۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

قصه های بیمارستان ۲

بعد یک دختری اومد که اسمش سارا بود. ارنواز و سارا شروع کردند سر بازی با اسبا بازی ها دعوا کردن. یک نیم ساعتی که گذشت چنان شیفته و مجذوب هم شده بودند که اگه یکیشون می خواست بره دستشویی اون یکی هم می خواست باهاش بره. چنان هم با سر وصدا بازی می کردند که نزدیک بود همه مون را از بینارستان بیرون کنند. سر آخر هم بابای سارا یک پیتزا واسه اش خرید و جفتی شروع کردند به خوردنش و...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر