۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

دلم واسه دختر کوچولوم تنگ شده. مامان میگه یک چند باری گریه کرده، یکی دو بار هم که باهاش تو اسکایپ صحبت کردم، گفته بود دلش تنگه. یکبار هم که بغض کرده بود، مامان زنگ زد که باهام صحبت کنه.... اما امروز یک چیز دیگه ای بود.
- بابا من نمی خوام خونه مون را عوض کنیم
- خونه مون را بابا، مگه قراره عوض کنیم؟
- من نمی خوام عوض کنیم
- نه بابا خونه مون را عوض نمی کنیم. تو دوست داری ایتالیا باشی؟
- دلم واسه ات تنگ شده
- من هم دلم واسه ات تنگ شده
- بابا من می خوام گریه کنم
- نه بابا واسه چی گریه کنی؟
- کی میام پیشت؟
- ده روز دیگه
- کی؟
- ده روز دیگه
- نفهمیدم بابا
- زود میای بابایی
- هواپیما الان نیست؟
- نه، ولی زود زود میاد. تو الان برو مهمانی، با بچه ها بازی کن تا بیایی اینجا، اینجاها هم الان بچه ها نیستند حوصله ات سر میره چند روز دیگه بچه ها برمی گردند میری باهاشون بازی می کنی
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر