازي مي كنه؟!!
فيلتر شدن يا نشدن مساله اينست
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مثل اینکه اشتباه شد. یعنی مطالب ارنواز توی بلاگفا فیلتر شنده بود. به هر حال حالا که ما اینجاییم بعدا رو نمی دونم.

خونه مادر بزرگه
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
وقتي ميخواي بگي سي دي خونه مادربزرگه را برام بگذاريد ميگي خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره را مي خوام!

مدرسه موش ها
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هر چي خونه مادربزرگه واسه ات جالبه، مدرسه موشها اينجوري نيست. ماماني ميگه شايد چون مدرسه هست ازش خوشت نمياد ولي من ميگم دليلش احتمالا اينه كه موضوات را درك نمي كني و يا شايد اينكه عروسك‌ها كوچيكند و يا شايد هم چون تنوع ندارند و همه موشند.

برج ميلاد
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سوال هاي نواز درباره برج ميلاد متنوعه، مثلا:
- منو مي بوسه؟
- رفته خونه شون؟
- خونه شون كجاست؟
-...
اينش شعر را هم با همراهي بابايي براي برج ميلاد  ساخته اند:
خونه برج ميلاده هزار تا قصه داره     خونه برج ميلاده شادي و شور مياره

رابطه تخته نرد و پا
تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و دايي شهرام فكر كردند كه تو ديگه بزرگ شدي و خيلي مزاحم تخته بازيشون نمي شوي. اين بود كه نشستند تا يك دست تخته بزنند اما تو آمدي روي پاي بابايي و هر باز كه تاس ها روي زمين ريخته ميشد، دولا مي شدي و برش مي داشتي و به نفر بعدي مي دادي. دايي شهرام حوصله اش سر رفت و گفت كه شما نمي خواهد زحمت بكشيد چون خود بابايي برمي داره. ولي تو گفتي: آخه بابام پاش درد ميكنه نمي تونه برداره!!!

 گل روي پي پي (با عرض معذرت)
تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني تمام تلاشش را داره به كار مي بره تا تصوير خوشايندي را از عمل دفع (يا همان اجابت مزاج) براي ارنواز به وجود بياورد. اين كار باعث ميشه كه ارنواز راحت تر پمپرز را ترك كنه و در عين حال دچار استرس و يبوست هم نشه. رو همين اصل يكي از كارهاي ماماني و بابايي (با عرض معذرت) تعريف كردن از پي پي ارنواز خانومه. حالا اين ديالوگ را داشته باشيد:
ماماني: واي چه پي پي خوشگلي!!!
ارنواز: خوشگله؟
ماماني: آره كه خوشگله!
ارنواز: خوشگله، روش گل داره؟

باز هم ربطي نداره
تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو ماشين نشستيم. ماماني ميگه نواز شيشه را پايين نيار حمام بودي سرما مي خوري
نواز باز هم جواب ميده: ربطي نداره (يعني همچنان به تو ربطي نداره)

رابطه كار كردن و ماست ميوه اي
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
من فکر می کنم که ارنواز تصور می کنه که آدمها برای این می روند سر کار که ماست میوه ای بخرند. یعنی هر وقت باباییش میگه که باید بره سر کار؛ ارنواز میگه که: ماست میوه ای می خری؟
وقت‌هایی هم که دارند بازی می کنند و مثلا ارنواز میره به سر کار وقتی بر می گرده حتما یه ماست میوه ای خریده!

فيلم هندي
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
 ارنواز تا حالا فیلم هندی ندیده ولی وقتی می خواد کسی را خر کنه میاد جلو (تصویرش کلوزآپ میشه) و در حالیکه با مهربانی صحبت می کنه شروع می کنه به تکان دادن کله اش (درست مثل فیلم های هندی)!
این یعنی اینکه فیلم هندی تو خونش هست!

اينجوريه ديگه
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نواز اينجوريه ديگه!
يه روز يه جيش كوچولو ميكنه، گريه را سر ميده كه عوضش كنيم. يه چند روزي هم هست كه بوي گند ازش بلنده اجازه نمي ده كه عوضش كنيم.
حقيقتش را بخواهيد اين كارش بيشتر به خاطر اينه كه سر لگن نشينه. پي پيش را تحمل مي كنه و صداش در نمياد.

ايشاء الله كه چشم نزنم
تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر مي رسه امروز اوضاع خوبه كه ماماني و نواز هنوز به بابايي زنگ نزده اند. آخه كار ارنواز اين شده كه روزي ده بار به بابايي زنگ ميزنه و يا توضيح ميده كه چه كارهايي بدي انجام داده و يا توضيح ميده كه چه جوري مامانش را اذيت ميكنه و يا از دست مامانش شكايت مي كنه و...

دماغ نواز
تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نواز صبح زنگ زده و گريه مي كنه چون دماغش گرفته و قطره ماماني بر خلاف هميشه خوبش نكرده. بابا قول ميده كه بعدازظهر دماغ نواز را ببره دكتر تا دكتر دماغش را معاينه كنه. ايجوري كه ميشه نواز يه خورده آروم ميشه

عكس هنري
تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خلاقه‌ترین ایده ارنواز به نظر باباییش تا به این لحظه دیشب پدید آمد. ارنواز از باباییش خواست تا دوربین عکاسیش را برداره، خودش هم دوربین تصویربرداری را برداشت و خواست از باباش در حال عکاسی از خودش عکس بگیره.
البته که نواز نمی توانست این عکس را بگیره، اما باباش از نواز در حال تصویربرداری از باباش عکس گرفت.
خیلی هنری شد؟

تصويربرداري كجكي
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دوربين هندي كم را بر مي داره. صفحه ال اي دي را باز مي كنه. دوربين را روشن مي كنه. يك شي را ميگذاره جلوي دوربين و از داخل مانيتور به اون نگاه مي كنه و بعد شي بعدي و شي بعدي...
بعد جلوي تلويزيون مي شينه و با عوض شدن هر پلان يكبار دوربين را بالا مياره و به صفحه تلويزيون از داخل دوربين نگاه مي كنه و...
بعد دوربين را ميبره جلوي پنجره و به تاريكي بيرون نگاه مي كنه و...
همه اينها جالبه اما جالب تر اينه كه دوربين را كلا كج دستش نگه مي داره.

ژانر وحشت
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مخمل نشسته پشت فرمان ماشين. نوك طلا و نوك سياه هم تو ماشين هستند. ماشين راه مي افته و مخمل بلد نيست ماشين را نگه داره. همه تو هول و ولا هستند. ارنواز مي ترسه و مي دوه بغل مامانش و از ترس همه اش سوال مي كنه.
ميرند پيش مامانشون؟ كجا ميرند؟ ميرند پيش مامانشون؟ .....
ماشين كه وامي ايسته ارنواز نفس راحتي مي كشه و دوباره با آرامش ادامه خونه مادربزرگه را نگاه مي كنه.
به اين ميگند ژانر وحشت!

تلفن
تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
گوشی بابایی زنگ میزنه. نواز پشت خطه.
ارنواز: بابا کاری نداری، خداحافظ!

بچه هاي مامان فرحناز
تاريخ : شنبه 31 ارديبهشت 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما می دانید ارنواز چند تا بچه داره؟
ارنواز مامان نازنینه، مامان نی نی کوچولویه، مامان ارنوازه، مامان نرگسه، مامان تامیه، مامان فیله، مامان زرافه هست، مامان مردیته، مامان جودیه، مامان گورباگه (غورباقه) هست، مامان عزیزه (عزیز یعمی مامان فرحناز) ...
اینها را خودش میگه. در ضمن اسم خودش هم مامان فرحنازه

همچنان به شما ربطي نداره
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مي خوام چاييت را بيارم
بابايي: نه عزيزم داغه اوف ميشي
ارنواز: اوف ميشم. به شما ربطي نداره!
باباي: آخه شما دخترم هستي، دوست ندارم اوف بشي
ارنواز: دوست داشته باش به شما ربطي نداره!
بابايي: آخه اگه گريه كني بابايي دلش مي سوزه
ارنواز: دلت بسوزه به شما ربطي نداره!
...
...
...
كلا مثل اينكه ...
چي بگم؟!

اوف شدن ارنواز
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانوم دیشب دستشون سوخت. البته نه خیلی شدید. ارنواز خانوم توی یک مغازه دست زده به یک لامپ روشن و اینجوری دستشون اوف شد. ارنواز خانوم اصرار داشتند که به دستشون یک عدد چسب بزنیم و البته اینجوری ساکت شدند. در ضمن در طول گریه هاشون تاکید می کردند که دیگه دختر خوبی شدند! و دست به اونا نمی زنند!

تاب تاب عباسي
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانه دایی مرتضی یک طناب پیدا کرده که دو سرش آویزونه، روش می شینه و مثل همیشه شعر تاب تاب عباسی را میخونه و مثل همیشه اشتباه:
تاب تاب عباسی خدا نواز رو نندازی
اگه میخوای بندازی
یه جای دیگه بندازی!!!
حالا شما بگید خدا کجا بندازه این بچه ما را؟

اولين كلمات ايتاليايي تو
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
از آنجايي كه ماماني و بابايي براي ادامه تحصيل مي خواهند به ايتاليا بروند، پس ماماني تلاش مي كنه كه باهات گاهگاهي هم ايتاليايي صحبت كنه. تو علاوه بر Buongiorno مي تواني به اين جمله هم پاسخ دهي:
مامان: ?Come ti chiami
ارنواز: Mi chiamo arnavaz
معني هايش هم كه احتمالا معلومه.

چيپس خوري
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب پس از دو سال و چهار ماه و بیست ونه روز و چند ساعت از تولد ارنواز (جمله تبلیغاتی= این تاریخ دقیق را از ساعت نی نی وبلاگ دارم) به لطف عمو سیامک (بابای سورنا) ارنواز برای اولین بار چیپس خورد و البته لازم به ذکر نیست که بهش چسبید.

جن گير
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اين خونه مادربزرگه بدجوري مايه زحمت شده. يه سر و دوگوش مياد، ارنواز مي ترسه. مخمل از هاپوكومار مي ترسه، ارنواز هم مي ترسه. هاپوكومار چاقو بر مي داره، ارنواز مي ترسه. نوك طلا و نوك سياه گم مي شوند، ارنواز مي ترسه.
خلاصه مثل اينكه به جاي خونه مادربزرگه داره جن گير مي بينه!

نردبان بازي
تاريخ : شنبه 7 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اين هم يك جور بازي جديد از ارنواز:
بابايي را مي بره كنار نردبان نگه مي داره، بعد هم خودش مي ره از نردبان بالا تا همقد باباييش بشه، بعد كه همقد شد بابا را بوس مي كنه و مي خنده و مياد پايين و همينجوري اين بازي ادامه پيدا مي كنه.

يك وبلاگ جديد (داستان هاي اهورانواز)
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سرانجام داستان هاي اهورا نواز هم واسه خودش يك وبلاگ شد. حالا يه كم كه پيش بره جدي تر ميشه! مي بينيد!
اين  هم آدرسش:
www.ahouranavaz.niniweblog.com
در ضمن اصل داستان‌ها را در بخش صفحات جداگانه در كنار وبلاگ بايد پيدا كرد. (اين را از آنجا نوشتم كه خودم احتمالا نمي توانستم پيداش كنم)

كلكسيونر
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي بچه كه بود تمبر جمع مي كرد. سالها گذشته و بابايي تقريبا تمبرهاي ايراني بين سالهاي 54 تا 64 را داره. حالا بابايي و ماماني به اين فكر افتاده اند كه بروند و دوباره تمبرها را كاملكنند و اون را براي ارنواز به يادگار بگذارند.

تولد نبات
تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني و بابايي به تبع ارنواز يه صد باري خونه مادربزرگه را ديده اند. اما تا حالا قسمت تولد نبات را نديده اند. ماماني فكر ميكنه كه شايد اين قسمت كلا سانسور شده باشه (يعني تولد يه جوجه هم از نظر آقاي ضرغامي مضر هست!؟) حالا براي ماماني و بابايي چند تا سوال جدي پديد اومده:
1- آيا خانوم برومند از اول يادش رفته كه يه شخصيت جديد را وارد فيلم كرده و بايد تولدش را هم نشون بده؟
2- آيا خانوم برومند يادش نرفته و تلويزيون تولد جوجه را نامناسب تشخيص داده؟
3- آيا تلويزيون در آن زمان نامناسب تشخيص نداده ولي امروزه نامناسب فرض ميشه؟
4- اين قسمت به طور اتفاقي جاافتاده؟
5- هيچكدام؛ فقط مامان و بابايي به طور اتفاقي اين قسمت را تا به حال نديده اند؟

خانه بازي
تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بين همه بازي هاي دنيا فكر مي كنم يك بازي را از همه بيشتر دوست داره. خانه بازي.
مثلا هر وقت خانه هستيم بابا يا مامان يا هر بدبخت ديگري را مي بره به خونه اش، بعد در مي زنه و مياد تو و نقش فرحناز را بازي مي كنه.
هر وقت به مجموعه بوستان مي ريم به جاي رفتن رو تاب و سرسره و.. مستقيم يمره توي يك خانه اسباب بازي و تقريبا سه چهارم زمان را بيرون نمياد.
ديروز هم وقتي برديمش به يك مجموعه بازي در يك پارك در كرج، وقتي قلعه شني را ديد كلا رفت توي برج هاي ديده باني و به تصور اينكه خانه هست تا آخر شب همونجا ماند!

سفر
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ايران در چند روز آينده چند روزي تعطيله (ايران البته فعلا كلا تعطيله ) و براي همين بابايي و ماماني يك برنامه كوچك سفر را (به همان روستاي كوچك كلاك و البته از طريق جاده آب پري به رويان) ترتيب ديده اند. اين هست كه چند روز آينده البته نيستيم

روز جهاني كودك
تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز یازده خرداد روز جهانی کودک بود و من و مادر تصمیم گرفت تا هدیه ای برای تو تهیه کنیم اما دریغ که به ناگاه خبر درگذشت ناباورانه بانویی بزرگ هر دومان را به حیرت واداشت. خبر مرگ هاله سحابی. یکی از هزاران زن بزرگ سرزمینی که پدر و مادر  آرزو دارند الگوی تو در زیستنت باشند.
پدر اما امروز تصمیم دارد تا شاید کتاب کوچکی را خریداری کنه و آن را به مناسبت روز کودک و به یادبود همه مادران صلحجو و بخصوص به یادبود هاله سحابی به تو تقدیم کنه. از آن دست کتاب هایی که هاله و هاله ها قطعا دوست می دارند که کودکان این سرزمین با آنها بزرگ شوند. با آنها و با آزادی.

منو نخور
تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي: ارنواز اينقدر خوشمزه هستي مي خورمت ها!
ارنواز: نه نه منو نخور بذار برم پيش دخترم چاق بشم چله بشم منو بخور!
بابايي:‌ بله!

خونه زندگي ارنواز
تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز ماماني را برده به اتاق خودش و اسباب بازي هاي پخش و پلاش را نشان مامان داده و گفته: ببين چه خونه زندگي اي درست كردم!!

رابطه النگو و برج ميلاد
تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
اگه سه تا النگو را توی هم بگذارید شبیه چی میشه؟
ارنواز که این رو می بینه از زندایی مژگان می پرسه: شبیه برج میلاده؟

شيشه ماشين
تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز توي پارك بازي سوار ماشين ميشه و اولين جمله اي كه از باباش ميپرسه اينه: بابايي شيشه ماشينم پايينه؟

باربي
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي با تمام مخالفت هاش با عروسك باربي؛ يواش يواش داره در مقابل علاقه مندي تو، مجبور به اعتراف به شكست ميشه.
شايد اين باربي واسه بچه ها چيزي فراتر از درك بزرگترها داشته باشه، چه مي دانم!

سپيدبرفي
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی و مامانی در خریدن فیلمبرای تو خیلی احتیاط می کنند. چون می ترسند که مانع شکوفایی خلاقیتت بشه. البته در این بین سی دی بیبی اینشتین، خونه مادربزرگه و مدرسه موشها استثنا هست که انصافا حداقل دو تای اولی را که می بینی خیلی هم مثمر ثمر بوده.
اما بعد:
دیروز سرانجام مامانی و بابایی تصمیم گرفتند که یک سی دی دیگه برایت بخرند و با کلی گشتن در میان سی دی فروشی سرانجا با احتیاط هر چه تمامتر تصمیم گرفتند که یک کار کلاسیک برایت تهیه کنند یعنی سفیدبرفی را؛ ولی خب بعد از دیدن نیمه اول فیلم حالا فکر می کنیم که انتخابمون خیلی هم خوب نبوده. حداقل برای سن تو.

خانه ما گم شده
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: خونه قبلیمون را فروختیم؟
مامانی: آره
ارنواز: حالا گم شده؟
مامانی: نه چرا گم بشه
ارنواز: آخه نیستش دیگه!

پدركشان
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- آخر کدام فرزندی پدر عزیزتر از جانش را با لگد از تخت بیرون می کند و پدر عزیزتر از جانش شب را در اتاق پذیرایی سر بر مبل نهاده، به خواب می رود؟
- اسم ایشان را نمی آوریم، بهتر است!

تونل
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بدینوسیله به اطلاع می رساند کلیه اماکن جهان از نظر ارنواز در پنج دسته زیر خلاصه می شوند:
١- خانه
٢- خونه مادربزرگه
٣- مهمانی
٤- ددر
٥- تونل
این پنجمیش را ارنواز در جریان همین سفر کشف کرد. وقتی ماشین وارد تونل شد و بهش گفتیم که این تونله؛ پرسید: اینجا شبه؟
- نه شب نیست ولی تاریکه
- ددر روزه؟
- آره روزه
- باید بخوابیم؟ (تو دلم گفتم مگه توشب ها هم می خوابی که حالا بخوای بخوابی)
...
الغرض ارنواز تونل ها را جزو ددرها حساب نمی کنه. فکر هم می کنم که منطقی باشه چون تو ددر که نمی خوابند.

كمك در رستوران
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
در رويان منتظر آماده شدن غذا در رستوران بوديم. يكدفعه برگشتي و گفتي: "برم كمكشون كنم؟"

سروده جديد تو
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو خيلي وقت ها از اين جمله در برخورد با آشنا و غريبه استفاده مي كني:" تو ديگه كي هستي؟"
اين بار اما توي ماشين بعد از گفتن اين جمله به مامان، جمله را اينجوري ادامه دادي:
"تو ديگه كي هستي؟                        رو صندلي نشستي"

دختر جنگل
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني داشت تو ماشين سرگرمت مي كرد. اين بود كه شروع كرد به آواز خواندن:‌
"اي دختر صحرا ارنواز آي ارنواز"
تو هم ادامه دادي:
"اي دختر جنگل فرحناز آي فرحناز"

اژدها
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو جاده وقتي كوه ها را مي ديد مي پرسيدي اژدها هست؟

سفر 2
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ايران در چند روز گذشته تعطيل بود (البته ايران فعلا كلا تعطيله) و بابايي و ماماني يك برنامه كوچك سفر را (به همان روستاي كوچك كلاك و از طريق جاده آب پري به رويان) ترتيب دادند. اين بود كه در چند روز گذشته نبودند و البته الان هستند.
خب تو در اين سفر خيلي چيزها را يا براي اولين بار ديدي و يا براي اولين بار به درستي دركشان كردي و ازشان لذت بردي. مثلا اگر چه قبلا دريا را ديده بودي ولي برخلاف دفعه قبل كه از دريا ترسيده بودي اين بار پا را به دريا زدي و كلي خنديدي.
اما ليستي از چيزهايي كه ديدي:
1- دريا، كوه و دشت و دره و رودخانه ....
2- ابر و رعد و برق و مه (فهميدي ابره چه جوري گارامب گورومب مي كنه و حسابي دامب و دومب مي كنه)
3- اسب و هاپو كومار و ببعي و گاو و كفشدوزك (به يك بره دست زدي و باهاش دوست شدي و سوار اسب هم شدي)
4- ترشه كباب (كه البته ازش خوشت نيامد)

قهر با گربه
تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز در خانه زندایی کبری را باز می کنه تا خارج بشه؛ اما مثل همیشه گربه زندایی پشت در خوابیده. ارنواز جا می خوره و نیم متری از جا می پره. بعد میگه: باهات قهر می کنم ها!!!

پرسش های علمی
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: ماه شبیه آشپزخانه هست؟!!!!!!!!!!!!
مامانی: آشپزخانه؟!!!!!!!!
ارنواز: میاد پیش ما؟
مامانی: نه خیلی دوره
ارنواز: ماه شبیه کره زمینه؟!!!!!!!
تشويق دخترانه
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي يكدفعه دلش مي خواد كه يك شعري را براي ارنواز بخونه، پس شروع ميكنه به خواندن.
بابايي: "عروسك قشنگ من قرمز پوشيده"
ارنواز: نه اشتباه گفتي!
بابايي: نه ديگه همينه!
ارنواز: نه!
بابيي:چرا مگه بقيه اش اين نيست؟"تو رختخواب مخمل آبي خوابيده"
ارنواز: چرا... آفرين!!!

بزرگ شدن ارنواز
تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بعضی موقع ها ارنواز یه شبه حسابی خانوم میشه؛ مثلا یه روز گفت من دیگه بزرگ شدم و بعد از اون دیگه می می اش را نخورد، پتویش را هم همینطوری کنار گذاشت و...
حالا ارنواز بعد از مدتها تلاش بی فایده ما یه دفعه خانومتر شده و میگذاره تا مامانش تو ماشین جلو بنشینه و خودش میره عقب و از شیشه ماشین بیرون را تماشا می کنه.

مامان ني ني
تاريخ : شنبه 21 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به خاله فرشته نگاهي مي اندازه، بابايي ازش ميپرسه اين كيه؟ ارنواز جواب ميده: مامان ني ني (آخه خاله فرشته يه ني ني تو شكمشه)

بیچاره سورنا
تاريخ : جمعه 20 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی به ارنواز میگه : ارنواز تو بعضی وقت ها تو دختر خوبی هستی ولی بعضی وقت ها هم کارهای بدی می کنی.
ارنواز به مامانی نگاهی می اندازه، لبخندی میزنه و میگه: امان از دست این سورنا!!!

ماکارونی در بینی
تاريخ : جمعه 20 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز با عمو علی و عمو پوریا و خاله نغمه و خاله پریوش رفته بودیم برغان. بعدازظهری بردیا بدو بدو میاد پیش مامانی و میگه خاله ارنواز داره گریه می کنه، آخه ماکارونی رفته تو دماغش!!!!

تلفن
تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ماماني به بابايي زنگ ميزنه.
ماماني: بابا ارنواز كارت داره
بابايي: باشه بده
ارنواز گوشي را مي گيرد
بابايي: جانم بابا
ارنواز (با كلي پت پت): بابا ... خرگوشه.... مي توني ... بنشوني؟

سانسور
تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خوشبختانه نگرانی ما در خصوص دیدن برخی تصاویر فیلم سپیدبرفی از سوی تو بی مورد بود؛ چون تو نه تنها وقتی به صحنه های وحشتناک میرسی، کنترل را میاوری و درخواست می کنی که فیلم را به جلو بزنیم، بلکه هنگام رسیدن به صحنه های رمانتیک آخر فیلم هم حوصله نمی کنی و درخواست داری که این قسمت را به کل حذف کنیم.

ديالوگ مابين پدر و مادر
تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ماماني تو به ارنواز توضيح ندادي كه يك دختر كوچولوي دو ساله آرايش نمي كنه؟
- نه بابايي فكر كنم هنوز توضيح نداده ام
- بله! فكر كنم كه بايد زودتر توضيح دهي
- فكر كنم!!!!

قاچاق ارنواز به افغانستان
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
محمد مشكوكه كه بچه را براي چي فرستاديم بيرجند اينه كه ميگه: مي خواستيد تو چمدان قاچاقش كنيد به افغانستان؟

تصور قبايل بدوي از سينما
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یک دختری هست که تو گوشی مامانی بلوتوث شده و ارنواز شیرین زبانی هایش را گاهگاهی می بینه. کسی که این فیلم را گرفته، فقط مدیوم شات دختر را گرفته. خب تصور ارنواز اینجوریه که این نی نی پا نداره!
اینکه عجیب نیست تصور قبایل بدوی هم از سینما همینجوری هست!!!

خواپيما سواري
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
البته که ارنواز از خواپیما لذتی نبرده؛ شما خودتون باشید خواپیمای ایرانی را ترجیح می دهید یا خواپیمای عجایس را (سرزمین عجایب)
ارنواز اولش که نشسته گفته بابام را می خوام؛ باباش که طبیعتا نتونسته سوار بشه گیر داده که خودش پیاده بشه و وقتی این هم به نتیجه نرسیده،‌ گیر داده به عجایس. خلاصه مامانی و ارنواز بعداز ظهر برگشتند و ارنواز کاری کرد که مجبور شدیم بعدازظهری به یک شهربازی در کرج به نام پروما ببریمش تا خواپیمای واقعی را سوار بشه.

سفر با هواپيما
تاريخ : شنبه 28 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
الان كه دارم اين مطلب را مي نويسم ارنواز با مامانش سوار هواپيما هستند (يا از هواپيما پياده شده اند) و دارند مي رسند(يا رسيده اند) به بيرجند.
اگر سفر ارنواز تو شكم مامانيش با هواپيما را به حساب نياوريم (كه قاعدتا بايد بياوريم) و اگر هواپيماهاي سرزمين عجايب را هم هواپيما حساب نكنيم (كه قاعدتا بايد بكنيم)  اين اولين سفر ارنواز با هواپيما (يا به قول خودش خواپيما) محسوب ميشود. بايد ببينيم چه بلايي سر مامانيش درآورده است.

دی جی علی گیتور
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این بچه های امروزی هم از همان ابتدا سلیقه های عجیب و غریبی دارند. مثلا چرا باید ارنواز با کمال علاقه بنشینه و به موسیقی دی جی علی گیتور را تو برنامه بی بی سی تماشا کنه؟!!!

گناه ناکرده
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابایی به من قند دادی، دندونم اوف شد.
بابایی: من کی بهت قند دادم؟ خودت برش داشتی!
ارنواز: باشه دیگه برنمی دارم!

عکاس آشنا
تاريخ : شنبه 28 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز رفتیم به یک عکاسی در مهرشهر. ارنواز کلا یه خورده بداخلاق بود ولی تو عکاسی خوب کنار اومد. وسط های کار متوجه شدیم که عکاس یه خورده آشنا دراومده. اولش فهمیدیم که از دوست های حسین جلیلی هست. بعد فهمیدیم که شوهرخواهر موژان و مانا محمدطاهر هست و سرانجام متوجه شدیم که قبلترها همخونه مسعود ملک یاری بوده.
البته عکس هایی را هم که گرفته تا چند وقت دیگه خواهیم گذاشت.

درب کوکو
تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی کوکو سبزی درست کرده. یک تکه از کناره کوکو که بیشتر سرخ شده، کنده شده و فقط از یک طرف به کوکو چسبیده.
 ارنواز میگه: این درشه؟
بابایی میگه: آره
ارنواز میگه: درشو می بندم
بعد با دستش آن تکه را می چسبونه به بقیه کوکو

پيش پيش
تاريخ : چهارشنبه 25 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شب از بيرون برمي گرديم. ارنواز بغل باباييش هست. بابايي ارنواز رو تختش مي خوابونه. ارنواز براي لحظه اي چشمهاش را باز مي كنه، به بابايي نگاه مي كنه و ميگه:"بابايي پيش پيشم مي كني؟"

زندگي مشترك با خانيه
تاريخ : چهارشنبه 25 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خانه دایی مرتضی؛
ارنواز دست هانیه (یا به قول خودش خانیه) را می گیره و اون را به اتاق خودش میبره و در همین حین ازش می پرسه: "میای با هم زندگی کنیم؟"

مهدكودك آويژه
تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هیچ مهدکودکی را بیش از سه روز نرفته و نمانده؛ اما این بار قضیه به نسبت دفعه های قبل کمی جدی تره و ما مجبور هستیم که ارنواز را توی مهد نگه داریم. اینه که از اول ماه مامانی به طور جدی پشت این کار را گرفته. مهدکودک جدید اسمش هست آویژه و در چند قدمی خانه مون هست و جالب اینه که ما قبلا ندیده بودیمش.
مدیر مهد ظاهرا فوق لیسانس روانشناسی و مدیر داخلی دکترای میکروبیولوژی داره!!! که به دلیل علاقه به بچه ها دو سالی هم روانشناسی کودک می خونه و این شغل جدید را انتخاب می کنه!!! (البته که بچه ها از میکروب ها جالب‌ترند ولی اینقدر!!!)
خاله منصوره و یه خاله دیگه هم تو مهد هستند. خاله تغذیه هم دارند و...
فعلا که ارنواز سه روزی با حضور مامانش در مهد مونده و اگر چه صبح ها با گریه و زاری رفته ولی توی مهد دیگه مشکل خاصی نبوده، تا بعد چی پیش بیاد.

نقاشي
تاريخ : سه شنبه 7 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی یک نیم ساعتی درگیر اینترنت میشه که می بینه ارنواز با خودکار تمام جانش را خط خطی کرده. بابایی که میاد کلی کیف می کنه چون دوست داره که دخترش نقاش خوبی از آب در بیاد به شرط اونکه نقاشی ها از بوم بیرون نزنه و لباسش و رومبلی هم مورد هجمه نقاشی هاش قرار نگیرد!!!

بازي هاي ارنواز
تاريخ : دوشنبه 6 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بازي هاي محبوب حال حاضر ارنواز اينها است:
1- گرگ بازي
مامان يا بابا آقا گرگه مي شوند و ارنواز از اونها مي ترسد
2- خونه مادربزرگه بازي
ارنواز گل باقاي خانوم ميشه و ماماني يا بابايي آقا خنايي و اگر كس ديگه اي هم بود مثلا مخمل و بازي مي كنند
3- گربه هاي اشرافي بازي
بابايي توماس اومالي (گربه خياباني) ميشه،‌ ماماني دوشس و ارنواز پيشي (احتمالا ماري) و بازي مي كنند
4- پينوكيو بازي
ارنواز پينوكيو را نديده بود ولي ديروز توي تلويزيون قسمتي را ديد كه پينوكيو و پدر ژپتو در شكم نهنگ به هم مي رسند و بعد شروع به بازي با مامانش كرد. خودش پينوكيو شد و ماماني نهنگ و بعد نهنگ بايد پينوكيو را مي خورد و ادامه ماجرا...

گوشی کثیف
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
گوشی مامانی از عکس های ارنواز پر شده و مامانی اونها را ریخته روی کامپیوتر. ارنواز میخواد که عکس ها را روی گوشی ببینه، اینه که مامانی میگه اونها را پاک کرده. ارنواز از بابایی می پرسه:" گوشی مامانی کثیف بود که مامانی پاکش کرد؟"

بی ادبی
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی داره پی پی ارنواز را عوض میکنه که ارنواز میگه:" بفرمایید شام! بفرمایید پی پی بخورید!"

زبان بستنی
تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یک خورده از بستنی چوبیش را خورده که چوب بستنی میزنه بیرون. ارنواز می پرسه:"زبانش را درآورده؟"

نداي عروسكي
تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هوس كرده بره خانه هانيه؛ اين هست كه ميا به مامانش ميگه:"ماماني، عروسك هاي هانيه دارند منو صدا مي كنند!"

خريد سركاري
تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامان می خوای برات توتو بخرم؟
مامانی: آره عزیزم! توتو میخری برام!؟
ارنواز: نه! دوست ندارم!

خانواده نوک دار
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و پریسا دارند درباره لب های هلن صحبت می کنند. بعد پریسا موضوع لب های خانوادگی را پیش می کشاند و میگه که خانواده ما (یعنی خانواده غلامپور) لب های بالایی نازکی دارند. مامانی میگه نه اینطوری هم نیست. ارنواز اما نظر جالب تری داره و میگه که ما لب نداریم، نوک داریم.

سفر به ماورا
تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله آسيه و عمو حميد هر دو بيرجندي هستند. ميگند كه گناهكي نواز كه اولين سفرش با هواپيما به بيرجند شده. ميگم تازه گناهكي اولين سفر زمينيش هم به تفرش بوده

حسادت ارنواز
تاريخ : جمعه 10 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سالها پیش وقتی رومینا کوچک بود و طبیعتا ارنواز به دنیا نیامده بود، یکروز در جشن تولد مامانی رومینای کوچک در بغل مامانی عکسی به یادگار می گیرد، حالا مامانی باید جوابگوی این باشد که چرا رومینا را بغل کرده است!
تا حالا با حسادت های رومینا مواجه بودیم، حالا ظاهرا داره بر عکس میشه!

نقاشي
تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مثل اينكه مهد تو همين دو سه روزه هم كلي تاثير مثبت روي ارنواز گذاشته و از جمله در مورد نقاشي كردنش كه يكي از بزرگترين دغدغه‌هاي ماماني و بابايي بود. چون ارنواز اگر چه در مهد تو فعاليت نقاشي شركت نمي كنه ولي وقتي به خانه مياد فوري سراغ كاغذ و مداد را مي گيره. ظاهرا نقاشي روي بدن هم تاثير همين موضوع بوده

آب
تاريخ : يکشنبه 19 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا آب میاری؟
بابا: چی؟
ارنواز: آب، آب میاری؟
بابا: آب می خواهی؟
ارنواز: نه!

شكستيدن
تاريخ : شنبه 18 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: شکستمت!
بابایی: چرا دخترم؟
ارنواز: آخه شکستمت!
بابایی: نه چرا بابا را بشکنی؟
ارنواز(با فریاد): نه شکستمت!
بابایی: آهان یعنی شکستم دادی؟
ارنواز: آیه

نامزد چارلي چاپلين
تاريخ : شنبه 18 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نمیدونم خاله مریم یا خاله مرضی (دخترعموهای مامانی) موهات را که دیدند گفتند شبیه نامزد چارلی چاپلین شدی!

مطمطن
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: ارنواز پی پی کردی؟
ارنواز: نه!
بابایی: ولی بو می دی!
ارنواز: نه! بو نمی دم
بابایی: مطمئنی؟
ارنواز: مطمطن!

پفك
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز تولد می می نا برای اولین بار پفک هم خوردی.
برای ثبت در تاریخ بود!

یعنی
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بازی جدید ارنواز اینه:
ارنواز میشه مامانی و من میشم ارنواز. ارنواز (یعنی مامانی) میخواد من (یعنی ارنواز) را ببره به مهدکودک اما من (یعنی ارنواز) گریه می کنم و نمی خواهم به مهدکودک بروم. در مهدکودک ارنواز (یعنی مامانی) من (یعنی ارنواز) را میگذاره و می رود سر کار تا ماست میوه ای بخرد! بعد ارنواز (یعنی خاله) من (یعنی ارنواز) را می برد سر کلاس و...
خلاصه من (یعنی ارنواز) گریه می کنم و مامانم را می خواهم، غذا نمی خورم و... و در همه موارد ارنواز (یعنی خاله) با من (یعنی ارنواز) صحبت می کند تا سرانجام من (یعنی ارنواز) اصلاح شده و تصمیم می گیرم در جایی به این خوبی (یعنی مدرسه) گریه نکنم و...
سرانجام ارنواز (یعنی مامانی) برگشته و من (یعنی ارنواز ) را به خانه می برد و قصه به انجام می رسد.

قفل می می
تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره لباس عوض میکنه. بابایی هم هوس می کنه که می می هاش را بخوره. ارنواز دستش را می گذاره روی می میش و میگه بخور اما بابا که نمی تونه. بابایی میاد که دست ارنواز را برداره تا می میش را بخوره. اما ارنواز میگه:"نه! نه! قفله بسته است"

بازي با گريه
تاريخ : سه شنبه 14 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز كامل به مهدكودك عادت نكرده؛ اينه كه ماماني هر روز تو يك اتاق ديگه اي در مهد ميشينه و ارنواز هم هر چند دقيقه يكبار مياد تا از حضورش مطمئن بشه.
ديروز ماماني بعد از اينكه به ارنواز ميگه، يه يك ساعتي از مهد كودك بيرون مياد تا به كارهاش برسه. ارنواز هم تو اين مدت كمي نق ميزنه و بعد ساكت ميشه. ماماني كه برميگرده ازش مي پرسه: ارنواز من نبودم، چي كار كردي؟
ارنواز هم ميگه: بازي كردم،‌ گريه كردم...

دلستر
تاريخ : سه شنبه 14 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی زنگ زده میگه : بابایی ارنواز از صبح که پا شده میگه دلستر؛ داری میای خونه یه دلستر بگیر بیا

پليس 10+
تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هفته گذشته صبح پنجشنبه ارنواز با بابایی و مامانیش برای گرفتن اولین پاسپورت زندگیش به پلیس ١٠+ مراجعه کرد. ارنواز از بس حادثه اونروز خیلی خوش اخلاق نبود اما موقعی که بابایی و ارنواز وارد اتاق افسر پلیس که یه خانوم بود شدند، قضیه کاملا فرق کرد.
بابایی برای چند دقیقه برای گرفتن کپی از اتاق خارج شد و در همین فاصله ارنواز با خانوم پلیس دوست شد. خانوم پلیس بهش یاد داد که چه جوری انگشت بزنه، اسمش را پرسید و...
البته خانوم پلیس ارنواز را ارشاد هم کرد و بهش گفت که بهتره لاکش را پاک کنه و بگذاره ناخن هاش هوا بخوره و بعد دوباره اگه خواست لاک بزنه. نکته ای که البته ارنواز بهش هیچ توجهی نکرد.

نمونه ای از عذرخواهی کوچولو
تاريخ : دوشنبه 3 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند شب پیش ارنواز بدون اجازه میره سر میز توالت مامان و بعد از برداشتن و باز کردن کرم مامان تمام آن را میریزه روی زمین و لباس هایش. مامان که کاملا عصبانی است و در این لحظه حساس بابایی باید با سخنانی منطقی ارنواز را متوجه اشتباهش بکنه.
بابایی: ارنواز فکر نمی کنی اشتباه کرده ای؟
ارنواز: ....
بابایی: من که فکر میکنم دو تا اشتباه انجام داده ای. اول اینکه بدون اجازه رفته ای سر وسایل مامانی و دوم اینکه بجای استفاده از کرم خودت از کرم مامانی استفاده کرده ای.
ارنواز: آخه... بارون میومد...
بابایی: خب
ارنواز: بارون میومد بعد من اون رو زدم
بابایی: خیلی خب بابایی ولی باز هم باید اجازه میگرفتی
ارنواز: آخه بارون میومد
بابایی: می فهمم بابایی ولی باز هم دلیل نمیشه که اجازه نگیری
ارنواز: آخه
...
...
...
پنج دقیقه بعد ارنواز برای عذرخواهی میاد پیش مامانش
بابایی: خب از مامان عذرخواهی بکن!
ارنواز: مامانی معذرت می خوام
مامانی: دخترم می دونی نباید این کار را بکنی؟
ارنواز: ...
بابایی: به مامان بگو برای چی این کار را کردی؟
بعد ارنواز یک صفحه کتاب را نشان میده و میگه: مامانی این چیه؟
مامانی: این...
و اینگونه آرامش برقرار می شود!

چند؟
تاريخ : شنبه 1 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
١- این ارنواز نمی دونم "چرا؟" هنوز مرحله چرایی را آغاز نکرده؟
٢- ارنواز به جاش مرحله چندی را آغاز کرده
٣- ارنواز از باباییش می پرسه "خاله سلیمه چند وقتشه؟" میگم خاله از وقت گذشته به سال رسیده
٤- ارنواز تلفنی از خاله فریبا می پرسه "خونه تون چند متره؟"
٥- حالا واستیم تا چند تا چنده دیگه را هم به زودی از آستینش بیرون بیاره

چي دارند من بخورم؟
تاريخ : سه شنبه 28 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تو تازگي ها يك عادتي پيدا كردي. هنوز پنج دقيقه از خوردن غذا نگذشته، مي پرسي" چي داريم من بخورم؟"
حالا چند روز پيش يكدفعه اي تصميم گرفتيم بريم اصفهان. وسايل سفر را جمع كرديم و ماماني شروع كرد به توضيح دادن موضوع. اولين چيزي كه پرسيدي اين بود" چي دارند من بخورم؟"

زندايي شمسي
تاريخ : سه شنبه 28 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریروز زندایی بابایی یعنی زندایی شمسی فوت کرد.
زندایی شمسی خیلی دوستت داشت و همیشه بهت می گفت سادات خانوم!
گاهی وقت ها هم یواشکی و وری که مامانی نفهمه صدات می کرد آبجی! (چون تو ظاهرا خیلی شبیه مامان جون هستی و کلاکی ها به مامان جون تو می گفتند آبجی!)
اگر روزی وبلاگت را خواندی تقریبا تو اول های راه اندازی وبلاگ به اسم زندایی برمی خوری،‌ جاییکه زندایی خبر حامله بودن مامانی را سر نماز می شنوه و از شدت گریه تلفن را قطع میکنه.
ما دیروز با تو برای شرکت در مراسم تدفین زندایی به کلاک رفتیم. روحش شاد!

دلیل
تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: وای تو چرا اینقدر خوشگلی؟!
ارنواز: خوشگلم؟ واسه اینکه لباس مرتب پوشیدم!

پرسش
تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز قبل از خوابیدن
ارنواز: مامانی فردا کجا می خواهیم برویم؟
مامانی: هیچ جا
ارنواز: هیچ جا؟
مامانی: آره! جایی نمی خوایم بریم
ارنواز: مامانی، فردا کجا نمی خواهیم برویم؟
....

بازيگر يا بالرين
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یخ خاله ای داری به اسم فاطمه وفایی که تو نیوزیلند نقاشه و از همدانشگاهی های قدیم مامانی و بابایی است. خب،‌ این خاله که تو را (و البته من را ) برای اولین بار دید، پیش‌بینی کرد که در آینده یا بازیگر میشی و یا بالرین (آخ جون!!!!)

ماماني كو؟
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و ماماني تصميم گرفتند تا بروند در كلاس ويژه اي كه مهدكودك ارنواز درباره حقوق كودكان برگزار مي كند، شركت كنند؛ اما كمي دير شده. بابايي سريع ميره و ماشين را از پاركينگ بيرون مياره و ماماني هم ارنواز را از پله ها پايين مياره. سر كوچه مامان در عقب را باز مي كنه و ارنواز را سوار مي كنه. بابايي هم شروع مي كنه به حركت.
ارنواز: ماماني تنها مياد؟"
بابايي هيچ جوابي نمي دهد. چند قدم جلوتر بابايي متوجه مي شود كه يك قسمت از لباسش چروك هست. اينه كه از ماماني مي پرسد:" اين لباسه بدجوري چروكه؟" ولي ماماني هيچ جوابي نمي دهد.
بابايي ماشين را دم مهدكودك پارك مي كند و به ماماني و ارنواز ميگه پياده بشوند ولي بعد از لحظاتي هنوز درب ماشين باز نشده. بابا به عقب بر مي گرده تا ببينه چرا در را باز نمي كنند ولي متوجه مي شود كه ارنواز تكي روي صندلي نشسته.
راستي كي مي دونه ماماني كو؟

نماينده
تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران در منزل ما تعیین و از سه روز پیش درست در لحظه ای که بابایی تصمیم گرفت که اولین جرعه شرابش را سر بکشد، کار خود را با گفتن این جملات آغاز کرد:"بابایی نخور،‌ بدمزه است!"
یکی نیست بگه پدرسوخته تو مزه اش را از کجا می دونی؟

باله
تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز گير داده كه بره كلاس باله و ماماني هم براش لباس باله بخره. لباس كه خيلي مشكل نيست ولي كلاسي كه يه بچه دو ساله را بپذيره كمي دشوار ميشه پيدا كرد. فعلا قراره كه سه شنبه ببريمش تا به مربيش نشانش بدهيم و ببينيم چي ميگه.

اولين كاردستي ارنواز
تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز در مهد کودک با کمک خاله ناهید یک کاردستی درست کرده و کلی با خوشحالی اون را به مامان و باباش نشان داده. مامانی هم تا همین دیروز اون را زده بود روی آینه توی حال. کاردستی ارنواز یک ميوه تابستاني است _ گلابي _ كه روي چند تا شاخه و برگ نشسته. ماماني ازش عكس هم گرفته كه حالا بعدا شايد توي وبلاگ گذاشتمش.

مگه پاركه؟
تاريخ : يکشنبه 16 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابايي و ارنواز دارند با همديگر تلفني صحبت مي كنند.
بابايي: ارنواز امروز كجا رفتي؟
ارنواز: مهدكودك
بابايي: آفرين، بهت خوش گذشت؟
ارنواز: نه! مگه پاركه كه خوش بگذره؟!!!

تاج
تاريخ : جمعه 14 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خروسش را به بابایی نشان می دهد.
ارنواز: این شاخشه؟
بابا: نه تاجشه
ارنواز: مثل پری دریایی؟

خاله ناهید و مهد ارنواز
تاريخ : جمعه 14 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز همیشه بعد از دو سه روز از رفتن به مهدکودک از رفتن به اون اجتناب می کرد. تو مهد کودک آویژه هم همینطور بود. تا اینکه خاله ناهید شد مربی ارنواز.
حالا ارنواز صبح ها که از خواب پا میشه واسه رفتن به مهدش دلتنگی می کنه. مثل همین دیروز که قرار نبود بره ولی با اصرار رفت.

خاموش كردن چشمها
تاريخ : پنجشنبه 13 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب این خیلی طبیعی هست که ما در این وبلاگ خیلی از اخلاق‌های بد و نسبتا بد ارنواز هیچی ننویسیم. طبیعی هم هست که هر آدمی یک خورده اخلاق بد هم داشته باشه. اما این یکی کار ارنواز کمی شنیدنی هست و بنابراین و بر خلاف سنت رایج می نویسیمش.
ارنواز یه اخلاق بدی داره که یکدفعه یک کار بی منطق را می خواد که دیگران انجام بدهند و اگر شده یک ساعت بدون دلیل سر حرفش وامی ایسته و گریه می کنه.
دیشب یکدفعه ای و بدون دلیل شروع به اصرار کرد که ما تلویزیون نبینیم و اون را خاموشش کنیم و هر چقدر ما باهاش صحبت کردیم فایده نداشت که نداشت.از ارنواز اصرار و از ما انکار که تلویزیون را خاموش کنیم و البته ما هم نکردیم. بعد از کلی گریه فکر می کنید ارنواز به چی راضی شد: به این که مامان و باباش به جای تلویزیون چشمهاشون را خاموش کنند!!!

آشغال
تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره برای تک تک انگشت هاش اسم می گذاره: "این مامانه، ایم مادربزرگه است، این میلاده، این هم آشغاله!!!!!"
چی آشغال؟!!!!

سوسك تميز
تاريخ : يکشنبه 9 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با دایی شهرام از بیرون میادش و با هیجان تعریف می کنه که یک سوسک دیده.
بابایی (با هیجان): سوسک دیدی؟! سیاه بود؟
ارنواز: نه، تمیز بود.

پرسش ها و پاسخ ها
تاريخ : پنجشنبه 6 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامانی بریم آشغال ها را بیاریم
مامان: نمیشه آخه ریختیمشون دور
- : عیب نداره بریم بیاریمشون
-: نه نمیشه آقاهه بردتش
-: خب بیاردش
-: نمیشه بردتش بیابون ها
-: بیابون بریزه دور؟
-: نه اونجا خوردش کنه
-: توش سوسکه؟
-: سوسک هم توش هست
-: سوسکه آشغال ها را می خوره؟
-: آره
-: من را هم می خوره؟
-: نه
-: سوسکه کفیثه؟
-: آره
-: حموم نرفته؟
-: نه
-: حموم موه (مو) داره نرفته؟
-: نه
-: دمپایی نداره؟
-: نه
پا نداره؟
-: چرا
...

پاسپورت
تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
امروز صبح اولین پاسپورت شخصیت رسید. انشاءالله مبارک

خالا چی میشه؟
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هر وقت پاش به جایی می خوره و دردش میاد فوری می پرسه:"خالا (به جای ح هنوز هم میگه خ) چی میشه؟ خالا خوب میشه؟"اگر بگی آره دیگه مشکلی نیست.
ارنواز هر وقت دست و پاش اوف میشه می پرسه:"خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟"
صبح اوخ پاش را به مامانش نشان میدهد و میگه:"این چیه؟"
مامانی: اوخه
ارنواز: خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟
مامانی: آره
ارنواز: این چیه؟
مامانی: اوخه
ارنواز: خالا چی میشه؟ خالا خوب میشه؟
مامانی : آره
ارنواز: این چیه؟
مامانی: اوخه
ارنواز: من چقدر اوخ دارم!!!!

face book
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: داری چیکار می کنی؟
مامانی: دارم با کامپیوتر کار می کنم.
ارنواز: بازی می کنی؟
مامانی: نه، کار می کنم.
ارنواز: تو فس بوکی؟
چی؟! فیس بوک؟!

خستگی
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شب شده و ارنواز از شدت خواب با زور خودش را نگه داشته. برمیگرده به مامانش میگه:" مامان یه سی دی بگذار خستگیمون دربره"
آخه بچه جون با خوابیدن خستگیت درمیره نه با سی دی دیدن!!

حوصله در اول صبح
تاريخ : شنبه 5 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز صبح چشمش را باز کرده و اولین چیزی که به مامانش گفته این بوده: "مامان حوصله ام سر رفت، کجا بریم؟"
آخه آدم تو خواب هم حوصله اش سر میره؟!!

وانت و وان تو
تاريخ : سه شنبه 1 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان و ارنواز دارند توی خیابان ماشین بازی می کنند.
مامان: این چیه؟
ارنواز: پژو ٢٠٦
مامان: آفرین، این چیه؟
ارنواز: پراید
مامان: این چیه؟
ارنوز: بگو
مامان: بلدی، بگو؟
ارنواز: تو بگو
مامان: وا....
ارنواز: وا....
مامان: نه! وان....
ارنواز: وان، تو (١.٢)

-------
ارنواز میخواد مامانی واسه اش کتاب بخونه. مامانی که خوابش میاد پیشنهاد میده که بابایی واسه اش کتاب بخونه. ارنواز اما قبول نمی کنه چون "بابایی ریش داره، مامانی ریش نداره، پس مامانی بخونه"
فکر کنم ارنواز هم یک چیزهایی از رابطه ریش و دانش فهمیده باشه!

-----------
تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب با این مهدی باید هم همینجوری صحبت کرد.
ارنواز (با نهایت احترام): لطفا اجازه می دی برم پیش مامانم؟
مهدی: نه اجازه نمیدم
ارنواز( با فریاد): می خوام برم پیش مامانم

خوشمزه
تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مادر بزرگه: نواز تو چقدر خوشمزه ای!
ارنواز: نه! ... مگه من پلوام، مگه من غذاام که خوشمزه باشم؟

'گريه با اجازه
تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دستش اوخ شده و می خواد بزنه زیر گریه، اما قبلش سوال می کنه.
ارنواز: این گریه داره؟
بابایی: نه!
ارنواز: باشه
وبعد دوباره بازی می کنه.

قلمبه كردن توپ
تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز زنگ زده به باباییش:
ارنواز : بابا این توپم را قلمبه می کنی؟!!!
بابا: آره بابایی
ارنواز: می تونی؟
بابا: من نه ! ولی بعداز طهر که اومدم ...
ارنواز: باشه خداحافظ

درخواست ناموسی
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یه عادت بد پیدا کرده و اون اینکه توی ماشین وا می ایسته و در نتیجه یکی باید از پشت بگیردش. افسانه هم موقعی که داشتیم از شمال میامدیم همین کار را کرد و از پشت ارنواز را گرفت، ولی ارنواز که کلا عصبانی بود گفت:"لطفا به می می من دست نزنید!"

خوصله و شکم
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
نمی دونم شاید ارنواز این حرف را قبلا هم گفته باشه و ما هم آن را نوشته باشیم ولی به هر حال باز هم جالبه.
ارنواز گفت: خوصله ام سر رفت، خالا چی بخورم؟

موج و دریا 2
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
توی ویلا نشسته بودیم. صدای دریا میومد. ارنواز پرسید: موج داره با دریا صحبت می کنه؟

موج و دریا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هم می خوناست تو آب باشه و هم از موج می ترسید. بابایی بهش گگفت اگه می خوای بریم بیرون. اما ارنواز گفت:"نه" بعد هم برای اینکه خودش را دلداری بدهد گفت" موج داره با دریا بازی می کنه، کاری با ما نداره"

دختر دریا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ما همگی به همراه عمه ها و عموهای ارنواز یک سفر پرماجرا را به سنگاچین بندر انزلی داشتیم که جای بحثش الان نیست. اما در این سفر اتفاقات جالبی هم در رابطه با ارنواز افتاد. اولیش اینکه فهمیدیم ارنواز دختر دریاست. خودش هم می خواند "ای دختر دریا ارنواز ، وای ارنواز، آی ارنواز..."

باز هم شکم بابا
تاريخ : يکشنبه 27 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این ارنواز خانوم بدجوری به شکم باباییش گیر داده. تو ماشین داره با خودش حرف میزنه و میگه: کوچولو دست نکن تو دماعت، بزرگ میشه قد شکم بابایی میشه ها!

قد شکم بابا
تاريخ : شنبه 19 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خانوم وقتی گیر میده به یه چیز - حالا هر چقدر هم غیر منطقی - دیگه دست بردار ش نمیشه. مثلا پریروز بعد از اینکه یه شکلات از مامانش گرفت زد زیر گریه و اصرار داشت که یه بزرگترش را می خواد. حالا چه قدری؟ می گفت که باید: "قد شکم بابا باشه"

یک مصدر: مترفق شدن
تاريخ : جمعه 18 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره به مامان و مادربزرگه درس رقص میده
خالا برصقید..... خالا پاتون بالا..... اون یکی.....
.....
....
خالا که اصرار می کنید بسیار خب!!!!
حالا مترفق شید!

یک پرسش علمی
تاريخ : جمعه 18 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پریسا داره استونش را تکان می دهد.
ارنواز: میشه همش بزنم؟
پریسا: نه! می پره.
ارنواز: کجا می پره؟

خالا گم شدیم؟
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله فریبا پیچیده تو یک کوچه فرعی و داره به سمت خانه میاد. کوچه کمی تاریکه. ارنواز میگه: "خالا گم شدیم؟"

دور بودن از تو
تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند ماهی بود که بابایی و مامانی یک مساله عمده در زندگیشان داشتند و آن هم این بود که بالاجبار باید چند روزی تو را پیش یکی از اقوام می گذاشتند و به یک سفر کاری تقریبا همزمان به ایتالیا می رفتند. همه نگرانی این بود که آیا تو تنها می مانی و یا این مساله را قبول نمی کنی.
سرانجام زمان سفر رسید و البته مامان طوری برنامه ریزی کرد که فقط یک شب در میلان بمونه.(و البته واسه همین هم سه شبی تو را ندید)
بابایی البته بیشتر موند تا کارها را ردیف کنه.
در این مدت تو پیش خاله فریبا و می می نا موندی و وقتی مامانی و بابایی برگشتند فهمیدند که تو چقدر دختر بزرگی شدی و می تونی تنهایی یک جایی بمونی. اون هم خانه می می نا و آن هم بدون اینکه دعواتون بشه (البته احتمالا می می نا بیشتر مهمان نوازی کرده باشه)

ارنواز در قطب جنوب
تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما یادتون میاد قبل از تولدتون کجا بودید؟
ارنواز یادش میاد و میگه پیش پنگوئنگ ها بوده
بابایی میگه: سرد بودش؟
ارنواز میگه: آره
بابایی میگه: تو دوست داشتی بیای پیش مامان و بابا؟ (عجب سوالی! معلومه که اگه هر آدمی تو قطب جنوب باشه، دوست داره بیاد به دنیا ولو اینکه بچه احمدی نژاد باشه)
ارنواز هم میگه آره
بابایی میگه: ما هم دوست داشتیم تو را داشته باشیم
ارنواز میگه: مامانی هم دوست داشت؟
بابایی: آره البته انتظار نداشت که بیایی ولی معلومه که دوست داشت...

حال تهون
تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز شده خانوم دکتر و مامانی را خوابونده و داره معاینه اش می کنه. ارنواز میگه: خانوم حال تهون دارید؟

تکمله
تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یک چیزی که یادم رفت اونه که از دیروز گیر دادی که فرشته بشی و ما هم به خاله هدیه گفتیم و خاله قراره تا برات یه بال خوشگل فرشته ای درست کنه

اتفاقات ده روزه در یک مطلب
تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آدم نمیشه که به طور طبیعی یک هفته ای از دختر کوچولوش ننویسه و هیچ اتفاقی هم نیفته. البته که می افته و بابایی و مامانی وظیفه دارند که شیرین کاری دختر شیرین زبونشون را بنویسند و اگر ننوشتند فقط به خاطر اینه که به دلایل زیادی خیلی درگیر بودند.
اما تو این یه هفته مائده عقد کرد و یه میهمونی کوچولو هم تو خانه ما گرفت و البته تو حسابی رقصیدی!
خاله هدیه و عمو کاوه هم سالگرد ازدواجشون را جشن گرفتند. اون هم به شکل بالماسکه که تو اولش خیلی ترسیدی بخصوص از عمو مهدی (گنجی) که لباس غواص ها را پوشیده بود. این بود که تقریبا تا آخرهای مهمانی مجبور شدیم تو حیاط با تو روی تاب بنشینیم پیش نفس (دختر خاله شیوا) و نارگل (دختر خاله نگار)
آخر های میهمانی که البته ترست ریخت (به خصوص با دیدن یکی که لباس فرشته ها را پوشیده بود) به مهمانی آمدیم.
تو اول میهمانی لباس باله ات را پوشیده بودی و آخرهای مهمانی هم یک لباس محلی که البته از هستی (دختر خاله آزاده ) قرض گرفته بودیم.
نکته اخر اینه که آخر شب هر کی رسید ازت عکس گرفت و...

بو و چشم
تاريخ : شنبه 2 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز موقع پی پی کردن چشمهاشو می بنده. مامانی ازش می پرسه: "جرا؟" ارنواز جواب میده: "آخه پی پی بو داره چشمهامو می بندم که بوش نیاد"

ارنواز باباش رو چقدر دوست داره؟
تاريخ : شنبه 2 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- باباجون منو دوست داری؟
- آره قد یه دنیا
- من هم شما را قد آسمون دوست دارم. قد پرنسس ها!

الکی بازی کردن
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رو تخت مامان و بابایی دراز کشیده ولی خوابش نمیاد. کاملا برعکس شده و پاش روی متکا است. بابایی تو تاریکی دست به پای ارنواز میزنه و میگه:" این چیه؟"
ارنواز: پای ارنوازه
بابایی: اینجا چی کار میکنه؟
ارنواز: خوصله اش سر رفته، داره الکی با خودش بازی می کنه!

روز و شب
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز صبح مامانی برای بردن ارنواز  به مهدکودک؛ دو تا گل سر - یکی قرمز و یکی آبی - آورد که به سر ارنواز بزنه.
ارنواز گل سر آبی را به مامانی نشان داد و گفت: "این شبه" و گل سر قرمز را نشان داد و گفت: "این روزه"

باد کردن چتر
تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به جای باد کردن توپ از مصدر قلمبه کردن توپ استفاده میکرد. حالا در مورد باز کردن چتر چی؟ اینبار از باد کردن چتر استفاده می کنه "لطفا چتر را باد کنید!"

بال
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی می‌خواد حواس ارنواز را پرت کنه. این هست که یه پرنده را نشان ارنواز میده.
_بابایی چرا ما نمیتونیم بپریم؟
_ واسه این که ما بال نداریم ولی‌ پرنده‌ها بال دارند.
_فرشته‌ها هم بال دارند؟
_آره
_خوب اگه خاله خدیه بال من را درست کنه، من هم می‌تونم بپرم؟

همچنان رژ لب
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز آنقدر عاشق رژ لبش (یأ به قول خودش رژ باب) هست که حتا واسه نقاشیها و عکسها هم می‌خواد رژ بکشه.

خوابم اومده بود
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خوابیده. مامانی‌ که حواسش نیست میخوره به در و ارنواز از خواب میپره. ارنواز که هنوز خوابه میگه:خوابم اومده بود.

توجیه کار بد
تاريخ : شنبه 30 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آب بینی ارنواز اومده و ارنواز اون را با لباسش تمیز کرده. بابایی داره براش توضیح میده که چرا نباید این کار را بکند.
ارنواز: آخه بابا، آدم کوچولوها دست تو دماغشون می کنند کار بدی می کنند. آدم بزرگ ها که دست تو دماغشون نمی کنند.
_: آفرین دخترم
_: ولی بابا من که بزرگ نیستم. من کوچولو هستم.

سفر دوباره
تاريخ : پنجشنبه 28 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی دوباره امشب برای یک هفته ای باید بره سفر و البته مامان هم پشت سرش برای چند روزی از تو دوره و تو هم دوباره پیش خاله فریبا و می می نا قراره بمونی. امیدوارم که دوباره مثل دفعه قبل دختر خوبی باشی. خاله را اذیت نکنی و با می می نا دعواتون نشه.
دلم برات تنگ میشه.
تا اون موقع اگر کار جدیدی کردی می نویسم و اگر نه می گذارم به عهده مامانی که البته بعید می دونم اون هم یادش بمونه این کار را بکنه.

بزرگ بشه یادش میاد؟
تاريخ : چهارشنبه 27 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میخواد تو دستشویی بلند بشه که سرش یواش میخوره به شیر آب. بابایی میگه که عیبی نداره! ارنواز می پرسه: بزرگ بشم یادم میاد؟

قطار ارنواز
تاريخ : چهارشنبه 27 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خالا میتونه برصقه!
ارنواز خالا میتونه بپره!
ارنواز میگه هوراااااااا
میدونید ارنواز چی کار کرده؟ هیچی با یک عالمه گیره یک قطار ساخته. کاری که خودش میگه مامانش بلد نیست!
ارنواز خالا داره می رصقه و میپره

رژ لب Labello
تاريخ : سه شنبه 26 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بالاخره دیشب پس از کلی پرس و جو و تحقیق ناموفق اینترنتی برای پیدا کردن یک رژ لب مناسب کودکان و البته پیشنهاد منطقی خرید رژ لب باربی (که احتمالا می تواند مناسب باشه) و البته نیافتن این رژ لب،‌ سرانجام با خرید رژ لب Labello شاهد یکی از شادترین شب های زندگیت بودیم به شکلی که دیشب با گرفتن رژ در دست هات به خواب رفتی.
چه می شود کرد؟ همیشه که علایق آدمی با علایق بچه ها نمی تواند یکی باشد!

رژ برای بابایی
تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رژش را به لبش زده و بابایی را بوس می کنه بعد کلی ذوق می کنه که آقاها هم رژ زده اند.

در رژ
تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رژ لب مامانش را دستش گرفته و می خواد با بابایی بره بیرون. مامانی بهش میگه که رژ لب را بیرون نبره چون ممکنه درش تو کوچه بیفته و گم بشه. ارنواز میگه باشه. بعد در رژ را برمی داره و به مامانش میده و با رژ بدون در میاد که بره بیرون.

امان از این کیندر
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- کیندر، کیندر، کیندر.... مامان اسم دختره چی بود؟
- کدوم دختره
- همونی که رو جعبه بود
- کیندر
- آهان کیندر، کیندر، کیندر، کیندر....
- اسمش چی بود؟
- کیندر
- کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر...
-چی بود؟
- کیندر
_کیندر، کیندر، کیندر....

خوابیدن با جعبه خالی تخم مرغ شانسی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز چیزهایی را که خیلی دوستشان داشته باشه موقع خواب از خودش جدا نمی کنه حتی اگر جعبه خالی تخم مرغ شانسی هایی باشه که عمو پیمان از ایتالیا براش سوغات فرستاده (و البته ارنواز یه روزه تهش را درآورد)

خدیه بابایی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز الکی واسه باباش تولد می گیره.
- خب خالا چی بهت خدیه بدم؟
- خدیه؟؟؟..... یه بوس خوشگل از یه دختر کوچولو بهترین هدیه واسه باباییه.
- من که دختر نیستم. من یه خانومم
- (قضیه کمی ناموسی شد) خب بابایی بوسیدن خانوم های خوشگل را هم دوست داره!

خوردن با دماغ تمام بسته
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز میگه عدس پلو بو میده و نمی خواد بخوردش. مامانی میگه خب اگه بو میده دماغت رو بگیر و بخور. ارنواز هم دماغش رو می گیره و البته تا آخرشو می خوره.

درس شبانگاهی
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: ارنواز دیگه باید بخوابیم.
- آخه من نمی خوام بخوابم
- چرا نمی خوای بخوابی؟
- آخه من درس دارم.
- درس داری؟!!!
- (ارنواز که خودش هم فهمیده بی ربط گفته): نه می خوام بازی کنم.

پرواز در آسمان
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یکدفعه ای یاد عمه صدیقش افتاده.
- مامان، عمه صدیق کجا هست؟
-عمه صدیق؟!!!
- آره
- عمه.... تو آسمون ها هست.
- عمه بال داره؟
- بال؟!!! .... نه!
- پس چه جوری رفته به آسمون؟
آهان... با هواپیما

بال
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بعد از فروکش کردن تب رژ لب نوبت به تب بال رسید تا جایی که مامانی مجبور شد به خاله خدیه زنگ بزنه و بگه که می تونه یه بال واسه ارنواز بسازه؟ البته خاله که سر کار بود آدرس یه مغازه را تو مرکز خرید ولنجک داد که می شد از اونجا واسه ارنواز بال خرید (و ما هم خریدیم به قیمت تقریبا مفت پنج هزار تومان)
حالا ارنواز بال داره و اولین سوالش هم این بود که "خالا می تونم بپرم؟"

جذابیت ها
تاريخ : يکشنبه 8 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
هیچ چیز برای یه پدر جذاب تر از این نیست که وقتی از سفر بر می گرده ساعت دوازده و نیم شب دختر کوچولوش بپره بغلش و بگه بابا واسه من خدیه چی آوردی؟

دست
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی‌ سعی‌ می‌کنه به ارنواز توضیح بده که بعضی‌ چیزها مثل برف باریدن دست ما نیست اما ارنواز که معنی‌ حرف مامانی‌ را نگرفته دستش را باز می‌کنه تا ببین چی‌ دستش هست.

عشق بارون
تاريخ : چهارشنبه 4 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: الان چه فصلیه؟
مامانی‌: پائیز
ارنواز:پس چرا بارون نمیاد؟
مامانی‌: آخه تو پائیز که هر روز بارون نمیاد.
ارنواز: آخه من عشق بارونم!!!!!!!!

ورق بازی
تاريخ : جمعه 13 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: این چی چیه؟
ارنواز: پی پی
- نه، بی بی
- بی بی
- آره
- این چیه؟
- بگو
- سرباز
- من می ترسم
- نه سرباز که ترس نداره
- بابا، بی بی خانومه؟
- آره
- خانوم بی بی
- آره، این چیه؟
- بگو
- شاه
- شاه آقایه؟
- آره
- پس خانوم بی بی را ببوسه

82.832.157.931 نفری که به دنیا آمده است
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
روزی که تو به دنیا آمدی 6.775.951.855 نفر دیگر در این کره خاکی زندگی می کردند و تو 6.775.951.856 نفرمین انسان روی کره عالم بوده ای. البته از زمانی که آدم و حوا با هم زندگی می کردند تا زمان به دنیا آمدن تو 82.832.157.930 نفر در جهان متولد شده بودند و تو 82.832.157.931 انسانی هستی که در جهان به دنیا آمده است.
از آنجاییکه بابایی 78.007.162.568 مین نفری بود که به دنیا آمده و مامانی 78.245.680.615 مین نفر، در نتیجه بابایی باید می گذاشت تا 4.824.995.362 نفر به دنیا بیایند تا 4.824.995.363 مین نفری که به دنیا میاد تو باشی و البته مامانی باید کمتر صبر می کرد چون 4.586.477.316 مین نفری که بعد از مامانی به دنیا اومد تو بودی.
خب صبر باارزشی بود.
حالا اگه بقیه هم می خواهند  ببینند چندمین نفر در دنیا هستند، می توانند به این لینک مراجعه کنند:
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2011/10/111031_7billion_app.shtml

ارنواز دیگه
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز خوصله اش سر رفته و در نتیجه تصمیم می گیرند که بعد از حمام رفتن بابایی بروند بیرون. اما ارنواز در همان لحظه به بابایی گیر میدهد که باهاش بازی کند.
بابایی: ارنواز بالاخره بازی می خوای یا برویم بیرون
- بریم بیرون
- پس چرا میگی بازی کنیم؟
-آخه اون که من نبودم یه ارنواز دیگه بود

هول بودن
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز چرا اینقدر هول هستی؟
- من که گل نیستم
- گل نه، هول
- من که خل نیستم (البته اینبار درست گفت چون ارنواز هنوز به جای ه میگه خ)

کشف مجدد پی پی
تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
با عرض معذرت از بزرگترها: ارنواز از پریروز به کشف پی پی نایل اومده و تو هر سه تا جمله یکبار از کلمه پی پی استفاده می کنه. مثلا وقتی از یک بازی حوصله اش سر میره میگه بریم پی پی بازی و...

مامان آزاد اندیش و کمی طلبکار
تاريخ : چهارشنبه 11 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با باباییش روی تخت بازی می کنه. هر کدام از مدادها شده اند یک شخصیت. خود ارنواز هم شده مامان باربی مدادها. یکی از جالب ترین بازی ها موقعی بود که مدادها رفتند به پارک و بازی کردند ولی چون هوا سرد بود به پیشنهاد بابایی زود برگشتند به خانه. اما از آنجا که سرما خورده بودند مریض شدند و رفتند دکتر.
مداد قرمز با عروسک گردانی بابایی شد دکتر و بعد از کلی صحبت با مدادها درباره این که باید به حرف مامان باربیشون گوش کنند و تو سرما به پارک نروند، رو به مامان باربی کرد و گفت: مامانی مگه شما بهشون نگفته بودید که نباید تو سرما بروند بیرون؟
- نه! نگفته بودم.
- چرا نگفته بودید؟
- آخه می خواند بازی کنند
- ولی سرما می خورند.
- خب بخورند
- آهان
- خب مگه شما دکتر نیستید؟
- چرا
- پس دکتریشون بکنید
- بله

برنامه آخر هفته
تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
کلی از مامان و باباها  ارنواز و مامانیش و من را لینک کردند. حالا فکر می کنم پنجشنبه یا جمعه سر فرصت باید یه سری به لینکدونیمون بزنیم و یه سر و شکلی بهش بدیم (کلی مهمانهای جدید تو راهند)

پشه و شاخ
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
چند وقت پیش ارنواز یک سوال ساده ای را درباره حیوانات از بابایی پرسید و البته بابایی یک جواب بلندبالا و غرا در خصوص روش های دفاعی حیوانات به او داد و امیدوار شد که متوجه بشه که گاوها برای دفاع شاخ می زنند، سگ ها گاز میگیرند، گربه ها چنگول می زنند و پشه ها نیش.
دیروز موقع خمیربازی نواز یک ماهی درست کرد. بعد یک شاخ را گذاشت روی کله اش ولی خودش اضافه کرد که ماهی که شاخ نداره.
بابایی گفت: آفرین دخترم چه حیوونهایی شاخ دارند؟
- ...گاو...
- آفرین چرا بعضی ها شاخ دارند؟
- چون پشه نیشش می زنه

پی پی اشکال
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره با خمیرش بازی میکنه. یه تیکه گردالی را می بینه . یه تیکه کوچولو درست میکنه و میگه این چشمشه. بعد یه تیکه دیگه که میشه اون یکی چشم. بعد دماغ و بعد هم لب! تا اینجاش که خوب پیش رفته. حالا داره چی درست میکنه؟ آهان تیکه جدید را گذاشت توی دهن شکلش و گفت "این هم پی پیشه"

شب
تاريخ : دوشنبه 9 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز مداد رنگی هاش را آورده که بابایی اونها را بهش بفروشه ولی بابایی یا همان آقای فروشنده شرط گذاشته که خانوم خریدار باید اسم رنگ ها را بدونه و فقط اونهایی را میفروشه که اسمش را خریدار درست بگه.
ارنواز با کمک باباییش همه را درست میگه به جز سیاه که اسمش یادش نمیاد. اینه که بعد از یه خورده فکر کردن میگه اسمش شبه.
حالا شما اگر جای آقای فروشنده بودید مداد سیاه را بهش میفروختید یا نه؟
من که فروختم!

خروسخوان
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز (ببخشید باربی) امروز صبح مامانش را از خواب بیدار کرده که پاشو صبح شده. البته لازم به ذکر است که ارنواز دیشب تا دیروقت بیدار بوده

باربی
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تو هر دو تا جمله یکبار میگه من باربیم. موقع بازی با عروسک هاش هم تو هر دو تا جمله یکبار میگه من مامان باربیم. مامانی میگه می خواد ما یادمون نره (که البته باز هم یادمون میره و گاهی صداش میزنیم ارنواز)
به هر حال همین الان هم ظاهرا یادم رفت. پس:
باربی تو هر دو تا جمله یکبار میگه من باربیم (خب باربیه دیگه این که نوشتن نیاز نداره)

نگاه نکردن به کار بد
تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز رو به دایی مرتضی می کنه و زبانش را در میاره. مامانی با تحکم میگه "ارنواز!؟" ارنواز رو به مامان میکنه و چشمهاش رو می گیره و میگه "تو نگاه نکن"

برف و آب
تاريخ : چهارشنبه 18 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز میگفت آب را نریزید روی برف ها. حالا چرا؟ نمی دونیم. لابد برف ها خیس می شند و سرما می خورند.

تل و ترازو
تاريخ : چهارشنبه 18 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز برو رو ترازو ببینم چند کیلویی؟
- باشه
...
...
- پس چرا نمی ری؟
- آخه بزار تلم را بزنم
- آهان

ماه پیشونی
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آخرین سفارش ارنواز خرید یک عدد ماه هست که بزنه روی پیشونیش و بشه ماه پیشونی. اینجوری بدون جواب دادن به ننه غوله میشه ماه پیشونی. راحته دیگه!

خواب ارنواز
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
آدم ها خیلی وقت ها خواب چیزهایی را می بینند که از دستشون داه باشند. ارنواز هم امروز صبح به مامانش گفته که دیشب خواب دیده. خواب پستونکش را!!!

ریشی شدن
تاريخ : دوشنبه 16 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی ارنواز را قبل از خوابش می بوسه و بهش شب بخیر میگه. ارنواز میخنده و میگه: بابا منو ریشی کردی.

افتوندن
تاريخ : يکشنبه 15 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
می افتونمت یعنی تو را از بالای تخت به پایین می افتانم و آن نوعی بازی است که در آن ارنواز بابایش را از تخت به پایین هول می دهد و می خندد و بعد نوبت ارنواز می شود که بیفتد و بخندد و...

گرگم و گله می برم
تاريخ : يکشنبه 15 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: گرگم و گله می برم
ارنواز: چوپون دارم نمی ذارم
- دندون من تیزتره
- دنبه من ........................... چوپون تره

کی کی پلو؟
تاريخ : يکشنبه 29 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز، "ارنواز پلو" می خوره؟
- نه
- "فرحناز پلو" می خوره؟
- نه
- "خاله سلیمه پلو" می خوره؟
- نه
- "زندایی پلو" می خوره؟
- نه
خانیه پلو و ریخانه پلو را هم که معلومه هرگز. اما با خوردن دایی مرتضی پلو و عمو مجتبی پلو موافق بود به شرط اینکه سبیل و ریش و موهاشون را تو پلو نریزند. کله شون را هم کنار بگذارند. (ظاهرا با کله پاچه مخالفه)
البته اینها چکیده گفتگوی ارنواز بود با زندایی کبری

شعرسازی ارنواز
تاريخ : شنبه 28 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی و ارنواز همیشه با هم یه شعرهایی را زمزمه می کنند. مثلا بابایی میگه"یه دختر دارم انار و به" بعد ارنواز میگه"چادر زده کنار ده" و...
یا بابایی میگه "چه دختری چه چیزی"
ارنواز میگه"دست میکنه تو دیزی"
بابایی میگه"گوشتاشو در میاره"
ارنواز هم میگه"نخوداشو جا میذاره"
این بار هم بابایی گفت" چه دختری چه چیزی" ولی ارنواز گفت"دست میکنه تو دماغ!"
بابایی اومد قافیه بده و بگه "درمیاره ا.. دماغ" ولی دید که این بچه اش همینجوریش هم نزده میرقصه وای به اونوقتی که باباش هم همراهیش کنه!

سندباد و مراقبت بابا
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز سی دی سندباد را می خواد ولی بابایی پیشنهاد یه سی دی دیگه را داره، اینه که بابایی میگه: فکر نمی کنی بهتره یه سی دی دیگه بخریم، چون ممکنه از سندباد بترسی؟
ارنواز میگه: نه نمی ترسم چون تو مواظبمی

چشم چرخی
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز براش یه سوال پیش اومده" چرا چشمش سفته؟"
این سوال از کجا اومده؟ از اونجایی که چشم عروسکش می چرخه ولی چشم ارنواز نه.

باربی پدرسوخته
تاريخ : جمعه 27 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز داره شیرین زبونی می کنه. باباجون عباس می خنده و میگه: پدرسوخته
ارنواز میگه: پدرسوخته نیستم، باربیم!

بدآموزی سفیدبرفی
تاريخ : چهارشنبه 25 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
جمهوری اسلامی میگه این فیلم های آمریکایی بدآموزی دارند کسی قبول نمی کنه. مثلا همین سفیدبرفی را در نظر بگیرید؛ صحنه ای که سفیدبرفی به هفت کوتوله شب بخیر میگه و میره که بخوابه.
ارنواز میگه: نیگاه کن با لباس مهمونیش میخوابه! (این یعنی اینکه من هم با لباس مهمونیم میخوام بخوابم)

انگشتر آقاها
تاريخ : سه شنبه 24 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی حلقه ازدواجش را کرده دستش ولی ارنواز میگه آقاها که انگشتر دستشون نمی کنند!

پیشنهاد عالی
تاريخ : سه شنبه 24 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با مامانش اختلاف پیدا کرده اینه که تصمیم داره تا مامانش را بندازه تو آب. بعد به بابایی هم پیشنهاد می کنه که یک مامان دیگه بخره. البته بابایی در ته دلش از این پیشنهاد استقبال می کنه اما به ارنواز که نمیگه. به ارنواز میگه آخه مامان گناه داره، اینقدر دوستت داره. ارنواز البته این را قبول نمی کنه در نتیجه بابایی یه پیشنهاد خیلی عالی می کنه که هم به نفع مامانه و هم به نفع ارنواز. پیشنهاد بابا اینه که این مامان را داشته باشند و یکی دیگه هم بخرند.

خوش آمدگویی
تاريخ : دوشنبه 23 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی از سر کار برمیگرده. ارنواز در خونه را باز می کنه، کمی به روی پاهش خم میشه و میگه خوش آمدید!!

آخه چرا؟
تاريخ : شنبه 21 آبان 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- ارنواز، بابا میخواد لالا کنه، یه بوس بهش میدی؟
- آخه چرا؟ (سوال منظقی ای هست، واقعا چه ربطی داره؟)
- چون .... چون دلم واسه ات تنگ میشه
- خیلی خب بیا

رژ لب بچه باربی
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز روی لب یه عروسک پارچه ای اش را که بعضی وقت ها اسمش زری هست و بیشتر وقت ها اسمش بچه باربی رژ لب کشیده.
بابا: لبش رو نگاه کن!
ارنواز: من که نکشیدم.
- پس کی کشیده؟
- خودش کشیده، بهش گفتم کار بدیه...

مثلا
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تا پام را از در خانه تو می گذارم ارنواز میگه میای بازی؟ این کار این چند روزه اش هست و البته چاره ای نیست. مامانی اما میگه تقصیر خودمه.
به هر حال بازی اینجوری شروع میشه. ارنواز میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم (یه عروسک) بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
حالا در نظر بگیرید که پنج دقیقه نگذشته ارنواز دوباره میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
و باز ده دقیقه بعد: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه
و ...
و نیم ساعت بعد ...
و فردا ....
از همه جالب تر تاکید چندباره اش هست و جالبتر از اون تاکید روی کیف و رژ لبش

پیشی و پاستیل
تاريخ : يکشنبه 6 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
پیشی به مامانی گفته موقعی به ارنواز پاستیل می ده که ارنواز جوراباش را پاش کنه. ارنواز هم میگه باشه و جوراباش را پاش می کنه اما تا پاستیلش را می خوره جورابهاش را از پاش درمیاره. حالا شما بگید پیشی ناراحت نمیشه؟

کارت ملی و ویزا
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیشب گواهینامه بابا را از جیبش در آوردی و گفتی : این کارت ملیه؟
بابایی از این حرفت تعجب کرد ولی از این بیشتر متعجب شد که امروز پاسپورت ها را از کمد برداشتی و شروع کردی به بازی کردن و تو بازیت با آدم های خیالی صحبت از ویزا دادن می کردی.

تبلیغ بانک پاسارگاد
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
این هم یک تبلیغ برای بانک پاسارگاد
دیروز رییس شعبه مرکزی بانک به ارنواز یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی داد. کارمندهاش هم شکلات دادند و البته اصرار کردند که براش اسفند دود کنیم تا چشم نخوره.
بقیه بانک ها اگه یاد بگیرند و جایزه بدهند ما یه تور بانک گردی واسه ارنواز می گذاریم.

ه وسط و ه اول
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خاله سلیمه کشف کرده که همه ه ها را خ نمی گی. فقط ه اول ها را اشتباه می کنی. مثلا خانیه، خدیه، خانا...

آمدن هانا
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی: هانا میاد تو رو ببینه ها!
ارنواز: میلاد (بابای هانا) منو نمی بینه؟!

دید زدن هانا کوچولو
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
یادم رفت که بنویسم تازگی ها ارنواز موقع لباس پوشیدن میگه که نگاهش نکنند. البته این رو به آقایون که نمیگه، بلکه به خانوم ها میگه. دیروز اما جالب تر بود که وسط این همه آدم به هانا کوچولو می گفت که نیگاهش نکنه ها!

خواب فرهنگی
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز دیروز تو ماشین خوابش برده بود. وقتی که پاشد به مامانی گفت: "به خواب عمیقی فرو رفته بودم!" بعدش ادامه داد:" مادربزگه منو صدا کرد" مامانی پرسید:" چی بهت گفت؟" ارنواز جواب داد:" گفت کتاب بخون!"

گاز زدن بشقاب
تاريخ : جمعه 4 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز بشقابش را نصفه گذاشته، اینه که بابایی به مامانی میگه: بده بشقابش را بخورم.
ارنواز با تعجب میپرسه: میخوای گازش بزنی؟! (یعنی بشقاب را گاز بزنی؟!)

تعلیق
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز با اسباب بازی هاش یه چیزی درست کرده ولی وقتی می خواد به مامانش نشون بده اول می بردش تو اتاق خواب و بعد میاردش سر اسباب بازی هاش. مامانی فکر می کنه که ارنواز می خواسته تعلیق ایجاد کنه.
حالا ارنواز چی درست کرده؟ مامانی که نگفت تا لابد تعلیق ایجاد کنه.

یک اتفاق ساده
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز پی پی کرده
مامان: یه بویی میاد.
ارنواز: یعنی اتفاقی افتاده؟!

شب و روز
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خانه زندایی کبری آسمان مهتابی بود و کاملا روشن. ارنواز به مامانش میگه:"مامان آسمون روزه ولی زمین شبه"

زورو و زهره
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا، اسم نی نی خاله زهره چیه؟
- هنوز اسم نداره ، شما فکر می کنید چی باشه؟
-زورو
- آره به اسم زهره هم میاد

خاله قاره ای
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی داره نقشه جغرافیا را به ارنواز نشان میده.
ارنواز :مامان ما کجا زندگی می کنیم؟
مامان:تو ایران. اینجا توی آسیا.
- تو خاله آسیه؟!
- نه، توی آسیا

بوی تلفنی
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز به باباییش زنگ میزنه و مثل همیشه سراغ کیندر را می گیره (شکلات های یندر) بعد گوشی را به مامانش میده تا مامانی صحبت کنه و البته چند لحظه بعد پس می گیره و اسپری مامانی را به سمت تلفن می گیره و به بابایی میگه:"بابا بوش کن"

بدون موضوع
تاريخ : يکشنبه 20 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی دوباره یک هفته ای نبود و نتوانست وبلاگت را به روز کنه. به جاش...

چشم باز کردن مامان باربی
تاريخ : سه شنبه 8 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
به نظر می رسید که ارنواز خواب خوابه. بابایی بغلش کرد و گذاشتش روی تختش. ارنواز یکدفعه وحشت زده چشمش را باز کرد. بابایی جا خورد و گفت چیه دخترم؟
ارنواز گفت: بابا جون!
- بله دخترم
- مثلا من مامان باربی، تو هم بابا باربی، اون هم..... زری (و البته زری تو اتاق نبود) اون هم بچه باربی. باشه؟

جوی آب
تاريخ : سه شنبه 8 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خیلی وقت ها موقع ارنواز بازی، تخت مامانی میشه خانه خانواده سه نفره ما (یعنی همان مامان باربی و بابا باربی و بچه باربی)‌
بعد از یک خورده بازی، مامان باربی میگه که بریم مهمانی. اونجایی که باید بریم اونور تخت مامانیه ولی بابایی که معمولا سعی می کنه در حین بازی رو تخت ولو باشه، اجازه نداره با یه غلت زدن خودش را به میهمانی برسونه، بلکه باید بچه باربی را بغل کنه و با مامان باربی تخت را دور بزنند تا به خانه مهمانی (خانه فرشته) برسند.
وسط راه هم یه تکه ای هست که دو تکه موکت به هم چسبیده. ارنواز از روش میپره و به بابا و بچه باربی هم سفارش می کنه که از روی جوی آب بپرند و نیفتند توی جوی.
مهمانی که تمام شد البته ما سه تا بر می گردیم به خونه مون و باز هم صد البته نه از روی تخت بلکه از همون مسیر قبلی و با پریدن از روی جوی آب ...

تهدید
تاريخ : دوشنبه 7 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تازگی ها زیاد از دست مامانی ناراحت میشه. هر موقع هم ناراحت میشه میگه: اصلا میندازیمش تو آب، میندازیمش تو آتیش، میندازیمش خونه خمسایه، بیرونش کنند. من که دلم تنگ نمیشه!
این آخریش را احتمالا محض احتیاط میگه چون میدونه که ما فوری خواهیم گفت: آخه چرا؟ دلت واسه مامانی تنگ نمیشه؟

خبرچینی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز(یواشکی): بابایی این چیه؟
بابایی: باسن
ارنواز: مامان جون بابا میگه باسن

قیافه ارنواز
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ایمان میگه ارنواز تنها بچه ای هست که دیده همزمان هم شبیه باباش هست و هم شبیه مامانش.

شمردن
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز تازگیا عددها را اینجوری می شمره: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، یازده، هفده ...
ارنواز قبلا بهتر می شمرد ولی مامانی میگه این شمردن اینقدر شیرینه که نمی خواد درستش کنه

دو دو تا
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
-مامانی مثلا من مامان باربیم، تو بابا باربی دو تا هم بچه داریم. یکیشون زری، یکیشون مارلی، یکیشون سفید برفی، یکیشون سیندرلا، یکیشون...
- اینا که بیشتر از دو تاهستند
- نه ما دو تا بچه داریم

یکی و دو تا
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: خاله من چرا یکیم ولی خانیه دو تا است؟
خاله سلیمه: خانیه هم یکی هست.
- نه دو تا هست، علی، خانیه، ریحانه ...

بچه های زن دایی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: مامانی اسم بچه های زن دایی کبری چی هست؟
مامانی: تو بگو
- خانیه
- آفرین
- علی
- دیگه
- دایی مرتضی
خاله سلیمه میگه زن دایی از بس بزرگه ارنواز فکر می کنه دایی بچه اش هست!

تکرار
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا برام سندباد می خری؟
- نه عزیزم ترسناکه
- عیب نداره بخر
- آخه تو می ترسی
- خب بترسم عیب نداره
- عیب داره یه کارتون دیگه واسه ات می خرم
- نه نخر تو همه اش کارتون ترسناک می خری
...
به نظر شما با این بچه باید چه کار کرد؟

کارتون ترسناک
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی یه بار به حرف مامانی گوش نکرده و واسه ارنواز سندباد خریده و ارنواز حسابی ترسیده.
چند ماه بعد
ارنواز: بابا برای من سندباد بخر
بابایی: نه بجاش واسه ات یه کارتون پرنسسی می گیرم.
چند ساعت بعد بابایی مجبور میشه که بره و یه کارتون بخره اما چون تو مغازه دم خانه کارتون پرنسسی نبود، بابایی به جاش فایول کنجکاو را می خره.
روز بعد
مامانی به بابایی زنگ میزنه و باهاش دعوا می کنه
مامانی: این چه کارتونهایی هست که می خری؟
بابایی: مگه چشه؟
مامانی: ارنواز ترسیده و میگه این بابایی همه اش واسه ام کارتون ترسناک می خره!

مو و دماغ
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
١- ارنواز براش خیلی مهمه که موهاش پایین بیاد (یعنی بلند بشه) اینه که دائم شیر می خوره
٢- ارنواز تازگی ها به خاطر سرماخوردگیش عادت کرده که دست توی دماغش کنه.
٣- مامانی به ارنواز میگه که اگه دست تو دماغش بکنه موهاش بلند نمیشه
٤- سوال ارنواز: مامان تو بچه بودی زیاد دست تو دماغت می کردی که موهات کوتاهه؟

جنی
تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامان: ارنواز بعضی وقت ها جنی می شی ها (جنی=جن زده)
ارنواز: جنی؟ آره من جنی ام (جنی= یکی از شخصیت های کارتون دوازده پرنسس رقصنده)

شکوفایی هنری
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی اینقدر از نقاشی های تو سر ذوق اومده بود که سریع دوربین را روشن کرد تا ازت فیلم بگیره. تو هم که امشب تصمیم داشتی همه هنهات را رو کنی، شروع کردی به تعیین جای دوربین و به مامان گفتی که کجا بنشینه و از نقاشیت فیلم بگیره. بعد هم شروع کردی به نقاشی و همزمان درباره رنگ های مخلوط صحبت کردی و این که چه رنگی خوبه! هر دو جمله هم از بابا می پرسیدی که نظر بابایی چیه!!!!
خب هنر همینجوری یکدفعه شکوفا میشه و کاریش هم نمیشه کرد

نقاشی
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
تا همن امروز یکی از بزرگترین نگرانی های من و مامانی در مورد تو بی علاقگی تو بود به نقاشی. همیشه موقعی که مداد و کاغذ را می دیدی به اصرار از دیگران می خواستی که برات نقاشی بکنند. توی مهد هم مامانی می گفت که در زمینه نقاشی از هم سن هات ضعیف تر نشون می دادی. من و مامانی دیگه پذیرفته بودیم که در زمینه هنرها تو علاقه ای به نقاشی نداری و بیشتر در آینده می توانی در زمینه موسیقی و یا ادبیات و نمایش استعدادهای خودت را بروز بدهی.
امروز اما اتفاقی افتاد که من و مامان را کلی ذوق زده کرد. تو به ناگاه نقاشی را کشف کردی و تقریبا یک دفترچه را پر کردی از نقاشی هات. همه چیز به سادگی رخ داد. تو عاشق آبرنگ بودی و ما به اشتباه به تو مداد رنگی می دادیم. تو عاشق رنگ های خالص بودی و ما بی توجه بودیم.
من و مامانی خوشحال خوشحالیم و البته این موضوع با یه تاخیر دو روزه بزرگترین هدیه تولد بابایی بود از طرف تو.

تعهد ارنواز
تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
مامانی در آستانه سه سالگی داره سعی می کنه که ارنواز را از پمپرز بگیره.
مامانی: ارنواز تو شلوارت جیش نکنی!
ارنواز: باشه .... پی پی می کنم.

تو راهی
تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
شما که نمی دونید ولی این ارنواز غیر از این بچه باربی یا همون زری که دارید می بینیدش، یه بچه دیگه هم داره که تو شکمشه. از دنیا هم اومده اونجا. عمه مریمش هم گذاشتدش. حالا کی بیاد به این دنیا خدا عالمه.

کادوی تولد بابایی
تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دیروز ارنواز به بابایی یه کادوی تولد خیلی قشنگ داد. غذاش را کامل خودش خورد. البته قبول دارم ه برای یه بچه سه ساله یه کم دیره. ولی ارنوازه دیگه به بعضی کارها اصلا تن نمی ده.
در ضمن یه کادوی دیگه هم این که ارنواز شمع کیک باباییش را فوت کرد و کلی هم حال کرد. حقیقتش هیچوقت جز مواقعی که ارنواز شمع فوت می کنه، از این سنت خوشم نیومده بود!

قیود زمانی
تاريخ : شنبه 26 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
بابایی: مامان باربی این دستبند را کی خریدی؟
مامان باربی: دیهفته،‌ روز بود.

کرم زدن
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خوشبختانه رژلب از سر ارنواز افتاده و متاسفانه جاش را کرم زدن گرفته. روزی سیصد بار کرم به دستاش میزنه تا بو بده.

نمک زیادی
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم به شکر میگه نمک و موقع خوردن چایی باید حسابی واسه اش نمک ریخت. حالا هم ارنواز داره یه چایی پرشکر را می خوره.
مامان جون: ارنواز اینقدر شکر می خوری دندونات اوخ میشه
- خب تو گفتی نمک بریز، من که نگفتم!

مهرشهر کجاست؟
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- مامانی مهرشهر رو کره زمینه؟
- آره عزیزم
- خب زمین که خفه میشه!

کیندر بدون مادر
تاريخ : جمعه 25 آذر 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابایی برام شکلات کیندر بخر
- بابایی هر وقت برم مسافرت برات می خرم
- خب برو مسافرت
- برای یه کیندر برم مسافرت؟ آخه دلم واسه ات تنگ میشه.
- خب من هم میام
- مامان چی؟
- نه اونو نبریم (احتمالا واسه اینکه همه کیندرها را بتونه بخوره

خفته زیبا
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
خب یادم رفته که بگم ارنواز عاشق خفته زیبا هم هست. گاهی اوقات بازی ما این میشه که ارنواز بشه خفته زیبا و یا سپیدبرفی و من هم بشم شاهزاده و ببوسمش تا چشمهاش را باز کنه و با همدیگه سوار اسب بشویم و برویم.

مامان سیندرلا
تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
حالا این درسته که ارنواز همیشه مامان باربی یا مامان پرنسس ها میشه ولی به نظر شما این درسته که محمد خاله سلیمه سر بچه ما کلاه بگذاره و خودش سیندرلا بشه و ارنواز بشه مامان سیندرلا؟

بوس
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
- بابا یه بوس بده
-چشم بابایی
- خیلی خب حالا آشتی ایم
- مگه قهر بودیم؟

سوپ
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز: بابا سوپ دوست داری؟
- آره عاشقشم
- من هم سوپ دوست دارم.
- آفرین دختر خوبم، می خوای بهت بدم
- نه، من که سوپ دوست ندارم.

ارنواز و دایی مرتضی
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
دایی مرتضی ارنواز را یواشکی و از پشت سر می بوسه. ارنواز به دایی میگه: بچه بد، کچل!

گند زدن
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز کشمش و گردو و تخمه خاله سلیمه را قاطی کرده و ازش یک غذای خوشمزه درست کرده. بعد به خاله زهره میگه نگاهش کن. خاله زهزه بهش میگه: دیدم گند زدی. ارنواز میگه: نه! قند نزدم.

سوال های ارنواز
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
سوال اول: کلاغ ها باسن دارند؟
سوال دوم: گربه ها باسن دارند؟
سوال سوم: نهنگ ها باسن دارند؟
سوال چهارم: پرنسس ها باسن دارند؟
سوال هزارم:

ارنواز بزرگ شده
تاريخ : يکشنبه 4 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز یکدفعه بزرگ میشه. مثل پارسال که یکدفعه ای پتو و پستونکش را کنار گذاشته بود، حالا هم در آستانه سه سالگی یکدفعه بزرگ شده و جیشش را میگه و واسه هر بار جیش کردن هم یک جایزه می خواد.
دو سه روز اول کمی سخت بود چون روزی پنجاه بار به مامانش می گفت جیش داره و فقط روزی سه چهار بار جیش می کرد ولی حالا وضع فرق داره و ارنواز جیش هاش را کامل و درست میگه.
ارنواز فقط یک سوال فلسفی واسه اش باقی مونده: چرا اینقدر جیش میاد؟

ایسبقولی
تاريخ : جمعه 2 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
و آیا شما می دانید که ایسبقولی چیست؟ و براستیکه چه کسی می داند که ایسبقولی چیست؟و کیست که نداند که ایسبقولی چیست جز ارنواز؟
و زن دایی کبری ایسبقولی را آفرید و آن را خورد و به بچه من ندادندش چون مریض بود و بعدها دادند و خورد و ایسبقولی خور قهاری شد فرزند من.
و ایسبقولی را همان حلوا خوانند که برای شیره مالیدن بر سر ارنواز آن را ایسبقولی خواندندی و بدین صورت ایسبقولی خلق شد و چه کسی است که نداند ایسبقولی چیست جز ارنواز؟...
جیگ و میگ و خرس شکمو
تاريخ : جمعه 2 دی 1390 | نویسنده : رضا حيدري
ارنواز هنوز هم مثل قبل نمی خواد شب ها بخوابه . چه کار باید بکنه؟
١- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه گشمنه.
٢- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه تشنمه
٣- وقتی چراغ ها خاموش شد بگه کتاب برام بخونید
مشکل ارنواز اینه که گزینه اول دیگه کسی را فریب نمی دهد. برای گزینه دوم هم مامانی همیشه یه لیوان آب نار دستش داره. پس گزینه سه را انتخاب می کنه که به دلیل بار فرهنگیش سریع مامان یا بابا را تسلیم می کنه. حالا ارنواز چه کتابی را بین همه کتاب ها انتخاب می کنه؟ اگه گفتید؟
معلومه دیگه اونی که از همه طولانی تر باشه.
و حالا بین کتاب های ارنواز کدومش طولانیه؟
کتاب جیگ و میگ و خرس شکمو نوشته فهیمه میرزاحسینی
خاله فهیمه این هم کتاب بود که نوشتی؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر